08 آبان 1391
مقاله حاضر در پی بررسی و نقد نظریات یرواند آبراهامیان دربارهی توسعه و توسعهنیافتگی ایران در مقایسه با کشورهای غربی میباشد و بدین منظور کتاب مهم آبراهامیان تحت عنوان ایران بین دو انقلاب انتخاب شده و سعی شده است از میان دادههای بیشمار تاریخی که در این کتاب عرضه میشود، به کنه اندیشه نویسنده نقبی زده و نظریات او پیرامون وضع ایران از مشروطه تا انقلاب اسلامی بیان شود. آبراهامیان جامعه ایران در قرن سیزدهم را جامعهای متکثر و متخاصم میدید که همین مسئله یعنی ضعف جامعه به استبداد قاجار و توسعهنیافتگی ایران تداوم میبخشید. از نظر او در ایران، تحت تاثیر غرب دو طبقهی متوسط سنتی و روشنفکران شکل میگیرند و روند حوادث بعدی ایران را وحدت و اختلاف این دو طبقه تعیین میکند. او دوگانگی در ساختار توسعهی ایران را توسعهی ناموزون نام میدهد و آن ویژگی اصلی توسعه ایران در قرن بیستم میداند.
درباره کتاب و شیوه تاریخنگاری
کتاب ایران بین دو انقلاب به سه بخش تقسیم میشود. در بخش اول زمینهای تاریخی برای درک ایران نو به دست میدهد. در بخش دوم مبانی اجتماعی سیاست در دوران بین سقوط استبداد رضاشاه در شهریور 20 و ظهور استبداد محمدرضاشاه در شهریور 32 را تحلیل میکند. در این سیزده سال ریشههای قومی و نیز طبقاتی جنبشهای مختلف سیاسی را عمیقا بررسی میکند. در بخش سوم برنامههای اجتماعی–اقتصادی محمدرضاشاه، وخیمتر شدن تنشهای اجتماعی به واسطه آن، و سرانجام بروز انقلاب اسلامی را تشریح میکند. (آبراهامیان؛ 1377:1) آبراهامیان در این کتاب «به تحلیل مبانی اجتماعیِ سیاست در ایران با تاکید بر چگونگی تحول تدریجیِ شکل آن به واسطهی توسعهی اجتماعی–اقتصادی، از اوان انقلاب مشروطه تا انقلاب اسلامی پرداخته است.» (همان؛ 1) او کار خود را در چارچوب جامعهشناسی سیاسی قرار میدهد و آن را یک مطالعه موردی تجربی برای تحلیل مبانی اجتماعی سیاست، و رابطهی پیچیدهی سیاست دولت، سازمانهای سیاسی و ساختهای اجتماعی میداند. او فقط به دنبال مطالعهی دولت یا فقط مطالعهی جامعه نیست؛ به دنبال آن است که بداند چگونه مبارزهی اجتماعی به برخورد سیاسی شکل میدهد و به چه ترتیب نیروهای اجتماعی که با سازمانهای سیاسی در تعامل هستند، در روند توسعه در کشور اثر میگذارند. (همان؛ 4-5)
آبراهامیان «درصدد بررسی سیاست در ایران نو از طریق تحلیل کنش متقابل سازمانهای سیاسی و نیروهای اجتماعی است.» او نیروهای اجتماعی را به گروههای قومی و طبقات اجتماعی ردهبندی میکند. «در این کتاب، عبارت گروه قومی در توصیف گروهبندی عمودیِ افراد با علقههای مشترکِ زبان، تبار قبیلهای، دین، یا همولایتیگری به کار رفته است. اصطلاح طبقهی اجتماعی به معنی اقشار وسیع افقیِ متشکل از افرادی دارای ارتباط مشترک با وسایل تولید، رفتار متقابل مشترک با شیوهی مدیریت – و در محیطهای توسعه یافته – رویکرد مشترک به نوسازی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی خواهد بود.» (همان؛ 5) آبراهامیان همچنین از تعمیمهای بیهوده و ادعاهای بزرگ پرهیز میکند. با تئوریهای سخت و انعطافناپذیر به مطالعهی تاریخ نمیرود و همواره این آمادگی را دارد تا هر واقعه و هر شخصیت جدیدی را کنکاش کند و در مرکز مطالعات خود قرار دهد. فرض اساسی آبراهامیان در سراسر این کتاب –آنگونه که در مقدمه کتاب نوشته است- رویکرد نومارکسیستی ئی. پی. تامپسون (E. P. Thompson) است که پدیدهی طبقه را نباید صرفا برحسب ارتباط آن با شیوهی تولید (آنگونه که مارکسیستهای سنتی اغلب معتقدند) بلکه برعکس در متن زمان تاریخی و اصطکاک اجتماعی آن با دیگر طبقات معاصر درک کرد.
از نظر تامپسون، طبقه یک ساختار نیست بلکه یک رابطه است. طبقه وقتی به وجود میآید که چند نفر با تجربیات مشترک، علایق مشترک خود را تقویت میکنند و در برابر کسانی که علایق دیگری دارند قرار میگیرند. تجربهی طبقاتی در حد زیادی توسط روابط تولیدی تعینپذیر است. آگاهی طبقاتی راهی برای کنترل این تجربیات است و برعکسِ تجربهی طبقاتی تعینپذیر نیست. تامپسون طبقه را در طول زمان تغییرپذیر میداند و معتقد است که ما نمیتوانیم برای پاسخ گروههای شغلی تحت تجربیات مشترک، هیچ قانونی بیندیشیم.
تامپسون به دنبال درک فرهنگ طبقات از درون بود و آنها را بر اساس جایگاه ساختاریشان و منطق موقعیتی که اعضا این طبقات با آن مواجه بودند تبیین میکرد. (اسمیت؛ 96) تامپسون در کتاب تشکیل طبقه کارگر انگلستان براساس یک منطق موقعیت قابل فهم و مختص به گروههای خاص و تجربیات آنان، و نه براساس نوعی قانون جهانشمول عمل کرده است. (همان؛ 105) او میگوید: «طبقه نه جزئی از فلان قسمت ماشین، بلکه نحوهی کار ماشین است در هنگامی که به حرکت افتاده باشد، نه فلان منفعت بلکه اصطلاک منافع است، شور است، خروش رعدآساست... خود طبقه چیز نیست، رویداد است.» (آبراهامیان؛ 1377: 4) بنابراین تامپسون در برابر دو گروه قرار میگیرد: از یک سو مارکسیستهایی که با فرهنگ و تجربه صرفا به عنوان روبنا برخورد میکردند و از سوی دیگر مورخان پارسنزی (Talcott Parsons) که آگاهی را به عنوان عنصری تلقی میکردند که هماهنگی اجتماعی آن را کنترل و هدایت میکند. (اسمیت؛ 105) تامپسون به تاثیر دو عامل بر یکدیگر توجه اساسی داشت: اول تضادها و توافقها بین طبقهی دهقان، طبقهی کارگر، اشرافیت و بورژوازی، دوم طرز کار دولت. (همان؛ 107)
همین موارد را میتوان در کار آبراهامیان ردگیری کرد. آبراهامیان نه تاریخ را جبر و نه انسانها را اسیر ساختارها میداند. در صدد حذف شخصیتها نیست. برای شخصیتهای مهم و کارهای آنها اهمیت قائل است. او با تبیینهایی که آدمها را منفعل و نامعقول بداند نیز مخالف است. او به دنبال آن است که رفتار انسانها را با توجه به علائق منطقهای، نگرشهای عقیدتی، ارتباطات خارجی، و مهمتر از همه سوابق اجتماعی آنان توضیح دهد. آبراهامیان هزارتوی غامض سیاست در ایران را بازتاب اختلافات سیاسی و مسائل سیاسی بین گروههای اجتماعی درگیر و اختلافنظر عقلانی بر سر مسائل پیچیدهی ملی و بینالمللی میداند، نه بازتاب مشکلات روانشناختی، آثار خودبزرگبینی، ناامنی فردی، و خصومتهای غیرعقلانی. کار آبراهامیان را میتوان را در برابر جامعهشناسی تاریخی یک تاریخ جامعهشناختی دانست.
آبراهامیان با نگرشی مارکسیستی به تاریخ غرب، ظهور دولتهای ملی غربی را حاصل مبارزات طبقاتی – و نه ستیزهای گروهی – میداند. سوال بزرگ او در این کتاب این است که چرا ایران مسیری متفاوت از غرب را طی کرد؟
جامعه متکثر متخاصم
آبراهامیان در ادامه کار دانشمندان معاصر علم سیاست که تفاوتهای اساسی بین فئودالیسم و استبداد شرقی را روشن ساختند، بر این نظر است که تلقی مارکس از تکامل «بردهداری– فئودالیسم– سرمایهداری» فقط برای تاریخ غرب مناسب است. چرا که فئودالیسم از جانب اشرافیت مستقل موروثی و جوامع شهری با قوانین و حقوق شهروندی محدود شده بود اما مستبدین شرقی از طریق دیوانسالاری موروثی حکومت نموده و هیچ میانجی مستقلی بین آنان و رعایایشان نبود که مانعشان شود. «مارکس و انگلس آشکارترین تفاوت آسیا و اروپا را در وجود مالکیت خصوصی در یکی و عدم وجود آن در دیگری میدانستند. برای یافتن چرایی آن دو تحلیل ارائه دادند. تحلیل نخست، بنیان استبداد شرقی را مبتنی بر بوروکراسی گستردهای میداند که وظیفهاش ادارهی امور اجتماعی است و دولت بنا به ماهیت قدرتمندش بر جامعه مسلط است. دومین تحلیل، استبداد شرقی را حاصل جامعهای میداند که به بخشهای نیمه مستقل کوچکی تقسیم شده که از سرپیچی در مقابل قدرت حکومت مرکزی ناتوان است و دولت نه به دلیل تواناییاش که به دلیل ضعف جامعه بر آن مسلط است.» (آبراهامیان؛ 1376: 9)
آبراهامیان تحلیل اول را به ویژه برای تحلیل امپراتوریهایی مفید میداند که در آن مستبدان، دیوانسالاران و سازمانهای آبیاری وجود دارند – مانند ایران در دورهی هخامنشی. حتی آن را در مورد ایران در عصر صفوی نیز مناسب میبیند. اما این نظریه را برای تحلیل دوران سلطنت قاجار مفید نمیداند چرا که در سلسله قاجار، حکام در امور آبیاری و نظارت بر دیوانسالاری گسترده دخالتی نداشتند. (همان؛ 12)
برای توضیح تحلیل دوم در مورد سلطنت قاجار، آبراهامیان جغرافیای طبیعی ایران را بررسی میکند و آن را یک موزائیک اجتماعی مینامد. چرا که در تاریخ ایران کمبود باران، فقدان رود، بیابان وسیع و کوههای عظیم منجر به پراکنده شدن جمعیت و روستاهای تکافتاده شده است و بسیاری از این روستاها، قبیلهها و شهرها در انزوای کامل و خودمداری اقتصادی به سر میبردند. (آبراهامیان؛ 1377: 11) او همچنین اضافه میکند:
«ایران سرزمین تفاوتهای قومی و زبانی بود و تفاوتهای مذهبی شکافهای موجود را تشدید میکرد. به این ترتیب، ساختار قومی ایران به موزاییک پیچیدهای شبیه بود که در آن هر تکهای شکل و اندازه و رنگ متفاوتی داشت. اگر عبارت واحدی بتواند این وضع را توصیف کند، بیتردید تنوع گروهی است. سازمانهای گروهی سلسله مراتبی و موازی بازتابی از ساختارهای اجتماعی بود.» (همان؛ 17)
آبراهامیان با توصیف سازمانیهای گروهی در ساختار اجتماعی ایران، مهمترین ویژگی ایران قرن سیزدهم را برخورد گروهی معرفی میکند. او تبدیل شدن دگرگونی گروهی به رقابت گروهی را نتیجه سه عامل میداند. «نخست، کشمکش بر سر منابع کمیاب به ویژه اراضی حاصلخیز و قناتهای آبیاری. دوم، این تصور رایج که اقتصاد نمیتواند رشد مداوم داشته باشد و تنها با فدا کردن دیگری میتوان به نوایی رسید. سوم، رقابت برای کسب مقامهای اداری در محل. به این ترتیب تنوع گروهی به سهولت به انشعاب گروهی میانجامید: وحدت ملی به تفرقه ملی، و اشتراک گروهی به تنگ نظری منطقهای و تشتت سیاسی بدل میشد.» (همان؛ 24) در اثر خوداتکایی محلی و فقدان امنیت، تجارت فقط شامل کالاهای تجملی و آن هم مستقیم از شهری به شهر دیگر، یا به صورت عبوری از ایران به اروپا بود. (همان؛ 11)
آبراهامیان پیامدهای این برخوردهای گروهی را اینگونه شرح میدهد. «این برخوردهای گروهی با وجود آن که محلی بود، پیامدهای پردامنهای داشت. از یک سو پیوندهای عمودی بین اعضای یک گروه واحد را تقویت میکرد. از سوی دیگر، همین برخوردها موانع جغرافیایی ایجاد میکرد و به این ترتیب بروز همبستگیهای افقی بین اعضای همان طبقه –بین تجار یک شهر و شهر دیگر، بین عشایر یک ایل و ایل دیگر، بین کارگران مزدبگیر یک ناحیه و ناحیهی دیگر، بین دهقانان یک روستا و روستای دیگر– را به تعویق میانداخت. تنشهای گروهی موجب تقویت همبستگی گروهی و رهبری گروهی میشود و همراه با آن هویت طبقاتی و آگاهی طبقاتی را تضعیف میکند.» (همان؛ 29) او با ادبیات مارکس توضیح میدهد که در ایران اوایل قرن سیزدهم «طبقه در خود» وجود داشت اما «طبقه برای خود» به وجود نیامده بود:
«در اوایل قرن سیزدهم سلطه علائق قومی، تشکیل طبقات بارز و ذهنی و اجتماعی–سیاسی را به تعویق افکنده بود. درست است که همیشه بین طبقات تنش بود، اما همیشه تفرقهی ناشی از رقابتهای گروهی مانع از تاثیر نهادن این کشمکشها میشد. اشراف زمیندار نتوانستند منافع مشترک خود را در برابر حکومت مرکزی محافظت کنند. شهریها هم نه با اشراف بلکه با همدیگر میجنگیدند. ایلیاتیها هیچوقت در برابر نهاد خانخانی قیام نکردند. دهقانان هم اگر شورش میکردند بیشتر به شکل یک گریز تودهای از زیر سلطهی یک ارباب به قید حمایت اربابی دیگر بود.» (همان؛ 32)
تداوم استبداد و توسعهنیافتگی
به بیان آبراهامیان در چنین جامعهای که فاقد طبقات موثر بود و حکومت مرکزی با نیروهایی فراگیر در سطح کشور مواجه نبود، سلسلهی قاجار میتوانست با همان شیوه استبداد شرقی بر جامعه مسلط باشد. قاجاریه اساسا سلسلهی قدرتمندی نبود. آنها در ایجاد بوروکراسی متمرکز ناکام بودند، بدین معنی که اقوام محلی از لحاظ اداری خودمختار بودند. همچنین به دلایل مالی نتوانستند قشون دائمی کارآمدی سازمان دهند. مجتهدان بزرگ دور از دربار بودند و بر اساس متون اولیه تشیع، دولت را ذاتا نامشروع و شری لازم برای جلوگیری از هرج و مرج اجتماعی میدانستند. به این ترتیب قاجارها با تأسی به دو خط مشیِ متقارن بر سرِ قدرت ماندند: عقبنشینی در هنگام مواجهه با مخالفتِ خطرناک؛ و مهمتر از آن، برانگیختن بسیاری از درگیریهای قومی در جامعه متشتت خود. شاه برای اعمال قدرت نه به بوروکراسی نیازی داشت و نه به قشون دائم. در واقع امر، تسلط حکومت قاجاریه بر جامعه نه چندان مرهون قدرت خود آنان بلکه ناشی از ضعف شدید جامعه بود. (همان؛ 35-38)
باید توجه داشت که آبراهامیان این نظریه را فقط در دوران قاجار به کار میبرد، و میگوید که این یافته در مطالعه نظامهای سیاسی کشورهای دیگر شرقی به کار نمیرود، به خصوص جاهایی که عنصر دیوانی قویتر و عنصر قبیلهای ضعیفتر بوده است. همچنین در دورههای دیگر تاریخی ایران نیز به کار نمیرود.
آبراهامیان در ادامه مقایسه ایران با روند تکامل اجتماعی مارکسیستی در دیگر کشورها به شورشهای دهقانی نیز میپردازد و این سوال را مطرح میکند که چرا در ایران شورشهای دهقانی به وقوع نپیوست. او این تبیین را رد میکند که آموزههای اسلامیِ اطاعت انفعالی، موجب ناآگاهی و جبراندیشی روستاییان بود. او دلیل رد این نظر را اینگونه عنوان میکند که اسلام نیز مانند مسیحیت و یهودیت مضامین متضادی را داراست. همچنین میگوید که اغلب دهقانان و عشایر به ندرت ملا یا آخوندی را میدیدند. او همچنین تفاسیر فرهنگی را که تسلیم ظاهری را نشانهی پذیرش باطنی ستم میگیرد رد میکند. (همان؛ 342)
آبراهامیان دلایل این مسئله را در ساختار اجتماعی جمعیت روستاها میبیند. روستاهای ایران غالبا از نسقداران مستاجر، مزدوران بیزمین (خوشنشینها) و عشایر تشکیل میشود و فاقد طبقهی دهقانان متوسط است. ممر عمدهی درآمد نسقداران و مزدوران، کار برای ارباب بود و ارباب، اداره کامل حیات اقتصادی آنها را در دست داشت. وابستگی دهقانان به ارباب نه صرفا اقتصادی، بلکه اجتماعی و سیاسی هم بود. علاوه بر این اربابان بیشترین تلاش را برای حفظ قدرت خویش یا حفظ کوتهبینی دیرین مجامع روستایی به کار میبستند. در چنین وضعی و بدون حضور سازمانی بیرونی که به روستاییان پناه دهد و با اربابان رودررو شود، نارضایتی روستاییان ظهور پیدا نمیکرد. آبراهامیان نواحی کنارهی دریای خزر را از این نظر استثنا میداند. (همان؛ 343-347)
روشنفکران و طبقه متوسط سنتی
همانطور که گفتیم آبراهامیان ایران قرن سیزدهم را فاقد طبقاتی خودآگاه میدانست و تداوم استبداد و توسعهنیافتگی ایران را با آن توضیح میداد. چرا که در غیاب طبقات و با وجود ستیزهای گروهی، جامعه ضعیف بود و قاجاریه بدون مشکلی اساسی بر این جامعه ضعیف فرمان میراند. اما در پایان قرن سیزدهم ایران تحت تاثیر غرب، دو قشر گسترده و فراگیر را به خود دید. این دو قشر طبقهی متوسط سنتی و روشنفکران بودند. آبراهامیان درباره شرایط پدید آمدن این دو قشر میگوید:
«تا قبل از حضور غرب بازار نقش اقتصادی و اجتماعی مهمی ایفا میکرد، اما نفوذ سیاسی طبقهی متوسط بازاری تحتالشعاع اختلافات گروهی بود. با نفوذ غرب و به تبع آن با سرازیر شدن انبوه کالاهای خارجی، صنایع سنتی متزلزل شد و امتناع دولت از وضع تعرفههای حمایتی، خصومت تولیدکنندگان محلی را شدت داد. به این ترتیب برای بسیاری از بازارها دشمن مشترکی پدید آورد که نامش خارجی بود. در سال 1280 طبقهی متوسط سنتی به صورت نیروی گسترده و فراگیری درآمد که برای نخستین بار به شخصیت مشترک سیاسی خود آگاهی داشت. از سوی دیگر تماس عقیدتی با غرب از طریق نهادهای نوین آموزشی و سفر و ترجمه، مفاهیم و آرزوها و مشاغل جدید و طبقهی متوسط شغلی جدیدی موسوم به روشنفکران را پدید آورد. این روشنفکران به رغم تفاوتهای شغلی و اجتماعی، قشر خاصی را تشکیل دادند، زیرا در شوق به تغییر اساسی اقتصادی، سیاسی و عقیدتی با هم اشتراک داشتند.» (همان؛ 46-47)
او روشنفکران را منادیان پیشرفت به حساب میآورد، چرا که آنها تحت تاثیر آرای غربی به ویژه روشنگری فرانسوی آموخته بودند که تاریخ، سیر مداوم پیشرفت بشر است. تاریخ غرب آنها را اقناع کرده بود که پیشرفت قابل حصول است به شرطی که سه زنجیر استبداد سلطنتی، تعصب روحانیت و امپریالیسم بیگانه را بگسلند. آنان اولی را دشمن ناگزیر آزادی و برابری و برادری؛ دومی را مخالف طبیعی تفکر علمی و عقلانی؛ و سومی را استثمار کنندهی سیریناپذیر کشورهای کوچکی چون ایران میدانستند. پیداست که آبراهامیان روشنفکران را کسانی تعریف میکند که تحت تاثیر آرای غربی و طرفدار مشروطیت، دنیویت و ناسیونالیسم هستند و اینها را راه پیشرفت میدانند.
آبراهامیان برای این دو قشر در تاریخ معاصر ایران اهمیت زیادی قائل است و تحولات بعدی را در نتیجهی وحدت یا تفرقهی بین این دو قشر تبیین میکند. در انقلاب مشروطه هر دو طبقه، به رغم تفاوتهایشان، حملات خود را متوجه یک هدف کرده بودند: حکومت مرکزی. هر دو سازمانها، انجمنها و احزاب سیاسی و نیمه مخفی خود را تشکیل میدادند. هر دو آگاه بودند که سلسلهی قاجار نه تنها از لحاظ مالی ورشکسته که همچنین از نظر اخلاقی بیاعتبار، به لحاظ اداری بیکفایت، و مهمتر از همه از لحاظ نظامی نیز ناتوان است. به جز آگاهی طبقاتی، عوامل دیگری را برای انقلاب مشروطه بر میشمرد که در شکل زیر نشان داده شده است.
توسعه ناموزون
آبراهامیان تاریخ جدید ایران را گرفتار توسعهای ناموزون میداند. به این معنی که با آغاز رژیم پهلوی در سطح اجتماعی- اقتصادی نوسازی صورت گرفت و بدین گونه طبقهی متوسط جدید و طبقهی کارگر صنعتی گسترش یافت اما در سطح دیگر یعنی سطح سیاسی نوسازی انجام نگرفت. این ناتوانی ناگزیر به پیوندهای بین حکومت و ساختار اجتماعی لطمه زد، مجاری ارتباطی بین نظام سیاسی و تودهی مردم را مسدود ساخت، شکاف بین محافل حاکم و نیروهای جدید اجتماعی را عمیقتر کرد، و خطیرتر از همه، پلهایی را که در گذشته تشکیلات سیاسی را با نیروهای اجتماعی سنتی به ویژه بازاریان و مقامات مذهبی ارتباط میداد، ویران کرد. (همان؛ 390)
«ایران در دورهی بین انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی، دگرگونی اجتماعی – اقتصادی عظیمی به خود دید. فرآیند شهری شدن و صنعتی شدن، گسترش نظامهای آموزشی و ارتباطی، و پیدایش یک دولت بوروکراتیک و متمرکز، همه به بالیدن طبقات اجتماعی نوین، به ویژه روشنفکران و پرولتاریای صنعتی، و کاهش اندازهی نسبی طبقات سنتی یاری داد. علاوه بر آن، همین تغییرات اجتماعی – اقتصادی [...] آگاهی طبقاتی را در میان بخشهای نوین جمعیتی – به ویژه در میان روشنفکران و پرولتاریای شهری – قوت بخشید. علقههای افقی طبقاتی جانشین علائق عمودی طایفهای، قبیلهای، فرقهای و محلی میشد.» (همان؛ 490)
توسعهی اجتماعی-اقتصادی عمدتا در نتیجهی درآمد نفتی میسر گشت. برنامههای توسعه به طور عمده در زیرساختها یا امور زیربنایی کشور از جمله شبکهی حمل و نقل، و بخش کشاورزی و طرحهای کلان آبیاری، متمرکز بود. این برنامهها همچنین به صنعت، معدن و منابع انسانی میپرداخت. برنامههای توسعه در جمعیت شهری بیشتر اثر گذاشت. در این دوران ایران تجربه وسیعی از شهری شدن را پشت سر گذاشت و بخشهای خاص –به ویژه قشر کارمندان حقوق بگیر، کارگران کارخانجات و کارگران غیرماهر- در جمعیت شهری گسترش یافت. سرمایهگذاری در منابع انسانی، باعث افزایش هنرستانها، مدارس، و دانشگاهها شد و به تبع آن تعداد دانشآموزان و دانشجویان زیاد شد.
در مقابل این نوسازی ساختار اجتماعی – اقتصادی، برای ایجاد نظام سیاسی [باثبات] یعنی امکان دادن به تشکیل گروههای فشار، باز کردن عرصه سیاست به روی نیروهای مختلف اجتماعی، ایجاد پیوند بین رژیم وطبقات جدید، حفظ پیوندهای موجود بین رژیم و طبقات قدیم، و گسترش دادن پایگاه اجتماعی سلطنت، چندان کاری انجام نشد. رضاشاه و پسرش محمدرضا به جای نوسازی نظام سیاسی، قدرتشان را بر سه رکن حکومت پهلوی استوار ساختند: نیروهای مسلح، شبکهی حمایت دربار، و بوروکراسی عریض و طویل دولتی. (همان؛ 398) ارتش پشتیبان اصلی دولت به حساب میآمد. یاران نزدیک شاه در دربار جمع میشدند و از مزایای اقتصادی فراوان برخورد میشدند. بوروکراسی دولتی هم اجازه نفوذ به زندگی روزانه مردم را مهیا میکرد. نتیجهی همهی اینها تمرکز بسیار شدید در دولت بود. رژیم پهلوی از یک سو سلطهی خودشان را بر روشنفکران و طبقه کارگر شهری تثبیت کردند و از سوی دیگر جلوی قدرت گرفتن خانودههای بزرگ را میگرفتند. تشکیلات مذهبی هم معمولا مورد بیتوجهی و گاهی مورد هجوم رژیم قرار میگرفت.
با وجود تمام جهشهای بزرگ اقتصادی-اجتماعی، این رشد به یکسان شامل همهی آحاد ملت نگردید. برعکس، ثروتمندان را بیش از طبقات متوسط و پایین، و مناطق مرکزی کشور به خصوص تهران را بیش از استانهای اطراف برخوردار ساخت. علاوه بر این برنامههای اقتصادی و اجتماعی رژیم نابرابری منطقهای را افزایش میداد. بیشتر امکانات به تهران و شهرهای بزرگ اختصاص داشت. به این ترتیب ایران گرفتار تبعیض قومی و طبقاتی بود. (همان؛ 412-413)
آبراهامیان دو نکتهی دیگر را نیز به این مطالب اضافه میکند. اول رشد پیدا کردن هویتهای قومی است. از نظر او توسعه اجتماعی و اقتصادی در کشور همراه با تجارتی کردن کشاورزی و اسکان برخی عشایر موجب دو نتیجهی ناهمگون شد. در استانهای مرکزی با رها شدن روستاییان از نگرشهای سنتی و ایجاد ارتباط با شهرها و حکومت مرکزی، هویت ملی ریشه دوانید اما در استانهای اطراف با تبدیل هویت طایفهای مبتنی بر روستا و قبیلهی خودی به هویت وسیعتر متکی بر زبان و فرهنگ هر فرد، قومیتها رشد کردند. (همان؛ 391)
دو دیگر ریشه دواندن عناصر مذهبی در غیاب اتحادیههای کارگری، انجمنهای محلی و سازمانهای مخالفان غیرمذهبی است. تغییرات اجتماعی و اقتصادی دوران گذشته به خصوص انقلاب سفید باعث شده بود که روستاییان و عشایر از قید اربابان و خوانین رها شده، و ملاهای روستایی از حالت سخنگویان اربابان محلی به صورت یاوران خردهبورژوازی بازار تبدیل شدند. به این ترتیب و با گسسته شدن پیوندهای سنتی بین ارباب و رعیت، بین کدخدا و روستایی، بین خان و ایلیاتی، نقش علمای سنتی تقویت شد. همینطور روحانیون بر خلاف روشنفکران به زبان تودههای عامی سخن میگفتند. در ادامه نکته قبل، آبراهامیان اینجا هم اضافه میکند که آیتالله خمینی بعد از انقلاب، در نواحی ترکمنها، بلوچها، و کردها که هم خوانین محلی و هم ملایان سنی و روشنفکران رادیکال میتوانستند سازمانهای قومی در آن تشکیل دهند، با مشکلات عظیمی مواجه شد. (همان؛ 496) از این نظر آبراهامیان بیان میکند که در ایران نوسازی، منجر به مذهبزدایی نشد و شهریشدن، طبقات سنتی را تضعیف نکرد. (همان؛ 490)
آبراهامیان وقوع انقلاب اسلامی را به همین ترتیب تبیین میکند.
جمعبندی
همانطور که در مقدمه گفتیم آبراهامیان به دنبال آن است که بداند چرا ایران مسیری متفاوت از غرب را طی کرده است. بنابراین میتوان گفت وضع مطلوب برای او، غرب است و او در ضمن واکاوی وضع موجود در ایران به دنبال دلایل دور ماندن از وضع مطلوب میرود. آبراهامیان از نظر ساختاری وجه غالب ایران قرن بیستم را توسعهیافتگی ناموزون میداند. از نظر طبقاتی نیز، دو طبقهی مهم را روشنفکران و طبقه متوسط سنتی در نظر میگیرد؛ به طوریکه حاملان اندیشهی پیشرفت، روشنفکران هستند. او علت انقلاب اسلامی را توسعهی ناموزون عنوان میکند و البته از نظر او، خود این انقلاب، وقفهای در روند توسعه ایران در قرن بیستم است.
آبراهامیان نگاه مثبتی به دین ندارد و از مذهبی شدن انقلاب ایران اظهار تعجب میکند. او انقلاب مشروطه را پیروزی کوتاهمدت روشنفکران جدید و ملهم از آرمانهای غربی چون ناسیونالیسم، لیبرالیسم و سوسیالیسم میداند که منجر به قوانینی شد که امید میداشت ایران را به صورت اروپای معاصر در بیاورد. اما انقلاب اسلامی از این نظر برای او بیهمتاست که نه صاحبان احزاب سیاسی و ایدئولوژیهای غیرمذهبی، بلکه روحانیت مدعی حق الهی برای نظارت بر کلیه شئون دنیوی را به قدرت رساند. (همان؛ 489)
آبراهامیان در مذهبی شدن انقلاب 1356 تا 1358، به نقش تعیینکنندهی امام خمینی اشاره میکند. از نظر او امام خمینی را نه یک روحانی سنتی که در واقع، نوآور بزرگی در ایران بودند؛ هم به لحاظ نظریهی سیاسیشان و هم از نظر استراتژی مردمیشان که وجهه مذهبی داشت. از سوی دیگر نقش روشنفکر برجستهی دوران پیش از انقلاب اسلامی را علی شریعتی را هم مهم میداند که دینی دنیانگر را تدوین کرد به طوری که برای روشنفکران نو جذابیت داشت بیآنکه بازاریان سنتی و تودههای مذهبی را فراری دهد.
از نظر آبراهامیان، ستون فقرات نهضت امام خمینی، طبقه متوسط سنتی به خصوص بازاریان و روحانیت بودند. (همان؛ 492) طبقه متوسط متمول (بازار) که نیروی سنتی عمدهای محسوب میشد، با وجود تمام پیشرفتهای صنعتی عصر پهلوی، مقدار زیادی از قدرت خود را حفظ کرد. علاوه بر آن روحانیت، اداره تشکیلات بزرگی، هر چند نامتمرکز، شامل مساجد، موقوفات، حسینیهها و مدارس علوم دینی را در دست داشت. در نیمه دهه 50 تشکیلات مذهبی برای اولین بار قادر بود تا به روستاهای پراکنده و دورافتاده مبلغ و واعظ بفرستد. (همان؛ 396)
همین غیر معمول بودن انقلاب اسلامی، آبراهامیان را بر آن میدارد که آن را موقت اعلام کند و بگوید که نیروهای غیرمذهبی دوبراه میتوانند در بین روشنفکران، پرولتاریای شهری، و طبقات پایین روستایی نفوذ کنند و روحانیت انحصار تشکیلاتی خود را از دست خواهد داد. (همان؛ 496) گفتیم که از نظر آبراهامیان، یکی از پایههای پیشرفت، دنیویت است که از سوی روشنفکران بیان میشود. پس نظامی مذهبی نمیتواند، مذهبی بودن خودش را حفظ کند و در عین حال پیشرفت کند.
منابع
آبراهامیان، یرواند (1376). مقالاتی در جامعهشناسی سیاسی ایران. ترجمه سهیلا ترابی فارسانی تهران. نشر شیرازه: چاپ اول.
آبراهامیان، یرواند (1377). ایران بین دو انقلاب. ترجمه فیروزمند، شمسآوری، مدیرشانهچی. تهران. نشر مرکز: چاپ اول.
اسمیت، دنیس (1386). برآمدن جامعهشناسی تاریخی. ترجمه سید هاشم آغاجری. تهران. انتشارات مروارید: چاپ اول.
منبع: سایت انسان شناسی و فرهنگ
تعداد بازدید: 1155