انقلاب اسلامی :: تاریخ‌نگاری جهت‌دار

تاریخ‌نگاری جهت‌دار

13 اسفند 1390

تاریخ‌نگاری جهت‌دار



معمولاً مورخان به یک نوع اصول و جهان‌بینی خاص معتقدند که مطالعات تاریخی خود را برپایه همان اصول و تحت تأثیر آن انجام می‌دهند. این اصول همان پیش‌فرض‌هایی است که در تحقیقات آنها مستتر است و متأسفانه این پیش‌فرضها بر مبنای علوم انسانی غربی بنا شده است و آنان که در تاریخ و تمدن و فرهنگ اسلامی تحقیق می‌کنند باید نسبت به این موضوع حساس باشند و چاره‌ای بیندیشند تا در این دام نیفتند.
نوشتار حاضر مشروح سخنرانی اخیر آقای دکتر حداد عادل در دانشگاه امام صادق (ع) در زمینه تاریخ‌نگاری جهت‌دار در ایران است.
* * * *
بنده رشته‌‌ درسی و تحصیلی وکارم تاریخ نیست. اما نسبت به تاریخ حساسیت وعلاقه‌ فراوانی دارم. به طوری که اگر بخواهم غیر از کتاب‌های رشته‌ تخصصی خودم کتاب دیگری را مطالعه کنم در درجه اول به سراغ کتاب‌های ادبیات می‌روم و در درجه دوم به سراغ کتاب‌های تاریخ. همین حساسیت زیاد و علاقه بنده بود که سبب شد وقتی دوستان پیشنهاد کردند، در این سلسله سخنرانی من هم سهمی داشته باشم، استقبال کردم. مقدمتاً متذکر می‌شوم که علم تاریخ در ایران کنونی از وضعیت مطلوب و سطح بالایی برخوردار نیست. ما دچار فقر ادراک تاریخی و فقدان حساسیت تاریخی هستیم. مورخان بزرگ روزگار در میان ما تقریباً به وجود نیامده‌اند. هم در دانشگاه‌ها و هم در حوزه‌های دینی با چنین فقر و فقدانی مواجه هستیم.
وضعیت حوزه‌ها از وضعیت دانشگاه‌ها تأسف‌بارتر است. در باب این که این وضعیت نامطلوب حکایت از چه درد و رنج بنیادی می‌کند و نیز در بابت این که علل پدید آمدن این وضعیت چیست بنده قصد سخن گفتن ندارم. همچنین نمی‌خواهم به آثار نامطلوب مترتب بر این وضعیت اشاره‌ ای کرده باشم و یا بحثی در باب چگونگی خلاصی و رهایی از این وضع نامطلوب ارائه دهم. آنچه گفتم به عنوان مقدمه فقط بیان یک مشکل بود و جلب توجه شما به این که چنین وضع ناگواری از لحاظ مطالعات و تحقیقات تاریخی در حال حاضر در کشور ما وجود دارد.
اما آنچه بنده می‌خواهم تحت عنوان نوعی دیگر از تاریخ‌نگری و تاریخ‌نگاری عرض بکنم؛ این است که می‌خواهم یک نوع حالت انتقادی به معنای نقد و سنجش‌گری را در شما دوستان جوان نسبت به بعضی از معیارهای تاریخ‌نگاری ایجاد بکنم. همان طوری که یک عالم علوم طبیعی پشت فعالیت‌ها و روش‌های علمی خودش یک فلسفه‌ای دارد و یک جهان‌بینی دارد و یک متافیزیکی مقدم بر فیزیک خود اختیار کرده که براساس آن به تحقیقات و مطالعات فیزیکی اقدام می‌کند، مورخان هم همین‌طورند، عموم مورخان یک اصولی دارند یک جهان‌بینی دارند یک فلسفه دارند. که همان فلسفه‌ی تاریخ آنهاست و مطالعات تاریخی خودشان را برپایه‌ آن اصول انجام می‌دهند. این اصول همان پیش‌فرض‌های آن‌ها است. همان مفروضات قبلی و اولیه‌ آن‌هاست که دیگر درباره‌ آن‌ها بحث نمی‌کنند، آنها مانند شالوده بنا است که کل بنا بر پایه آن استوار می‌شود.
بنده در سال‌های اخیر همواره در چنین مجامعی که مخاطبان، دوستان معتقد به اسلام و انقلاب اسلامی بوده‌اند، متذکر این نکته شده‌ام که ما باید آگاهی و وجدان پیدا کنیم. استشعار پیدا بکنیم، نسبت به آن مبانی، اصول و پیش‌فرض‌هایی که مبنای علوم انسانی غربی است.
بنده معتقدم اگر در جایی باید به چند و چون مباحث مقدمتاً رسیدگی کرد و ارزیابی کرد، آن جا همین اصول و مبانی مستتر در این علوم انسانی غربی است. با همین دید بنده این عنوان را برای این سخنرانی انتخاب کرده‌ام که ببینیم ما در تحقیقات تاریخی خودمان تا چه اندازه باید حساس باشیم ودید انتقادی نسبت به اصول و مبانی داشته باشیم. این سخن امشب من و عرض من مخصوصاً باید قابل توجه کسانی باشد که در تاریخ تمدن و فرهنگ اسلامی تحقیق می‌کنند. چون در این حیطه واین حوزه بسیاری از تحقیقات متعلق به اروپائیان است و ما ناچار به شناخت این منابع و استفاده از آنها هستیم و همین‌جاست که باید حساس باشیم تا مبانی‌ آن‌ها را هم بشناسیم.
این نکته بر شما پوشیده نیست که غربیان خودرا برآمده وصعود کرده بر بام تمدن بشری می‌دانند. آن اتفاقاتی که از بعد از رنسانس افتاد روز به روز این باور را در کشورهای اروپایی و بعد در دوران ما در آمریکایی‌ها تقویت کرد که آنها بر فراز تاریخ قرار گرفته‌اند. در قرن سیزدهم سه تمدن اسلامی، مسیحی و یهودی کمابیش در کنار هم در حال تعادل به سر می‌بردند، اما به تاریج این تعادل به هم خورد و اروپائیان قدرت مادی بیشتری پیدا کردند. روش‌های طبیعت‌شناسی جدیدی به دست آوردند و این احساس در آنها قوت گرفت که آن‌ها راه صحیح را درمعرفت و در زندگی به دست آوردند. پیدایش علوم و فنون، ترقیات حیرت‌انگیز، افزایش قدرت مادی، شواهد این باور بود.
بهترین کسی که به این باور اروپائیان شکل بخشیده و آن را در قرن نوزدهم متبلور کرده «آگوست کنت» است. آگوست کنت نظریه‌ای دارد به نام نظریه‌ مراحل سه‌گانه که شاید شنیده باشید. در این نظریه آگوست کنت می‌گوید: «بشر از آغاز پیدایش تا به امروز (یعنی همان قرن نوزدهم) یک سیر صعودی در رشد فکری داشته وذهن او روز به روز پخته‌تر و پرورده‌تر شده و با قدم‌نهادن رو به جلو دوران قبلی را پشت سر گذاشته است.» بعد او در این سیر صعودی و طولانی سه مرحله متمایز تشخیص می‌دهد: مرحله‌ اول را مرحله‌ ربانی، مرحله‌ دوم را مرحله فلسفی و مرحله سوم را مرحله پوزیتویستی یا تحصیلی یا اثباتی می‌نامند. نکته مهم این است که آگوست کنت همه عقاید بشر را پیرامون خدا وعالم غیب و آنچه ما آن را عالم معنا، ماوراء‌الطبیعه می‌نامیم و همچنین همه‌ افکار بشر را پیرامون مفاهیم فلسفی مربوط به دوران‌های اول ودوم می‌داندو می‌گوید اینها اوهام و خیالاتی است که بشر در دوران طفولیت تاریخ خود و تمدن خود به آنها مشغول و معتقد بوده و حالا به دوره‌‌ای رسیده که در جهان‌بینی او دیگر جایی برای توسل به نیروهای غیر مادی و مفاهیم غیر ملموس وجود ندارد.
دوران سوم یعنی دوران پوزیتویستی دورانی است که بشر صرفاً به محسوسات و روابط ظاهری پدیدارها با یکدیگر توجه دارد، بدون آن که بخواهد خود را به شائبه‌ مفاهیم ذهنی فلسفی و یا معانی غیبی و الهی گرفتار کند، بنا به این نظریه‌ آگوست کنت، دوره جدید مثلاً از رنسانس به بعد دوران به ظهور رسیدن این نوع بینش است. گویی بشر پله‌هایی را طی کرده، مدارجی را بالا رفته و حالا به بامی رسیده که دیگر نیاز به صعود به فراتر از آن ندارد. از نظر درک کلی حقایق البته جزئیات را باید کشف کرد اما از نظر نوع بینش، بشر به سر حد کمال رسیده و آن عبارت از این است که در عالم به جز ماده به چیزی قائل نیست و در شناخت هم به چیزی جز همین ظواهر و پدیدارهای حسی معتقد نیست. این نظریه آگوست کنت همان طور که عرض کردم تبلور تمایلات اروپائیان در مدت یکی دو قرن بود که بعضی از مورخان گفته‌اند این نظریه مبین روح زمانه بود یعنی آن حرف جاری و ساری در دل و زبان همه را به قالب یک نظریه تاریخی ـ فلسفی درآوردو به آن شکل بخشید.
البته نظریه او از لحاظ فلسفی چندان قوتی ندارد و از نظر فلسفی آگوست کنت یک فیلسوف درجه یک در اروپا شناخته نشده در واقع مبنای فلسفی او فلسفه‌ی هیوم است که همان آمپریسم یا اصالت حس تجربی است؛ اصالت حواس است. اما این تفکر تاریخی و این مرحله‌بندی کار آگوست کنت است. این بینش که در قرن نوزدهم فوق‌العاده مقبول طبع اروپاییان قرار داشت، سبب شد که یک نوع اعتماد به نفس زائد‌الوصفی در اروپاییان پیدا شود نسبت به تمدن و فرهنگ خودش، یک نوع غروری، یک نوع نخوتی، و در واقع ‌آن‌ها تمدن خودشان را تمدن مطلق و مطلق تمدن انگاشتند به طوری که وقتی می‌خواستند از تمدن‌های دیگر در کتاب‌هایشان یاد کنند در بعضی از مواقع کلمه‌ی سیویلیزاسیون یا سیویلیزیشن را با حرف c کوچک می‌نوشتند. اما وقتی می‌خواستند از تمدن اروپایی یاد کنند این کلمه را با حرف C بزرگ می‌نوشتند. که وقتی سیویلیزیشن با C بزرگ نوشته بشود، یعنی آن تمدن مقصود که دیگر همه باید به آن نظر داشته باشند.
این بینش معنایش این بود که اولاً وقتی ما به گذشته نظر می‌کنیم در واقع داریم زیر پایمان را نگاه می‌کنیم. یعنی آنچه دیروزی است بهتر از پریروزی است. آنچه پریروزی است بهتر از پس پریروزی است. آنچه امروزی است از همه‌ آن‌ها بهتر است چون سیر طبیعی بشر این طور بوده مثل اینکه شما به یک انسان بالغ کاملی در 40 سالگی،‌در 30 سالگی نگاه کنید خوب تصدیق می‌کنید که او حالا از 15 سالگی خودش نیرومندتر است و تصدیق می‌کنید که در 15 سالگی هم از 15 ماهگی نیرومند‌تر بوده. این یک امر طبیعی است که اگر شما چنین باوری درباره‌ فرهنگ و تمدن داشته باشید، دیگر آن اصول نگرش شما می‌شود و معنای دیگر این حرف این است که گذشته، گذشته است. نه به آن معنایی که حالا تاریخ تکرار نمی‌شود و نه، به آن معنایی که گذشته بی‌اعتبار است. آنچه مربوط به گذشته است درست به دلیل تعلقش به گذشته اعتبار ندارد. آنچه امروزی است به دلیل امروزی بودنش بهتر از آن چیزی است که دیروزی است. چرا؟ چون محصول دوران شکوفایی فکر و رشد و پیشرفت بشر است.
نکته سوم که از این نظریه استنباط می‌شود، این است که ارزش تمدن‌ها و فرهنگ‌های دیگر در طول تاریخ گذشته به این است که تا چه اندازه در رسیدن بشر به وضعیت امروزیش مؤثر بوده است. یعنی متر و معیار می‌شود تمدن اروپایی و هر تمدنی را باید با این تمدن اروپایی مقایسه کنیم.اگر یک تمدنی به وضع قرون نوزدهم اروپا شباهت داشت آن را پیشرفته بنامیم. اگر تمدنی در این مسیری که اروپا طی کرده مؤثر واقع شده بود باید از آن ستایش کنیم. چرا؟ چون جاده‌ هدایت و ترقی همین جاده است که به وضع اروپا منتهی شده.
پس اگر کسی قدمی برداشته و راهی رفته که به این جاده منتهی نشده آن کاری نیست که از نظر ما ارزشی داشته باشد. هر کس که این بار را در طول تاریخ به قدری از روی دوش ما برداشته باشد و آ‌ن را سبک کرده باشد خدمت کرده . هر کس که این مسیر را طی کرده باشد ارزش دارد . اگر کسی بی‌راه رفته و یا کج راهه رفته خُب بیهوده رفته. پس در واقع بسیاری از چیزها که در متن تمدن اسلامی زنده بوده از دید غربی‌ها جنبه موزه‌ای پیدا می‌کند.
مثال خیلی ساده‌اش همین مساجد است که برای یک مسلمانی که در درون این تمدن زندگی می‌کند مسجد موزه نیست. مسجد، مسجد است. اما برای یک اروپایی این مسجد یک جای باشکوهی است. مثلاً فرض کنید مسجد ایاصوفیه در استانبول ترکیه، یک جای باشکوهی است که حکایت از یک تمدن نیرومندی می‌کند که یک روزگاری زنده بوده است. یعنی یک اروپایی که وارد مسجد می‌شود به در و دیوار نگاه می‌کند تا زیبایی ظاهری را ببیند و یک دوره‌ای از تاریخ را کشف بکند که دیگر حالا قطعاً سپری شده. اما یک مسلمان وقتی وارد همان مسجد می‌شود اصلاً یک تلقی دیگری از مسجد دارد.
او می‌رود که در اینجا با خدا یگانه نزدیک بشود. این است که می‌گوییم صورت و ماده‌ تمدن اسلایم برای این ناظران غربی حکم ماده را پیدا می‌کند. صورت مورد نظر خودشان را بر آن تحمیل می‌کنند که آن صورت همین ارزیابی است که ازآن به عمل می‌آورند و جایگاهش را در این زنجیره تاریخی معین می‌کنند. برای اینکه ببینند که این نوع نگرش چه تأثیری در جامعه ما داشته است. در همین صد سال اخیر توجه کنید به آن دسته از میراث خودمان که چون اروپایی‌ها به آن توجهی ندشتند ما هم نسبت به‌ آن بی‌توجه ماندیم و توجه کنید که چه چیزهایی در جامعه‌ ما تحصیل شده از میراث خودمان. دقیقاً همان چیزهایی که اروپاییان پسندیدند.
اگر چیزی در کتاب‌های امروزی اروپا، در ترازوی اروپا وزنی نداشته ماهم نسبت به آن بی‌اعتنا مانده‌ایم. من نمی‌خواهم از مفاهیم فلسفی و عرفان و انسان‌شناسی شرقی و اسلامی و ایرانی مثالی ذکر کنم. اجازه بدهید از همین چیزهایی که در ردیف علوم و فنون است مثالی عرض بکنم: این طب سنتی ما یک میراثی بوده که از گذشته به ارث رسیده، چندین هزار سال در جامعه‌ ما این طب در حد خودش کارآیی داشته، آموخته می‌شده، داروسازی برای خودش داشته، اصولی داشته، نتایجی داشته، مردم هم از آن استفاده می‌کردند اما چون قوم اروپایی این سنت را به رسمیت نمی‌شناخت ما در مواجهه با تمدن غربی به کلی این سنت و این میراث را فراموش کردیم و به هیچ وجه برای آن اعتبار قائل نشدیم، درصدد تحقیق آن هم بر نیامده‌ایم. در صدد شناخت درست از نادرست بر نیامدیم و به فکر اینکه این را حفظ کنیم و آموزش بدهیم و جدی بگیریم و آن را به پیش ببریم بر نیامدیم.
مثال دیگر شکسته‌بندی است. این شکسته‌بندی سنتی ما که یکی از شاخه‌های طب سنتی ما است اگر در طب جدید غربی یک جایی داشت، قطعاً در جامعه‌ ما هم معتبر محسوب می‌شد. اما چون اروپایی نسبت به آن ساکت و یا بی‌اعتنا بوده ما به هیچ وجه جرأت نکردیم در دانشکده‌های پزشکی خودمان رشته‌ای هم برای تربیت شکسته‌بند ایجاد بکنیم و این میراث را حفظ کنیم. کار به جایی رسید که حاملان این میراث مجرم شناخته شدند، و اگر کسی اقدام به این نوع مداواها بکند باید تحت تعقیب قرار بگیرد و مجازات بشود، چرا؟ برای اینکه ما دانسته یا ندانسته خودمان را درآیینه‌ای که اروپا از ما برای ما ساخته بود تماشا می‌کردیم. نظیر زیاد دارد.
ما بدون نقادی باور کرده‌ایم که این روشی که اروپاییان در تحقیق علمی و طبیعت‌شناسی دارند تنها روش ممکنه و بهترین روش است که در صحت و اصالت آن شک و تردید نباید کرد و جز این هر چه هست باطل است. این یک مهری بوده که بر اذهان بسیاری از روشنفکران ما و مؤسسات فرهنگی ما زده شده است. شما این طب سوزنی را در نظر بگیرید. این طب سوزنی در چین توانست به حیات خودش ادامه بدهد و بدون اینکه بر مبنای طبیعت‌شناسی و در واقع طب غربی مبتنی باشد و بدون اینکه روش‌های طبی غربی را تبعیت بکند برای خودش یک نظام مداوا بود که به هیچ وجه برای اروپایی‌ها قابل فهم نبود. اما چینی‌ها دست از آن برنداشته و ارزش آن را نه براساس مبانی غربی بلکه براساس نتایج حاصل از خودش اثبات کردند و کار به جایی رسید که بالاخره اروپایی‌ها تسلیم شدند و قبول کردند که یک نحوه مداوایی هم هست به نام طب سوزنی.
معنای این واقعیت، این بود که می‌شود به بدن انسان از یک زاویه‌ دید دیگری و براساس یک جهان‌بینی دیگری هم غیر از این جهان‌بینی غربی نگاه کرد و این مسئله را از راه دیگری هم می‌شود حل کرد. حتماً لازم نیست که طبیعت‌شناسی یک روش واحد داشته باشد. ممکن است روش‌های دیگر داشته باشد. ممکن است که یک واقعیت به چند زبان قابل بیان باشد چه اشکالی دارد؟ شاید در این علم غربی یک چیزهایی را دیده باشید یک چیزهایی را ندیده باشید در یک علم دیگری، در یک فرهنگ و میراث دیگری، همین واقعیت را از یک حیث دیگری نگاه کرده باشند و یک چیزهای دیگرش را دیده باشند. اما این اندیشه نزد همه کس نیست، یعنی این وقوف و این خود آگاهی نزد همه کس نیست.
آنچه عرض کردم فقط شامل علوم و معارف نمی‌شود. فقط شامل علوم طبیعی و ریاضی نمی‌شود. بلکه شامل فلسفه و تفکر هم می‌شود. غربی‌ها وقتی تاریخ فلسفه‌ اسلامی را می‌نویسند، ‌معمولاً از کندی شروع می‌کنند به سراغ فارابی و ابن‌سینا می‌آیند و بعد یکی دو تا فیلسوف مثل غزالی را ذکر می‌کنند و به سراغ ابن رشد می‌روند و تاریخ فلسفه اسلامی از نظر آنها تمام می‌شود. چرا؟ برای اینکه آنها همین که این مجموعه از این طریق به دست اروپایی‌ها می‌رسد دیگر با فلسفه اسلامی کاری ندارند.
ملاصدرا به مراتب بزرگ‌تر از ابن رشد است. ولی تحقیقات راجع به ملاصدرا تا این اواخر تقریباً هیچ بوده. حالا البته در این 40 و 50 سال اخیر یک کارهایی کرده‌اند. چرا ابن رشد از نظر آنها خیلی مهم است برای اینکه ابن رشد در سیر تفکر و فلسفه غربی نقش داشته. پس ما مسلمانان باید به ابن رشد از آن جهت نگاه بکنیم و تاریخ فلسفه‌ اسلامی را از آن حیث ارزیابی بکنیم. بنده می‌خواهم این نتیجه را بگیریم که ما از دستاوردها و نتایج تحقیقات اروپایی‌ها در مورد دانشمندان خودمان البته باید استفاده بکنیم. اما باید به آنها اکتفا نکنیم. آنچه را که آنها ذکر نکرده‌اند نباید معدوم بیانگایم. آنچه را که آنها تحسین نکرده‌اند نباید ما هم بی‌ارزش بدانیم. آنها در ترازوی خودشان سنجیده‌اند،‌ماباید ترازوی خودمان را داشته باشیم. ما باید متر و معیار خودمان را داشته باشیم. ما باید برای رجوع به فرهنگ اسلامی و تاریخ فرهنگ تمدن اسلامی دستگاه ارزیابی خودمان را داشته باشیم. اگر می‌خواهیم خودمان را یک نمونه کور و کبود و ناقص و تا نیمه‌راه رسیده‌ی آن چیزی بدانیم که تمدن اروپایی به آن رسیده، باید هر چه اروپایی گفت ما بگوییم بله. اروپایی‌ها می‌گویند که ما این طوری بودیم هر چیز هم که آن‌ها نگفتند ما هم باید ساکت بشویم. ولی ما نمی‌خواهیم این طور باشیم. ما می‌گوییم تمدن اسلامی و فرهنگ اسلامی برای خودش یک معنایی داشته و باید ارزیابی نه با معیارهای بیگانه بلکه با معیارهای همین تمدن صورت بگیرد و بسیار علوم در همین تمدن بوده که در تمدن غربی جایی نداشته ما نباید آن‌ها را فراموش کنیم. بسیار اشخاص بوده‌اند که اروپایی‌ها را مهم نمی‌دانند پس چرا ما باید مهم بدانیم؟ باید عینک خودمان را عوض کنیم باید استقلال در مبانی تاریخ‌نگری و تاریخ‌نگاری پیدا بکنیم.
من یک چند تا نکته‌ دیگر را به این بحث اضافه می‌کنم. یکی این است که اروپایی‌ها نه تنها در معرفی تاریخ ما این عینک مخصوص دوران جدید خودشان را بر چشم دارند و همه چیز را به ما از ورای عینک خودشان نشان می‌دهند بلکه خودشان را هم از ورای این عینک به ما معرفی می‌کنند یعنی شما حتی در شناخت غرب هم باید آگاهی از مبانی معرفی غربیان داشته باشید. یک مثال خیلی مشخص عرض می‌کنم. این اصطلاح قرون وسطی که اروپایی‌ها به کار می‌برند، معنایش قابل تأمل است؛ ما خیلی وقت‌ها قرون وسطی را به کار می‌بریم. مذهبی‌ها در جامعه‌ ما اصطلاح قرون وسطی و صفت قرون وسطایی را به کار می‌برند، غیر مذهبی‌ها هم به کار می‌برند.
قبلاً مارکسیست‌ها و کمونیست‌ها هم اصطلاح قرون وسطایی را به کار می‌بردند و مسلماً در قرون وسطی یک چیزهایی هم بوده که بد بوده و من نمی‌گویم همه آنهایی که عنوان قرون وسطایی روی یک چیز می‌زنند اینها غلط عنوان می‌کنند. بله در آن دوران شکنجه، انگیزیسیون و تفتیش عقاید بوده، ظلم بوده، بدرفتاری‌های کلیسا بوده و اشکالات زیادی بوده.
اگر مراد از قرون وسطایی میان ما و قائلان اروپایی آن همین چیزها باشد، استعمال کلمه‌ قرون وسطی ایرادی ندارد اما بسیار اتفاق می‌افتد که وقتی اروپایی‌ها می‌گویند قرون وسطایی، مرادشان نه این شکنجه‌ها و نه این زورگویی‌ها است. نه این حرف‌ها و نه حتی بدرفتاری کلیسا و نه حتی مسیحیت بلکه نفس دین و اصل دینداری و اصل اعتقاد به خدا و اصل پذیرش ولایت‌الله را و حجیت قول دینی را، روح و جوهر قرون وسطی می‌دانند. وقتی آنها می‌گویند قرون وسطی و قرون وسطایی، این کلمه یک پوششی است، یک نقابی است بر روی مفاهیم دینی، مفهوم دینی، اصطلاح دینی، یعنی می‌خواهد بگویند دین بد بوده، می‌گویند قرون وسطی بد بوده، می‌خواهند بگویند این دینی است می‌گویند قرون وسطایی است. خیلی وقت‌ها این طور است. چون از نظر آن‌ها این قرون وسطی جوهر و روح اصلی‌اش دینداری بوده و آنچه دوران جدید را از قرون وسطی جدا می‌کند همین اعراض از خدا و دین است.
خیلی وقت‌ها قرون وسطی را به این معنا به کار می‌برند. آن وقت آیا جایز است که ما بدون توجه به این معنا در هر جایی کلمه قرون وسطایی را به کار ببریم و طوری بشود که قرون وسطی فحش بشود. از نظر اروپایی‌هایی که اگوست‌کنتی فکر می‌کنند و پوزیتویستی فکر می‌کنند و گذشته را در واقع وا می‌گذارند و باطل و بی‌اعتبار می‌انگارند، قرون وسطی یک فحش است. مال دوران ناپختگی بشر است. آیا از نظر ما هم همین طور است؟ این است که ما باید در استفاده‌ از این اصطلاحات و کلمات حساس باشیم.
مثال دیگر ، ببینید نویسندگان اروپایی خیلی‌هایشان در تاریخ علوم و تاریخ تمدن، موضوع مخالفت کلیسا با کوپرنیک و گالیله را با آب و تاب تمام نقل می‌کنند. ما هم نمی‌گوییم که کلیسا کار خوبی کرد با گالیله یا مثلاً کوپرنیک و اصلاً چنین چیزی در عالم اسلام اتفاق نیفتاده حالا کسی هم مثل گالیله و کوپرنیک البته پیدا نشده که آن حرف‌‌ها را بزنند. ولی اگر کسانی هم بودند یا عقاید دیگری داشتند کافر تلقی نمی‌شدند. کما این که ابوریحان بیرونی در «التفهیم» می‌گوید که: عموم دانشمندان و علما معتقدند که زمین مرکز عالم است و خورشید و سیارات به دور زمین می‌گردند ولی من دیدم که ابوسعید سنجری عقیده‌اش این است که خورشید مرکز است و زمین و سیارات به دور خورشید می‌گردند و می‌گوید من یک اسطرلابی نزد او دیدم که براساس این نظریه ساخته شده بود. یعنی ابوسعید سنجری حالا چه قدر با زمان ابوریحان فاصله داشت، کسی بوده که مثل کوپرنیک بطلمیوس به نظریه‌ خورشید مرکزی معتقد بوده نه زمین مرکزی. اما هیچ وقت ما نشنیدیم که مثلاً فقها یا متکلمین، متشرعین حکم تکفیر ابوسعید سنجری را صادر کرده باشند که چرا یک نظریه‌ دیگری در مقابل نظر ارسطو یا بطلمیوس آورده.
خوب این اتفاق در تمدن اسلامی نیفتاده این به جای خودش محفوظ است. البته من نمی‌خواهم بگویم آن نظریه‌ای که ابوسعید داشته حالا به همان شکل و به همان اندازه‌ حرف‌های گالیله و کوپرنیک بوده ولی بالاخره این فکر را داشته ولی نکته مهم این است تقابل بین گالیله و کلیسا آنقدرها که اروپایی‌ها روی آن مانور می‌کنند برای ما جای مانور ندارد.
من این را می‌خواهم بگویم که آن‌ها وقتی که این تقابل را مطرح می‌کنند یک چیز دیگر از آن می‌فهمند و مقصودشان یک چیز دیگری است. یعنی در اینجا اروپا نمی‌خواهد یک فرد خاصی را محکوم کند یا یک کلیسای خاصی را یا یک پاپ خاصی را. اینها قصدشان نفی حجیت و نفی اعتبار اندیشه‌ دینی است.
در طرح این دعوا ما اگر بخواهیم مطرح کنیم باید با دیدگاه خودمان مطرح کنیم. اما این طور ناآگاهانه اقتباس از روی کتاب‌‌های خود آن‌ها نقل کردن و با همان لحن و با همان حرارت و حدت بیان کردن حکایت از این می‌کند که ما از اصل دعوا بی‌خبریم.
من برای اینکه شما بدایند که در بین خود اروپایی‌ها اشخاصی هستند که نسبت به این دگم‌های رایج در خود اروپا دید انتقادی دارند و با تردید نگاه می‌کنند و ارزیابی مجدد کرده‌اند، یک کتابی را برای شما آوردم به نام The Relevence Science یعنی شأن علم. این کتاب را آقای «فوینت وایس زاکر» نوشته. ایشان متولد 1912 است و در آلمان او و برادرش دو تا از شخصیت‌های بزرگ آلمان امروزاند. این آقای وایس زاکر در فیزیک هسته‌ای نظریه خیلی مهمی دارد که آن زمانی که بنده محصل فیزیک بودم ما اصلاً درباره‌ هسته‌ اتم مدل وایس زاکر را می‌خواندیم. یعنی یک دانشمند تراز اول است که استاد فیزیک تئوری بوده در دانشگاه استراسبورگ و رئیس یک قسمت در انستیتوی فیزیک ماکس پلانک بوده و نظریه‌های مختلفی داده است. ایشان این کتاب را راجع به همین جنبه‌‌های فرهنگی و فکری و تمدنی غربی و با دید انتقادی نوشته است. من چند جمله از این را به انگلیسی برایتان می‌خوانم. بحثی می‌کند راجع به کوپرنیک و کپلر و گالیله و ... که این قضیه‌ درگیری آن‌ها با کلیسا و اینکه گالیله و کوپرنیک هر کدام بالاخره یک چیزی می‌گفتند. مقدمتاً می‌گوید که شما فکر نکنید که حالا کوپرنیک و گالیله رفتند و گفتند مثلاً الان روز است و کلیسا می‌گفت شب است. بعد خیلی ساده پرده را به عقب زدند گفتند ببین روز است. بعد باز هم کلیسا قبول نکرد. می‌گوید فکر نکنید این طوری بود. نه کوپرنیک و نه گالیله هیچ کدام در اثبات نظریه‌ خودشان حرف قاطع نمی‌زدند یعنی اینها یک چیزهایی می‌گفتند مخالفان آنها هم براساس نظریه‌های قبلی یک دلایلی داشتند. این طور نبود که مثلاً انتقال از آن فکر قبلی به فکر جدید مثل خاموش شدن یک کلید و روشن شدن یک کلید باشد که یک کسی برود بگوید آقا، یک کلمه تا حالا متوجه نبودید و من توضیح می‌دهم و قضیه حل است. نه این طور نبود. وقتی کوپرنیک نظریه‌ خودش را راجع به گردش زمین به دور خورشید داد چند تا اشکال در نظریه‌اش بود که می‌گفتند اگر اینطور است که تو می‌گویی بگو ببینیم چرا این طوری نمی‌شود؟ کوپرنیک نمی‌توانست جواب بدهد. یعنی یک مرجحاتی در این نظریه‌ جدید وجود داشت یک مرجحاتی در نظریه قدیم. در مورد گالیله هم همین طور است. یک چیزهایی دیده بود ولی این طور نبود که با یک ضربت به کلی یک نظام علمی قدیمی را هم در هم شکسته باشد.
این مطلب را راجع به کوپرنیک، آرئوربرت در این کتاب مبانی مابعدطبیعی علوم نوین که به فارسی ترجمه شده در آن جا صراحتاً ذکر می‌کند، می‌گوید که کوپرنیک در خیلی از مسائل مانده بود و ما نباید فکر بکنیم که آن‌هایی که با کوپرنیک مخالفت می‌کردند حالا یک عده آدم‌های احمق نادانی بودند که از سطح بچه‌های امروزی مدرسه‌ها هم مثلاً فهم و شعور آنها کمتر بود.
کوپرنیک نمی‌توانست آن‌ها را قانع بکند. یعنی از نظر علمی دعوا خیلی روشن نبوده نه اینکه برای یک روز و دو روز، ده‌ها سال این بحث بوده که بالاخره کدام یک از این دو نظریه از نظر علمی درست است. آن وقت در چنین موقعیتی کلیسا جانب کتاب مقدس را گرفته.
انسان مختار است که درباره طبیعت به تحقیق و تفحص بپردازد. کسی نباید مانع از این آزادی بشود. انسان آزاد است برود و در طبیعت تحقیق کند. کسی هم حق ندارد جلوی این آزادی را بگیرد.
این است که گفتم وقتی اروپایی‌ها را هم می‌خواهیم بشناسیم و تحولات اروپایی راهم می‌خواهیم بشناسیم باید در ترازوی آنها شک کنیم. یک اشاره مختصر دیگر هم می‌کنم. شما راجع به انقلاب کبیر فرانسه هرچه می‌دانید از قلم این مورخان معروف حاکم بر اروپا است. اما معلوم نیست تنها تفسیر از انقلاب فرانسه همین چیزهایی باشد که به دست ما رسیده است.
این یک روی دیگری از سکه هم دارد و معلوم نیست که ما آن را شناخته باشیم و به دست آورده باشیم. آن در واقع جریان ضعیف مغفول مانده تفسیرات خود تاریخ اروپا است و باز من اضافه بکنم ما حتی دنیای امروز را خیلی وقت‌ها از دید اروپایی‌ها می‌شناسیم. الان اگر به ما بگویند راجع به دنیای عرب چه تصوری دارید منابع ما راجع به دنیای عرب چیست؟ خودمان تحقیق کرده‌ایم؟ امروز ما اگر بخواهیم خاورمیانه را بشناسیم خود سراغ کتابخانه می‌رویم. می‌بینیم که در لندن، در پاریس، در نیویورک چه کتاب‌هایی در مثلا ً 10 سال اخیر راجع به خاورمیانه چاپ شده آن‌ها را می‌خوانیم. آیا باید این طور باشیم. یا این که نه ما باید خاورمیانه را از دید خودمان بشناسیم. اعراب را از دید خودمان بشناسیم و نه از دید نویسندگان غربی.
آن‌ها را هم باید مطالعه کنیم. ولی باید بدانیم که همیشه آنها با متر ومعیار خودشان دارند تحقیق می‌کنند. ‌آخرین شاهد مقصودی که من عرض می‌کنم و عرضم را تمام می‌کنم بینش مارکسیستی است. ببینید این حرفی که بنده امشب زدم، نوعی دیگر از تاریخ‌نگری و تاریخ‌نگاری است اگر من می‌گفتم از دریچه دید مارکسیستی به تاریخ نگاه نکنید، همه می‌گفتند این که احتیاجی به گفتن ندارد. ولی بنده می‌خواهم بگویم چیزی شبیه به همان چهارچوب‌های از پیش مفروض گرفته شده‌ای که در نگرش مارکسیستی وجود دارد، در نگرش غیر مارکسیستی غربی هم هست.
شما می‌دانید که مارکسیست‌ها راجع به تاریخ نظریه‌ای داشتند به نام «ماتریالیسم تاریخ» و سراغ هر تمدنی که می‌رفتند فقط آن چیزهایی را می‌دیدند و انتخاب می‌کردند و می‌نوشتند که مسیر آن‌ها را این نظریه می‌توانست اثبات کند. به هر چیزی از این دیدگاه نگاه می‌کردند. خب ما که نباید در ایران، اسلام را از دید «پتروشفسکی» ببینیم. ما که نباید تاریخ خودمان را از دید مثلاً نویسنده «تاریخ ماد» ببینیم. این معنا را شما منحصر به مارکسیست‌ها ندانید.
عرض بنده فقط همین است. یک همچنین شکی. من از شما یقین نمی‌خواهم. اگر من موفق شده باشم در شما یک شک مختصر ایجاد کرده باشم نسبت به مبانی تاریخ‌نگاری غربی این کفایت می‌کند. بعداً شما بروید این شک را بر طرف کنید به یقین برسید، به نتیجه خلاف نظر من برسید ولی با تأخیر. اگر به همچنین نتیجه‌ای برسید بنده اجر و مزد خودم را از این صحبت گرفته‌ام.
اما آن چیزی که من می‌خواهم نتیجه بگیریم این است که ما دچار یک وسواس و وسوسه‌ای بشویم که از این به بعد از خودمان بپرسیم، مبادا این مبتنی بر یک پیش‌فرضی باشد که من قبولش ندارم. من امشب این کتاب تمدن اسلام و عرب «گوستاولبن» را نگاه می‌کردم. مقدمه‌اش را نگاه می‌کردم «گوستاولبن» آدم منصفی بوده. برخلاف خیلی از نویسندگان غربی ومورخان فحش نداده. بد و بیراه نگفته. اتهام نزده ، ولی ببینید، این کتاب معروف که بارها در جامعه ما به چاپ رسیده و از آن نقل و قول‌ها شده دیدگاه نویسنده‌اش چیست؟ در صفحه 13 مقدمه‌ این کتاب می‌گوید با اندک تأملی معلوم می‌شود که اقوام دنیا در تمدن و ترقی با هم مساوی نیستند. اینجا من اضافه بکنم. اصلاً کلمه ترقی کلمه‌ای است که به دید اگوست کنتی تعلق خاصی دارد. یعنی یکی از مفاهیم تفکر پوزیتویستی به ادبیات عامه و به زبان عامه راه پیدا کرده و به مشرق زمین هم ‌آمده. والا ما همچنین لفظ ترقی هم اصلاً نداشتیم.
ما در سعدی و حافظ و ادبیات خود کلمه ترقی نمی‌بینیم، رقاء داریم به معنای برتری و علو. اما ترقی یک چیزی است که جدیداً ساخته‌اند برای اینکه می‌خواستند پروگرس را ترجمه کنند. پروگرس پروگرس. همه دنیا پر شده از پروگرس. آن وقت می‌گوید که با اندک تأملی معلوم می‌شود که اقوام دنیا با تمدن و ترقی مساوی نیستند. جمعی درجه‌ای را طی کرده و جمعی دیگر درجه‌ای، و بعضی‌ها در مدارج متوسطه باقی مانده‌‌اند. همان مدارج متوسطه‌ای که اروپا از آن جسته و همه را طی کرده است و همین اقوام اروپا هستندکه ما به وسیله‌ آنها می‌‌توانیم از مدارج متوسطه اطلاع حاصل نماییم.
این حرف‌ها شما را یاد حرف‌های چه کسی‌ می‌اندازد؟ حرف‌های اگوست کنت، یعنی دید و نگرش همان است. می‌گوید این اروپایی‌ها به کمال رسیده‌اند بقیه بعد این‌ها از همه آن مدارج جسته و همه‌انها را طی کرده‌اند. و ما با این‌ها می‌توانیم بفهمیم چه کسی متوسط بوده، چه کسی کوتاه بوده، چه کسی بلند بوده. چه کسی عقب مانده است. آخرین نکته‌ای که باید وسط صحبت تذکر می‌دادم این است که مبادا یک وقتی ما راجع به تاریخ خودمان اصطلاح قرون وسطی را به کار ببریم.
یعنی مثلاً مبادا ما یک وقتی بگوییم که مثلاً تاریخ ایران هم به دوره‌ی قرون وسطی تقسیم می‌شود. بعضی وقت‌ها می‌گویند تا مشروطیت قرون وسطی ماست و از مشروطه به بعد ما هم در مسیر جدید اروپا افتادیم!
این همان چیزی است که اروپایی‌ها می‌گویند. اصلاً اروپا می‌گوید که ما رضاخان را آوردیم تا ایران را لائیک کند. یعنی حاکمیت دین را از ایران دور بکند. خب، این حرف آنها است. آیا حالا ما هم باید همان قاعده و همان کلیشه‌ی آن‌ها را به تاریخ خودمان بزنیم یا نه؟ این‌ها یک مطالبی است که بنده به نظرم می‌رسید برای همه‌تان آرزوی موفقیت می‌کنم و امیدوارم با نسلی که شما هستید ما صاحب مورخان مستقلی باشیم که تحقیقات جدی درباره فرهنگ و تمدن اسلامی به عمل بیاورند.


منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 8



 
تعداد بازدید: 1142


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: