انقلاب اسلامی :: داستان: "خروس در استوانه‏ سیمانى"

داستان: "خروس در استوانه‏ سیمانى"

16 بهمن 1391

کاوه بهمن

- قوقولى قو...
از صدا بیدار شدم. نه اینکه چون صدا بلند بود؛ از نزدیک مى‌ آمد . از همین استوانه تنگ و کوچک سیمانى که ما تویش زندانى بودیم. همین جایى که ماهها حسرت شنیدن صدایى را مى‌ کشیدیم که نشانى از محیط آزاد بیرون داشته باشد. و این خروس که هیچ هم بى محل نبود در آن لحظه که هنوز چند دقیقه‌ اى تا وقت اذان صبح باقى داشت، ناگهان بیدارم کرد. بقیه زندانى ها هنوز خواب بودند و حاج حسین با صداى بلندى هنوز خر و پف مى‌کرد.

استوانه آجر- سیمانىِ تنگ و کوچک، با مساحت اندکش، ماهها بود که محصورمان کرده بود و گاهى آنچنان دلهایمان مى‌ گرفت که حسرت بیرون توى چشمهایمان موج مى‌زد. گیریم که خودمان را براى تحمل خیلى سختى هاى دیگر هم آماده کرده بودیم، ولى با همه اینها، هر کسى به هر حال آرزوى آزادى را در شنیدن کوچکترین زمزمه‌ اى از محیط بیرون از زندان، در خودش زنده مى‌دید. گاهى چنین نشانه هایى مى‌ توانست نوید شادى بخشى باشد براى هر زندانى. و این روحیه تازه‌ تر و نیرومندترى در او زنده مى‌کرد؛ اینکه آن بیرون، زندگى با تمام شیرینى ها و تلخى هایش هنوز در جریان است، اینکه آن بیرون، هنوز کسى از شنیدن صداى خروس از خواب بیدار مى ‌شود، چشمهایش را با مشتها مى‌مالد تا خواب رخت ببندد، توى رختخواب مى نشیند و چند دقیقه بعد، دست و صورت را به وضو گرفتن از آب زلال، مى‌سپارد.
مدتها بود که ما توى زندان، صداى اذان نشنیده بودیم. و این خروس ...
- قوقولى قو...

همانطور که توى اتاق دراز کشیده بودم، چشمم افتاد به پنجره شیشه شکسته و از آنجا رفت تا نرده هاى ایوان. استوانه سیمانى زندان، از کمر، دور تا دورش ایوان باریکى داشت با نرده هاى آهنى که سربازها و گاهى مامورین زندان آنجا مى‌ایستادند و مراقب ما بودند تا دست از پا خطا نکنیم و ما مگر چند نفر بودیم؟ هفت نفر که هر کدام را از شهرى دور آورده بودند، و هر هفت نفر هم جرم مشترکى داشتیم.
- قوقولى قو...

حاج حسین که کنار من خوابیده بود، آخرین خر و پفش را با صداى بلندترى تمام کرد و از صداى عجیب خروس بیدار شد. بعد هم با صداى دورگه خواب آلودش، چرخید به سمت من و گفت :«آقا ابراهیم، این صداى خروس نبود؟»
من توى جایم نشسته بودم و هنوز داشتم از پنجره بیرون را تماشا مى‌کردم. حاج حسین هم وقتى دید که من کاملاً متحیرم و جوابى نمى‌دهم، دوباره گفت:
- لابد این خروس بخت برگشته هم چیزى خلاف اوامر همایونى گفته که گرفته‌ اند و آورده‌ اندش اینجا!
خندید و دست کشید به ریش جوگندمى و بلندش. بعد با انگشت هاى باریکش ریشش را مرتب کرد و توى رختخوابش نشست. رختخواب که نه، یک پتوى سربازى پشم شترى زیرش بود. و یکى هم انداخته بود رویش. هواى آخر بهار هنوز سوز سردى داشت و گاهى نزدیک صبح لرزمان مى‌گرفت. اتاقها هم که در و پنجره درست و حسابى نداشت؛ از هفتاد سوراخش سوز مى‌آمد تو و پتوى سربازى هم کفاف سرما را نمى‌کرد. اگر پیش از عید آمده بودند سراغ‌مان، حتماً یخ مى‌زدیم.
- قوقولى قو...

این یکى، لابد چهارمین بانگ خروس بود. این را از آنجا فهمیدم که توى زندان، عجیب خوابم سبک شده بود و گوشم حساس. آنقدر که به کوچکترین صدایى از خواب مى‌پریدم، چه رسد به صداى عجیب و غریب این خروس که معلوم نبود از کجا آمده و هم زندان ما شده بود. گفتم :
- حاج حسین، این چهارمیش بود!
حاج حسین برخاست. به ساعتش نگاه کرد و خندید: «هم سحرخیز است و هم مؤمن نمازخوان! درست وقت نماز بیدارمان کرده ...»

از سلول بیرون رفت و من هم دنبالش راه افتادم. بعد از چند لحظه بقیه زندانى ها هم یکى یکى از اتاقها بیرون آمدند و همگى، هر هفت نفر، در حیاط کوچک زندان جمع شدیم. بیشتر دوستان صداى خروس را شنیده بودند و حالا پچ پچى میانمان گل کرده بود.
در نیم دایره‌اى از کف استوانه، چهار سلول کوچک بود و در آن سو، وسط نیم دایره دیگر حیاط، دستشویى. سید با قد بلند و چهار شانه و ریش حنایى‌اش از دستشویى بیرون آمد. آستین‌ هایش را بالا زده بود و از سر و صورت و دو آرنجش آب مى چکید.
پاشنه کفشهایش لخ لخ مى‌کرد. بعد لبخندى زد و پرسید : «پیداش کردید؟ انگار یک شریک جرم تازه پیدا کردیم!»

یک یک وضو گرفتیم و همان جا توى حیاط ایستادیم به نماز جماعت. طبق معمول حاج حسین پیشنماز بود.
نماز که تمام شد، چند تا سرباز با سرهاى از ته تراشیده و مسلسل به دست، سر و کله شان پیدا شد. خم شده بودند و ما را تماشا مى‌کردند. توى چشمهاى بعضى همدردى بود و توى نگاه بعضى هایشان تعجب.
هیچ کدام اجازه نداشتند با ما حرف بزنند. چند روز پیش، وقتى یکى‌شان از فرصت استفاده کرده بود و خبر دستگیرى آقاى خمینى را به ما داده بود، از یکى از مامورین درجه دار زندان یک سیلى محکم خورده بود. همین شد که دیگر هیچ کدامشان جرات نمى‌کردند به ما نزدیک شوند و با ما حرف بزنند؛ از همان بالا مراقبمان بودند و نگاهمان مى‌کردند. گاهى هم که توى حیاط بسم‌ الله مى‌گفتیم و ناهار مى خوردیم، آنها فقط نگاهمان مى‌کردند و از ترس حرفى نمى‌زدند.

وقت صبحانه، سربازى که مسؤول تقسیم چاى بود، آهسته و با ترس و لرز خیلى زیادى در گوشم گفت : «صبحى صداى خروس شنیدم!»
از ترس اینکه مبادا خبر بپیچد و مامورین بریزند توى حیاط، تندى گفتم :«ما که چیزى نشنیدیم!»

سید لیوانش را گرفت زیر کترى دودزده و کثیف سرباز و وقتى پر شد، با خنده گفت :«لابد آقا رئیستان خروس بازى‌اش گرفته!»
سرباز دیگر جرات نکرد چیزى بگوید؛ براى همه چاى ریخت و رفت.

به این ترتیب، آن روز تا شب موقع سخنرانى، مرتب حرف، حرف خروس بود و صحبتها همه دست آخر مى‌کشید به صداى او. بعضى از دوستان که خوابشان سنگین‌تر از بقیه بود، صداى خروس را نشنیده بودند.
یعنى حاج رضایى و آقاى قاسمى خوابشان سنگین بود اما آقاى نصرتى و واعظى شنیده بودند.

شام که خوردیم، نوبت حاج حسین بود که سخنرانى کند. این برنامه هر شب ما بود. طورى برنامه ریزى کرده بودیم که هر کدام از دوستان شبى را به نوبت براى بقیه صحبت کند. صحبتها هم عموماً درباره اوضاع بیرون از زندان و مسایل سیاسى و مذهبى بود. حاج حسین صداى گرمى داشت و با لهجه ترکى شیرینى حرف مى‌زد. وقت صحبت او، همه کاملاً گوش مى‌شدیم. خوب حرف مى‌زد، خوب هم دلیل مى‌ آورد. بزرگتر از بقیه هم بود. صحبت آن شب او هم بیشتر حول و حوش دستگیرى آقاى خمینى بود.

بعد از صحبتهاى او دوباره کار کشید به خنده و شوخى. اغلب شبها با همین خنده ها و شوخى ها آماده خوابیدن مى‌ شدیم و بعضى از مامورها خیلى از دست شوخى ها و صداى خنده هاى ما شکار بودند. سید شوخ تر از همه بود. تقلید صدایش هم حرف نداشت. گاهى وقتها تقلید حرف زدن شاه را مى‌کرد و ما کلى مى خندیدیم. مى‌گفت آن روز که شاه رفته بود قم و براى مردمى که به زور آورده بودندشان به میدان، حرف زده بود، او هم آنجا بوده و به قصد شیطنت قسمتهایى از حرفهاى شاه را شنیده. رفته بود تا اگر اوضاع شلوغ شد، او هم به شلوغى دامن بزند. حالا هم آن قسمتهایى که شاه به علما ناسزا گفته بود تقلید مى‌کرد و ما حسابى مى خندیدیم. این جور وقتها سید درست مثل خود شاه حرف مى‌زد.
- قوقولى قو...

صبح روز بعد، وقتى دوباره صداى خروس بلند شد، دیگر تعجب نکردم. تمام شب را وقتى هنوز بیدار بودم، خدا خدا مى‌کردم صبح که شد، دوباره خروس بخواند و حالا حتم داشتم که این خروس خوش صدا، یک جایى در همین زندان استوانه‌اى سیمانى است. هیچ وقت فکر نمى‌کردم که روزى از شنیدن صداى یک خروس تا این اندازه احساس خوشحالى کنم. قم که بودم، وقتى دم سحر راه مى‌افتادم تا به درس بروم، همیشه صداى خروس ها را مى‌شنیدم. هیچ وقت هم به صدایشان دقیق گوش نمى‌دادم. به نظرم طبیعى بود که خروس ها صبح ها شروع کنند به خواندن. خواندن خروسها جزئى از صداهاى عادى اطرافم بود و فقط خروسهاى بى محل بودند که همیشه صدایشان جلب توجه‌ام، مى‌کرد، اما این خروس اصلاً بى محل نبود.
- قوقولى قو...

حاج حسین هم بیدار شد. اما توى چشمهایش اصلاً اثرى از خواب ندیدم. داشت مى‌خندید. چشمش که افتاد به من با همان خنده پیرمردانه‌ اش گفت :«همه‌ اش مى ترسیدم که مبادا خروسه دیگر نخواند!»

خیلى خوشحال بود. کسى به شیشه شکسته پنجره زد. نگاه کردیم. سید بود. با همان قامت بلند، خم شده بود و با انگشت میانى‌ اش به پنجره تلنگر مى‌زد. او پیش از بیدار شدن خروس هم، روزهاى دیگر از همه ما زودتر بیدار مى‌شد و از همه هم زودتر وضو مى‌گرفت. حتى یک بار هم نشده بود که کسى از میان ما، زودتر از او آماده نماز خواندن بشود و این همیشه زبانزد دوستان زندان بود.
تندى بلند شدیم و رفتیم توى حیاط.سید گفت :
- همه جا را گشتم اما پیداش نکردم!
با اشاره بهش فهماندم که آهسته تر حرف بزند. بعد با پچ پچ گفتم :«سید، مراقب باش کسى بو نبرد، اگر بفهمند، خروسه را مى گیرند و مى‌برند بیرون!»
سید خندید گفت :«آنوقت لابد آقا رئیسشان دلى از عزاى خروس بریان شده در مى‌آورد!»
حاج حسین رفت به سمت دستشویى. راه که مى‌رفت خمیدگى پشتش بیشتر مثل پیرمردها مى‌شد. سید ادامه داد:«اما آقا ابراهیم، مطمئن باش که دست مامورها به خروس ما نمى‌رسد، مگر اینکه از روى جنازه من رد بشوند، عزیز!»
خیلى با اطمینان حرف مى‌زد، آنقدر که فهمیدم او هم از شنیدن صداى خروس حال ما را دارد. شاید از ما هم خوشحال‌تر بود. بعد هم وقتى بقیه دوستان بیرون آمدند، فهمیدم این صداى عجیب،توى دل همه زندانى ها جا خوش کرده. امروز دیگر حتى حاج رضایى و آقاى قاسمى هم با شنیدن اولین بانگ خروس بیدار شده بودند. لابد آنها هم تا صبح انتظار شنیدن صداى خروس را مى کشیدند.
تا بایستم به نماز، دیگر صداى خروس نیامد. فقط همان دوبار بود. حاج حسین هم هر چه گشته بود نتوانست پیدایش کند. در حالى که زندان استوانه‌ اى ما آنقدرها سوراخ و سنبه نداشت که یک خروس بتواند آنجا پنهان شود. براى همین ماجراى صداى خروس، هر روز عجیب تر از روز پیش مى‌شد. سید مى‌گفت ؛ این چند روزه، خروسه خیلى مهم شده. آنقدر که حرفش، نقل مجالس است. لابد رئیس الوزرا هم تا چند روز دیگر توى نطق مجلس در باره خروس ما حرف مى‌زند.
سید طورى حرف مى‌زد که انگار خروس ارث پدرى ما بود یا با او نسبت قوم و خویشى داشت. اصلاً از همان روز اول هم انگار الفت زیادى با این خروس نادیده پیدا کرده بود.

یک شب بعد، درست بعد از شام، یکى از سربازها آمد سراغ سید. به او اشاره کرد و گفت :«با شما کار دارند!»
سربازى دیگر هم مسلسل به دست، بیرون از اتاق ایستاده بود. نوبت صحبت سید بود و او تازه داشت خودش را براى سخنرانى آماده مى‌کرد. این بود که شانه‌ اى بالا انداخت و برخاست. بعد با بى خیالى رو کرد به سرباز و گفت :
- چه جور کارى با من دارند، عزیز؟
همیشه با سربازها به مهربانى حرف مى‌زد. سرباز، بیرون از پنجره را پایید و آهسته گفت :«آقا سید، از من نشنیده بگیرید اما به نظرم حرف، سر زندان انفرادى بود!»
لابد باز بهشان خبر داده بودند که سید تقلید صداى شاه را کرده. هر بار که خبردار مى‌شدند، سید را مى بردند و بعد از کمى بازجویى بیخودى و آزار و اذیت، مى انداختندش توى زندان انفرادى. همیشه هم یک روز بعد پسش مى آوردند. سید هم دیگر عادت کرده بود و اصلاً خم به ابروش نمى‌ آورد.
گفتم :«سید، لابد باز بهشان راپرت داده‌ اند!»
به جاى سید، سرباز خیلى آهسته تر تایید کرد، گفت :«لابد!» و دوباره تندى بیرون را پایید. سید باز شانه بالا انداخت و به سرباز و به ما گفت :
- غمت نباشد عزیز!

ما ایستادیم. سید هم کفشهایش را پوشید و لخ لخ کنان میان دو سرباز راه افتاد. اما وسط حیاط که رسید، رو گرداند به ما و به من گفت :«مواظب خروسمان باش عزیز!»
و رفت. هر بار که سید را مى بردند، جمع مان کمى سوت و کور مى‌شد. آن وقت حرفها تا حدى شکل جدى‌ترى پیدا مى‌کرد و گاهى حوصله مان سر مى رفت. از همان روز اولى که فهمیدیم باید مدت زیادى توى این استوانه سیمانى مهمان باشیم، تصمیم گرفتیم کارى کنیم تا به این زودى ها دلمان توى زندان نگیرد. مى دانستیم که این طورى راحت تر مى‌توانیم سختى و یکنواختى زندان را تحمل کنیم. چند روز که گذشت و وقتى سید را خوب شناختیم، مطمئن شدیم که با بودن او، دیگر به این راحتى ها دلتنگ نمى‌شویم. سید مرد عجیبى بود. با آن همه ثابت قدمى در مبارزه که از او شنیده بودیم، توى زندان، یک لحظه هم لب از خنده برنمى‌داشت، مگر وقتهایى که خبرهاى ناگوارى از بیرون به گوشمان مى‌رسید. مثل همان شبى که خبر دستگیرى آقاى خمینى را بهمان دادند.
این طور وقتها تا ساعتها،دیگر سید آن سید شاد و سرحال همیشگى نبود. یک گوشه کز مى‌کرد و مى‌رفت توى فکر. ولى بعد از چند ساعت وقتى مى‌دید ما هم مثل خودش غصه مان گرفته، سر از زانوى غم بیرون مى‌آورد و شروع مى‌کرد به روحیه دادن. عجیب هم موفق بود.

شب بعد، درست وسط صحبت آقاى واعظى، سید آمد و به محض ورود او،لحن بحثها عوض شد. آن شب همگى دمغ بودیم. اول خیال کردم به خاطر غیبت سید است اما مطمئن بودم که علاوه بر این، علت دیگرى هم در بین است.
سید آمد کنار حاج حسین نشست. وقتى صحبتهاى آقاى واعظى تمام شد، طبق معمول، هر کدام به نوبت پرسشهایى مطرح کردیم و سخنران به همه پرسشها پاسخ داد. بعد، آخر سر، سید صداش را با سرفه‌ اى صاف کرد و خیلى جدى و بى‌آنکه مثل همیشه بخندد، گفت :
- با عرض معذرت، اگر چه بنده وسط صحبت رسیدم، اما بدم نمى‌ آید سؤالى بکنم!
همه خیلى جدى گفتیم :«بفرمایید!»
و سید هم با همان لحن جدى گفت :«از خروسمان چه خبر؟»
آن روز صبح هر چه منتظر شده بودیم، دیگر صداى خروس بلند نشده بود. حتى هر کدام با دقت بیشترى گوش تیز کرده بودیم، اما بى فایده بود. بعد هر کدام با ناامیدى رفته بودیم گوشه حیاط و وضو گرفته بودیم. بعد از نماز هم دیگر هیچ کدام دل و دماغ روزهاى پیش را نداشتیم.
به سید گفتم :«انگار خروس ما را آزاد کرده‌ اند!»
حاج حسین هم گفت :«امروز صبح همگى بدون صداى خروس بیدار شدیم!»
سید اول کمى ناراحت شد اما بعد با خنده گفت : «این خروسى که من دیدم، از آن خروسهایى نیست که به این زودى دست از مبارزه بردارد. حتى اگر امروز هم آزادش کرده باشند، مطمئن باشید که فردا صبح اول وقت، دوباره حبس‌ اش مى‌کنند!»
ما هم که مى دانستیم سید همیشه آدم امیدوارى است، لبخند بى رمقى زدیم و دوباره بحث هاى جدى را شروع کردیم. آن شب دیگر تقلید صداى شاه را نکرد. فهمیدیم که دیشب کتک مفصلى نوش جان کرده اما مى‌دانستیم که باز هم دست بردار نیست. حتم چند روز که بگذرد، دوباره شروع مى‌کند. او هم همان طور که خودش به خروس خوش صداى ما نسبت مى‌داد، از آن آدمهایى نبود که به این زودى ها دست از مبارزه بردارد. گیریم حالا در بند بود و نمى توانست توى شهر خودش، مردم را به قیام دعوت کند. این طورى که مى توانست تحقیرش را نسبت به شاه نشان بدهد. لااقل این طورى به ما هم روحیه مى‌داد.
- قوقولى قو...

حرف سید درست از آب در آمده بود. لابد خروس ما را دوباره گرفته بودند و انداخته بودند توى زندان، کنار ما. اما عجیب بود که این بار خروس ما بیشتر از هر روز دیگرى خواندنش گرفت.این بار حتى صدایش کمى زنگدارتر شده و انگار کتک مفصلى بهش زده باشند، پر کینه تر از همیشه مى‌خواند. با این همه،باز هم در صدایش لطافتى بود که به ماامید مى‌داد. این که هنوز بیرون این استوانه سیمانى خبرهایى هست. اینکه در، همیشه بر یک پاشنه نمى چرخد و اینکه از پس شام سیاه، صبح سپیدى هم هست!
- قوقولى قو...

صداى خروس هر لحظه اوج بیشترى مى‌گرفت. آن قدر که اول هول برمان داشت و توى جا خشکمان زد. تردید داشتیم بیرون برویم یا نه. مى دانستیم حالاست که مامورها بریزند توى حیاط.
- قوقولى قو...

حاج حسین گفت :«عجب سر و صدایى راه انداخته حیوان زبان بسته!»
گفتم :«این طور که مى‌خواند، دیگر نمى شود بهش گفت زبان بسته!

وقتى رقتیم توى حیاط، سید خنده به لب، و با سر و صورت آبچکان وسط حیاط بود. چند لحظه بعد، مامورها ریختند دور و بر ما و شروع کردند به گشتن. فکر کردم خروس ما سرانجام با این سر و صداى پر از کینه کار دست خودش داده. اما صدایش دیگر قطع شده بود و مامورها هر چه با دستپاچگى همه جا را گشتند، پیداش نکردند. خیلى عصبانى بودند. مرتب ناسزا مى گفتند و مى گشتند. دست آخر هم، دست از پا درازتر، با ناامیدى آرام گرفتند و وسط حیاط به خط ایستادند. عجیب بود. درست بیست نفر مامور کارکشته زندان بسیج شده بودند براى دستگیرى یک خروس که جرمش فقط خواندن بود.
ما هم فقط مى خندیدیم و آنها از خنده ما عصبانى تر مى‌شدند. دست آخر فرمانده شان از ایوان سرش را خم کرد و داد زد :
- بیایید بالا تن‌لش ها ... یعنى شما یک خروس بى قابل را هم نمى توانید بگیرید؟

ماجراى خواندن خروس و همه تعقیب و گریزهاى مامورین چند روز دیگر هم ادامه پیدا کرد. آنها متحیر و عصبانى بودند؛ ما هم متعجب و خوشحال. هیچ کس نمى‌دانست صداى خروس از کجا این استوانه سیمانى مى‌آید.

تا اینکه یک شب، دوباره نوبت سخنرانى سید رسید. بعد از سخنرانى وقتى پرسش و پاسخ تمام شد، سید موقع خنده و شوخى، به جاى تقلید صداى شاه، شروع کرد به قوقولى قو کردن. صدایش درست و حسابى شبیه خواندن خروس ما بود. یعنى نه چیزى کم داشت و نه چیزى زیاد. بعدها هم تا مدتها که توى زندان بودیم، باز هم گاهى پیش از اذان صبح خروس ما مى‌خواند و مامورین مى‌ریختند توى حیاط. ما هم بهشان مى خندیدیم. سید هم همین طور...

 

*************************************

کاوه بهمن، متولد ۱۳۴۴ تهران است. نویسندگی را از نوجوانی شروع کرده و تا به امروز در این عرصه قلم زده است. او نویسندگی را با همکاری در نشریه‌های ادبی-هنری و عضویت در گروه تحریریه ماهنامه تخصصی ادبیات داستانی آغاز کرده و اولین اثر داستانی او سال ۱۳۷۰ با نام «بازی آن روز‌ها» و پس از آن «خروس در استوانه سیمانی» در موضوع انقلاب اسلامی منتشر شده و پس از آن نیز کتاب «رمان نو در غیاب انسان» -مجموعه مقاله و نقد ادبی- از او منتشر شده است. «جنگی که بود» اولین رمان او در ارتباط با موضوع دفاع مقدس است.



 
تعداد بازدید: 1440


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: