انقلاب اسلامی :: نان قندى تلخ

نان قندى تلخ

01 اسفند 1391


در آن ايام، گرفتن اعلاميه‏‌ها و بيانيه‏‌هاى آيات عظام و مراجع تقليد و روحانيون مبارز از جمله حضرت امام و بعد توزيع آنها در تهران و ساير شهرستانها، يکى از ده‏ها کارى بود که در برنامه فعاليت‌هايم قرار داشت.

سه‌شنبه روزى وارد شهر قم شدم، پس از زيارت حرم حضرت معصومه (س) براى دريافت اعلاميه‏‌ها به نشانى‌ای که داشتم، رفتم. هنگام عصر به جمکران و مسجد صاحب‌‏الزمان (عج) رفتم. وقتى به آن‏جا رسيدم پس از نماز آداب مستحبى به جاآوردم و بعد تعدادى از اعلاميه‏‌هاى همراهم را با زيرکى تمام داخل کتابهاى قرآن، مفاتيح و ادعيه گذاشتم، سپس گوشه‏‌گوشه مسجد را گشتم و با حوصله تمام بين بيشتر کتابها اعلاميه‌‏اى گذاشتم.

پس از خواندن نماز صبح، در حالى که هنوز هوا روشن نشده بود؛ مقدارى نان قندى خريدم و بقيه اعلاميه‌ها را بين آنها گذاشتم و راهى شدم. بايستى طورى خودم را به تهران مى‏رساندم که بچه‏هايم براى رفتن به مدرسه آماده شوند. در آن وقت صبح ماشينى به طرف تهران حرکت نمى‏کرد، درکنار جاده منتظر ماشين ايستادم. دقايقى نگذشت که يک ماشين سوارى فولکس جلو پايم ترمز کرد. ديدم يک روحانى پشت فرمان است، او شيشه را پايين کشيد؛ و پرسيد: «حاج خانم کجا تشريف مى‏بريد؟»

گفتم: «تهران، ديشب به جمکران آمدم و حالا بايد هر چه زودتر پيش از رفتن بچه‌هايم به مدرسه خودم را به تهران برسانم.»

گفت: «بيا بالا، من هم به تهران مى‏روم، مى‏رسانمتان.»

گفتم: «خدا را شکر!»

روحانى مزبور پايين آمد و نان قندی‌ها را گرفت و در صندوق جلو ماشين گذاشت. سپس صندلى جلو را تا کرد و من داخل شده در صندلى عقب جاى گرفتم.

وقتى کمى از جاده را پيموديم، او ماشين را به کنارى کشيد و توقف کرد و گفت: «خانم! اگر مى‏شود بياييد جلو بنشينيد. اين پشت بد است، حالا فکر مى‏کنند منِ روحانى مسافر سوار کرده‏ام.» حرفش را پذيرفته به جلو آمدم.

هوا هنوز گرگ و ميش بود. در ميانه راه، او دوباره ماشين را در يکى از پارکينگ‌هاى کنار جاده متوقف کرد و پياده شد. بعد در صندوق جلو را بالا زد، ديگر من چيزى نديدم. در اين فرصت، شايد از روى کنجکاوى و شايد با هدايت يک نيرو و حس درونى، نه با شک دستم به سوى داشبورد رفت و آن را باز کردم. از چيزى که مى‏ديدم تعجب کردم. يک اسلحه کلت کمرى و يک چشم‌بند. خيلى نگران شدم و به تشويش و اضطراب افتادم. به فکر فرو رفتم که خدايا چه کنم؟ تکليفم چيست؟ چطور و به چه بهانه‏اى از اين مخمصه رها شوم؟ هر چه فکر کردم راه به جايى نبردم. آخر به اين نتيجه رسيدم که بايد حالت عادى داشته باشم، صلاح نيست از ماشين پياده شوم، اگر او شک کند و سوء ظنش برانگيخته شود وضع از اين هم بدتر خواهد شد. ناگهان به ياد نان قندی‌ها و اعلاميه‏هاى بين آن افتادم، حدس زدم که به آنها نگاه مى‏کند. بنابراين بيشتر نگران شدم. هر طورى بود به خودم مسلط شدم.

وقتى که او برگشت، ديگر از آن روحانى خبرى نبود، قيافه‏اش تغيير کرده بود. عبا و عمامه را برداشته و کاپشن و شلوار لى پوشيده بود و موى سرش را نيز مرتب و شانه کرده بود و بوى عطر مى‏داد. ديگر «اشهد»م را خواندم. خودم را دستگير شده و اسيرش ديدم، فکر کردم که او مأمور ساواک در لباس مبدل بوده است.

در آن موقعيت فکر مى‏کردم که چگونه به دوستان و برادران اطلاع دهم که دستگير شده‏ام، تا آنها نيز گرفتار نشوند. ولى چاره‏اى نبود، نتيجه‏اى از اين افکار نمى‏گرفتم. گفتم توکل بر خدا؛ مى‏رويم ببينيم چه پيش مى‏آيد.

ديگر هوا روشن شده بود. به نزديکى تهران رسيديم. او سر صحبت را باز کرد و پرسيد: «چرا از من نپرسيديد که چرا لباسم را عوض کردم؟»
گفتم: «مگر من فضولم، چه کار به لباس شما دارم.»

گفت: «نه، تعجب نکن، من روحانى‏ام، ولى دوست دارم به سينما بروم و تفريح کنم؛ و روزهاى آخر هفته را به تهران مى‏آيم، و بعد از ديدن چند فيلم دوباره به قم برمى‏گردم. شما چى؟ با سينما چطوريد؟»

احساس کردم فرجى شد. حدس زدم هنوز متوجه اعلاميه‏ها نشده است، از رفتارش پيدا بود. فرصت خوبى بود. با زيرکى پاسخ دادم: «خب من هم بدم نمى‏آيد گاهى سينما بروم.»

بدون مقدمه پيشنهاد داد: «پس وقتى به تهران رسيديم، بيا با هم به سينما برويم.»

تيرم به هدف خورده بود. گفتم: «من بايد بروم بچه‏ها را به مدرسه بفرستم، الآن نمى‏توانم به سينما بيايم.»

گفت: «عيب ندارد، اگر مايل هستى قرارى با هم بگذاريم.»

گفتم: «باشد، اين طور بهتر است!»

پرسيد: «کجا و چه وقت؟»

گفتم: «امروز عصر ساعت 4، ميدان شوش جلو سينما، شما آن‏جا بايستيد تا من بيايم.»

او خوشحال شد و گفت: «باشد.» بعد به راهش ادامه داد.

وقتى به ميدان شوش رسيديم گفتم: «من همين جا پياده مى‏شوم.»

گفت: «نه! بنشين مى‏رسانمتان.»

گفتم: «نه، بهتر است اين‏جا پياده شوم و با سوارى خطى به منزل بروم. اگر کسى ببيند من با شما هستم، خوب نيست. البته اگر شما لباس روحانى داشتيد، عيبى نداشت. اما اين جورى اگر کسى، دوستى، آشنايى و يا فاميلى ما را ببيند، برايم مشکل پيش مى‏آيد.»

خلاصه در ميدان شوش ماشين را نگه داشت و صندوق جلو را باز کرد و من نان قندی‌ها را برداشتم و راه افتادم. هنگام رفتن، هرلحظه، انتظار مى‏کشيدم که ساواک و مأموران احاطه‏ام کرده دستگيرم کنند؛ ولى خبرى نشد. سوار اتوبوس شدم. مطمئن شدم که کسى تعقيبم نمى‏کند و آن فکر وقيحانه، چشم آن مأمور ساواک را بسته بود. گفتم: «الحمدللّه!»

به منزل که رسيدم، اعلاميه‌ها را جاسازى و سريع با يکى از برادران تماس گرفته گفتم: «برايتان يک طعمه پيدا کرده‏ام» بعد آن‏چه را که گذشته بود شرح دادم. قرار شد حسابى او را ادب کنيم! زمان و مکان قرار را براى آنها مشخص کرده و گفتم: «خوب است يک گوش‏مالى درست و حسابى به او بدهيم، کتکى جانانه! اگر يک ساواکى هم کتک بخورد غنيمت است.»

سرساعت مقرر به ميدان شوش رفتم، در حالى‏که برادران دورادور مراقبم بودند. ساواکى مزبور خيلى تميز و مرتب در محل تعيين شده منتظرم بود. به طرف او رفته سلام دادم. در حال ‏احوالپرسى يکى از برادران از راه رسيد، و طبق نقشه به صورت من از روى چادر سيلى زد که «آبجى! اين‏جا چکار مى‏کنى؟! با اين مرديکه چکار دارى؟!» و بعد با ساواکى دست به يقه شد. حالانزن، کى بزن! من هم به کنارى آمده و سوار ماشين يکى ديگر از برادران شدم و بازگشتم.

کتک‌کارى بين آن دو به حدى مى‏رسد که پليس وارد قضيه شده و هر دو را به کلانترى مى‏برد. آن برادرمان مى‌گويد: «اين مردک خواهر مرا اغفال کرده و...» رئيس کلانترى او را به بيرون از اتاق هدايت، و بعد با آن ساواکى صحبت مى‏کند. اين‏که چه گفتند و چه شنيدند معلوم نشد. اما بعد آن برادر را صدا کرده مى‏گويد: «من صلاح مى‏بينم شما رضايت بدهيد. بالاخره خواهر شما هم شوهر دارد، بچه دارد، جوان هم هست، برايش حرف درمى‏آيد و...» به هر حال قضيه فيصله مى‏يابد و ما خشنود بوديم که توانسته بوديم حال يک ساواکى مزدور را جاآورده تنبيه‏اش کنيم.

برادرى که خود را در اين ماجرا دخيل کرد نامش «حميد» بود که در آستانه پيروزى انقلاب به شهادت رسيد.





برگرفته از کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی(دباغ)



 
تعداد بازدید: 1336


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: