انقلاب اسلامی :: خاطره‌ای تلخ از روز اول محرم 1357

خاطره‌ای تلخ از روز اول محرم 1357

13 بهمن 1399

روز اول ماه محرم (1357) عده‌ای کفن‌پوش با علم و کتل از سرچشمه و بهارستان به طرف مجلس رفته بودند که دستور تیراندازی داده می‌شود. عده زیادی کشته و زخمی شده بودند. آن روز، شیفت صبح، در بیمارستان فرحناز پهلوی بودم. دکتر محتشمی، جراح ارتوپد به اتاق عمل آمد. جریان تیراندازی به مردم را برایم گفت و ادامه داد: «از بیمارستان سوم شعبان تماس گرفته‌اند که مجروح آورده‌اند، من دارم می‌روم آنجا. بیهوشی خیلی کم داریم می‌توانی بیایی؟»

- بله می‌آیم.

- پس من می‌روم. شما هم کارت را که تمام کردی سریع بیا.

بعد از آنکه دکتر محتشمی رفت، دکتر امینی، پزشک بیهوشی تلفنی با من تماس گرفت و گفت: «ترابی بعدازظهر که کارت تمام شد، مستقیم بیا بیمارستان سوم شعبان. اینجا پر از مجروحه. اگر هم کسی جلویت را گرفت، بگو با رئیس بیمارستان، دکتر پایدار کار دارم.»

از دکتر امینی شنیده بودم که این بیمارستان زیر نظر بازاری‌های پیرو خط امام است. کادر بیمارستان همه از جان و دل کار می‌کردند. در آن زمان خانم‌ها با حجاب در این بیمارستان کار می‌کردند. بیمارانی که پول نداشتند برای درمان به آنجا مراجعه می‌کردند.

بعد از تمام شدن کارم راه افتادم. بین میدان توپخانه و سرچشمه دیدم که مردم پراکنده‌اند و گاردی‌ها و پیاده‌نظام هم سرتاسر میدان توپخانه به طرف میدان بهارستان و خیابان‌های سیروس و چراغ برق با کلاهخود و جلیقه‌های ضدگلوله و سلاح در دست آماده‌باش ایستاده‌اند. کرکره تمام مغازه‌های آن اطراف مثل روزهای تعطیل بسته بود. صدای تیراندازی‌های پراکنده‌ای می‌شنیدم. گاردی‌ها به من گفتند: «کجا؟» گفتم: «خانه‌مان اینجاست.»

اجازه دادند رد شوم. وقتی وارد سرچشمه شدم، دیدم تا چشم کار می‌کند کفش روی زمین ریخته است. کامیونی آنجا بود و رفتگرها داشتند کفش‌ها را داخل کامیون می‌ریختند. آن‌قدر خون روی زمین ریخته بود که انگار وارد کشتارگاه شده بودم. از چند ماشین تانکردار، شلنگ[شیلنگ] آب گرفته بودند و رفتگرها جارو می‌کشیدند. داشتند خون‌ها را می‌شستند. از دیدن این صحنه‌ها شوکه شده بودم. مات و مبهوت ایستاده بودم و نگاه می‌کردم که گاردی‌ها اخطار دادند.

- سریع اینجا را ترک کن، برای چه ایستاده‌ای؟

راه افتادم جلوتر مردی حدود سی‌وپنج سال را در همان اطراف دیدم و از او ماجرا را پرسیدم. حال درستی نداشت و گریه می‌کرد. گفت: «دیدی کفش‌ها را چطوری توی کامیون می‌ریختند؟ همین طور مردم را زنده و مرده با هم توی کامیون ریختند و بردند تا آنهایی هم که زنده‌اند، بین جنازه‌ها بمیرند.»

ماشینی نبود تا با آن خودم را به بیمارستان سوم شعبان برسانم. پیاده تا خیابان ری رفتم. سر کوچه بیمارستان که رسیدم دیدم عده‌ای جوان در ردیف‌های چهار نفری، دست‌هایشان را در بغل هم زنجیر کرده‌اند و تا در بیمارستان پشت هم ایستاده‌اند. به من گفتند: «ورود به اینجا ممنوع است. کسی نباید وارد این کوچه بشود.»

- اجازه بدهید من بروم. من پرستارم می‌خواهم بروم کمک کنم.

- به ما دستور داده‌اند به هیچ کس اجازه داخل شدن ندهیم.

- شما به آقای دکتر پایدار یا دکتر امینی بفرمایید ترابی آمده. یکی از جوان‌ها سوار موتور شد و رفت داخل بیمارستان و برگشت.

- خانم سوار شوید، برویم.

کیفم را بین خودم و او گذاشتم و سوار شدم. خیلی سریع مرا به بیمارستان رساند. همه جای بیمارستان پر از مجروح بود توی حیاط، داخل راهروها، حتی آنهایی که مجروحیت سطحی داشتند، کنار پله‌ها نشسته بودند. داخل اورژانس را نگاه کردم. دیدم سرتاسر اورژانس را با بند رخت طناب‌کشی کرده‌اند و سرم‌های هواگیری شده و آماده را به این طناب‌ها آویزان کرده‌اند.

سریع خودم را به اتاق عمل در طبقه بالا رساندم. جراح‌ها داشتند در سه اتاق عمل کار می‌کردند. دکتر امینی تا مرا دید، گفت: «خدا خیرت بدهد آمدی! من دیگر خیلی خسته شده‌ام. بدو ترابی سریع لباس بپوش بیا.»

مشغول کار شدم. اکثر مجروحان جوان بودند و بیشتر جراحت‌ها شکمی و ارتوپدی بود. دکتر امینی تا عصر ماند و بعد از آن گفت: «ترابی من دارم می‌روم، اما دیگر نمی‌توانم برگردم. حکومت نظامی است. اگر با من کاری داشتی تلفنی تماس بگیر.»

سه اتاق عمل بیمارستان سوم شعبان تا صبح فعال بود. بی‌هیچ استراحتی روی مجروحان کار کردیم. چند نفری از زخمی‌ها بیرون اتاق عمل قبل از آنکه بتوانیم کاری برایشان انجام بدهیم، به شهادت رسیدند.

صبح باید بیمارستان فرحناز پهلوی می‌رفتم. با پرسنل اتاق عمل خداحافظی کردم و بیرون آمدم. کادر بیمارستان سوم شعبان جوابگوی آن همه مجروح نبود. از طرفی به نیروی بیهوشی در اتاق عمل نیاز شدید داشتند. من با کارم می‌توانستم در مبارزه علیه رژیم شرکت کنم. برای اینکه بعدازظهرها را بتوانم به آنجا بروم و کمک کنم، با بیمارستان البرز تماس گرفتم و به خانم برومند گفتم: «برادرم تصادف کرده، من باید بالای سرش باشم چند روزی نمی‌توانم بیایم.»

- بیاورش بیمارستان خودمان.

- نگران کارت نباش. من برایت مرخصی رد می‌کنم.

ده روز مرخصی گرفتم. هر روز، بعدازظهر که کارم در بیمارستان فرحناز پهلوی تمام می‌شد خودم را به سوم شعبان می‌رساندم و سر عمل‌ها حاضر می‌شدم.

 

منبع: کتاب خاطرات ایران‌ (خاطرات ایران ترابی)، خاطره‌نگار شیوا سجادی، تهران، سوره مهر، 1395، ص 92 - 95.



 
تعداد بازدید: 699


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: