انقلاب اسلامی :: برکات نماز در زندان

برکات نماز در زندان

20 دی 1400

وضعیت سلول من [سال 1355 ش ـ زندان تبریز] هم اسفبار بود. می‌دانید که در آن روزها بسیاری از زندانیان کمونیست‌ها بودند و به همین خاطر سلولی که من آنجا بودم، در و دیوار و زمینش نجس بود و معلوم بود که روی دیوارها و کف سلول ادرار کرده‌اند و تنها جای پاکی که برای نشستن من وجود داشت طاقچه مانندی در گوشه‌ اطاق بود که من همان‌جا چمباتمه می‌نشستم و همان‌طور می‌خوابیدم و تنها جای تیمم هم، دیوار سلول بود که دستم را تا هر جا می‌رسید دراز می‌کردم و با اینکه رنگ بود ولی گرد و غباری داشت که با آن تیمم می‌کردم. اغلب صبح‌ها هم که یکباره می‌دیدم آفتاب زده و سحری نخورده، تیممی می‌کردم و نمازم را می‌خواندم.

مأموران مراقب سلول‌ها 24 ساعته کشیک‌شان عوض می‌شد و دم غروب و دم صبح در را باز نمی‌کردند و من برای نمازهای صبح مشکلی اساسی داشتم که بر مشکل ناپاکی کف سلول اضافه شده بود.

بر روی در آهنی سلول یک روزنه‌ دایره‌ای شکل به راهرو بود که صفحه‌ای جلویش بود و کنار می‌رفت. صفحه را کنار زدم و مأمور را صدا کردم. مأمور آن روز شه‌کمان نام داشت که آمد:

ـ چه می‌خواهی؟

ـ لطف کنید و برای من کمی خاک بیاورید!

بلافاصله در آمد:

ـ می‌خواهی خودت را خفه کنی و ما را بدبخت؟!

جواب دادم:

ـ نخیر! شما شب تا صبح اینجا بیدار می‌مانید و صبح‌ها خسته می‌شوید و خوابتان می‌برد. من هم نمی‌خواهم شما را بیدار کنم که مرا به دستشویی ببرید تا هم خودم را راحت کنم و هم وضو بگیرم. دستشویی را می‌شود کاری کرد و من تحمل می‌کنم که بعد از روشن شدن هوا شما مرا به دستشویی ببرید ولی می‌خواهم با آن خاک تیمم کنم که نمازهای صبحم قضا نشود!

سرش را انداخت پایین و بی‌آنکه چیزی بگوید رفت. بعد از دو دقیقه آمد و دیدم که حالش عوض شده. گفت:

ـ به خدا ما هم مسلمانیم. مادر من تا زنده بود روضه‌ امام حسین‌اش ترک نمی‌شد!

من دیدم دارد گریه می‌کند:

ـ مرا ببخش! به ما گفته بودند تو کمونیست هستی!

گفتم:

ـ چه عیبی دارد؟ همیشه از این حرف‌ها می‌زنند! من اینجا برای نماز خواندن جایی ندارم. زمین ناپاک است.

که دیدم به حرف آمد و شروع به گلایه کرد:

ـ ظرف می‌آوریم، ‌ولی می‌بینی که ادرار می‌کنند روی زمین و بدتر می‌شود! کارگر می‌آوریم که بیا اینجا را تمیز کن ولی از بوی تعفن نمی‌تواند بایستد!

باز هم رفت. می‌ترسید که از بقیه‌ زندانی‌ها یکی راپورت بدهد که فلانی با فلان زندانی صحبت می‌کرد. این دفعه که آمد صفحه را کنار زد و گفت:

ـ وقتی من سرفه کردم، داد و بیداد را شروع می‌کنم که نمی‌توان از دست شما راحت بود، کار ما شده بردن شما به مستراح و آوردنتان! همان موقع تو در را محکم بزن و داد و هوار راه بینداز که دارم می‌ترکم! بگو؛ سانجی قارنیمی دوغرویور!

می‌خواست یکی از زندانیان را ببرد به مستراحی که در گوشه‌ راهرو بود و آنجا پر شود تا بتواند مرا به حیاط ببرد. نزدیک ظهر بود که دیدم او طبق توافق قبلی سر و صدا راه انداخت که «کار ما شده مستراح بردن و آوردن اینها!» و من هم شروع کردم به سر و صدا راه انداختن. آمد در را باز کرد و تشری هم به من زد که:

ـ این هم از شیخ ما! تو را چکار کنم؟! بویور نؤک جیبیمه!!

با همین بهانه مرا برد به حیاط و یک پاکت داد دستم و گفت:

ـ برو آنجا یک مستراح تر و تمیز است و ما خودمان می‌رویم آنجا. برو خودت را راحت کن و وضویت را بگیر و هر چقدر می‌خواهی از باغچه خاک بردار. باران آمده و خاک را هم بیل زده‌اند. تمیز و پاک است.

من اول پاکت را پر کردم و گذاشتم کنار دیوار و بعد رفتم داخل وضو گرفتم و آمدم. یک یا دو روز بعد از آن هم برای من یک کاغذ ضخیم آورد تا بتوانم رویش نماز بخوانم. روزنامه نبود، چون وجود روزنامه در سلول جرم بود. کاغذ کلفتی بود که می‌شد رویش نشست و رکوع و سجده کرد. کاغذ را که آورد گفت؛ فعلاً با این سر کن تا ببینم چه می‌شود؟! در هفت هشت روزی که آنجا بودم، بعد از آن ماجرا برخوردش با من خیلی نرم‌تر شده بود.

 

منبع: نعلبندی، مهدی، اعدامم کنید (خاطرات محمدحسن عبدیزدانی)، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1388، ص 159 - 162.



 
تعداد بازدید: 631


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: