انقلاب اسلامی :: روایتی از واقعه 17 شهریور

روایتی از واقعه 17 شهریور

08 شهریور 1400

از خانه بیرون آمدم. رفقا را سر قرارها پیدا کردیم و همراه بچه‌های محل به خیابان شهباز (هفده شهریور کنونی) آمدیم. حضور مأموران رژیم، در این خیابان بسیار گسترده بود و مسیرهای منتهی به میدان، در محاصره آنان قرار داشت. چیزی به ساعت هشت صبح – زمان انجام مراسم – باقی نمانده بود، اما امکان رسیدن به میدان تقریباً غیرممکن بود.

آن روز موفق شدم در مدت نیم ساعت، سه طرف میدان را بررسی کنم: شمال میدان به طرف امام حسین(ع)؛ در آن‌جا – روبروی شرکت برق – جمعی ایستاده بودند. تعدادشان کم بود، اما بتدریج بر تعداد آنها افزوده می‌شد.

سومین مسیر منتهی به میدان، از خیابان فرح‌آباد (پیروزی کنونی) بود. رفتن به آنجا نیز امکان نداشت و ارتباط خیابانها با یکدیگر قطع شده بود. با اصرار زیاد موفق به رفتن به آن‌جا شدم. خیلی التماس کردم. یادم می‌آید به مأموران گفتم: «من نان‌آور خانه هستم؛ باید بروم؛ مریض دارم؛ برای تظاهرات نیامده‌ام و...»

در خیابان فرح‌آباد،‌جمعیت بیشتری حضور داشت. در این خیابان شروع کردم به شعار دادن و از مردم تقاضا کردم جواب دهند. شعارها و اعتراضات مردمی، در میان مأموران رژیم وحشت آفرید. از طریق بلندگوهای دستی اعلام کردند که اگر شعارها تکرار شود تیراندازی می‌کنیم؛ سپس از مردم خواستند که به خانه‌های خود برگردند و مقررات حکومت نظامی را محترم نگه دارند. بارها این اخطارها از بلندگوها پخش شد،‌اما مردم توجه نکردند.

سرتاسر خیابان را مزدوران رژیم مسدود کرده، سلاح‌های آتشین خود را به سوی مردم نشانه رفته بودند؛ گویی برای اعدام تبهکاران به خط ایستاده‌اند. بعد از اخطارهای پیاپی،‌ اقدام به تیراندازی هوایی نمودند و به جمعیت تظاهرکننده گوشزد کردند که اگر متفرق نشوید شلیک خواهیم کرد. در پی این اخطار مردم را به رگبار بستند و تعدادی را زخمی و شهید کردند. به دنبال آن مردم متفرق شدند.

به جنوب میدان آمدم. جمعیت زیادی به طرف میدان خراسان حرکت می‌کرد. آن‌جا را بهترین نقطه برای شعار دادن دیدم. مکردم به شعارها خوب جواب می‌دادند. سیل خروشان مردمی که مرگ را به بازی گرفته بودند دشمن را به وحشت انداخت. دشمن چون مار زخم‌خورده در کمین بود و دنبال فرصت می‌گشت تا نیش زهرآگین خود را به کار برد.

فاصله مردم تا خط آتشی که مأموران رژیم تشکیل داده بودند، زیاد نبود. به نظرم رسید راهی برای نفوذ به این خط آتش پیدا کنم و با خلع سلاح کردن سربازان، سلاح‌های آنها را به غنیمت گیرم. این نقشه را با چند نفر از جوانانی که در آن‌جا حضور داشتند در میان گذاشتم. آنها حاضر به همکاری شدند. برای این‌کار باید ابتدا مردم را آرام می‌کردیم و آن‌وقت یواش‌یواش به همراه جنعیت به خط آتش نزدیک می‌شدیم و نقشه خود را عملی می‌کردیم.

از مردم خواهش کردیم که آرام گیرند و روی زمین بنشینند. در میان جمعیت آن روز، تمام اقشار مردم از بزرگ و کوچک، زن و مرد، پیر و جوان و طلبه و دانشجو حضور داشتند. البته بیشتر آنها را جوانان تشکیل می‌دادند.

بعد از آرام کردن مردم، ‌برای آنها چند جمله‌ای صحبت کردم. از افرادی هم که در پیاده‌روها ایستاده بودند دعوت کردم به جمع ما ملحق شوند. گفتم: «آرام باشید، برادران ارتشی شلیک نمی‌کنند... ما می‌خواهیم درد دلمان را بگوییم... حرف حساب داریم و...» بعد از این سخنان، جمعیت را آرام آرام جلو بردیم تا فاصله کمتر شود.

حدود سه متر با خط آتش فاصله داشتیم. در این بین با فرمانده نیروها صحبت کردم. وی خیلی سرسخت و یک‌دنده بود. او اعلام کرد که اگر جلوتر بیایید، دستور تیر خواهم داد. این مطلب را چند بار تکرار کرد و از مردم خواست که متفرق شوند. من می‌توانستم از آن فاصله با یک خیز خود را به سربازان برسانم و به همراهی چند نفر دیگر قدرت خلع سلاح کردن آنها را داشتم، اما برای این منظور باید جمعیت را آماده می‌کردیم زیرا می‌دانستم یک اقدام دسته‌جمعی باعث موفقیت در کار و وحشت مأموران رژیم خواهد شد.

در خط آتش تقریباً پانزده تا بیست سرباز، به زانو نشسته بودند. ما نمی‌توانستیم با یک یا دو نیرو نقشه خود را عملی کنیم. باید جمعیت را همراه خود جلو می‌بردیم.

در این فاصله فرمانده نیروهای مستقر در آن‌جا وحشت‌زده گفت: «از این نزدیکتر نیایید، والا دستور شلیک می‌دهم.» در همین حال به نیروهای خود دستور تیراندازی داد. ابتدا فکر کردم تیرهوایی می‌زنند، ولی وقتی به اطراف و پشت سر خود نگاه کردم و پیکرهای غرق خون مردم بی‌دفاع را دیدم، فهمیدم که تیرها به سوی مردم شلیک می‌شود. هلی‌کوپترهایی که در طول راهپیمایی به پرواز درآمده بودند، از بالا نیروهای رژیم را کنترل می‌کردند.

مردم چون برگ پاییزی به زمین می‌ریختند و جان می‌دادند. جمعیت بی‌پناه در حال فرار بودند و کفش‌ها و چادرها و لباس‌ها بر سنگفرش خونین خیابان به جا می‌ماند. جوانانی که با من بودند بر زمین افتادند. من پشت درختی پناه گرفتم. یکی از جوانانی که با من همکاری می‌کرد، روی زمین افتاده بود و از دهانش خون بیرون می‌زد. تصمیم داشتم هرطور شده به او کمک کنم. تا از پشت درخت بیرون آمدم، رگبار گلوله مرا به جای اول کشاند. تمامی گلوله‌ها به درخت اصابت کرده بود. بار دیگر عزمم را جزم کردم تا به کمک او بروم که دیدم به شهادت رسیده است.

خون جلو چشمان مردم را گرفته بود. تصمیم داشتند با نیروهای مسلح درگیر شوند. از آنها تقاضا کردم که به کمک مجروحان بروند و اجساد شهیدان را از روی زمین جمع کنند. تا توانستیم به مجروحان کمک کردیم و اجساد مطهر شهیدان را از صحنه درگیری دور کردیم. اصرار من در مورد جمع‌آوری پیکر شهدا به این دلیل بود که گفته می‌شد رژیم شاه جنازه‌ها را در شهر قم با ماشین باری به کویر برده و در گور دسته‌جمعی دفن کرده است. برای همین می‌خواستم لااقل اجسادشان را نجات دهیم تا به خانواده‌شان برسد. به دلیل پر بودن بیمارستان‌ها، تعدادی از مجروحان به منازل مردم منتقل می‌شدند و در آن‌جا تحت مداوا قرار می‌گرفتند. من دیگر فرصت چندانی برای حضور در جمع مردم درگیر با رژیم نداشتم و تمام تلاشم این بود که به مجروحان کمک کنم. بعدها یکی از دوستان برایم تعریف کرد که برخی سربازان، روی دیوار نیروگاه برق نشسته بودند و به مردم در حال فرار تیراندازی می‌کردند. تعدادی دیگر به زانو روی زمین نشسته بودند و با گلوله مردم را هدف قرار می‌دادند. ضلع جنوبی میدان، حسابی گلوله‌باران شده بود.

بعد از فرار جمعیت از آن‌جا، نیروهای رژیم با نفربرها و کامیون‌های حامل سرباز، مردم را تعقیب کردند. گویی تصمیم گرفته بودند حتی یک نفر هم از این معرکه جان سالم به در نبرد.

ساعت حدود ده صبح به خیابان فرح‌آباد رسیدم. مردم تظاهرات می‌کردند و همه آماده شهادت بودند. جمعیتی که با چشمان خود خون دیده و شهید داده بود، شعارهای محکمی مانند «مرگ بر شاه»، «مرگ بر رژیم ننگین پهلوی» و... سر می‌داد. همراه مردم به طرف کوکاکولا حرکت کردیم. در این میان از خیابان‌های فرعی، ریوهای ارتشی بیرون می‌آمدند و مردم را به رگبار می‌بستند. مسیر تظاهرات، به دلیل نزدیکی به پادگان نیروی هوایی و بیمارستان آن، اهمیت خاصی داشت؛ برای همین هم شدت درگیری در این منطقه بیشتر بود.

در آن روز،‌ مردم فروشگاه کورش را به آتش کشیدند. همه‌اش سوخت و ساختمانش فرو ریخت.

چند ساعت از ظهر گذشته بود. از خون شهیدان رنگین بودم. با بدنی خسته و عرق کرده در جستجوی جایی برای استراحت بودیم تا توان تلاش دوباره یابیم.

به اتفاق چند نفر از دوستان، به منزل اخوی بزرگترم در همان حوالی رفتیم. چند تا تخم‌مرغ نیمرو کردیم. ما که سر و وضع خود را نمی‌دیدیم، اما خانم و بچه‌های ایشان از دیدن وضع و لباس خونین ما حالشان بد شد. چند دقیقه‌ای استراحت کردیم و بار دیگر به خیابان‌ها آمدیم تا به مردم کمک کنیم.

چندین نفر سر دوراهی خیابان وثوق که یک طرف آن به میدان وثوق (امامت کنونی) و طرف دیگرش به تهران‌نو وصل می‌شود شعار می‌دادند. یکی از آنها که دستهایش بالا بود و شعار می‌داد،‌ بازویش گلوله خورد و تکه‌ای از گوشت ماهیچه‌اش به هوا پرید. در آن اطراف غیر از هلی‌کوپترهایی که در آسمان پرواز می‌کردند نیروهای دیگری وجود نداشت. برای همین فکر می‌کنم تیرها توسط هلی‌کوپتر شلیک شده بود.

در عین حال که با مردم بودم و به همراه آنها شعار می‌دادم، چون با پانسمان زخم آشنایی داشتم، مجروحین را نیز بانداژ می‌کردم. مثلاً دختر خانمی در تظاهرات انگشتش تیر خورده بود، البته جراحت او شدید نبود. او را به داروخانه‌ای در آن نزدیکی بردم و از آن‌جا باند گرفتم و جراحت دست او را پانسمان کردم. از آن دختر خانم پرسیدم: «منزل شما کجاست؟» او با دست غرب تهران را نشان داد؛ در صورتی که این اتفاق در میدان وثوق رخ داده بود.

 

منبع: خاطرات اکبر براتی،‌ تهران، حوزه‌هنری،‌ دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، ‌1375،‌ ص85 – 81.



 
تعداد بازدید: 548


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: