انقلاب اسلامی :: بازخوانی تاریخ انقلاب از زبان وزیر بهداری دوران دفاع مقدس

بازخوانی تاریخ انقلاب از زبان وزیر بهداری دوران دفاع مقدس

18 بهمن 1391

هادی منافی، پزشک جراحی است که در دولت شهید رجایی، به وزارت رسید،وزارت بهداری. ماجرای اداره دوا و درمان آن روزها شاید خود کتابی قطور است اما این بار به بهانه انقلاب به سراغش رفتیم و او برایمان از روزهای حماسه بزرگ مردمی گفت که ایستادند، زخمی شدند،جان دادند و تاریخ ساز شدند.هادی منافی حدود 70 بهار را سپری کرده است اما هنوز دست از کار طبابت و جراحی نکشیده است و در بیمارستان مهر جایی که از جوانی در آن دست به تیغ جراحی برد؛ به درمان بیماران ادامه می‌دهد.او اندک زمانی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران در دولت رجایی وزیر بهداری شد.خودش می‌گوید روزی که مسئولیت وزارت بهداری را قبول کرد، عراق تهران را بمباران کرد و جنگ شروع شد.

او از روزهای خشم و اعتراض مردم علیه حکومت پهلوی خاطره‌ها دارد که بیش از همه به کار طبابتش مربوط است.خاطره نجات مجروحان و زخمی‌های تظاهرات آن روزها و البته شاهد جوش و خروش آن روزهای تاریخی از میدان ژاله گرفته تا روز ورود امام هم بوده است. بعد هم که وزیر شد و مسئول تیم پزشکی حضرت امام(ره). فارس با او برای بازخوانی آن روزهای تاریخی به گفت‌و‌گو نشسته است:

آقای دکتر می‌خواهیم از خاطراتتان از دوران انقلاب برایمان بگویید. فکر می‌کنید حرکت انقلاب سال 57 از کجا آغاز شد و شما از چه زمانی شروع به فعالیت کردید؟
من خیلی جوان بودم، شاید از دوران مدرسه و بعد دانشجویی وارد حرکتهای انقلابی شدم،حتی ماجرای کودتای سال 32 را به خاطر دارم.آن موقع خیلی‌ها طرفدار مصدق بودند، اما به هر حال آنچه می‌خواستیم و انتظار داشتیم از جنبش ملی شدن نفت به دست نیامد، به هر حال کودتایی شد، شاه و رفت و برگشت.بعد از آن جریان بود که فعالیتهای انقلابی زیرزمینی شکل گرفت. بعد آن ماجرای خرداد 42 اتفاق افتاد که خدا رحمت کند امام را آن سخنرانی تاریخی را انجام داد.من از 15خرداد 42 دیگر مستقیم در جریان فعالیتهای انقلابی بودم،حوادث سنگینی بود.آن وقتها در مقابل این همه فشار آدم فکر می‌کرد که نکند به امام(ره) آسیب بزنند ولی در نهایت به این نتیجه می‌رسیدیم که امام درست فکر می‌کند و درست تصمیم می‌گیرد.

«یک دفعه امام قسم جلاله یاد کرد که من معنی ترس را نفهمیده‌ام» و بعد ما دیدیم که واقعاً هیچ ترسی در وجود امام نبود،چون فکر می‌کرد که همیشه خدا با اوست.می‌گفت وقتی خدا با من است، اگر او بخواهد می‌توانند به من آسیب بزنند و اگر خدا بخواهد کاری که من می‌کنم به انجام برسد، هیچ کس نمی‌تواند کاری بکند.شب دستگیری امام مأموران ساواک خانه امام را محاصره کرده بودند،خیلی از دوستانش اصرار می‌کردند که بگذار ما بمانیم اما امام گفت نمی‌خواهد من تنها نیستم و بعد عکسهای آن شب را که منتشر کردند دیدیم که در قیافه آن مأمور ساواک که امام را می‌برد ترس بود و امام خیلی راحت بدون هیچ ترسی شوار ماشین شد.

بعدها که من در دولت شهید رجایی بودم گزارشی از ساواک دیدم که در آن دوره ساواک بعد از دستگیری امام واقعاً نمی‌دانست چه برخوردی باید بکند.بعضی‌هایشان می‌گفتند امام را بکشیم برخی دیگر هم می‌گفتند اگر بکشیم خودمان هم از بین می‌رویم.مردم می‌ریزند توی خیابان و «دخلمان» را می‌آورند و خلاصه تصمیم گرفتند که امام را به ترکیه و از آنجا به عراق تبعید کنند.

شما شخصیت حضرت امام(ره)را چگونه شناختید؟
امام خیلی دل بزرگی داشت. بعد از انقلاب که من وزیر بهداری شدم، گاهی نزد ایشان می‌رفتیم و حرفهایمان را می‌زدیم.همه حرفهایمان هم سوال بود.امام همه را یادداشت می‌کرد و یکی یکی شروع می‌کرد به جواب دادن.اگر بعضی سؤالها را هم جواب نمی‌داد می‌گفت اینها را باید بررسی کنم بعداً جواب می‌دهم.

امام با هیچ کس تعارف نداشت. هر چه می‌گفت واقعاً فکر خودش بود و هر فکر و راه اصلاحی که می‌دید بیان می‌کرد و ما فهمیدیم که اگر انقلابی می‌خواهد پیروز شود راهش این است که هر چقدر هم که به آدم فشار بیاورند نباید از اهدافمان فاصله بگیریم.مردم هم در آن دوران خوب معنی انقلاب را فهمیده بودند.همه با هم متحد بودند و اجازه نمی‌دادند حق کسی ضایع شود.یادم می‌آید توی صف نفت که می‌ایستادند، لای پیتهای نفت نخ می‌کشیدند که مبادا حق کسی ضایع شود.

فعالیتهای انقلابی و اجتماعی شما از کی شروع شد؟
در واقع از سال 47 که من دانشجوی تخصصی جراحی بودم. من سال 52 تخصصم را گرفتم و قبل از آن و بین سالهای تحصیل به سربازی رفتم در سپاه بهداشت.مرا به بوشهر در روستایی پایین‌تر از دلوار به نام روستای محمد عامری فرستاده بودند.دوران آموزشی هم در پادگان عباسی بودم و آنجا بود که با مرحوم شهید لبافی نژاد آشنا شدم.روستایی که برای سربازی رفته بودم.حدود 25هراز نفر جمعیت داشت و من اولین پزشکی بودم که به آنجا رفته بودم.هنوز هم با مردم آنجا ارتباط دارم.اولین درمانگاه را در آنجا افتتاح کردیم البته در اتاقهای بدون پنجره که اول پر از مگس و تاریک بود و از برق هم خبری نبود.ما آنجا را بازسازی کردیم و یک موتور برق تهیه کردیم.

اول چون لباس ژاندارمری تن من بود، مردم فکر می‌کردند که مأمور هستم. فکر می کردند آمده‌ام تا جلوی قاچاقشان را بگیرم، چون معیشت و زندگیشان را از راه قاچاق کالا می‌گذشت اما بعد که چند بار با مأموران درگیر شدم، فهمیدند که با آنها کاری ندارم.من چند بار با مأموران ژاندارمری آنجا درگیر شدم. خیلی به مردم زور می‌گفتند، یک بار مادری را کتک زده بودند که بچه‌اش افتاده بود و کار ما با مأمورها به کتک کاری کشید. بعد هم ماجرای جشنهای 2500 ساله شد.سال 50بود، به ما گفتند که باید جشن بگیرید و چراغانی کنید. گفتیم ما برق نداریم و برقکاری هم بلد نیستیم.هر کاری خودتان می‌خواهید انجام دهید.بعد برای محکم کاری به ما ابلاغ کردند و من بلافاصله رفتم بوشهر و تا پایان جشنها به روستا برنگشتم برای همین هم 2 هفته اضافه خدمت به من دادند.

سربازیتان تمام شد و وارد کار طبابت شدید؟
راستش به خاطر فعالیتهایی که داشتم و به خاطر اینکه بین تحصیلم به خاطر سربازی فاصله افتاده بود به من اجازه طبابت نمی‌دادند تا اینکه خدا رحمت کند، پروفسور عدل دستور داد که من کار طبابت را شروع کنم و گر نه نمی‌گذاشتند.از سال 50 به بعد در همین بیمارستان مهر که امروز هستم.طبابت را شروع کردم در جاهای دیگر هم بودم، بیمارستان فیروز آبادی، درمانگاه تأمین اجتماعی، چون آن روزها پزشک در کشور کم بود و ما مجبور بودیم چند جا کار کنیم و البته خرجمان را هم در می‌آوردیم.

فعالیتهای انقلابی شما چه بود؟
خوب ما به نوارهای امام(ره) دسترسی داشتیم.در همان بوشهر که بودم با چند نفر مردم آنجا که همفکر ما بودند. نوارهای امام را به دست می‌آوردیم،گوش می کردیم و تکثیر می‌کردیم.با چند نفر از معلم های آنجا و رئیس پست بوشهر جلسات همفکری داشتیم یک حاج رستم رستمی هم در روستا بود که خیلی فعال بود و بعداً در دوران دفاع مقدس به بچه‌هایش گفته بود که شما نباید مدرسه بروید، شیخ حسن مراکشی به صدام کمک می‌کند و شما می‌خواهید به مدرسه بروید. بچه هایش و خودش به جبهه رفتند و همگی شهید شدند.

دکتر لبافی نژاد کی شهید شد؟
دکتر لبافی نژاد هم شخصیت محکم و قوی‌ای داشت.سال 54 اعدامش کردند.یکی از صبحتهایی که بین من و او رد و بدل می‌شد این بود که اگر یک روز ما را گرفتند ما چی می گوییم.چقدر مقاومت می‌کنیم.من گفتم راه خودم را پیدا کرده‌ام.من از هیچ کس و احدی از مجروحانی که درمانشان می‌کنم اسم و آدرس نمی‌پرسم.هر زخمی و مجروحی که می‌آمد، تیر خورده بود یا ترکش در بدنش بود.او را درمان می‌کردم. کارهایش را انجام می‌دادم.اگر پول می خواست بهش می‌دادم و می‌رفت.این طوری اگر مرا گرفتند.هر چقدر هم که بزنند حتی بکشند من چیزی نمی‌دانم که بگویم.ولی دکتر لبافی نژاد نشان داد که خیلی مقاومتر از من است.خوشبختانه یا متأسفانه من هیچ وقت گیر نیفتادم.

اما دکتر لبافی نژاد را گرفتند.او خیلی آدم باهوش و توانمندی بود.سال 54 نزدیکی میدان شوش نبش خانی آباد زمانی که می‌خواست فرار کند به طرفش تیراندازی کردند و به رگبار بستندش، بعد هم اعدامش کردند اما مطمئن هستم که جنازه‌اش را به گلوله بستند. بعد هم معلوم نشد، جنازه‌اش را کجا بردند.می‌گفتند، جنازه‌اش را انداخته‌اند توی دریاچه نمک قم و پسرش یاسر که او هم الان پزشک است تا مدتها نمک نمی‌خورد.هر وقت نمک می‌دید یاد پدرش می‌افتاد.مرحوم لبافی نژاد قبول شده بود که برود آمریکا ادامه تحصیل بدهد اما نرفت.ترجیح داد در اینجا بماند تا اینکه شهید شد.البته او اوایل برخی مجروحان منافقین را مداوا می‌کرد، کار خاصی نمی‌کرد، طبابت می‌کرد چون هنوز ماهیت منافقین مشخص نشده بود.هر کس ضد شاه بود همه از او حمایت می‌کردند.

بعدها بعد از انقلاب من فیلمی از بازجویی او دیدیم که می‌گفت فقط از اینکه با گروه منافقین همکاری کرده متأسف است اما ضد شاه است تا اینکه اعدامش کردند.تصور خود ما مسلمانها هم اوایل این بود که این گروه در راه اسلام جهاد می‌کنند.تا اینکه امام(ره) در سال 54 این گروه را تأیید نکردند.بعد از آن بود که من به آنها گفتم دیگر مریضهایشان را پیش من نیاورند.امام حتی درباره این گروه گفتند که اینها انگار قرآن و نهج البلاغه را از ما بهتر می‌فهمند چون هر جوری دلشان می‌خواهد تفسیر می‌کنند.کما اینکه الان در مورد مسائل شرعی می‌گویند بعد از طلاق لازم نیست زن عده نگه دارد.از این طرف یکی زنش را طلاق می‌دهد و از آن طرف آن یکی می‌گیرد.دیگر بویی از اسلام در آنها نیست.

شما با کدام گروههای سیاسی همکاری داشتید؟
من عضو هیچ گروه سیاسی نبودم اما به روحانیت نزدیک بودم. روحانیون را دوست داشتم و با اکثر آنها ارتباط داشتم.با آقای علامه جعفری و با آیت الله محمدرضا کنی خیلی نزدیک بودم.آیت الله کنی سال 47 توی مسجد جلیلی نماز می‌خواند و ما با با یکسری از همفکران با او همکاری داشتیم که توفیقی بود.هر جا به خاطر اسلام گروهی علیه شاه فعالیت و مبارزه می‌کردند ما هم به عنوان پزشک کمک می‌کردیم تا اینکه امام آمد و همه گروهها و دسته را جمع و جور کرد.

چطور شد که جذب فعالیتهای انقلابی شدید؟
چون اعتقاد داشتیم که به مردم ظلم شده است، در همان روستایی که رفته بودیم؛ دیدیم که عده زیادی از مردم آب ندارند، برق ندارند، راه ندارند.ما باید از آن روستای عامری 6کیلومتر را از میان سنگلاخ پیاده می‌آمدیم تا به نزدیکترین آبادی برسیم.

از وضعیت مردم آنجا خاطره‌ای دارید؟
بله یک روز خانمی آمده بود که سقط کرده بود. گفتم باید او را به شهر ببریم. گفت نه یا همین جا خوبم کن یا بگذار بمیرم.من وسیله کافی نداشتم و الان هم تعجب می کنم که چطور این زن از مرگ نجات پیدا کرد.بعد از چند روز دیدم که شوهرش یک بسته آورده و شروع کرده به باز کردن.یک دفعه دیدم که یک خربزه را درآورد و به من داد.من گفتم اجازه بده پولش را حساب کنم.یکدفعه یک نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت شما که می‌دانید ما اینجا آب نداریم هیچ کشت و زرعی هم ندارم.من این خربزه را کاشتم و از آب خوراکی‌ام را پای آن ریختم تا خربزه شد، حالا شما چقدر می‌خواهی پول آن را به من بدهی.

این یک خاطره جالب من از آن روزهاست، او هر چقدر هم که به من پول می‌داد الان یادم رفته بود و من آنجا بود که فهمیدم این مردمی که فکر می‌کردیم کم سواد هستند، خیلی بهتر از ما می‌فهمند و خیلی محکمتر از ما هستند.

از روزهای انقلاب و مجروحان آن روزها بگویید. در ماجرای 17شهریور بودید؟
بله،‌حوادث مختلف گذشت تا رسیدم به 17 شهریور. آن روزها علامه نوری اولین کسی بود که در همین خیابان ژاله اولین نماز جماعت را در ماه رمضان در خیابان خواند و بعد اعلام کرد که روز جمعه 17 شهریور دوباره اینجا نماز می‌خوانند.من هم می خواستم بروم که گفتند تمام خیابانهای اطراف میدان ژاله محاصره است و به طرف مردم تیراندازی شده است.این بود که گفتم من می‌روم بیمارستان مجروحان سنگین را بیاورند آنجا.

مریضها و مجروحان خیلی سنگین داشتیم. کسانی بودند که چند تیر خورده بودند و استخوانهایشان کاملاً خرد شده بود.آن موقع تیم پزشکی خیلی قوی‌ای داشتیم و امکانات بیمارستان هم خوب بود و خدا رحمت کند دکتر فرامرزی، یکی از بهترین استادان ارتوپدی کشور همکار ما بود، دکتر صدیقی و دکتر سهراب شیبانی هم جزو تیمی پزشکی ما بودند.ما 72 ساعت از اتاق عمل بیرون نیامدیم.من فقط می‌رفتم پشت بام نماز می‌خواندم و دوباره می‌آمدم اتاق عمل.

چند تا زخمی داشتید؟
خیلی، شاید بیشتر از 100 زخمی خیلی سنگین که همه را از میدان ژاله به بیمارستان ما بالای میدان ولی عصر فعلی آورده بود.بیمارستان ما شده بود، درمانگاه مجروحان میدان ژاله.

نمی‌ترسیدید؟
نه دیگر کار از دست رژیم در رفته بود.همه چیز به هم ریخته بود.بیمارستان هم بالاخره محل خدمت به همه مردم بود.برای همین کاری با ما نداشتند.بعد از انقلاب هم بیمارستان مهر محل تجمع انقلابیون بود و مشکلی نداشت بعد هم در زمان جنگ و دفاع مقدس یکی از مراکز مهم درمان مجروحان جنگ شد.

از مجروحان روز 17شهریور کسی را به خاطر دارید؟
بله یک بچه 4 ساله را آوردند که در خانه کنار حوض نشسته بوده و یکدفعه تیر هوایی شلیک کرده بودند و تیر کمانه می‌کند و درست می‌خورد به فرق سر این بچه. سرش سوراخ شده بود. استخوان بچه هم که نازک است.

نجات پیدا کرد؟
نه شکاف سرش خیلی عمیق بود اما خیلی‌ها نجات پیدا کردند.

کسی بود که نجاتش برایتان عجیب باشد؟

بله، خانمی را آوردند که تمام لگنش خرد شده بود، تیر خورده بود یا مریضی را آورده بودند که تمام استخوانهای کتفش خرد شده بود.تیم پزشکی مجروحان که واقعاً افراد حاذقی بودند آنها را نجات دادند، تقریباً هیچ یک از مجروحان میدان ژاله که به ما ارجاع شد فوت نکرد و همه نجات پیدا کردند.بعد از جنگ هم که من وزیر بهداری بودم...

حالا قبل از اینکه به دوران جنگ برسیم از ایام بهمن 57چه خاطره‌ای دارید؟
مردم همه جا بودند، همه جا شلوغ شده بود.تظاهرات بود.مردم جذب انقلاب شده بودند.یادم می‌آید روزی که امام(ره)تشریف آوردند من در بیمارستان سر عمل بودم که به من خبر دادند امام آمد.گفتند نماز مغرب را امشب با امام (ره) در مدرسه علوی می‌خوانیم، دکتر بهادری یکی از استادان بزرگ ارتوپدی کشور با من سر عمل بود. به من گفت تو برو من عمل را تمام می‌کنم.من رفتم و اولین نماز مغرب را روز 12 بهمن با امام خواندیم.باورمان نمی‌شد چون همه جا شلوغ بود و معلوم نبود چه اتقاقی قرار است بیفتد.مثل اینکه خواب می‌دیدیم.

به روزهای دهه فجر رسیدیم؟
بلکه در آن روزها ما نیز با گروههای مختلف پزشکی در جاهای مختلف جلساتی داشتیم، دکتر سامی و دوستانشان مثل دکتر بهزادنیا که از آمریکا آمده بود و رئیس هلال احمر شد، هم جلسات خودشان را داشتند.در روزهای دهه فجر تک و توک زخمی‌هایی را به بیمارستان ما می‌آوردند تا اینکه به شب 22بهمن رسیدیم.دولت حکومت نظامی اعلام کرده بود اما امام حکومت نظامی را شکست، وقتی می خواستم از بیمارستان به خانه بروم؛ دیدم که همه جا مردم در خیابان هستند و حکومت نظامی را شکسته‌اند.خیلی‌ها از حکم امام ناراحت بودند، می‌ترسیدند مردم کشته شوند.

از جمله آیت الله طالقانی؟
بله و افراد دیگری هم بودند ولی امام فرمودند، اگر تکلیف باشد، چه. این تکلیف است برای مردم که بریزند توی خیابان. چون این بیم بود که اگر مردم در خانه بمانند حکومت ممکن است تسلیحات را جا به جا کند و دیگر کار مشکل شود و بالاخره آن بیرون ریختن‌ها نتیجه داد.مردم به خیابانها آمدند و درگیری در پادگان پیروزی اتفاق افتاد.مردم پادگان را تصرف کردند و مسلح شدند.مردم عزمشان را جزم کرده بودند برای پیروزی.یکی از معجزات مهم بعد از انقلاب هم این بود که چطور کشوری که نیروی انتطامی، ژاندارمری و ارتش آن آسیب دیده دوباره روی پایش ایستاد. این خود مردم بودند که اداره کردند.

و درس مهم آن روزها چه بود؟
مهمترین درس این بود که هیچوقت دشمن را دست کم نگیریم. از همان اول که انقلاب پیروز شد، دشمن هم بود، خیلی‌ها بودند که می‌خواستند بین مردم تفرقه بیندازند.حرفهای بیخودی و دروغ می‌گفتند، هنوز هم در ماهواره‌هایشان می‌گویند.هزار جور کلک زدند تا جلوی امام را بگیرند.بختیار را به عنوان مرغ طوفان آوردند اما هیچ کس او را قبول نکرد.بعد هم دعوای قومیتها را راه انداختند، اما باز هم به نتیجه نرسیدند. جریان طبس پیش آمد، کودتای نوژه را راه انداختند.آخرین تیر ترکششان هم جنگ تحمیلی عراق علیه ایران بود که همه دنیا پشت سرش قرار گرفتند.آمریکا و شوروی دشمن هم بودند و با هم دعوا داشتند اما هر دویشان حتی اسرائیل پشت سر صدام قرار گرفتند.اما نتوانستند موفق شوند.





منبع: سایت خبری الف



 
تعداد بازدید: 822


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: