انقلاب اسلامی :: پایین کشیدن مجسمه

پایین کشیدن مجسمه

20 فروردین 1392


روز 25 مرداد 1332 مثل همیشه بعد از فروختن سنگک‏های نانوایی داداش عباس‏ام و روزنامه‏ها، به طرف مغازه پدرم در امیرآباد شمالی به راه افتادم. قبل از رفتن سری به شاباجی زدم. جلو در زیرزمین چمباتمه نشسته بود. با دیدن من لب‏هایش را به خنده کش داد و قطره اشکی را که همیشه در گوشه چشمان پیرشده‏اش برق می‏زد گرفت.
ـ دوباره آمده‏ام دنبال گالش‏ها ... هنوز گیوه نخریده‏ام ... تا امیرآباد خیلی راه است ... آدم با گالش‏های شما خسته نمی‏شود ...
ـ آن‏جا هستند ... گوشه زیرزمین ... بردارشان ... من که جایی نمی‏روم مادر ...
با یک خیز گالش‏ها را برداشتم و به پا کردم. قالب پاهایم بود. ماچی از گونه‏های چروکیده شاباجی گرفتم و از خانه زدم بیرون.
هوا چنان داغ بود که انگار صورتم را گرفته بودم رو چراغ سه فتیله خانم‏خانما. سر کوچه دودل ایستادم. مانده بودم ولخرجی کنم یا این‏که پیاده تا امیرآباد شیلنگ بیاندازم. دست تو جیب شلوارم می‏کردم و بعد تند بیرون می‏کشیدم. برای پول‏هایی که تو جیبم بود عرق زیادی ریخته بودم.
ـ بدبخت خسیس ... دلت به حال خودت بسوزد ... تا امیرآباد می‏پزی.
ـ به جهنم بهتر از این است که پول اتوبوس بدهم.
ـ برای خودت شخصیت قائل شو ...
ـ شخصیت داشتن مگر به اتوبوس سوارشدن است؟
ـ نمی‏شود دو کلام مثل آدم حسابی‏ها حرف زد ... تو را چه به شخصیت. خودت می‏دانی ... هر کاری دوست داری بکن ... پیاده برو تا جانت در بیاید.
ـ جان خودت در بیاید!
نمی‏دانم چه‏طور شد که پا تند کردم به طرف ایستگاه اتوبوس. شاید قصد رو کم‏کنی داشتم. اتوبوس‏های میدان 24 اسفند را سوار شدم. داخل اتوبوس مثل تنور سنگکی داداش عباس داغ بود. تو آخرین ایستگاه قبل از همه از اتوبوس زدم بیرون. میدان و خیابان‏های اطرافش از پاسبان پر بود. مردم مثل این که خل شده باشند با خودشان حرف می‏زدند. چشم و گوشم را تیز کردم تا شاید چیزی دستگیرم شود. حال و هوای میدان و خیابان‏های اطراف به روزهایی می‏ماند که در دبیرستان پیرنیا بچه‏ها دست به اعتصاب و شلوغی زده بودند. در بعضی از این اعتصابات شرکت کرده بودم. حالا اعتصاب برای چه بود برایم خیلی فرق نمی‏کرد!
ـ وسط خیابان نایست ...
سماجت به خرج دادم دورتر از پاسبان جوان ایستادم. چشم‏های پاسبان جر خوردند و تو صورتم دوخته شدند. نیش‏خندی زدم و به طرف امیرآباد راه افتادم. خیابان‏های بالا خلوت‏تر بود.
پدرم تو مغازه رو چارپایه نشسته بود و داشت چرتکه می‏انداخت.
ـ چرا این‏قدر دیر؟ می‏گذاشتی یک‏دفعه شب می‏آمدی؟
بی‏جواب رفتم پشت دخل ایستادم و زل زدم به خیابان. تمام فکرم به میدان 24 اسفند(میدان انقلاب) و پاسبان‏ها بود.
ـ چه‏ات شده ... مگر کشتی‏هایت غرق شدند. برای چه ... لالمانی گرفتی ...
ـ تو میدان 24 اسفند پر از پاسبان بود ... انگار قرار است شلوغی بشود.
ـ به تو چه مربوط ... سرت پی کار خودت باشد. مصدق و نمی‏دانم کی برایت نان و آب نمی‏شوند ... تازه تو هنوز دهانت بوی شیر می‏دهد ... شیر و پنیر و کره‏ات را بفروشی شاهکار کردی ... فقط پول است که به دردت می‏خورد ... از درس و مشق هم چیزی در نمی‏آید.
تا چشم پدرم را دور دیدم مشتی شکرپنیر از تنگ برداشتم و تپاندم تو دهانم. بزاق شیرین‏شده دهانم پرید تو حلقم. به سرفه افتادم.
ـ دوباره چی تپاندی تو حلقت؟
در حالی که از سرفه سیاه شده بودم گفتم:
ـ هیچ ... چیز ...
ـ معلوم است ... از دهانت معلوم است. بگیر این لیوان آب را سربکش ...
شکرپنیرهای مانده و خشک حلق و روده‏هایم را خط کشیدند و پایین رفتند.
یک چشمم به ساعت مچی پدرم بود و یک چشمم به خیابان. تک و توک آدم رد می‏شد. از مشتری هم خبری نبود. بیشترشان کله سحر خریدهاشان را می‏کردند.
ـ بیکار ایستادی که چه ... دستمالی به در و پنجره‏ها بکش. موقع ماست‏زدن که پیدایت نیست.
برای آن که به موقع از مغازه بزنم بیرون، در یک چشم به‏هم‏زدن شیشه‏ها را برق انداختم و چارچوب درو پنجره‏ها را دستمال کشیدم. چشمان پدرم گرد شده بود. مانده بود چه تو سرم است که آن قدر فرز شده‏ام. نزدیک ساعت 12 از مغازه زدم بیرون. پاهایم بر عکس روزهای قبل گام‏های بلندی برمی‏داشتند. انگار کسی از پشت دودستی هولم می‏داد. به خاطر ذات شرورم بوی بزن‏بزن را حس می‏کردم. چشمم به همه طرف می‏دوید. گوشم صداهایی را می‏شنید که هر گوشی قادر به شنیدنش نبود. اولین سرازیری را که رد کردم صداها به فریاد تبدیل شدند. دویدم. چنان‏که انگار از دست پاسبان‏ها فرار می‏کردم. از میان فریادها «شعار پیروز باد ملت» بلندتر از بقیه بود. بی‏اختیار فریاد کشیدم: پیروز باد ملت ... پیروز باد ملت ...
با هر فریاد هیجان خاصی در وجودم پر می‏شد. هیجانی که تا آن روز با آن روبه‏رو نشده بودم. کله‏ام داغ شده بود و گلویم به اندازه در چاه بزرگی دهان باز کرده بود. هر چه‏قدر به میدان 24 اسفند نزدیک‏تر می‏شدم بر تعداد جمعیت اضافه می‏شد. برای چند دقیقه تو جمعیت گم شدم. هجوم جمعیت به سیلی می‏ماند که سرعت گرفته باشد. کافی بود بایستم تا با سنگ‏فرش خیابان یکی شوم. به هر زحمتی بود؛ با سر و بدن خیس از عرق و نفس‏های بریده از جمعیت جدا شدم. فریادها گوش را کر می‏کرد. پاسبان‏ها و نیروهای ضد شورش صد برابر شده بودند. باتوم بود که به سر و تن مردم کوبیده می‏شد. در مقابل، فحش‏های چاروداری بود که از دهان بعضی از جاهل‏های متعصب بیرون می‏ریخت. من هم چند تا از آن فحش‏ها را حواله یکی از مأمورها کردم. انگار که برق گرفته باشدش لحظه‏ای سرجایش میخکوب شد و بعد دوید به طرفم. به طرف جمعیت دویدم و خودم را میانشان گم و گور کردم.
میدان کوچک 24 اسفند از جمعیت سیاه شده بود. دیگر خبری از نرده‏های آهنی و نگهبان‏های دور تا دور میدان نبود.
از سر و کول جمعیت بالا کشیدم و خودم را به نزدیک مجسمه که روی ستون سنگی سیاه و مستطیلی به ارتفاع 3 متر بود رساندم.
ـ عجب خودخواهی ... زمین برایش کافی نبوده ... می‏خواسته از آسمان مردم فقیر را نگاه کند.
با وجود هجوم لحظه به لحظه مردم سعی کردم مجسمه را دور بزنم. چشمان مات و بی‏جان مجسمه زل زده بود به خیابان آیزنهاور(خیابان آزادی). لباس و کلاه ارتشی به تن داشت. اتوکشیده و شق ورق. مثل کسی که خودش را یک سر و گردن از همه بلندتر بداند سیخ ایستاده گره و تو ابروهای پرپشتش انداخته بود. سبیل گنده‏اش جلوتر از بقیه اجزای صورتش تو ذوق می‏زد.
ـ عجب عشق قدرتی ... از آن تازه به دوران رسیده‏هاست که قبلاً گردنه بگیر بوده.
نگاهی به زیر پاهایم انداختم. سبزه و گل و گیاه‏های بی‏گناه زیر پاهای مردم له شده بودند. در آن هیرو ویر دلم به حال گل‏ها سوخت.
ـ از کی تا حالا این‏قدر دل‏نازک شدی؟
ـ من همیشه دل‏نازک بودم ... این شماها بودید که دلتان از سنگ بود ... شاباجی نمونه‏اش است.
ـ حرف‏های گنده‏تر از دهانت نزن تا سیلی بارانت نکرده‏ام.
ـ چشم ... خفه‏خوان می‏گیرم ... خانم‏خانما ...
یکهو یک گروه که بعدها فهمیدم توده‏ای بودند هجوم بردند به طرف مجسمه. پایه سنگی چنان به زمین محکم شده بود که حتی تکان ریزی هم نخورد.
ـ باید بکشیمش پایین ...
با این حرف، فریاد جمعیت تو دل آسمان ترکید، مأمورها خود را میان مردم انداختند، درگیری دوباره شروع شد.
ـ متفرق شوید ... متفرق شوید و گرنه می‏گویم به گلوله ببندنتان ... جمعیت بی‏توجه به حرف مأمور نظامی، حلقه را تنگ‏تر کردند.
ـ سیم بکسل ... فقط با سیم بکسل می‏شود این لعنتی را پایین کشید.
با این حرف صداها افتاد و نگاه‏ها همدیگر را زیرورو کردند. انگار می‏خواستند سیم‏بکسل را از تو جیب همدیگر بیرون بکشند.
ـ سیم‏بکسل کجا بود ... همه تعمیرگاه‏ها تعطیل است.
چند نفر به طرف ضلع‏شمالی خیابان آیزنهاور دویدند. در تعمیرگاهی که درست در آن ضلع خیابان بود با چند قفل کله‏گاوی بسته شده بود.
ـ از در بکشید بالا ... خیالی نیست.
دو نفر قلاب گرفتند و بقیه از در تعمیرگاه بالا کشیدند. فریاد مردم بلند شد. به سرم زد به کمک آن‏ها بروم. نتوانستم. مگر می‏شد از حلقه تنگ جمعیت خود را بیرون کشید.
ـ با شماها هستم! متفرق شوید.
مأموری که فریاد می‏کشید تو پیاده‏رو اطراف خیابان ایستاده بود. مردم هُواَش کردند. مأمور با عصبانیت تو بلندگو زوزه کشید.
ـ حسابتان را می‏رسم ... به مأمور دولت توهین می‏کنید.
چیزی طول نکشید که مردها با سیم‏بکسل گردن‏کلفتی سر رسیدند.
سیم‏بکسل دست به دست شد و تا نزدیکی من رسید. با چشمان گشادشده و دهان باز نگاهش کردم. انگار تا آن روز سیم‏بکسل ندیده بودم. دیده بودم ولی نه به آن بزرگی.
ـ با این می‏شود میدان را از جا کند ... چه برسد به مجسمه سنگی ... جمعیت دستپاچه سیم‏بکسل را به پایه سنگی مجسمه حلقه زدند.
دست‏ها با تمام قدرت سیم‏بکسل را کشیدند. پایه سنگی همچنان به زمین میخکوب شده بود. کسی فریاد کشید:
ـ سیم‏بکسل را بیندازید دور گردن مجسمه ...
نگاهم را از بالا تا پایین مجسمه کشیدم. ارتفاع زیادی داشت. ولی به بلندی درخت نارون کوچه‏مان نمی‏رسید. زیرلبی گفتم:
ـ چه کسی می‏خواهد از مجسمه بالا بکشد؟ ...
در همان لحظه مردی که کنارم ایستاده بود و یک سر سیم‏بکسل را رو شانه‏های پهنش انداخته بود نگاهی به سرتاپایم انداخت. گالش‏های شاباجی و کمربندم که تا سوراخ آخر کشیده بودمش توجه‏اش را جلب کرد.
ـ تو از همه قبراق‏تر هستی ... می‏توانی از مجسمه بالا بکشی؟
در جواب مرد فقط سر تکان دادم. بعد قبل از این‏که نظر مرد عوض شود، پا رو قلابی که گرفته بودند گذاشتم و با یک خیز رو پایه سنگی مجسمه پریدم. جمعیت از هیجان فریاد کشیدند. بی‏اختیار فریاد کشیدم. غرور خاصی بهم دست داده بود. سر سیم‏بکسل را رو شانه‏ام انداختم. سنگینی سیم‏بکسل تعادلم را بهم زد. چنگ انداختم به چکمه‏های رضا شاه کبیر!
ـ عجب قرص و محکم ایستاده!
در آن لحظه به جز انداختن سیم‏بکسل به گردن مجسمه رضا شاه به چیز دیگری فکر نمی‏کردم.
ـ فکر نکردی اگر می‏گرفتندت چه بلایی سرت می‏آوردند؟
ـ چه بلایی سرم می‏آوردند؟
ـ کله‏ات کار نمی‏کند دیگر ... هنوز باد دارد ... شانزده سال که سنی نیست ... بچه تو سیم‏بکسل را انداخته‏ای به گردن شاه مملکت ...
ـ شاه مملکت کجا بود ... انداختم به گردن مجسمه‏اش ...
ـ چه فرقی می‏کند ... این کار یعنی مخالفت ... یعنی ضد شاه ...
ـ خب مگر من غیر از این هستم.
ـ تو مخالف شاه و دولت هستی؟
ـ خب بله. مگر ایرادی دارد.
ـ چه غلط‏ها ... پاشو ... پاشو از جلو چشمم گمشو ... خدا خدا کن داداش‏هایت نفهمند.
ـ بفهمند ...
ـ با من یکی به دو می‏کنی؟
ـ نه به جان خانم‏خانما ...
ناگهان سیم‏بکسل سر خورد و تا پایه سنگی پایین رفت. دست انداختم و تو هوا گرفتمش. جمعیت هورا کشیدند. از آن بالا به جمعیت نگاه کردم. میدان و خیابان‏های اطرافش را سیاه کرده بودند. سیم بکسل را دور گردنم انداختند تا راحت‏تر از هیکل سنگی بالا بکشم. بعد نگاه کردم به قد و بالای رضا شاه سنگی.
ـ عجب قُلتشنی است این رضا شاه کبیر.
به یاد کتاب تاریخ و تعریف‏هایی که از قزاقی که یک شب راه صدساله را پیموده بود افتادم.
ـ بی‏خود نیست برایش مجسمه یادبود ساخته‏اند. کی تا حالا توانسته یک شبه ره صدساله را برود.
مردم شعار می‏دادند ... پیروز باد ملت ... پیروز باد ملت ...
ـ کسی فریاد کشید:
ـ نمی‏توانی بیا پایین تا خودم بروم.
سر چرخاندم به طرف صاحب صدا. تو جمعیت گم شده بود. زیر لبی گفتم:
ـ هنوز داش اسدالله‏ات را نشناخته‏ای ... تو یک چشم به‏هم زدن تا نوک بلندترین درخت شهر بالا می‏رود و همان‏جا لانه می‏سازد. چه فکر کردی. پا گذاشتم رو زانوهای مبارک رضا شاه کبیر که مثل تنه گره خورده درختی از بقیه هیکل‏اش بیرون زده بود. بعد دست انداختم به دور کمر پر از کمربنداش.
ـ نچ، نچ، این یارو خیلی کلفت است!
ناگهان دستهایم بر اثر عرق زیاد از کمر رضا شاه جدا شدند. هول خودم را به سینه مجسمه چسباندم و از این حرکت خنده‏ام گرفت.
ـ چه‏ات است داش اسدالله؟ چرا خیط می‏کاری؟ نکند از آن همه نگاه به وهم افتاده باشی.
ـ چه وهمی ... دست‏هایم از گرما و داغی مجسمه خیس عرق شده‏اند. عصبی رگ انگشت‏هایم را می‏شکنم. پاهایم را از زانوها برمی‏دارم و با احتیاط در فرورفتگی کمر می‏گذارم. لحظه‏ای همان‏طور می‏مانم و بعد رو نوک گالش‏های شاباجی می‏ایستم تا دستم به بالای سر کلاه‏پوش رضا شاه کبیر برسد. حلقه سیم‏بکسل را با یک حرکت دور گردن کلفت‏اش می‏اندازم. فریاد پیروز باد ملت تو دل آسمان داغ مردادماه می‏ترکد. همراه مردم از همان‏جا فریاد می‏کشم. جمعیت هجوم می‏برد به طرف سیم‏بکسل شعار را نیم‏گفته رها می‏کنم و با چشمان ترس‏زده به مردم نگاه می‏کنم. ترس از سقوط همراه با مجسمه‏ی رضا شاه در وجودم چنگ می‏اندازد. یکهو تمام هیکل استخوانی‏ام خیس از عرق می‏شود.
بی‏اختیار چهار چنگولی چسبیدم به گردن مجسمه. انگار می‏خواستم به تنهایی جلو سقوطش را بگیرم. یکهو سیم‏بکسل کشیده شد. مجسمه تکانی تند خورد و دوباره سرجایش ایستاد. دهان باز کردم فریاد بکشم. گلویم خشک شده بود. زبانم را دور لب‏های قاچ خورده‏ام چرخاندم و به زور آبی تو دهانم جمع کردم و قورتش دادم. با خیس شدن گلویم با تمام وجود هوار کشیدم. چنان بلند که نزدیک بود تارهای صوتی‏ام تکه‏پاره شوند.
ـ آها ااای‏ی‏ی ... آها ااای‏ی‏ی ... نکشید ... من هنوز این بالا هستم ... نکشید ... نکشید ...
ـ خاک تو سر ترسوات. کجا رفته آن همه دل و جرأت. مثل گربه از در و دیوار و بالای درخت با یک خیز رو زمین بودی. خوب بچه‏های محله این‏جا نیستند؛ و گرنه پاک آبرویت رفته بود.
ـ دِ بیا پایین ... داری چی با خودت بلغور می‏کنی ... زود باش ...
ـ آمدم ... همین الان ... آمدم ...
چه به من گذشت خدا عالم است. آرام و با احتیاط راهی را که رفته بودم برگشتم.
ترسم ریخته بود و دوباره دل و جرأت پیدا کرده بودم. جلوتر از همه سر سیم‏بکسل را گرفته بودم. چنان محکم که انگار می‏خواستند از دستم بقاپند. جمعیت چسبیده به هم تو یک صف دراز آماده کشیدن سیم‏بکسل شدند. کسی فریاد کشید:
ـ با یک، دو، سه سیم‏بکسل را بکشید.
انگار که کسی مردم را رهبری کند، هماهنگ فریاد کشیدند:
ـ یک، دو، سه ... پیروز باد ملت.
لحظه‏ای بعد رضا شاه کبیر با سر مبارک رو پایه سنگی کوبیده شد. صدای خردشدن سر سنگی مجسمه به صدای خردشدن جمجمه آدم زنده‏ای می‏ماند.
جمعیت به آن سقوط راضی نبودند. با یک حرکت دیگر مجسمه را با تمام هیکل رو چمن کوبیدیم.
ـ باید مجسمه را تو خیابان بکشانیم ...
این را یک نفر با صدای نخراشیده‏اش گفت. جمعیت با فریاد حرف مرد را تأیید کردند. با همان قدرت مجسمه روی زمین کشیده شد. ناگهان چشمم به نرده‏های آهنی دور تا دور میدان افتاد. لحظه‏ای سرجایم میخکوب شدم. نگاهی به سر مجسمه که با شکم من مماس بود انداختم. می‏دانستم به محض رسیدن به نرده‏ها دل و روده‏ام بیرون خواهد ریخت. سعی کردم سیم‏بکسل را رها کنم و از میان جمعیت فشرده خودم را بیرون بکشم. نتوانستم. هراسان به دور و برم نگاه کردم. دیواری از دست و پا و هیکل‏های بلند و کوتاه بود؛ که با خشم در حرکت بودند. مانده بودم چگونه می‏شود آن همه پا را از حرکت انداخت. ناگهان در آخرین لحظه داد زدم:
ـ آها ااای‏ی‏ی ... من الان له می‏شوم ... یکی به دادم برسد.
جمعیت از حرکت ایستاد. کسی دست انداخت و من را کنار کشید. نفس عمیقی کشیدم و به دنبال جمعیت دویدم. نمی‏دانم چه‏طور شد که مردم مجسمه را رو نرده‏ها کله‏معلق رها کردند و به طرف خیابان دویدند. همراه دسته تظاهرات‏کننده تو خیابان آیزنهاور به راه افتادم. از این که در آن اعتراض سهمی داشتم در پوست خود نمی‏گنجیدم. غرور و مردانگی وجودم را دربرگرفته بود. احساس سربازی را می‏کردم که به طرف جبهه و جنگ در حرکت است.
مردم همان‏طور پیش می‏رفتند. جلو هر مغازه‏ای می‏ایستادند و عکس رضا شاه و پسرش محمدرضا شاه را از رو دیوار پایین می‏کشیدند و زیر پا می‏انداختند. از پنجره بعضی از خانه‏ها نیز عکس‏ها بیرون انداخته می‏شد. حتی از خانه‏های اعیان و شاه‏دوست.
ما انقلاب کرده بودیم. این برای من هیجان‏انگیز بود. من مجسمه رضاخان را پایین کشیده بودم. من، داش اسدالله ...




منبع: کتاب مردی که خواب نمی‏دید - خاطرات اسیر آزادشده ایرانی اسدالله خالدی
نوشته داود بختیاری دانشور



 
تعداد بازدید: 1480


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: