انقلاب اسلامی :: انفجار نور

انفجار نور

15 بهمن 1391


پس‏از ورود حضرت امام، مدرسه رفاه، مرکز هدایت و رهبرى نهضت شد. گرچه من ناتوان از هم‏پایى با سایر دوستانم بودم، ولى احساس کردم که نباید نشست و از بار مسئولیت شانه خالى کرد. شاید بتوان با همین‏حال، کار کوچکى صورت داد. به طرف مدرسه رفاه رفتم. جلو مدرسه، مردم ازدحام کرده بودند. حرکت سخت و گاه ناممکن بود. آنچه که برایم در نگاه اول خیلى جالب بود، حرکتهاى تبلیغاتى گروه مسعود رجوى و موسى خیابانى و اعضا و هواداران سازمان به‏اصطلاح مجاهدین بود. در آنجا افراد مختلفى را دیدم چون شهید حاج‏مهدى عراقى، ابراهیم یزدى، عباس‏آقا زمانى (ابوشریف)، جواد منصورى و... در این میان دیدار مجدد ابوشریف برایم جالب بود. او به‏تازگى وارد کشور شده بود. به من گفت: «احمد! هر یک از بچه‏هاى انقلابى و مبارز، پیر و جوان را که مى‏شناسى معرفى کن، کار زیاد است. به بچه‏هاى مطمئن نیاز داریم.»

اداره کلاس آموزش نظامى و دفاعى تحت‏نظر او بود. به‏غیر از وى، جواد منصورى، محمد منتظرى و عباس دوزدوزانى نیز هر یک عهده‏دار وظایف و مسئولیتهایى بودند. افراد را براى کارهاى نظامى آماده مى‏کردند و با پاس و گشتهاى انتظامى، منطقه اطراف مدرسه را تحت‏حفاظت و امنیت خود داشتند. از من کارى برنمى‏آمد، فقط در محیط مدرسه حضور داشتم و دوستان هر کارى را که با وضعیت جسمانى من مناسب بود، احاله کرده و من با جان و دل آنها را انجام مى‏دادم ازجمله کارهاى ادارى و نوشتارى.

پنجشنبه، 19 بهمن، همافرها به دیدن حضرت امام آمدند. من پس از دیدار، همان‏شب به منزل مادرزنم در سرآسیاب دولاب، خیابان باغچه‏بیدى رفته بودم. فرداى آن روز، جمعه، ساعت حدود 10 صبح از آنجا خارج شدم، به سه‏راه سلیمانیه رسیدم، در ضلع شمالى آن، خیابان فرح‏آباد (پیروزى) خیلى شلوغ بود. مردم به پادگان فرح‏آباد حمله کرده و یک تانک را هم در خیابان به آتش کشیده بودند. اوضاع عجیبى بود، خیابان را دود و آتش و سنگ فراگرفته بود. به‏سمت در بزرگ پادگان رفتم، مردم به صف ایستاده بودند. پرسیدم: «چه خبر است؟» گفتند: «کسانى که برگ خاتمه‏خدمت دارند مى‏توانند اسلحه بگیرند.» باورم نمى‏شد، مگر چنین امرى ممکن بود؟! چرا سلاحها را در اختیار مردم مى‏گذارند؟ جواب دادند که دیشب گاردیها به همافرها حمله کرده و با آنها درگیر شدند و اسلحه‏خانه پادگان را در دست گرفتند.

مردم هم به کمک همافرها آمده و به‏پادگان حمله کرده و آنجا را از دست گاردیها گرفتند. کسانى که مردم را تسلیح مى‏کردند خود همافرها بودند و به هر کسى که کارت پایان‏خدمت داشت، سلاح مى‏دادند. من سریع خود را به اولین باجه‏تلفن سالم(!) رساندم و با مدرسه رفاه تماس گرفتم، ندانستم که چه‏کسى پشت خط است. گفتم: «برادر مى‏دانى چه‏خبر است؟... خیانت.» گفت: «خیانت! چه‏خیانتى؟» گفتم: «دارند به مردم اسلحه مى‏دهند، دارند آشوب مى‏کنند.» گفت: «مردم خودشان اسلحه مى‏گیرند، براى جنگ با گاردیها نیاز به اسلحه دارند.» بعد گفت که هیچ توطئه‏اى هم نیست، با دست‏خالى که نمى‏شود با گاردیها جنگید.

پس از نیم‏ساعت دوباره به صحنه برگشتیم، دیدم تمام پشت‏بامهاى اطراف را با کیسه‏هاى شنى و خاک، سنگر بسته‏اند. در همین میان مینى‏بوسى از راه رسید. تعدادى با چوب و چماق از داخل آن بیرون آمدند. در میان آنها هادى غفارى بود. او درحالى که سلاح خودکار یوزى در دست داشت، پیشاپیش مردم حرکت مى‏کرد. دقایقى بعد زد و خورد میان گارد و مردم آغاز شد. این حرکت مردم نفس عوامل رژیم را به‏شماره انداخته بود.

درهاى زندانهایکى پس از دیگرى گشوده مى‏شد. پادگان لویزان هنوز مقاومت مى‏کرد. ما هم به فعالیت خود در مسجد محل ادامه مى‏دادیم. خبر رسید که بچه‏ها نیاز به کمک دارند. چند نفر جمع شده چند اسلحه با خود برداشتند و به طرف لویزان حرکت کردیم. نزدیک لویزان، دیدیم مردم، دسته‏دسته به‏طرف پادگان درحرکتند. وقتى به‏پادگان رسیدم، صداى چند شلیک هوایى را شنیدم. دیدم مردم را دارند از پادگان بیرون مى‏کنند و در را مى‏بندند. پرسیدم: «چه شده؟» گفتند: «دیر آمدید! بچه‏ها پادگان را گرفتند، مى‏خواهند از هرج‏ومرج جلوگیرى کنند.» گفتم: «الحمدلله!» و بعد رادیو، تلویزیون سقوط کرد. صدایى در فضاى ایران طنین‏انداز شد:
«توجه! توجه! این صداى انقلاب ایران است. صداى ملت ایران.»




برگرفته از کتاب خاطرات احمد احمد



 
تعداد بازدید: 1243


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: