14 بهمن 1391
بعد از آزادی نمیدانستم که باید چه کار بکنم، در بلاتکلیفی، گیجی ومنگی قرار داشتم. همه کسانی که آن روزها آزاد میشدندچنین حالت و وضعی داشتند. در فکر بودم که اطلاعات و تجربیاتم را در اختیار این و آن قرار دهم تا حداقل اشتباهات گذشته تکرار نشود لذا در برخی شهرها مثل: قم، قزوین، دماوند و تهران با بعضی از بر و بچهها جلساتی داشتیم. در این جلسات من اصلاً راجع به خودم، مبارزاتم، شکنجهها و زندانم صحبت نمیکردم فقط جریانشناسی میکردم از مجاهدین، گروههای چپ و...
من با آقای مطهری کم و بیش آشنایی داشتم، چند سال زندان فاصلهای بین ما انداخته بود، و ارتباطی با هم نداشتیم. یادم نیست ایشان پیغام دادند که مرا میخواهند ببینند، یا من خواستم که به حضورش بروم، به هرحال دو ـ سه بار به منزل ایشان رفتم و با هم ملاقات و جلسه داشتیم. وی خیلی علاقهمند بود که از نظرها، برخوردهای شخصی یا غیر شخصی و مواضع روحانیون در قبال مجاهدین، گروههای چپ و سایر گروهها در داخل زندان و نیز قضایای مربوط به التقاط و انحراف مجاهدین، اصحاب فتوا و… آگاه شوند. من تا آنجا که اطلاع داشتم ودخیل بودم توضیح میدادم، ایشان هم بعضی مواقع در میان صحبتهایم اظهار تأسف میکردند .آقای مطهری گفت این مسائل را باید به اطلاع آقای خمینی برسانیم… به نظر من آقای مطهری تنها کسی بود که در بین روحانیون بعد از آقای خمینی خوب مسئله التقاط مجاهدین را فهمیده بود، وشاید یکی از دلایل اصلی شهید شدنش همین مسئله باشد.
به هر روی بعد از مدتی کوتاه که در گیجی و منگی بهسر بردم آقای کچویی اصرار کرد که به جمع آنها (کچویی، اسلامی، لاجوردی و…) بپیوندم .آنها در راه اندازی راهپیماییهای بزرگی چون راهپیمایی روز تاسوعا و عاشورا خیلی نقش داشتند و سعی میکردند با حفظ انتظام مردم، از رخنه و خرابکاری سایر گروهها در صفوف راهپیمایان جلوگیری کنند .من نیز با آنها همراه شدم و در حفاظت، کنترل و انتظامات فعال شدم. برای این کار از بازوبند «انتظامات» استفاده میکردیم. تشکیلات منسجمی نداشتیم تعدادی بازوبند به ائمه جماعت مساجد میدادیم و به آنها میگفتیم، به کسانی که میشناسید و مطمئن هستید بدهید، تا مراقب باشند که کمونیستها در صفوف راهپیماییها رخنه نکنند.
در این روزها راهپیماییها شدت گرفت و برخی گروههای مارکسیستی و نیز مجاهدین در پی آن بودند که از این وضع به نفع خود استفاده کنند. مثلاً چند نفر چپی چهل ـ پنجاه متر پایینتر یا بالاتر از محل راهپیماییها در کوچهای و جایی مخفی میشدند و بعد به بدنه راهپیمایان میپیوستند، چند شعار انحرافی و چپی میدادند و مردم چون میفهمیدند، جواب نمیگفتند و سکوت میکردند، لذا آنها از صفوف تظاهرات کنندگان خارج میشدند.
روزی در بهشت زهرا اجتماعی بود که آقای مطهری وعدة دیگری از روحانیون حضور داشتند، یکدفعه در قسمت خانمها پلاکاردی از مجاهدین خلق بالا رفت و شعارهایی مربوط به مجاهدین نشان داده شد. به یاد دارم که آقای مطهری خیلی مؤدب و مؤقر، آرام رفتند داخل صفوف خانمها و گفتند پلاکارد را به من بدهید، پلاکارد را گرفتند و گفتند اینجا جای این کارها نیست، و نگذاشتند که در آنجا تبلیغات کند.
در راهپیمایی آخرین روزهای عمر رژیم، کسانی چون آقایان: مطهری، بهشتی، مهدوی کنی، مفتح و… پیشاپیش صفوف راهپیمایی بودند. حضور این آقایان حجت شرعی بود برای راهپیمایی .برخی گروهها هم برای اینکه رنگ و نمای اسلامی به خود بدهند، از روحانیونی چون عبدالرضا حجازی و شیخ نصرالله شاهآبادی (برادر شهید شاهآبادی) استفاده میکردند و آنها را به زیر بیرق و پرچم خود میبردند.
در تظاهرات روز تاسوعا یا روز عاشورا با اینکه من پایم درد میکرد اما از منزل برادرم در اتابک تا میدان آزادی پیاده رفتم و برگشتم. خیلی خسته شدم، مثل یک جنازه افتادم. در آن تظاهرات مجاهدین دو گروه شده بودند، عدهای لطفالله میثمی را آورده و علمش کرده بودند و دستش را که از مچ قطع شده بود به مردم نشان میدادند تا باعث تحریک احساسات مردم شوند، عدهای هم از آنها مینی بوسی آورده بودند که جلال گنجهای داخل آن نشسته بود و داشت آرم: آیه، داس و چکش و خوشه گندم راتشریح میکرد که معنایشان چیست، جالب اینکه روی مینیبوس سید و شیخی پلاکارد دو چوبهای را روی مینیبوس نگهداشته بودند، یک چوبش را در طرفی آقای سید احمد هاشمی نژاد و یک چوبش را هم در طرف دیگر اکبر گودرزی (که بعداً رهبر گروه فرقان شد) گرفته بودند. جالب است این دو نفر حمل کننده پرچم و پلاکارد مجاهدین خلق بودند!
ما به عنوان انتظامات داخل و قاطی مردم بودیم و تا حد امکان جلو برخی تحرکات فرصت طلبانه و تبلیغات آنها را میگرفتیم. آنها همین که متوجه حضور ما در جمع میشدند، بساط خود را جمع و جور میکردند. من در این ایام جریان ساز و در پی حرکتی خاص نبودم بلکه خود به دنبال کسانی چون صادق اسلامی و لاجوردی بودم، چرا که آنها را در خط آقای خمینی میدیدم.
روز ورود آقای خمینی نیز من جزء انتظامات بودم. در همان ایام ما متوجه شدیم که سیداحمد آقا از پاریس سفارش کرده بود که انتظامات فرودگاه و حفاظت امام را به دست مجاهدین بدهند. ایشان اطلاعات وشناخت زیادی از اینها نداشت. گویا آقای مطهری وقتی از این جریان مطلع شده بود به پاریس تلفن زد، و موضوع را با آقای خمینی در میان گذاشت. ایشان هم گفته بود چنین کاری نکنید،خودشما مسئولیت را به عهده بگیرید، کار مردمی باشد، گروه خاصی در این قضیه دخالت نداشته باشد. لذا کمیته استقبال از امام اجازه نداد که مجاهدین در مسئله ورود آقای خمینی خیلی دخالت کنند. مجاهدین قصد داشتند با بهدست گرفتن چنین کاری، به نفع گروه خود تبلیغات راه بیندازند، و بگویند آقای خمینی کسی را نداشت، باز این ما بودیم که حمایتش کردیم و حفاظتش را به عهده گرفتیم.
در همین گیر و دار شورای انقلاب صلاح دیده بود که کمیتهای برای استقبال از آقای خمینی تشکیل شود. شورای انقلاب به دستور امام شکل گرفته بود و آقایان بهشتی، ربانی شیرازی، مطهری، طالقانی، مهندس بازرگان، شیبانی، دکتر سحابی و…، دوازده نفر (حالا کمتر یا بیشتر) اعضای آن بودند که ابتدا مخفیانه و بعد علنی جلسه تشکیل میدادند و پیرامون هدایت نهضت سیاست گذاری و تصمیم گیری میکردند.
ستاد استقبال از آقای خمینی شامل آقایان بهشتی، صادق اسلامی، بادامچیان، عسگراولادی، کچویی و… بیشتر از طیف مؤتلفه و چند نفر هم از نهضت آزادی (بازرگان، صباغیان و توسلی) بودند .من با یکیک اعضای این ستاد آشنا بودم ولی بیشتر از همه کچویی اصرار داشت که به عضویت این ستاد در بیایم، من هم مخالفت نکردم و به فعالیت خود با اینها ادامه دادم.
روز موعود فرا رسید. از آنجا که ما جزء انتظامات بودیم و هر یک مأمور نظم و حفاظت قسمتی را به عهده داشتیم، من موفق نشدم که به فرودگاه بیایم. حوزه کاری ما بهشت زهرا بود و باید از در شرقی بهشت زهرا محافظت میکردیم که درگیری یا سوءقصدی پیش نیاید.
در آن روزهای پر التهاب من خانه و کاشانهای نداشتم و در خانه برادرم در خیابان اتابک ساکن بودم. روز 12 بهمن صبح زود راه افتادم و از اتابک تا بهشت زهرا پیاده رفتم و در قسمت شرقی بهشت زهرا مستقر شدم تا زمانی که آقای خمینی را با هلیکوپتر آوردند. ابتدا هلیکوپتر نتوانست بنشیند. خیلی شلوغ شد. دوباره آمد. من نیز محل استقرارم را ترک کردم و وارد بهشت زهرا شدم.
قرار بود که آقای خمینی بعد از سخنرانی به مدرسه رفاه بروند، ولی حالا یا خسته بودند و نیاز به استراحت داشتند یا به هر دلیل دیگر به جای دیگری رفتند. ایشان یکی ـ دو ساعت گم شدند و معلوم نبود که کجا هستند. بعد معلوم شد که ایشان تشریف بردهاند به منزل یکی از بستگان یا آشنایان خودشان، استراحتی کرده بودند و بعد آمدند.
اول قرار بود آقای خمینی در مدرسه رفاه مستقر شوند ولی بعد در مدرسه علوی استقرار یافتند. شاید به این دلیل که مدرسه علوی از امکانات بیشتری برخوردار بود. دو در داشت که یکی به خیابان ایران باز میشد و دیگری به کوچه شهید دیالمه و مردم برای دیدار با رهبرشان دچار مشکل نمیشدند. در مدتی که آقای خمینی در این مدرسه بودند، مردم فوج فوج به دیدار ایشان میآمدند، از یک در وارد شده از در دیگر خارج میشدند. اما به نظر من آقای خمینی به عمد و به قصد این مدرسه را انتخاب کردند، چرا که این مدرسه پایگاه انجمن حجتیه بود و این انجمن با حرکت سیاسی و انقلاب مخالفت داشت یا حداقل موافق نبود. آقای خمینی با این کارشان به آنها فهماندند که عمر این نوع موضعگیریها سرآمده است.
در مدرسه علوی آقای خمینی خود در کنار پنجرهای میایستادند و به احساسات مردم پاسخ میگفتند. دو ـ سه روز اول به اتفاق چند نفر دیگر نگهبان این پنجره بودیم و محافظت آن به عهده ما بود. پای پنجره میایستادیم تا کسی بالا نرود، چرا که فاصله پنجره کم و حدود یک متر بود. آن روزها هوا سرد بود و من سرما خورده بودم، و کلاه پشمی به سر میگذاشتم. یک بار ازدحام جمعیت آن قدر زیاد و شلوغ شد که کلاهم زیر دست و پای مردم افتاد و گم شد. به هرروی آن روزها و آن احساسات، گریهها و شوقها؛ خاطرات شورانگیزش میگذشت و هر روز گروهی و جماعتی میآمدند.
روزی را که دولت، ساعت حکومت نظامی را افزایش داد، صادق اسلامی و لاجوردی گفتند باید سوار مینیبوسها شویم و به خیابانها برویم و داد بزنیم که حکومت نظامی باید بشکند و مردم به خیابانها بریزند. چنین کردیم. مردم هم که گوش به فرمان آقای خمینی بودند، چون سیلی به خیابانها سرازیر شدند و حکومت نظامی شکست .
برگرفته از کتاب خاطرات عزتشاهی
تعداد بازدید: 1294