انقلاب اسلامی :: دستگیری و حبس در سال 1357

دستگیری و حبس در سال 1357

29 دی 1399

زندان چهارم من در سال 1357 بود. در آن سال در مسجد سجاد نارمک، خیابان مدائن در ماه محرم ده شب برنامه‌ سخنرانی داشتم. آن موقع اوج انقلاب بود و حکومت نظامی هم اعلام کرده بودند. شب هفتم یا هشتم محرم بود که یک منبر دو ساعته رفتم و خیلی هم علیه رژیم صحبت کردم. جمعیت زیاد بود و مسجد کاملاً پر بود. در همان زمان ازهاری گفته بود که اینها پودر قرمز را در جوی‌ها می‌ریزند و بعد می‌گویند خون است. آن شب خطاب به ازهاری گفتم: «فلان فلان شده تو این همه آدم را کُشتی بعد می‌گویی که اینها پودر است که در آب می‌ریزند؟!» منبر روبه‌روی درِ‌ مسجد بود. در همان حالی که صحبت می‌کردم ده کامیون و دو ماشین کلانتری را شمردم که رد شدند. وقتی که اینها آمدند جمعیت هم زیاد بود،‌ مردم بلند شدند که با اینها درگیر شوند. آخرهای منبرم بود نزدیک دو ساعت صحبت کرده بودم. جوّ متشنج شد، لذا گفتم: «آقایان! تقاضا می‌کنم هیچ‌کس عکس‌العملی نشان ندهد، اینها آمده‌اند مرا بگیرند و من هم آماده هستم.»

مرا از آنجا به کلانتری نارمک بودند. مرکز اصلی حکومت نظامی در خیابان پنجم نیروی هوایی بود. یک قسمت از حکومت نظامی هم در همین کلانتری نارمک بود. وقتی به کلانتری 2 رسیدیم، متوجه شدم که دو نفر دیگر از روحانیون را هم گرفته‌اند. یکی حجت‌الاسلام حاج آقای محقق امام جماعت مسجد سجاد بود، به دلیل اینکه از من برای سخنرانی دعوت کرده بود. دیگری هم حاج آقا سیدموسی بنی‌طبا از ائمه جماعات بود. بنده زندان زیاد دیده بودم و این مسائل برایم عادی بود؛ اما این آقایان اولین‌بارشان بود. دیدم یک حُرن و اندوهی در چهره‌ آنهاست. آن‌شب‌ها، مردم پشت‌بام‌ها تکبیر می‌گفتند. مأموران هم اعصابشان ناراحت بود، و مشروب می‌خوردند و مست بودند.

افسری از گاردی‌ها بود که مرتب می‌آمد و می‌رفت و فحش و بدوبیراه می‌گفت. داد می‌زد که مدام می‌گویند شاه باید برود. شاه باید برود! شاه کجا برود؟! با خودش حرف می‌زد، مست بود و چیزی حالیش نبود. داد زد: «هرکس بگوید شاه برود، من با این کلت توی دهانش می‌زنم، شاه که می‌گوید من حاضرم مذاکره کنم، پس چه بگوید؟ بگوید من غلط کردم! فلان چیز خوردم!» من به او گوش می‌دادم بعد که ساکت شد. به او گفتم: «حرف‌هایت تمام شد؟!» داد زد و گفت: «چه می‌خواهی بگویی!» گفتم: «تمام شد یا باز هم حرف داری بگویی!؟» با داد زدن گفت: «تمام شد.» من هم گفتم: «شاه باید برود، با هزار دلیل شاه باید برود، کلتت را دربیاور مرا بزن.» گفتم: «تو کجا بودی روزی که [امام] خمینی اولین اعلامیه را داد و با شاه محترمانه صحبت کرد و بعد هم دوباره او را نصیحت کرد که این آمریکا یک خطر است ولی شاه رفت و در سخنرانی‌اش گفت: مَه فشاند نور و سگ عوعو کند و توهین کرد». خلاصه برای این مأمورها کلی صحبت کردم. پانزده شانزده افسر شهربانی بودند و در حدود سی نفر هم افسران گارد حضور داشتند. آن شب کار به جایی کشید که عده‌ای از این افسران گفتند ما امشب نوبت مرخصی‌مان بوده؛ ولی نمی‌رویم. ما این حرف‌هایی که گفتی تا حالا نشنیده بودیم. گفتم: «شما آن موقع ما را بیگانه حساب می‌کردید. امام خمینی این روزها را برایتان پیش‌گویی و ترسیم کرده بود؛ اما گوش ندادید. حالا خودتان کار را به اینجا رساندید.»

آن شب ما در کلانتری بودیم. صبح که شد ما را از کلانتری نارمک به کلانتری خیابان پنجم نیروی هوایی که مرکز حکومت نظامی شرق تهران بود، منتقل کردند. در آنجا یکی دیگر از آقایان به نام حجت‌الاسلام حاج آقا قدس محلاتی به ما ملحق شد و ما چهار نفر روحانی را به اتاق سرهنگ توانا بردند. وارد که شدیم، سرهنگ توانا پشت میزش نشسته بود، چهار پنج افسر هم ایستاده بودند و برای آنها صحبت می‌کرد، ولی هنوز آن حالت مستی در او مانده بود. تا ما وارد شدیم بدون مقدمه شروع به داد و بیداد کرد، معلوم بود که اعصابش له شده است، می‌گفت: «چه کردید، مملکت را خراب کردید، نفت صف، پیاز صف، بنزین صف، سیب‌زمینی صف، داد و فریاد می‌کرد». تا رسیدم دیدم که یک صندلی خالی است، فوری بدون اعتنایی به او رفتم روی صندلی نشستم.

وقتی ساکت شد من با تشر گفتم: «سرهنگ!‌ صحبت‌هایت تمام شد؟!» برگشت و یک نگاهی کرد، گفتم: «تمام شد یا هست!؟ اگر هست ما آماده‌ایم که بشنویم بگو». گفت: «تمام شد». بعد گفتم: «ما کردیم یا شما کردید! ما مملکت را خراب کردیم یا شما کردید! سیب‌زمینی صف، پیاز صف، چه کسی این کارها را کرد!؟» گفت: «ما کردیم!!» گفتم: «بله!» شما کردید، چرا هویدا زندان است، چرا خسروداد زندان است، چرا نیک‌پی زندان است، یکی‌یکی اینها را برشمردم و گفتم اینها برای چه زندان هستند، چرا اینها را زندان انداختند؟»

چند اعلامیه روی میزش بود. اعلامیه‌ها را برداشت و گفت: «ببین اینها چیست؟!» من هم داد زدم و گفتم: «ای داد، ای هوار، به چه کسی بگوییم در مملکتی که متمم قانون اساسی‌اش این است که باید پنج مرجع تقلید هر حکمی که در مجلس بیاید اگر اینها تأیید کنند قانونی است وگرنه این حکم قانونی نیست. ما به چه کسی باید بگوییم اعلامیه‌ مرجع تقلید در این مملکت جرم است!» همین‌طور ادامه دادم بعد هم نشستم و به اوگفتم: «اسلحه‌ات را در بیاور مرا بزن». چنان خرد شد که سیگار درآورد به من تعارف کرد و زنگ زد چای بیاورند. گفتم: «چایت را نمی‌خورم و سیگارت را هم نمی‌کشم. فقط ما را با اسلحه بزن». هر چه کرد و حرف زد که از دل ما در بیاورد، به او اعتنایی نکردیم. او هم وقتی دید اوضاع این‌گونه است یک ماشین آورد و ما چهار نفر را سوار کردند و به پادگان ارتش در عباس‌آباد ـ نبش شهید بهشتی فعلی ـ بردند.

در آنجا یک سرهنگ خیلی مؤدب ـ برعکس سرهنگ توانا ـ خیلی متواضعانه با ما برخورد کرد و خیلی خوب هم بازجویی کرد. روز هشتم ماه محرم بود. شب تاسوعا که فردایش راهپیمایی بود. ما از دو ماه قبل در جلسات متعدد برای آن راهپیمایی برنامه‌ریزی کرده بودیم. در همان هنگام که از ما به صورت تک‌تک بازجویی می‌شد هوا خیلی ابری و سیاه شد، لذا سرهنگ برخاست و رفت از پنجره به بیرون را نگاه کرد و گفت: «خدا کند که فردا یک برف و طوفانی بیاید تا یک نفر هم از خانه‌اش بیرون نیاید». گفتم: «سرهنگ! به تو قول می‌دهم که اگر سنگ هم از آسمان ببارد، فردا یک نفر هم در خانه‌اش نخواهد ماند». گفت: «فردا را چه می‌بینی؟!» من هم به او، قضیه‌ برخوردم با سرهنگ توانا را تعریف کردم و گفتم: «جناب سرهنگ، من با تو مؤدب صحبت می‌کنم، چون مؤدبی، من مردم را می‌شناسم،‌ اگر شما دخالت نکنید یک خط هم به یک شیشه نمی‌افتد و از دماغ کسی هم خون نمی‌آید، من مردم را خوب می‌شناسم به تو قول می‌دهم که اگر این سرهنگ تواناها و امثال اینها نروند و احمقی نکنند،‌ مردم راه خودشان را می‌روند و هیچ اتفاقی هم نمی‌افتد.»

این سرهنگ دیگر خواب از چشمش پریده بود، گفت: «من در این شبِ تاسوعا خجالت می‌کشم شما را اینجا نگهدارم و از طرفی هم دوست ندارم که بقال سر محله بیاید برای شما ضمانت کند. خودتان یک چیزی بنویسید که هر موقع شما را احضار کردیم، بیایید.» گفتم: «چقدر بنویسیم.» گفت: «50 هزار تومان.» من هم نوشتم که ما از حوزه‌ قضایی تهران بیرون نمی‌رویم و هر موقع هم که ما را احضار کردند و نیامدیم 50 هزار تومان جریمه بدهیم. سرهنگ خیلی مؤدبانه و محترمانه تا دم در با ما آمد و عذرخواهی کرد و ما هم بیرون آمدیم.

 

منبع: خاطرات حجت‌الاسلام والمسلمین علی‌اکبر مهدوی خراسانی، تدوین مهدی قیصری، تهران، مؤسسه فرهنگی هنری و انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1395، ص 128 – 132.



 
تعداد بازدید: 1051


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: