انقلاب اسلامی :: داستان: "برنج آمریکایی"

داستان: "برنج آمریکایی"

24 فروردین 1392

با لب و لوچه آویزان رفتم تو آشپزخانه. کسی نبود. با خیال راحت چند تا چوب کبریت برداشتم و از پله‌های حیاط پشتی دویدم پایین و رفتم سراغ عباس. خانه عباس چسبیده بود به خانه ما. هر دو بزرگ بودند و دراندردشت، با دو حیاط. حیاط جلویی باغ کوچکی بود با درخت‌های مو، گلابی، آلبالو و فندق و با بوته‌های لوبیا و گوجه فرنگی و چند کرت سبزی خوردنی. حیاط عقبی کوچکتر بود و محل رفت و آمد به خانه.

از در که بیرون آمدم، خیرداننه را دیدم، کوزه به دوش می‌رفت سمت چشمه. خیرداننه دایه عمویم بود و هیکل کوچکی داشت. نه مثل کوتوله‌ها کوچک بود و نه مثل آدم‌های معمولی بزرگ. چشمش که به من افتاد، گفت : «اگر پی عباس می‌روی با خسروخان رفت چای‌یوخاری‌سی.»

دمغ شدم و حالم بیشتر گرفته شد. می‌دانستم عمو مجبورش کرده، وگرنه نمی‌رفت. نه اینکه خوش‌قول باشد، نه، هیچ جایی‌را به باغچه ترجیح نمی‌داد. هر وقت قرار می‌گذاشتیم برویم باغچه ، می‌آمد. من هم می‌آمدم، حتی اگر گلویم درد می‌کرد و مادرم مواظب بود که بیرون نروم. تنها، حال رفتن به باغچه را نداشتم. راه دوری نداشت. اگر سگ‌های دو باغ کناری‌مان بسته بودند، از آنجا رد می‌شدیم و بعد جاده پایین و رودخانه ده بود و بعد از آن‌ها باغچه. یک نفره رفتن به باغچه و مراقب دور و بر بودن و سنگ لق زیر دیوار را برداشتن و یواشکی... مزه نداشت.

اگر عمو مجبورش نکرده بود عباس نمی‌رفت و من علاف نمی‌شدم.

عمویم خسرو خان از پدرم کوچکتر بود و در فامیل معروف بود به عشق پیوند. دائم توی باغ می‌گشت و آلبالو را به گیلاس، سیب را به گلابی، آلو بخارا را به آلو فرانسه و آن‌ها را به گوجه‌سبز پیوند می‌زد. همیشه یکی دو تا ساقه تر و جوان پشت گوشش بود و با سیگاری به گوشه لب، از این درخت به آن درخت به تماشا می‌ایستاد، جای پیوند را پیدا می‌کرد و با چاقوی سرکجش یک صلیب کوچک روی درخت می‌کشید و پوست صلیب خورده را جاکن می‌کرد و جوانه را توی دل آن ساقه جای می‌داد و با نخ می‌بست.

صدای پت پت آسیاب می‌آمد و دودکش‌اش با همان آهنگ، دود سیاه موتور را به هوا پرت می‌کرد. تنها لامپ ده که با به صدا درآمدن موتور آسیاب روشن می‌شد روزها جلوه‌ای نداشت، اما شب‌ها آسیاب را از هر نقطه ده نشان می‌داد. صدای آسیاب بعد از دو جیپ کهنه پولاد و رمضان که صبح‌ها و عصرها زوزه‌شان در تنگه‌های(کوچه‌های باریک) ده می‌پیچید، تنها صدای شهرآلود این روستا بود. صدای گازوئیلی آسیاب هیچ گوشی را آزار نمی‌داد که هیچ، نوای برکت و روزی بود.

صبح با لب و لوچه آویزان از خانه بیرون آمده‌بودم. سر سفره صبحانه پیش از اینکه سری به آشپزخانه بزنم و چوب کبریت‌ها را بردارم و بروم سراغ عباس، از عکس قاب شده‌ای که کنار دولاب اتاق‌مان از سینه گچی دیوار آویخته بود سؤال کردم که پدر جوابم را نداد. حوصله نداشت. هیچ وقت حوصله ندارد، مگر بعد از ظهرها. رفتن عباس به باغ‌شان در چای‌یوخاری‌سی هم حسابی کسل‌ام کرد. هوس کردم بروم کمک مش سلمان تا این صبح اخمو را به ظهر بدوزم.

مش سلمان با سر و روی سفید آرد جمع می‌کرد. صدای موتور، بنای گِلی آسیاب را پر کرده بود. خدا قوت و خسته نباشی گفتم و رفتم تو. شنید یا نشنید، خنده‌ای کرد و سری تکان داد. سر گونی را گرفتم و او با چمچه آرد را ریخت تو گونی. پر که شد با جوالدوز سر گونی را دوخت. اشاره کرد بروم بالا و نگاهی به گندم دهانه آسیاب بندازم. از پله‌های چوبی و باریک رفتم بالا. نیمی از دهانه پُر گندم بود.

مش سلمان از فلاکس کهنه‌اش، توی دو استکان که پُر بود از جای انگشت، چای ریخت و گفت: «خان اوغلی این طرفها !»

گفتم: «به اندازه یک گونی آرد دیگر آن بالا گندم هست. گندم مال کیه؟»

گفت: «میر بشیر. ظهر می‌آید برای بردن آرد.»

مش سلمان چای داغ را با دونفس بالا کشید و سیگار زرش را گیراند و شروع کرد به گفتن از قسط‌های عقب افتاده موتور آسیاب و گله از کم شدن مشتری‌ها.

- چرخ دیرمان(آسیاب) می‌چرخد ولی چرخ زندگی نه. بعضی از اهالی ده آرد را از قره چمن می‌خرند. نه زحمت کشت دارد نه دردسر برداشت؛ نه پول کارگر می‌خواهد و نه خستگی خرمن؛ ارزانتر تمام می‌شود؛ نانش هم سفیدتر در می‌آید. اکین‌چی برای چه برود دنبال کشاورزی؟

تا چند سال پیش خان‌آقا محصول را می‌خرید، اما الآن کسی سراغ گندم را نمی‌گیرد. خریدار هم باشد، آرد خارجی ارزانتر از این گندم است. اکین‌چی یک سال صبر کند، چشم به باران بدوزد، درو کند، خرمن کند، گندم بردارد، برای چه؟ برای خوردن نان؟ خوب می‌رود آرد می‌خرد؛ آرد ارزان خارجی.

مش سلمان با دلی پر از درد و زبانی سراسر گِله حرف می‌زد و مرا یاد حرف‌های پدرم می‌انداخت. پدر بعد از ظهرها وقتی حوصله حرف زدن پیدا می‌کرد، حرف نمی‌زد مگر اینکه از اصلاحات ارضی بگوید. او به هیچ کس به غلظت و پررنگی ارسنجانی فحش نمی‌داد و من حدس می‌زدم ارسنجانی(وزیر کشاورزی دوره اصلاحات ارضی) رئیس بانک کشاورزی شعبه قره چمن باشد.

مش سلمان ته سیگارش را کف زمین خاموش کرد و رفت سراغ گونی دوم. دهانه آسیاب ریز و تند می‌لرزید و گندم را سرازیر می‌کرد توی خرطومی پارچه‌ای. گندم از آنجا می‌ریخت توی سوراخ سنگ سفید دوّاری که موتور با تسمه پهنش آن را می‌چرخاند.

یک ساعت به ظهر میربشیر با دو الاغ آمد. آردها را بار زدند و مش سلمان گندمی که برای دستمزدش برداشته بود نشانش داد. میربشیر که رفت، مش سلمان به دستمالی که نان و پنیر ناهارش را توی آن پیچیده بود اشاره کرد و خواست که ناهار را با او بخورم. توی دستمال، درست اندازه شکم مش‌سلمان بود؛ کوچک و تو رفته. خداحافظی کردم و راهی خانه شدم.

نزدیک خانه، برادرم و فرهاد، پسر عمویم را دیدم که می‌رفتند قهوه‌خانه محرﱠم. این دو هشت سال از من و عباس بزرگتر بودند و در سه ماهه تابستان یکی از پاتوق‌هاشان همین قهوه‌خانه بود. فرهاد به من که رسید گفت: «چطوری پادشاه ملخ‌ها !»‌ لبخند تلخی زدم و گذشتم.

رفتند و من از پشت سر نگاهی به شلوار برادرم کردم. برایش کوچک شده بود و قرار بود بدهد مادرم دو سه انگشت از پاچه‌هایش را بگیرد و اندازه‌ام کند. مادرم امسال به همین بهانه که شلوار برادرم را خواهم پوشید برایم شلوار «لی» نخرید و راهی ده شدیم و تا آن روز با همان فاستونی خاکستری مدرسه سر کرده بودم.

خیرداننه پیدایش شد. سنگین راه می‌رفت. رنگ کوزه روزی دوشش تیره‌تر شده بود. خسته نباشی گفتم. خیرداننه با لحنی خسته گفت: «سلامت باشی خان اوغلی. عباس تا ظهر می‌آید خانه.»

سیدگیزی دستور ناهار را از مادر می‌گرفت´و دستور آن روز آبگوشت بود.

بعد از ناهار پدر رفت سراغ منقل گردش توی راهرو. آن را برداشت و قبل از اینکه از پله‌های حیاط جلویی پایین برود، سه چهار تکه ذغال درشت و هفت هشت تکه ذغال کوچک را از گونی‌ای که گوشه انبار بود، سوا کرد و چید وسط منقل. خاکسترها را گِرد کرد دور ذغال‌ و از نفت بطری شیشه‌ای پاشید روی ذغال‌ها و با یک لوله حلبی رفت حیاط. کبریت کشید و آن حلبی را که اضافه دودکش بخاری اتاق‌مان بود، عمود کرد روی منقل. چند دقیقه بعد با منقلی که وسطش سرخ سرخ بود آمد توی اتاق و منقل را گذاشت جلوی تشکچه‌ای که مادرم از پتوی نیم‌دار خانه دوخته بود. با پاجامه سوراخ سوراخش نشست روی آن و تکیه داد به مخده‌ای که صورتش را ترمه‌ای پوده پوشانده بود. بافور را از جلد مخملی‌اش بیرون کشید و سر عنابی رنگش را خواباند بغل ذغال‌های سرخ.

و همه اینها بعد از ناهار بی برو برگشت بود.

مادرم حساسیتش را به سوراخ‌های پاجامه پدر از دست داده بود. کار آن ذغال‌ها بود؛ با جرقه‌های ناگهانی. پاجامه می‌ماند زیر شلوار و دیده نمی‌شد ولی اگر یکی از آن جرقه‌ها روی پیراهن پدرم می‌نشست، آن وقت ...

تریاک‌های حب شده پدرم توی یک قوطی آهنی پخ بود و صاحب آن قوطی، قرص‌های قرمز رنگی بودند که دکتر برای گلو دردم توی نسخه می‌نوشت. گلو درد، بیماری همیشگی من بود. لوزه‌های گنده و بی‌ریخت گلویم با اندک سرمایی ورم می‌کرد و بعد هم چرک. این قرص‌های مکیدنی میهمان دهان من بودند. دو تا از این قوطی‌ها هم توی اسباب خیاطی مادرم بود که توی یکیش سوزن‌های ته‌گِرد و توی دیگری ماسوره‌های چرخ خیاطی سینگرش را نگه می‌داشت.

پدر حب تریاک را زیر سوراخ حقه گرم شده چسباند و با دهانه ماشه کوچکش یکی از ذغال‌های بزرگ سرخ شده را گرفت و شروع کرد به فوت کردن تو دهانه بافور. خاکسترهای ذغال بلند شدند روی هوا و مادرم مثل هر روز دید که زندگیش را خاکستر برداشته است.

چُرت بعد از ظهر پدر یک ساعتی می‌کشید و آن وقت یک قاشق مربای به می‌خورد و حوصله‌ای که همه خانواده دنبالش می‌گشتند به سراغش می‌آمد؛ چنان حوصله‌ای که گمان می‌کردم می‌تواند شروع کند به شمردن موهای سرم.

پدر از چرت بعد از ظهر بلند شد، به حیاط رفت، دست و رویی با آب حوض شست و چند سرفه از سر نشئگی کرد و به اتاق برگشت. پاچه پاجامه سوراخش را گِرد کرد و ساق جوراب را کشید روی آن و از قوری چینی کوچکی که عکس ناصرالدین شاه داشت، یک رنگ برای خودش چای ریخت و بعد نگاهی به عکس کنار دولاب انداخت که از سینه گچی دیوار آویزان بود و گفت: «خدا رحمت کند پدرم اسدالله خان را. اسدالله خان پدری داشت پاشاخان نام و پدر او مردعلی‌خان بود که او هم پسر اصلان‌خان بود. اصلان خان از زادگاهش در کوه‌های بختیاری به آذربایجان مهاجرت کرد و چند پارچه ده خرید و شد مالک این حوالی. زمانی که شروع شد به دادن سجل، بزرگترهای فامیل اسم جد چهارم خود را انداختند پشت اسم کوچک‌شان و فامیل ما شد اصلانی. آن وسطی، همان که کلاه پهلوی به سر کرده مرحوم اسدالله خان است و آن دیگری مباشرش. آن هم که کت پوشیده و روی زمین نشسته من هستم و بغل دستی‌اش عمویت خسرو. خدا رحمت کند اسدالله خان را. اصلاحات ارضی داروندارمان را گرفت و این ارسنجانی مادر... با اوراق تقسیم اراضی بیچاره‌مان کرد. خوب شد که این دوره را ندید و رفت...»

پدر در حالی که حرف می‌زد شلوارش را پوشید. دیشب نوبت آبِ باغ ما بود و ابرام در پاریس توانسته بود آب را به همه باغ برساند. پدر رفت به بندها و جوی‌های باغ سر بزند؛ من هم به دنبالش. ابراهیم کارگزار این خانه و باغ بود.نمی‌دانستم چرا به او ابرام در پاریس می‌گویند. چشم‌های آبی‌ای داشت و مادرم می‌گفت نوکر هیزی است.

پدر از کنار هر درختی که رد می‌شد با دل دستش دو سه ضربه آهسته به تنه‌اش می‌زد و ماشاءالله می‌گفت. همه درخت‌های سیب باغ، لبنان زرد و قرمز بود، اما من عاشیق آلماسی را بیشتر دوست داشتم. درخت بزرگی بود با سیب‌های آلا(دورنگ) . ازش بالا می‌رفتم و سیب‌هایش را می‌چیدم و گاز می‌زدم. سیب‌های لبنانی تابستان نمی‌رسیدند، می‌ماندند تا اوایل پاییز و من تا آن وقت برمی‌گشتم به شهر و ییلاق سه ماهه تابستانی‌ام تمام می‌شد.

این رفت و آمد، برنامه هر ساله خانواده‌ بود. امتحانات ثلث سوم که تمام می‌شد مادرم بار و بنه را می‌بست. دو سه چمدان و یک چادر شب کلفت و بزرگ قدیمی پر می‌شد. آن‌ها را می‌بردیم گاراژ تی.بی.تی در فیشرآباد و با اتوبوسی که می‌رفت تبریز راه می‌افتادیم و قره چمن پیاده می‌شدیم و بعد با جیپ کهنه رمضان یا پولاد که هر روز بعد از ظهر از آنجا راهی ده می‌شدند، می‌کشیدیم بالا و از کوه‌های بلند می‌گذشتیم و به ده می‌رسیدیم. پدر پیش از ما حرکت می‌کرد و تا رسیدن‌مان سیدگیزی را خبر می‌کرد برای پختن نان و آشپزی و یک کمک برای ابرام در پاریس می‌گرفت و می‌گفت که دستی به سر و روی خانه بکشند. با این حال سنگینی این اتراق سه ماهه به دوش مادرم بود.

پدر، دو سه حمایل دو شاخ را که زیر شاخه‌های سر به زیر درختان سیب عمود شده بود جابه جا کرد و سفتشان کرد توی زمین.

زیر لب زمزمه‌ای از آواز دلکش داشت. همیشه همین آواز را می‌خواند و من که مصرع‌های آن را شمرده بودم، می‌دانستم که چهار مصراع آن را هی تکرار می‌کند. نگاهی به بندها کرد و رفت دوری در باغ بزند و ببیند که آب به همه درخت‌ها رسیده یا نه.

نگاهم افتاد به درخت گردو. صدایی از لابه‌لای شاخ و برگ‌هایش به گوش می‌رسید. محو آوازش شدم. از پدر پرسیدم: «بابا این صدای چه پرنده‌ای است؟»

گفت: «آلافاخته. شبیه کبوتر، اما کمی بزرگتر است. فقط روی درخت گردو می‌نشیند. ندیدم لانه بسازد. گه گاه می‌آید و می‌رود. گوشتش خوشمزه‌تر از کبوتر است، اما به قرقاول نمی‌رسد. ببین چند سال است گوشت قرقاول به زبانمان نخورده؟ خدا لعنت کند این ارسنجانی مادر... که ما را به این روز انداخت.»

صدای مادرم را که از پنجره رو به باغ خانه فریاد می‌زد و می‌گفت که بیا قرص مکیدنی‌ات را بخور شنیدم و به سمت خانه رفتم. رفتم که از آنجا هم بروم سراغ عباس.

مادر از پشت چرخ خیاطی دستی‌اش بلند شد و با رویی بی‌نشاط که دلم را تنگ می‌کرد و می‌آزرد، قرص سرخ پیچیده به زرورق را به دستم داد و گفت: «دهانت را باز کن ببینم.»

نگاهی به ته گلویم انداخت و ابروانش را در هم کشید.

- امسال بعد از امتحانات ثلث اول، هوا که خنک شد، لوزه‌هایت را عمل می‌کنیم. اگر بیمارستان دولتی گیرمان بیاید خیلی شانس می‌آوریم. سرم را توی دو دستش محکم کرد و بوسه‌ای از صورتم گرفت. چهره‌اش اندکی باز شد و دل من هم باز. پیش از اینکه از در حیاط پشتی بیرون بروم یک بار دیگر صدای مادرم بلند شد که مواظب گلویت باش... قبل از غروب بیا خانه.

صدای مادرم مخصوصاً وقتی که بلند حرف می‌زد، زنگی از غم داشت. انگار بغضی نامعلوم همسایه حنجره‌اش شده بود. می‌دانستم که غصه‌اش از اعتیاد پدر است و سرنوشتی که سوی روشنی‌اش را روز به روز از دست می‌دهد. او زن جهانگیرخان بود و خانم ده. زن‌های ده احترام زیادی بهش می‌گذاشتند و هنوز مثل خانم ده نگاهش می‌کردند. اما خودش می‌گفت: «این دو برادر‌ (جهانگیرخان و خسروخان) از همه کیا و بیای خود، همان لقب خان را دارند و بس. اصلاحات ارضی پدرت را تریاکی کرد و رعیت را راهی شهر.» و من شنیده بودم که دو پسر مش‌سلمان فعله ساختمان شده‌اند و پسر بزرگ میربشیر بزن بهادر یکی از کافه‌های تهران.

با عباس رفتیم به طرف باغچه. از سگ‌های دوباغ سر راه‌مان خبری نبود. جاده خرمنگاه پایین و رودخانه را رد کردیم. ردیفی از تبریزی‌ها کشیده شده بود جلو باغچه و بعد هم پنج شش ردیف بوته‌های گوجه‌فرنگی و سیب‌زمینی و پشت آن درخت‌های آلوبخارا و ته باغچه هم یک درخت گردو بود. سه طرف باغچه دیوار کوتاهی داشت و این دیوار روی دو ردیف سنگچین ایستاده بود. در گوشه بالایی باغ کنار درخت گردو نشستیم و عباس سنگ شُل کرده‌ای را از پای دیوار بیرون کشید و دست کرد توی سوراخ. یک چشمم به دست عباس بودو چشم دیگرم دور و بر را می‌پایید.

گفتم: «صبح قالم گذاشتی عمواوغلی!»

گفت: «بابا مجبورم کرد باهاش بروم چای‌یوخارسی. عشق‌اش کشیده بود پیوند یادم بدهد.»

عباس دستش را بیرون آورد و همراهش پاکت صورتی رنگ اُشنو پیدا شد. یک نخ من برداشتم و یک نخ هم خودش. چوب‌کبریت‌ها را از جیبم بیرون آوردم. عباس هم تکه‌ای از سیاهی کبریت را. قرص دهانم را که لایه‌ای نازک از آن مانده بود جویدم و قورت دادم. با احتیاط کبریت کشیدم که خاموش نشود. عباس مثل عموخسرو از گوشه لبش پُک زد و من هم مثل پدرم از وسط لب‌هایم سیگار را گیراندم. وررفتن با دود اُشنو سخت بود. تند بود و گلوی تازه آشنای ما به سیگار تحمل آن را نداشت. به سرفه افتادم و اشک توی چشم‌هایم حلقه زد. غروری که با پُک زدن به سیگار به درونم می‌ریخت، آن‌قدر دوست داشتنی بود که این سرفه‌ها و اشک‌ها به هیچ می‌آمد.

باغچه، تنهایی، خیال، من، سیگار ... بزرگ و بزرگ‌تر شده‌ام. دیگر پادشاه ملخ‌ها نیستم. این لقب برازنده همان فرهاد است. فکر کرده با کی طرف است. این دفعه جلو روش درمی‌آیم و می‌گویم که پادشاه ملخ‌ها خودتی عوضی. اگر این ریش و سبیل روی صورتم سبز می‌شد، بهش می‌گفتم، به همه می‌گفتم که بروید سراغ دیگران، من دیگر بچه نیستم. پای بزرگ را می‌خواهم چکار؟ شده است چهل و سه. به چه دردم می‌خورد؟ اگر این مو روی صورت بی‌برکتم خودی نشان می‌داد، آن وقت مثل برادرم سیگار را می‌گذاشتم توی ساق جورابم و می‌رفتم قهوه‌خانه محرم. چای می‌خوردم، سیگار آسیا می‌کشیدم و می‌نشستم به تماشای پاسور باز‌های ده... سیگار آسیا. شلوار «لی» برادرم. رفتم سراغ رخت آویز که به پا بکشم و توی تنم نگاهی بهش بکنم. دستم خورد به جیبش. قلمبه شده بود. انگشت‌هایم رفت توی جیب. یک جعبه سیگار آسیا. هم کلاسی‌ها می‌گویند باید بتراشی. می‌تراشم. تیغی نیست که به صورت پدرم بخورد و من پیدایش نکنم و صورتم را نتراشم. .. چطور صورت بعضی از همسن‌هایم سبز شده، اما من ...تیغ، جوش، خون، ادکلن، سوزش ... عوضش آن‌ها نمی‌توانند مثل من سیگار بکشند، بچه‌اند. آن‌ها پادشاه ملخ‌ها هستند! ‌شهری‌های بچه ننه...

با سرفه عباس به خود آمدم. پُکی دیگر به سیگار زدم و تهش را انداختم زیر پایم. دهانم تلخ شده بود و توتون‌های چسبیده به زبانم را تف کردم بیرون. عباس پاکت سیگار اُشنو را توی دل دیوار گم کرد و سنگ بیرون کشیده را سر جایش گذاشت.

صدای زوزه ماشین آمد. داشت به ده نزدیک می‌شد. بلند شدم. رفتم به طرف درخت‌های آلوبخارا. کندم و بی‌کرم‌هایش را خوردم. راه افتادیم به طرف میدان‌گاه ده. رسیدیم و دقیقه‌ای بعد دماغ جیپ رمضان از تنگه ماشین رو پیدا شد. ایستادیم به تماشا. بچه‌های ریز و ژنده‌پوش که از آن طرف ده با سر و صدا دنبال ماشین دویده بودند، آرام گرفتند و رمضان، ماشین را وسط میدان‌گاه نگه داشت. پیاده شد، دستی به کمر گذاشت و سینه‌اش را بالا داد و کلاه لبه‌دارش را جابه‌جا کرد و بعد گره ریسمان باربند را شُل کرد تا مسافرها اسباب و اثاثیه‌شان را بردارند. یکی از مسافرها بالای باربند رفت و کیسه آرد خارجی را داد پایین.

مش سلمان با گونی نیمه پری که به پشت خود می‌کشید از تنگه پایینی بالا آمد و با قدی خمیده رفت خانه‌اش، زیر خرمنگاه بالا. دستمالی که نان و پنیر ناهارش توی آن پیچیده شده بود، به سرش بسته بود.

خورشید رو به غروب می‌رفت.



هدایت الله بهبودی
1374



 
تعداد بازدید: 1678


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: