انقلاب اسلامی :: مثل طفلان مسلم ایستاده‌اند

مثل طفلان مسلم ایستاده‌اند

24 آذر 1399

مهر سال 54 در دبیرستان شرف سال آخر تحصیلم را می‌گذراندم. سر کلاس مثلثات بودیم که معاون مدرسه آمد و از معلم خواست که من [خانم ملکی] بیرون بروم. وقتی با معاون از پله‌ها پائین می‌آمدیم دستم را محکم گرفته بود و دائماً در این فکر بودم که چرا کسی که از من خوشش نمی‌آید دستم را این‌چنین گرفته است. وقتی به دفتر مدیر رسیدیم. دیدم چند مرد با مدیرمان صحبت می‌کنند. آنها به من گفتند باید بیایی اداره و به چند سؤال ما جواب بدی. من فکر کردم اداره آموزش و پرورش را می‌گویند. خواستم بروم وسایلم را بردارم اما اجازه ندادند و بعد از اصرار من تنها توانستم چادرم را بیاورم. چند روزی بود که احساس می‌کردم تعقیبم می‌کنند و در مدرسه نیز مدیر مرا کنترل می‌کرد. من و چند تن از دوستانم به خاطر فعالیت‌های سیاسی، انقلابی که داشتیم و کارهایی که انجام می‌دادیم مورد سوءظن مدیر واقع شده بودیم. ما به جلسات قرآن می‌رفتیم و کلاس عربی داشتیم و بچه‌ها را از مسائل اجتماعی و سیاسی آگاه می‌کردیم، انشاهای انقلابی می‌نوشتیم و حتی بعد از مدتی چند تن از همکلاسی‌هایمان که بی‌حجاب بودند، با حجاب به مدرسه می‌آمدند. چند وقت پیش یکی از دوستانم را به همراه خواهرانش دستگیر کرده بودند، برادرشان هم مدتی قبل دستگیر شده بود. صبر و تحمل زیر شکنجه تمام شده بود و به همه فعالیت‌هایمان اعتراف کرده بود و می‌توان گفت ساواک پرونده کاملی از فعالیت‌های من در دست داشت. مدیر مدرسه نیز در جریان دستگیری من بی‌تقصیر نبود. او تمام فعالیت‌های من را زیر نظر داشت و دائماً با ساواک در ارتباط بود. حتی روزی که برای ثبت ‌نام به مدرسه رفتم همه اعضای اتاق را بیرون کرد و در حالی که عکس من در دستش بود گفت من باید یک تلفن مهم بزنم، بروید بیرون.

با تمام این مسائل من هنوز باورم نمی‌شد که مرا دستگیر کرده‌اند. وقتی از در مدرسه بیرون آمدیم، دیدم چند تا ماشین در سرتاسر خیابان ایستاده‌اند و همه وقتی به هم علامت دادند حرکت کردند. خیلی خنده‌دار بود که پنج تا ماشین برای دستگیری دانش‌آموزی آمده بودند که هیچ سلاحی هم همراهش نبود. وقتی تو ماشین نشستیم به من گفتند اول باید برویم خونه‌تون. وقتی به منزل رسیدیم، سر ظهر بود، مادرم منزل بود، پدرم هنوز از سر کار نیامده بود و برادرم هم تازه بعد از مدتی به خانه رسید. در مدت کوتاهی تمام خانه را زیررو کردند و حتی تمام کتاب‌های درسی‌ام را یکی یکی ورق می‌زدند و به دنبال عکس یا اعلامیه در لابلای کتاب‌ها می‌گشتند. در خانه یک اتاق دیگر هم داشتیم که متعلق به برادرم بود و تمام کتاب‌هایمان در آنجا داخل یک گنجه بود. در اتاق قفل بود. گفتند در اتاق را باز کنید. گفتم این اتاق مال یکی از همسایه‌ها است و در اتاق قفل است و ما هم کلید آن را نداریم. یکی از آنها به همکارش گفت قفل را بشکن و در راه شکستند و وارد اتاق شدند و فهمیدند اتاق مال خودمان است و هر چه کتاب و نوار بود داخل گونی ریختند و بردند. برادرم سعی داشت کاری کند تا با من همراه شود و کمکی برای من باشد. بنابراین با آنها به بدی و تندی حرف می‌زد و می‌خواست هر طور شده همراه من بیاید. وقتی مرا از در بیرون می‌بردند مادرم دائماً فریاد می‌زد ای امام زمان داد ما را از اینها بگیر. من به شدت نگران این بودم که آنان تیراندازی کنند زیرا همگی مسلح بودند. داخل ماشین شدیم و تا نیمه‌های راه که رسیدیم به من گفتند: سر تو بنداز پایین، روی صندلی. وقتی سرم رو پائین انداختم شروع کردند به توهین و فحاشی. ناگهان رفتارشان عوض شد و به کلی با رفتاری که در مدرسه جلوی مدیر داشتند تفاوت پیدا کرد.

وقتی به کمیته رسیدیم چشم‌هایمان را بلافاصله بستند و بعد کنار یک دیوار ایستادیم و دستهایمان را بالا بردیم و به دیوار چسباندیم. برادرم هم کنار من ایستاده بود. بیشتر کتابهایی که از خانه آورده بودند متعلق به یکی دیگر از برادرانم بود. برادرم دائم به من می‌گفت: کتاب‌ها مال منه، که من به گردن نگیرم. هر کسی که می‌آمد و می‌رفت فحشی به ما می‌داد و یا توی سرمان می‌زد یا لگد می‌زد و ناسزایی نثارمان می‌کرد. یکی از آنها وقتی از کنار ما رد شد گفت: اینها را ببین. مثل دو طفلان مسلم ایستاده‌اند و بعد ما را به اتاق افسر نگهبان بردند و لباسهایمان را عوض کردیم. من با همان روپوش مدرسه آمده بودم و به من یک فرنچ و شلوار دادند. یک فرنچ هم دادند که روی سرم بگذارم چرا که باید سرمان پائین می‌بود و جایی را نگاه نمی‌کردیم. من و برادرم را از هم جدا کردند و برادرم یک هفته بعد آزاد شد و بعد مرا به پشت بند بردند. یادم نیست تا کی پشت بند بودم و چه وقت مرا به داخل بردند. در پشت بند همان‌طور چشمم بسته بود و رو به دیوار روی زمین نشسته بودم. فقط صدای رفت و آمدها و برخورد محکم درهای بند را می‌شنیدم و نمی‌دانستم که این صداها، صدای چیست. صدای داد و فریاد زندانیان را که می‌شنیدم، وحشت تمام وجودم را می‌گرفت و چون نمی‌دانستم که چه اتفاقی می‌افتد بیشتر می‌ترسیدم اصلاً هنوز نمی‌دانستم که در کجا هستم. پشت بند هم که بودم باز هر کس که رد می‌شد یا تو سرم می‌زد یا فحش می‌داد یا لگدم می‌زد. فکر می‌کنم تا صبح پشت بند بودم. صبح مرا به بازجویی بردند.

 

منبع: آن روزهای نامهربان (یاد از رنج‌هایی که برده‌ایم...)، فاطمه جلالوند، تهران، موزه عبرت ایران، 1385، ص 52 - 56.



 
تعداد بازدید: 715


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: