08 آبان 1391
حبیبالله عسگراولادی یکی از فعالان سیاسی در عرصۀ انقلاب اسلامی است که به نوعی در کشاکشهای میان جریانهای مبارزاتی قبل از انقلاب حضور فعال داشته است با توجه به این موضوع ایشان در مقالۀ پیشرو قیام پانزده خرداد را از منظر جایگاه مرجعیت در رویدادهای انقلاب اسلامی بررسی کرده است.
امام(ره) از سال ۱۳۱۶ برای اولینبار به صحنۀ سیاسی وارد شد؛ درواقع در این سال مرحوم آیتالله حاج شیخ عبدالکریم حائری او را در رأس هیئتی برای مذاکره با دولت به تهران فرستاد و این هیئت در مدرسۀ مروی مذاکرات را آغاز کرد. امام خمینی از همان زمان معقتد بود که اسلام باید به حکومت برسد و برای این کار به کادرسازی نیاز است؛ بنابراین ایشان از هر فرصتی برای ساختن کادر استفاده میکرد. این مطلب از واقعیتی سرچشمه میگیرد که پیامبر نیز این چنین به آن اشاره کرده بود: «ابی الله ان یجری الامور الا باسبابها؛ خداوند ابا دارد از اینکه به امور تحقق ببخشد مگر از راه سبب به مسبب برسد».
اما برای بررسی حادثة پانزده خرداد باید قدری به عقب برگشت و سیر رویدادها را از سال ۱۳۴۰ دنبال کرد. در فروردین ۱۳۴۰ آیتالله العظمی سید حسین طباطبایی بروجردی به رحمت حق رفتند. با انتشار این خبر جانگداز در سراسر کشور شوری در میان مردم برای تجلیل از این مرجع تقلید و درواقع رهبر شیعیان جهان بهوجود آمد که سبب شد اهمیت روحانیت در جامعه بیش از پیش آشکار شود. شایان ذکر است که در سالهای آخر عمر این مرجع تقلید عالیقدر، بیشتر شیعیان جهان از ایشان تقلید میکردند. علاوه بر این آیتالله بروجردی با دنیای اسلامی رابطۀ خوبی برقرار کرد تا آنجا که توانستند کرسی فقه شیعه را در جامعالازهر مصر از طریق همکاری با شیخ شلتوت بر پا نماید. تأسیس دارالتقریب مذاهب اسلامی و انسجامبخشی به حوزههای علمیۀ سراسر کشور از دیگر اقدامات ارزشمند آن مرجع عالیقدر بود.
از کارهای دیگر آیتالله بروجردی اعزام افرادی مثل آقای محقق به آلمان و ایجاد مسجد هامبورگ است که بعدها مدتی هم شهید بهشتی آن را اداره نمود.
با فوت ایشان، روحانیان سراسر کشور کوشیدند مراسمی در تجلیل از ایشان برگزار کنند. بدینترتیب در قم جمعیت بیسابقهای گردهم آمدند تا در تشییع جنازۀ ایشان شرکت کنند. جمعیت بسیار زیاد بود و میتوان گفت همۀ هیئتهای دینی به طرف قم حرکت کرده بودند.
حضور بیسابقۀ متدینان چند اثر داشت؛ اول اینکه سبب درک این واقعیت در کشور شد که اسلام و قدرت تشیع مافوق تصور است و از این قدرت دینی و مذهبی بهخوبی استفاده نشده است. حتی در همان زمان تشییع، متدینان افسوس میخوردند که چرا آیتالله بروجردی از این همه نیرو برای اسلامیکردن کشور استفاده نکرد. در صورتیکه آیتالله بروجردی کاری مقدماتی انجام داد که بسیار پراهمیت بود. ایشان به حوزهای که رضاخان در سراسر کشور متلاشی کرده بود انسجام بخشیدند و امام(ره) مبارزۀ خود را از حوزهای منسجم آغاز کرد. افسوسها به زبانها جاری بود و گوشها را رنج میداد. مردم از مرگ ایشان و از این مسئله تأسف میخوردند که از این امکانات استفاده نشده است؛ البته شاید این تأثر دوم غلبه داشت. ازهمینرو اسلامشناسان متعهد احساس مسئولیت کردند و مردم متدین را ترغیب نمودند که از حالا به بعد باید از فرصتها بهتر استفاده کرد. بدینترتیب در همان روزهای عزا تشویق و ترغیب مردم آغاز شد. یکی از آثار آن زمان کتابی است به نام «مرجعیت و روحانیت» که افرادی مانند علامه طباطبایی، شهید مطهری، شهید بهشتی و تعدادی دیگر از شخصیتهای علمی در این کتاب مقاله دارند. مطالعۀ این کتاب نشان میدهد که رحلت آیتالله بروجردی ریشة یک نهضت گردید. به عبارت دیگر ریشۀ انقلابی با چراغ خاموش را از همان تشییع جنازۀ ایشان میتوان درک کرد.
رژیم طاغوت از این مسئله رنج میبرد که مرجعیت شیعه در قم یا در کشور باشد؛ ازهمینرو به محض رحلت آقای بروجردی به نجف تلگراف تسلیت زد. در آن زمان در قم و بعضی از حوزههای کشور حدود ۲۵ مرجع تقلید وجود داشت، اما رژیم به دلیل اینکه از مراجع تقلید در ایران هراسان بود، با این هدف که بتواند آنها را از ایران به بیرون برد، تلگراف تسلیتی به آیتالله حکیم فرستاد. البته ذکر این نکته لازم است که آقای حکیم از مراجع بسیار شایستهای بود که خدمات ارزندهای برای حوزۀ نجف انجام داد.
باید به این مسئله اشاره کرد که از زمان قاجار سنتی در بین شاهان ایران وجود داشت که پس از رحلت مرجع تقلیدی، دربارۀ مراجع تقلید تحقیق میکردند تا ببینند که چه کسی شایستهتر است تا به جای مرجع تقلید وفاتیافته قرار گیرد، بعد به او تلگراف تسلیت میزدند. این سنت در دورۀ سلطنت پهلویها هم ادامه یافت، اما در زمان محمدرضا دو بار این تلگراف تسلیت جنبۀ سیاسی پیدا کرد؛ یکی بعد از رحلت آیتالله سید ابوالحسن اصفهانی و یکی بعد از رحلت آیتالله بروجردی. او با استفاده از این سنت، به نوعی بدعت دست زد و به نجف تلگراف زد تا مرجعیت از ایران منتقل شود. حتی عدهای را هم مأمور کرد که امکاناتی را به نجف ببرند و آنجا را تقویت کنند. شایان ذکر است که بعد از رحلت آیتالله بروجردی، چون شاه به آیتالله حکیم تلگراف زده بود، دینداران از تقلید از ایشان پرهیز کردند و بنابراین تعدادی از آنها به مراجعی که در تهران، قم و مشهد بودند روی آوردند و تعداد بسیاری هم به آیتالله سید عبدالهادی شیرازی رجوع کردند، ولی چون این مرجع بزرگوار از نظر شنوایی مشکل داشت، فقط برای مدتی کوتاه، یعنی شش الی هفت ماه، مرجع تقلید بود. نقل کردهاند که ایشان در مسئلهای شک کرد که چون خود مطالب را نمیشنود تحتتأثیر اطرافیانی که برای ایشان اخبار را نقل میکنند قرار گیرد و برای رفع این شبهه به حرم مطهر امیرالمؤمنین متوسل شد. بعد از رحلت آیتالله شیرازی هم باز به آقای آیتالله حکیم تلگراف زده شد.
همانگونهکه ذکر شد، مجالس بسیار منظمی برای تجلیل از مرحوم آیتالله بروجردی برقرار گردید و در این مجالس این موضوع که وظایف دینداران خطیرتر از گذشته است بسیار گوشزد شد.
بعد از رحلت آیتالله بروجردی در حوزهها حرکت بسیار خوبی شد. روزنامهها معرفی مراجع تقلید خاصی را آغاز کردند؛ از آن جمله میتوان از روزنامۀ کیهان نام برد که در فروردین آن سال چهار مرجع را معرفی کرد. حاج سید روحالله خمینی یکی از آن چهار مرجع بود. در همان ایام عدهای بدین دلیل که آیتالله کاشانی از قبل تعداد معدودی مقلد در تهران و کاشان داشت. به خدمت ایشان رفتند و از او خواستند که مرجعیت را بپذیرد. ایشان همیشه در بین خودیها شوخی میکرد و عبارت «بیسوادها» را بهکار میبرد. در این زمان نیز خطاب به دوستانشان فرمود: بیسوادها! تا حاج آقا روحالله در قم هست به جای دیگری نروید. شناخت مرحوم آیتالله کاشانی از امام خمینی(ره) و همچنین شناخت امام(ره) از ایشان شناخت بسیار نزدیکی بود، حتی در نماز عید فطر در جنوب تهران ــ کنار کارخانۀ اشکودا ــ وقتی آقای کاشانی نماز خواند امام پشت سر ایشان به نماز ایستاد. پس نه فقط در قم و تهران، بلکه تعدادی از فقهای بزرگوار در سراسر کشور هم به امام(ره) روی آوردند، اما امام(ره) نه رساله نوشته بود و نه حاضر بود که بنویسد.
موضوع دیگری که در بررسی این دوره باید مدّنظر قرار بگیرد، مسئلۀ رحلت آیتالله کاشانی است. در فرودین سال ۱۳۴۰ آیتالله بروجردی و در اسفند همان سال آیتالله کاشانی به رحمت خدا رفتند. البته اثر ارتحال آیتالله کاشانی برای رژیم هرگز طرف مقایسه با اثر ارتحال آیتالله بروجردی نبود، اما در هر صورت ایشان هم روحانی اصیلی بود که اگر حرکت میکرد میتوانست مراجع و بزرگان را قانع کند تا در مقابل دیکتاتوری بایستند. وقتی که ایشان در اسفندماه از دنیا رفت برای رژیم فرصت خوبی بهدست آمد تا مسئلۀ انتقال مرجعیت به نجف و تقویت آنجا را بیشتر دنبال کند؛ زیرا در این دوره مرجع تقلید مؤثر و شناختهشدهای در کشور وجود نداشت. ازهمینرو در این زمان رژیم از چهرهای که مردم نسبت به آن حساسیت زیادی نداشتند، برای نخستوزیری استفاده کرد؛ یعنی علی امینی.
علی امینی در سال ۱۳۴۰ به نخستوزیری رسید و طرح اصلاحات ارضی امریکا و مورد پسند شاه را، که آیتالله بروجردی در عمل آن را در سال ۱۳۳۸ وتو کرده بود، آماده کرد. این اصلاحات نوعی فریب امریکایی بود. امریکا از محمدرضا پهلوی میخواست که برای ماندن در رأس قدرت چند طرح اصلاحی را در کشور اجرا کند. اصلاحات ارضی، لغو اسلام و مذهب، آوردن زنان در صحنه و مبارزه با حجاب از این گونه اصلاحات بودند؛ یعنی همان کارهایی که پدرش، رضاشاه، میخواست انجام دهد.
صدرالاشراف، که در سال ۱۳۳۸ از جانب شاه به دیدن آیتالله بروجردی رفته بود، به ایشان گفت: اعلیحضرت میخواهند چند اصلاحات کنند و به بعضی از آنها اشاره کرد. او تصور میکرد آیتالله بروجردی از این طرح استقبال میکند، اما آیتالله بروجردی از صدرالاشراف پرسید: «ایشان چه کارهاند؟»، صدرالاشراف گفت: من اعلیحضرت را عرض میکنم، و آیتالله بروجردی دوباره گفت: «من هم ایشان را میگویم». گفت: شاه هستند. آیتالله بروجردی فرمود: «در کجای قانون اساسی گفته شده که شاه میتواند این کارها را بکند؟» صدرالاشراف گفت: شاه در پیغامشان گفتهاند من خدمت شما عرض کنم که در چند کشور اسلامی همچون مصر، پاکستان و… این کارها شده است. آیتالله بروجردی فرمود: «بله، اول آنها تکلیف قانون اساسیشان را روشن کردند و به جمهوری تبدیل شدند، وقتی تبدیل به جمهوری شد، رئیسجمهور برای این کار در قانون اساسی پیشبینی میشود. اما ایشان یک مقام غیرمسئول در قانون اساسی هستند. نمیتوانند این اقدامات را بکنند، چون این کار شدنی نیست». بدینترتیب در سالهای ۱۳۳۸ و ۱۳۳۹ رژیم در مقابل این اصلاحات سکوت کرد، اما امینی، که مادرش خانم فخرالدوله بود و در سابق خود در دورهای با شاه مبارزه کرده و مدتی هم به نوعی از کشور تبعید شده و ازهمینرو محبوبیتی بهدست آورده بود، در دورۀ نخستوزیری خود خواست این نیرنگ امریکاییها را اجرا کند.
او با همکاری ارسنجانی، وزیر کشاورزی وقت، که روشنفکری تندرو بود، به این کار دست زد.
یکی از اقدامات فریبکارانۀ امینی در این زمینه، آغاز اجرای طرح اصلاحات ارضی از املاک خود و مادرش بود که میزان زیادی زمین در شمال داشت. ارسنجانی هم تبلیغات بسیاری بر روی این اقدام وی کرد؛ همچنین چند مالک بزرگ که میترسیدند همۀ املاک خود را از دست بدهند، قسمتی از آنها را به دولت دادند تا اصلاحات موردنظر را انجام دهند. اما محمدرضا پهلوی همین که متوجه شد امینی دارد حیثیت پیدا میکند، خودش به امریکا رفت و با رئیسجمهور امریکا به توافق رسید که پس از بازگشت، همۀ کارهای مربوط به اصلاحات را خودش انجام دهد و امینی را کنار بگذارد. یکی از مقدمات حذف امینی، که پس از مدتی دست داشتن شیطان (امریکا) در آن آشکار شد اعتصاب معلمان در میدان بهارستان بود. در این اعتصاب سخنران هدف گلوله قرار گرفت و این سببی شد که همه امینی را مقصر اصلی این ترور بدانند؛ حال آنکه امینی در این ماجرا مداخلهای نداشت. اعتصاب دیگر هم اعتصاب کارگران کورهپزخانه بود که در آن شهید عراقی، در مقام نمایندۀ کارگران و کارفرمایان کورههای آجرپزی، در مذاکرات شرکت میکرد. به همین ترتیب اعتصابات چندی را طراحی کردند. امینی ناچار شد استعفا کند. وی در زمان استعفا تعبیر آن طلبههایی را بهکار برد که از مدرسه بیرونشان میکردند و دژخیمان با چماق بالای سرشان ایستاده بودند، و در مصاحبهاش گفت: «ما را از مدارس بیرون میرویم»؛ یعنی ما را بیرون میکنند و محمدرضا پهلوی اسدالله اعلم، دوست معروف خودش، را به نخستوزیری برگزید. او سایۀ شاه بود و هیچ استقلالی در مقابل محمدرضا نداشت. دوران امینی به پایان رسید و دورانی آغاز شد که رفتهرفته نهضت اسلامیخودش را نشان میداد.
یکی از کارهایی که امینی در دورۀ نخستوزیریاش انجام داد رفتن به قم و ملاقات با مراجع تقلید بود. وی در این ملاقاتها به بسیاری از آنان قول داد که کاری کند تا آنها به عتبات عالیات و نجف بروند؛ زیرا تا آن زمان رفتن به آن اماکن متبرکه ممنوع بود. او ضمن ملاقاتهایش به منزل حاج آقا روحالله خمینی هم رفت و شروع به شیرینزبانی کرد و گفت: من میخواهم راه عتبات و نجف را باز کنم و شما علما را تشویق کنید که به عتبات و نجف بروند. حتی اگر بخواهند آنجا بمانند. امام فرمود: «عجب نیرنگی به کار میخواهد برود که حوزۀ علمیه قم را متزلزل کند! مگر من میگذارم، شما ظاهر زیارت عتبات را پوشش قرار دادهاید برای اینکه حوزۀ علمیه را تضعیف کنید؟ مگر روحانیت روشن ما چنین فریبی را میخورد؟». نقل کردهاند که وقتی امینی از قم برگشت در جلسهای که شاید محمدرضاشاه هم در آن حضور داشت گفت: «یک نفر در قم هست که خطرناک است. بقیهشان هیچ خطری ندارند؛ درک حوزهای خیلی خوبی دارند، اما او درکش، درک دیگری است».
با آمدن اسدالله اعلم، که تابع مطلق شاه بود، اولین کاری که انجام شد آزمودن این مسئله بود که آیا علما، حوزهها، و مراجع در مقابل کارهای حکومتی شاه میایستند یا خیر. در این زمان نبود مرجع تقلید مقتدری در کشور زمینه را برای این کار فراهم کرده بود؛ زیرا تشتت در مراجعه به مراجع مانع همبستگی دینداران و وحدت آنها میشد. در آن زمان حداقل بیش از پانزده مرجع تقلید در کشور و سه مرجع تقلید در خارج از کشور وجود داشتند که مردم متدین از آنها تقلید میکردند و همین مسئله از تمرکزیافتن نیروهای متدین بر فتواهای یک مرجع تقلید جلوگیری میکرد و سبب پراکندگی آنها میشد. درعرصة سیاسی نیز نیروهای متدین بهنوعی دچار پراکندگی و فقدان انسجام بودند. بخش تند و رادیکال این نیروها فداییان اسلام بودند و بخش معتدل آنها طرفداران آیتالله کاشانی. بخشی که در کنار ملیّون باقی مانده بودند در این شرایط در نهضت آزادی و چند تشکل دیگر، مثل تشکل حزب ایران، حزب مردم ایران ــ که مربوط به نخشب بود ــ و… جمع بودند و به طور عمده نیروهای سیاسی متدیّن اختلافات گوناگونی با هم داشتند و امکان تعامل و همکاری نداشتند. درواقع پراکندگی نیروهای سیاسی هم کمتر از پراکندگی آنها در تقلید از مراجع تقلید نبود. درچنین فضایی بود که رژیم مسئلة لایحة انجمنهای ایالتی و ولایتی را مطرح کرد؛ البته سابقة طرح این موضوع به زمان مشروطیت بازمیگردد. درواقع از آغاز مشروطیت، نیروهای مشروطهخواه برپایی انجمنهای ایالتی و ولایتی را به مردم وعده داده بودند؛ به عبارتی آنها به مردم گفته بودند که یک عدالتخانه در مرکز برپا خواهد شد که کشوری است و یک عدالتخانه در استانها ایجاد خواهد شد که ایالتی است. عدالتخانهای هم که در شهرها برپا خواهد شد ولایتی است؛ یعنی آنچه بعد از انقلاب اسلامی، در قانون اساسی شوراهای شهر، استان و روستا نامگرفت. اما حدود هفتاد سال گذشته بود و قولی که به مردم داده شده تحقق پیدا نکرده بود. از مطالبات گروههای سیاسی یکی این بود که چرا این بخش از وعدههایی که به مردم داده شده و جزء مطالبات مردم است عملی نمیشود. شاه از این فرصت استفاده کرد. مجلس شورای ملی تعطیل بود. در غیاب مجلس شورا، دولت اسدالله اعلم مصوبهای گذراند که به ظاهر مصوبۀ هیئت دولت بود، ولی درواقع اولین قدم در حاکمیت شاه بهشمار میرفت و او بهوسیلۀ این مصوبه قانون اساسی را بهعمد لغو کرد. شاه کوشید مردم را فریب دهد، و برای همین منظور اعلام کرد که مشروطیت تا به حال تحقق کامل پیدا نکرده است و ما میخواهیم با برپا کردن انجمنهای ایالات و ولایات مشروطه را کامل کنیم. رژیم از این طریق درصدی از روشنفکران را به سوی خود جذب کرد و در لابهلای این فریب، قانون انتخابات را تصویب نمود؛ حال آنکه قانون انتخابات میبایست در مجلس شورای ملی تصویب میشود؛ زیرا قبلاً قانونی برای انتخابات انجمنهای ایالتی و ولایتی تصویب نشده بود و خلأ قانونی وجود داشت. شاه در سخنرانیهایش چنین القا میکرد که اگر این کار تا بازگشایی مجلس شورای ملی به تأخیر افتد، فرصت از دست میرود، ما باید هر چه زودتر کارها را به مردم واگذار کنیم و باید به مردم شهرها و روستاها و استانها فرصت داد، و این مصوبۀ هیئت دولت الان ضرورت دارد.
تغییرات قوانین انتخاباتی و مواردی از این نوع، اعتراض مراجع تقلید را در پی داشت که سبب شکلگیری نهضت مبارزه با تصویبنامۀ انجمنهای ایالتی و ولایتی شد. در قم و در سطح مردمیتر در تهران مجالس بسیاری برپا شد. بزرگان و مراجع، بهویژه امام خمینی(ره)، کوشیدند مغایرتهایی را که این تصویبنامه با قانون اساسی داشت بازگو کنند. فریب دیگری که در این تصویبنامه بود و امام راحل به آن اشاره کرد دادن حق رأی و حق انتخاب شدن به زنان بود که تا آن زمان نه حق رأی داشتند و نه حق انتخاب شدن. این فریب ممکن بود بخش مهمی از جامعه، یعنی زنان، را قانع بکند. روشنفکران، بهویژه کمونیستها، سوسیالیستها و ملیگراها، نیز آن را قدمهایی به پیش و بخشی از اصلاحاتی میدانستند که مطلوب آنها بود.
زمانیکه شاه مسئلۀ رفراندوم ششمادهای را مطرح کرد، امام خمینی(ره) دربارۀ این فریبها صحبت فرمود و در قم با بیاینه، سخنرانی و پاسخ به پرسشهای استفتائیه از سراسر کشور بسیار کوشید تا مانع این اقدام شاه شود. ایشان در شش بهمن در رد ادعاهای شاه و روشنفکران غربزده و شرقزده، که در آن وقت از رفراندوم ششمادهای حمایت میکردند، به سه جنبۀ مهم آن که با قانون اساسی مغایرت داشت اشاره کرد. این سه جنبه به قرار ذیل بودند: ۱٫ انتخابکننده و انتخابشونده باید دارای یکی از مذاهب رسمی کشور باشند! در قانون اساسی ما و قوانین انتخاباتی، پیشبینی شده که دین رسمی کشور اسلام و مذهب رسمی کشور شیعۀ اثنیعشری است و براساس این انتخابات به مسلمانان رأی داده میشود و درواقع انتخابشوندگان باید از مسلمان شیعۀ اثنیعشری باشند، اما براساس تصویبنامه انجمنهای ایالتی و ولایتی، هر ایرانی میتوانست رأی بدهد و هر ایرانی میتوانست انتخاب شود، از هر دین و مذهب رسمی کشور که باشد. پس بهجای اسلام و مذهب تشیع درواقع همۀ ادیان و مذاهبی که در کشور بودند، دین رسمی کشور تلقی شدند. این در حالی است که هم در قانون اساسی گذشته و هم در قانون اساسی جمهوری اسلامی برای اقلیتهای مذهبی حق انتخاب کردن و حق انتخاب شدن در نظر گرفته شده بود، اما در داخل خودشان. برخلاف نظام جمهوری اسلامی ایران، در دنیای غیراسلامی چنین حقی برای مسلمانان وجود ندارد که بتوانند نمایندۀ مسلمان انتخاب کنند؛ ۲٫ در مجلس نمایندگان میتوانستند به قرآن، به تورات، انجیل یا اوستا قسم بخورند؛ یعنی باز تمرکز قسم از اسلام به مذاهب اقلیت کشور هدایت میشد؛ آنچه لیبرالها در کشور میخواستند اجرا شود. در این قانون به این صورت آمد؛ ۳٫ قانون انتخابات که از قانون اساسی گرفته شده بود تا آن زمان اجازه نداده بود زنان در انتخابات شرکت کنند.
شایان ذکر است که رضاخان و آتاتورک در دو کشور اسلامی ایران و ترکیه مأمور شدند اسلام را لغو کنند و نظام لائیک را بر آن کشورها حاکم سازند. آتاتورک در ترکیه موفق شد، اما رضاخان در ایران موفق نشد؛ چون حوزههای علمیه حیات داشتند و مقاومت کردند. محمدرضا پهلوی چندبار کوشید راه پدرش را به پیش ببرد. نقل کردهاند که بعد از ماجرای مدرسۀ فیضیه، محمدرضا به کسی پیغام داد که به امام خمینی(ره) بگوید: کاری نکنید که من چکمۀ پدرم را بپوشم و بیایم! نقل شده است امام خمینی(ره) فرمود: چکمۀ پدرت برای سرت هم گشاد است و تو چنین کاری نمیتوانی بکنی.
محمدرضا شاه در سال ۱۳۴۱، که مرجعیت در ایران متمرکز نبود و نیروهای متدین و گروههای سیاسی پراکنده و متشتت بودند، کوشید با استفاده از زمینۀ ایجادشده دوباره راه پدرش را در پیش گیرد. او کتابی دارد به نام «مأموریت برای وطنم» شاه در این کتاب مأموریتهای خودش را ذکر کرده و یکی از وظایفش را همسانسازی ایران با کشورهای غربی که در مسیر تمدن عالی بودند دانسته است. او بدین منظور میکوشید مذهب را در کشور از رسمیت بیندازد. همین اهداف سبب شد در مهرماه ۱۳۴۱ این تصویبنامه اعلام شود.
نهضت ضد انجمنهای ایالتی و ولایتی در ۱۷ مهرماه ۱۳۴۱ از قم آغاز شد. امام خمینی(ره) از مراجع و روحانیان عالیمقام آن زمان دعوت کرد که به منزل مرحوم آیتالله حاج شیخ عبدالکریم حائری بیایند. در آنجا اولین جلسه برای مبارزه با این مصوبه برپا شد. بنابراین نهضت مراجع و فقها و مدرسان عالی مقام را امام خمینی آغاز کرد و تردیدی نیست که در آن زمان شخصیتی جز ایشان نمیتوانست همۀ روحانیان را گردهم جمع کند؛ زیرا امام خمینی(ره) در قم و سایر حوزههای علمیۀ کشور به معلم اخلاق مشهور بود. امام(ره) اظهارنظرهای گوناگون و پراکندهای را که در این جلسه مطرح شد به جانب آهنگی واحد هدایت کرد.
در اینجا لازم است این موضوع بیان شود که زد و بند و ارتباطات دربار با تشکلهای سیاسی آن روز بسیار دقیق بود. حتی تندترین و چپترین نیروهای مبارز، که به نام حزب توده فعالیت میکردند، این مصوبه را گامی به جانب اهداف خودشان لقب دادند. جبهۀ ملی و نیروهای سیاسی پراکنده نیز همینگونه بودند، امانیروهای مذهبی به تدریج بعد از دعوت امام خمینی(ره) به قم، از مراجع و روحانیون عالیمقام به هماهنگی رسیدند و هدایت میشوند.
نیروهای مذهبی سیاسی آن زمان عبارت بودند از:
۱٫ فداییان اسلام: آنها نیروهای بسیار فعال و مقاومی بودند، اما دشمن توانسته بود تشتتهای کوچکی را که در بین آنها بود بزرگ کند.
۲٫ بخش دیگر گروه شیعیان است. در این گروه برادران متدینی حضور داشتند که میکوشیدند نه همانند فداییان اسلام مواضع تندی داشته باشند و نه مثل متدینان همراه مرحوم کاشانی مواضع کندی داشته باشند. گروه شیعیان در سالهای ۱۳۲۶ ـ ۱۳۲۷ پدید آمد و در زمان رحلت آیتالله بروجردی هم به صورت گروهی فعال در صحنه ظاهر شد. در نهضت مقابله با انجمنهای ایالتی و ولایتی هم آنها به همانگونه فعال عمل کردند.
۳٫ نهضت آزادی: این گروه در این دوره نه همراه جبهۀ ملی بود که این پیشنهادهای شاه را اصلاحات بنامد و نه همراه کامل مراجع تقلید. این سازمان سیاسی مذهب را پرکنندۀ خلأ ایدئولوژیک خود میدانست، اما همین ایدئولوژی به طور خالص از اسلام گرفته نشده بود. آنها در این ماجرا راه میانهای را طی کردند و اعضای آن تا سال ۱۳۴۲ دو سه بار همراه مقامات روحانی دستگیر شدند. آنها نه میخواستند مثل ملیگراها و سوسیالیستها عمل کنند و نه مثل طرفداران آیتالله کاشانی، فداییان اسلام و گروه شیعیان، بلکه میخواستند روشنفکرانی با ایدئولوژی و خط مشی مستقل از همه باشند.
۴٫ گروه دیگر مراجع و علمای بزرگ خراسان، فارس، اهواز، اصفهان، تهران، قزوین، همدان و تبریز بودند. این مراجع تقلید و علما، فقهایی بودند که بعضی از آنها از شاگردان آیتالله بروجردی و از نزدیکان فکری امام خمینی(ره)، و بعضی دیگر از شاگردان علامه سید حسین طباطبایی و امام خمینی(ره) بودند؛ بنابراین اطلاعات از قم به آنها هم میرسید و اصولاً کم بودند کسانی که با قم فاصلة بسیاری داشته باشند.
۵٫ نیروهای دیگر، سه مرجع تقلید، که در نجف استقرار داشتند، به نامهای آیتالله حکیم، آیتالله سیدابوالقاسم خویی، آیتالله شاهرودی بودند. آنها با حرکت قم فاصله داشند، اما بااینحال مرحوم آیتالله خویی توانست بخشی از علمای نجف را با نهضت یادشده در ایران همراه کند.
۶٫ در تهران چهار مرجع تقلید وجود داشتند که یکی از آنها مرحوم آیتالله حاج سید احمد خوانساری در حوزۀ علمیۀ سید عزیزالله بازار بود. ایشان در مبارزه حضور پیدا کرد.
یکی از مواضع تند ایشان حتی مورد تذکر امام خمینی قرار گرفت. سه تن دیگر آیتالله تنکابنی، پدر مرحوم آقای فلسفی در حوزۀ امامزاده سید اسماعیل در جنوب تهران، آیتالله سید ابوالقاسم کاشانی در حوزۀ مدرسۀ مروی، و آیتالله آملی در مدرسۀ مجد نزدیک چهاراه حسنآباد تهران بودند. این چهار مرجع تقلید در مدت کمی خودشان را با قم هماهنگ کردند. مرحوم آقای فلسفی از روزهای اولیۀ نهضت کوشید خود را با مجموعه هماهنگ نگه دارد. ایشان در زمان حیات آیتالله بروجردی تا زمان رحلت ایشان همیشه با مرکزیت حوزه و مرجعیت هماهنگ بود. آیتالله غروی کاشانی هم در جنوبیترین نقاط شهر تهران بود، ولی جزء مراجع تهران نبود، بلکه به تهران تبعید شده بود. ایشان، با اینکه بسیار باریکاندام و آسیبپذیر بود، در بیشتر راهپیماییها میکوشید جلوتر قرار بگیرد، حتی چندین بار هم دستگیر شد، اما اشارهای که بنده کردم دربارۀ مراجع تقلیدی بود که مقیم تهران بودند و حوزۀ علمیه و مقلدانی در تهران و بعضی از شهرهای کشور داشتند.
نکتۀ آخر این است که رفته رفته گروهای سیاسی مذهبی به خودشان آمدند که اختلافاتشان را کنار بگذارند و با هم مذاکره کنند. ما خودمان هم در مجموعهای که بودیم تشتتهایی با هم داشتیم، اما پس از بحث و بررسی توانستیم خودمان را با آهنگ نهضتهماهنگ کنیم. بخش مهمی از نهضت آزادی جدا شدند و به نهضت مراجع و امام(ره) پیوستند. بعضی از برادران شهید خودمان حتی سالهای ۱۳۳۹ و ۱۳۴۰ به نهضت آزادی علاقه داشتند، اما همین که نهضت مراجع آغاز شد و فرمایشات امامخمینی را شنیدند و خواندند به فکر این افتادند که باید از مراجع تقلید پیروی کرد.
امام(ره) ریشهای در تهران داشتند و آن ریشه این بود که تابستانها به تهران میآمدند و بعضی سالها به امامزاده قاسم واقع در شمال تهران میرفتند و میهمان مردم آنجا، بهویژه پدر آیتالله رسولی محلاتی (مرحوم رسولی محلاتی امامزاده و مسجد امامزاده قاسم را اداره میکردند) میشدند. از سوی دیگر تعدادی از شاگردان شناختهشدۀ امام خمینی(ره)، که در مساجدی در تهران خدمت میکردند، مردم را تشویق مینمودند که به ملاقات ایشان بروند. از جملۀ این شاگردان میتوان به مرحوم جناب حاج شیخ عبدالکریم حقشناس در مسجد امینالدوله تهران اشاره کرد که بخشهایی از مبارزۀ نهضت اسلامی در بازار از این مسجد سرچشمه میگرفت. ایشان از شاگردان مبارز امام خمینی(ره) در بین امامان جماعت جماعات تهران بودند و کمتر جلسهای بود که ایشان سخنرانی کنند و نامی از استادشان، حاج آقا روحالله، نبرند و بخشی از فرمایشات ایشان را بازگو نکنند. بنابراین ایشان در هر کجا که نفوذ داشت عشق حاجآقا روحالله را در ذهن اشخاص میکاشت و ما هم گروهی بودیم که از طریق سخنان حاج شیخ عبدالکریم حقشناس عاشق حاج آقا روحالله شدیم. قبل از رحلت حضرت آیتالله بروجردی، ارتباط ایشان با حاجآقا روحالله (استادشان)، بسیار نزدیک بود؛ به گونهای که حتی گاه بعضی از ما را برای اینکه وجوهات یا کتابهایی به خدمت امام(ره) ببریم، یا خواستههایی که ایشان داشتند انجام بدهیم، معرفی میفرمود و نزد ایشان میفرستاد. علاوه بر اینها امام داماد مرحوم آیتالله ثقفی در تهران بود. آیتالله ثقفی در خیابان پامنار تهران در کنار منزل مرحوم آیتالله کاشانی سکونت میکرد و روحانی عالیمقامی بود. امام خمینی(ره) با اینکه اهل خمین بود در تهران ریشههای گوناگونی داشت و در بیشتر برنامههای اسلامی مهمی که در تهران انجام میشد به تهران تشریف میآورد؛ برای مثال در نمازهای عید فطر که مرحوم آیتالله کاشانی در بیرون از شهر تهران در کنار کارخانۀ اشکودا واقع در خیابان ۱۷ شهریور جنوبی و شوش تهران برپا میکرد، امام(ره) برای اینکه بتوانند حرفها را در فضای باز به مردم بزنند در این برنامهها شرکت میکرد.
منبع: سایت نشریه زمانه
تعداد بازدید: 846