انقلاب اسلامی :: لانه زنبورها

لانه زنبورها

28 دی 1396

مریم مافی

-‌ این تنها راهه... همه شماها شناسایی شدین... زیرزمین خونه حمید و مرتضی هم که لو رفته... می‌ترسین؟... از من؟ یا از این که نفسم به شب‌نامه‌ها بخوره و اونارو نجس کنه؟!

- ببین مصطفی... منظورما این...

- گوش کن حمید، من خوب منظور شما به قول خودتون انقلابی‌ها رو می‌فهمم. اما اگه فکر کردید که فقط شماها صلاحیت دارید که...

- باور کن مصطفی، من همچین منظوری نداشتم. فقط خواستم بگم...

بی‌آن که منتظر تمام شدن حرف‌های حمید شود، کاپشن چرم قهوه‌ای رنگش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. چنان که حتی خدمت‌کار هم فرصت نکرد در را برایش باز کند. باران هنوز نم‌نم توی کوچه‌ها، لابه‌لای درخت‌ها قدم میزد. حسی مثل ریزش خون داغ زیر پوستش، خلقش را تنگ می‌کرد. صورتش را زیر باران گرفت شاید این هُرم را فرو بنشاند. بلند بلند فکرش را وا داد: «آخه مگه تقصیر منه که این شده شغلم؟! خب این ارث خانوادگیمه. منم که جز این کاری بلد نیستم... اما اونا حالی‌شون نیست. مغازه من بهترینه.»

ریتم باران تندتر شده بود. یقه کاپشن را تا زیر گلویش بالا داد. اما قطره‌های باران با شیطنت غلت می‌زدند و از لای یقه لباسش پایین می‌رفتند.

از خانه حمید تا محل کارش چند کوچه بیشتر نبود. تا به خودش آمد، دستگیره در مغازه را توی دستانش احساس کرد. وارد که شد، بوی الکل بدجوری دماغش را سوزاند. هیچ وقت عادت نکرده بود! به قول خودش، چاره‌ای نداشت. یعنی کار دیگه‌ای بلد نبود. بی‌اعتنا به مشتریانی که زیر سایه روشن فانوس‌های دیواری، گیلاس‌های‌شان را پُر می‌کردند، پشت میزش نشست. ذرات دود در حجم شکننده نور، توهم گُنگی را به فضای بار داده بود. هنوز ذهنش گیر حرف‌های حمید و سکوت سرد محمد بود که نجوای آرام علی، جوان‌ترین گارسون بار، او را به خودش آورد. نیم نگاهی از شیشه‌های مات و سیاه به آسمان ظهر انداخت. بلند شد و به سمت در کوچکی رفت که انتهای بار بود.

پا به درون که گذاشت، نفسش را ول داد. خنکای تمیز آنجا هیچ ربطی به هوای آغشته به دود و الکل آن ‌سوی در چوبی نداشت. دست و صورتش را شست. قالیچه دست‌باف قدیمی‌اش را درست زیر روزنه شیشه‌ای پهن کرد. همان‌جایی که مریم‌بانو، مادرش، برای آخرین بار نگاهش را به نگاه او دخیل بست و تربت حسین(ع) را در دستانش گذاشت. آخرین سجده ظهر را که خواند، علی بی‌صدا وارد شد.

- چی شده علی؟

- ببخشید آقا مصطفی... اما یکی اومده می‌گه با شما کار داره.

- شناختیش؟

- نه والا... اما زیادی به اینجا بی‌ربطه!

- باشه برو بهش بگو منتظر باشه الان می‌آم.

امانت مریم‌بانو را بوسید. قالیچه را جمع کرد و به بار برگشت. پشت میزش نشست. می‌خواست خودش را از تیزی نگاهی که حجم دودآلود را می‌شکافت و او را نشانه گرفته بود، برهاند که علی آمد و تازه‌وارد را نشانش داد. خوب می‌‌شناختش؛ احمد، عضو مرموز و کم‌حرف گروه. دو سه باری بیشتر او را ندیده بود، اما می‌دانست که آمدنش به آنجا نشانه خوبی نیست: «علی، راهنمایی‌شون کن.»

هنوز درست و حسابی روی صندلی جاگیر نشده بود که گفت: «حمیدُ گرفتن...»

بی‌آن که نگاه مبهوتش را از مهمان ناخوانده بگیرد، کاپشنش را برداشت: « علی حواست به مشتریا باشه تا برمی‌گردم.»

آن بیرون باران تندتند به کار خودش مشغول بود. با هم به سوی پیکان جوانان قرمز رنگی رفتند که جلوتر پارک شده بود. سرش را میان دستانش گرفت. نفسش را که به پشتش چسبیده بود به سختی بیرون داد: «چند بار گفتم... گفتم بهشون اونجا امن نیست. توی رفاقت‌مون خیلی باهم قاطی‌ایم، اما توی اعتقادات، راهم نمی‌دن...حالا من چی‌کار می‌تونم بکنم؟!»

-‌ حالا وقت این حرفا نیست آقا مصطفی!

- شما را می‌رسونم. اینجا دیگه نیا. قرارمون باشه پاتوق همیشگی، دم‌دمای صبح.

صدای افکارش در دانه‌های باران می‌پیچد و در هوای بخار گرفته فرو می‌نشست. باران سنگین‌تر شده بود و خیابان‌ها خلوت‌تر.

-‌ خُب آقا مصطفی، سر چهارراه پهلوی پیاده می‌شم؛ به زحمت افتادی.

- به امید دیدار، می‌بینمت.

مهمانش که پیاده شد، راه آمده را بازگشت. هر چقدر به پایان روز نزدیک‌تر می‌شد، مشتری‌های سنگین‌درجه هم کم‌کم می‌آمدند و میزها را پر می‌کردند. میزشماره پنج هم مثل همیشه قُرق تیمسار گل‌شاهی و دوستانش بود. از کودکی‌اش او را می‌شناخت. پیش‌ترها صندلی کنار تیمسار را هم پدرش پُر می‌کرد. برای خوشامدگویی نزدشان رفت. حواسش را خوب به آنها داد، شاید بتواند خبری از حمید بشنود.

برگشت و پشت میزش نشست. لیست میزهای رزرو شده را از علی گرفت: «علی! امشب سرویس میز تیمسارو خودم می‌برم.»

هنوز نگاهش به رزروی‌ها بود که همان سرهنگ مخوف و مرموز همیشگی وارد شد و یک‌راست به سمت دوستانش رفت.

بوی طعم گَس الکل در نُت‌های موسیقی کلاسیک، آرامش تلخی را به فضای بار داده بود. گاهی صدای خنده‌ای موجه به گوش می‌رسید. صحبت‌ها بیشتر حول اعتراضات کوچک و پراکنده خیابانی می‌چرخید. بعضی‌ها معتقد بودند که اعلی‌حضرت باید آنها را جدی بگیرد، چه‌بسا این گلوله برف کوچک به بهمنی بزرگ تبدیل شود. گروهی هم خلاف آنها می‌گفتند که این اتفاقات نتیجه درست حکومت آزاد و دموکراتیک است.

برای سرویس‌دهی به میز شماره پنج رفت که شنید سرهنگ برای تیمسار از گرفتن چند خراب‌کار می‌گوید. به سرعت به پیش‌خوان برگشت و با یکی از بطری‌های مورد علاقه سرهنگ به نزدشان بازگشت.

-‌ اگر اجازه دهید این نوشیدنی را مهمان من باشید؟!

سرهنگ نگاهش را به بطری دوخت و لبخندی زد: «نکنه موفقیت منُ تو می‌خوای جشن بگیری؟»

-‌ البته که من بی‌خبرم! اما باعث افتخار من خواهد بود که در شادی شما شریک باشم.

تیمسار به مصطفی اشاره کرد تا روی صندلی پدرش، کنار او بنشیند. مصطفی تشکر کرد و گفت: «اگر اجازه دهید دعوت شما را قبول نکنم. می‌دانید که به خاطر زخم معده، نمی‌توانم همراهی‌تان کنم.»

تیمسار لبخندی زد: « می‌دانم جوان...»

مصطفی در حال پُر کردن گیلاس‌های آنها بود که سرهنگ ادامه داد: «این اولین خراب‌کاری نیست که می‌گیرم... همین‌جا... چند کوچه بالاتر... درست بیخ گوش‌مان...»

نفس مصطفی بند آمده بود. حتی جرأت نداشت آب دهانش را قورت دهد. آرام و بی‌صدا با همان بطری در دستش، پشت سرشان ایستاده بود. هر از گاهی که نگاهش در نگاه یکی‌شان قلاب می‌شد، لبخندی کم‌رنگ لب‌هایش را می‌جنباند و از این توفیق اجباری، ابراز خرسندی می‌کرد. همه آنچه را که می‌شنید، نشانه‌های حمید بودند.

آخرین مشتری هم که رفت، چراغ‌ها را خاموش و در را قفل کرد. آن بیرون، خیابان تن به عشق‌بازی باران سپرده بود، خیسِ خیس و سردِ سرد. سرش را از شیشه ماشین به سمت بیرون کشید. چند دانه باران را به درون ریه‌هایش چکاند. نم‌نمک به سمت پردیس رفت. گویا خیالش خواب نداشت. ساعتی راه داشت و یک بغل نگرانی.

از پله‌ها بالا رفت. احمد را دید که خیس از انتظار است. هم‌شانه‌اش شد. روی یکی از تخت‌ها، کنار بخاری، جاگیر شد. احمد هم روبه‌رویش نشست. لبخند گسی تعارفش کرد. مردمک چشمانش در نگاه او دودو می‌زد، اما ساکت بود. مصطفی، حالش را خوب می‌دانست. انتظارش را پایان داد: «از حرفای تیمسارو دوستاش، فهمیدم کاری نمی‌شه واسش کرد. همه‌چی رو هم جارو کردن و بردن...»

آن‌قدر خسته بود که همان‌جا وسط حرف زدن‌شان خوابش برد. چشمانش را که بازکرد بچه‌ها را دید که روی تخت روبه‌رویی نشسته‌اند. نزدیک رفت. سلام داد و کنارشان نشست. بابا علی قهوه‌چی برای‌شان پنج استکان چای داغ آورد. احمد کمی خودش را جابه‌جا کرد و گفت: «فرصت زیادی نداریم. از قرار معلوم کار حمید بیخ پیدا کرده. امروز وسایل جدید هم می‌رسه. می‌خوام دفتر جدیدمونو زودتر مشخص کنیم تا وقتی بار رسید، یک‌راست ببریم همون‌جا. چهارتا نقطه داشتیم که دو تاشون لو رفته. حالا مونده دوتای دیگه. داروخونه و بار مصطفی.»

رامین نگاهش را توی جمع چرخاند و روی مصطفی نگه داشت: «منظورت همون لونه‌زنبوره دیگه؟!»

همه نگاه‌شان را روی مصطفی گیر دادند. اما او سرش را پایین انداخته بود. تاب نگاه‌های‌شان را نداشت. رامین ادامه داد: «به نظر من داروخونه، البته اگه مصطفی ناراحت نمی‌شه!»

احمد زودی کلام را گرفت: «چه ناراحتی؟ اینجا منفعت کسی در میون نیست. حرف از مصلحته.»

لبخندی روی لب‌های مصطفی جا خشک کرد: «من حرفی ندارم. یعنی حرفامو از قبل زدم. چاره دست شماست.»

طبق قرار، ساعت دو بعد از نیمه شب به سمت داروخانه رفت. آمد و شد مشکوک سر خیابان شاه، نظرش را جلب کرد. پیاده شد. در تاریکی کنار دیوار پناه گرفت و آرام به آن سو رفت. دلش هُرّی ریخت، وقتی رامین را دست‌بسته دید و بسته‌های کاغذ، جوهرها، ماشین‌های تایپ و کپی و... را! بی‌صدا برگشت. پاهایش به حرف دلش نبودند و تن خسته‌اش را به سمت ماشین بردند. به بار برگشت. کلید که به در انداخت، صدای گفتن سلامی، نفسش را به گلویش چسباند. گردنش را به سمت صدا چرخاند. احمد را دید که خیس از باران، گوشه دیوار پناه گرفته است. بی‌سوال و جواب در را باز کرد. سکوت سنگینی بین‌شان پرسه می‌زد. گاز را روشن کرد. چای‌شان را که خوردند، هوا هم روشن شده بود. احمد خداحافظی کرد و رفت.

خلاف همیشه، اعضای میز شماره پنج، این‌بار اول صبح، یکی بعد از دیگری آمدند. مصطفی داشت صبحانه گرمی برای‌شان آماده می‌کرد که صدای سرهنگ را شنید: «این دیگه جسارت بزرگیه! این آقا هرچی دلش می‌خواد می‌گه... اگه این حرفا به گوش مردم برسه...!»

تیمسار که خون زیر پوست صورتش کیسه کرده بود، گفت: « من هنوز نخوندمش...»

-‌ بیا تیمسار جون بخونش... بخون...

مصطفی سینی صبحانه را برداشت و به نزدشان رفت. آن را روی میز گذاشت. نگاهش به نوشته‌های روی برگه‌ای افتاد که خون هر سه‌شان را به جوش آورده بود. این‌بار آرام حرف می‌زدند، حتی او هم دیگر نمی‌توانست صحبت‌های‌شان را بشنود. صبحانه را خورده نخورده، یکی‌یکی رفتند. نزدیک‌تر رفت و برگه‌ای را که تیمسار از عصبانیت مچاله کرده بود، از روی زمین برداشت. در را از داخل قفل کرد. به همان اتاق کوچک پشت بار رفت. پرده سیاه‌رنگ روی دستگاه کپی را کنار زد. لبخند شیرینی صورتش را پوشاند: «حق با من بود... لونه‌زنبورا بهترین جا برای برداشتن عسله!»



 
تعداد بازدید: 1216


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: