انقلاب اسلامی :: روایت بادامچیان از ماجرای«جشن سپاس»، توبه عسگراولادی و ناگفته هایی از کمیته مخفی انقلاب

روایت بادامچیان از ماجرای«جشن سپاس»، توبه عسگراولادی و ناگفته هایی از کمیته مخفی انقلاب

18 بهمن 1391

احزاب و شخصیت‌ها - کمیته استقبال از امام چطور شکل گرفت و در زمان ورود امام خمینی(ره) چه کرد. خاطرات بادامچیان از اعضای کمیته استقبال بعد از سه دهه جالب، شنیدنی و پاسخی به این پرسش است.

محمود عزیزی: خاصیت آدمیزاد است که با خاطراتش زنده است چه جوانی که به دوران کودکی اش خوش است و چه پیرمردی مثل اسدالله بادامچیان 71 ساله که با دوران جوانی و خاطرات انقلاب سال57 خوش است.

وقتی از اولین دیدارش با امام بعد از 14 سال یاد می کند معلوم است که هنوز شعف و شوق آن روز در وجودش موج می زند. می گوید:«هیچ لذتی بیشتر از آن نبود. اصلا مزه آن لبخندی که امام به من زدند تا عمق جان من رفت.» 35 سالگی در شرایطی که ازدواج کرده بود به زندان رژیم شاه می رود. جوانی پر شر و شوری داشته است و در کارهای تشکلاتی و مبارزاتی به معنای کامل آدم دقیقی بوده است. امروز هم همان خصوصیات را با تجربه همراه کرده است. زمان گفت وگو خاطراتش را مفصل بیان می کند و معلوم است که خوشی آن لحظات را هنوز هم با خودش دارد. بخشی از این خاطرات را به بیان خودش نخستین بار در گفت وگو با خبرآنلاین بیان می کند. خاطراتی که نگاهی به جزئیات منش چهره های انقلابی دارد که سه دهه قبل دست به انقلابی بزرگ زدند.

***
 
قبل از ورود به موضوع خاطرات شما می خواهم از «جشن سپاس» بپرسم. جشنی که منتقدان موتلفه می گویند شما و افرادی مانند آقای عسگراولادی با اعلام توبه از زندان رژِیم پهلوی آزاد شدید.
آقایان علما به ما تکلیف کردند که شما مقابل رژیم در زندان مقابله نکنید.
 
این پیشنهاد کدامیک از علماء بود؟
 آقای طالقانی، مهدوی کنی، انواری، هاشمی، معادیخواه، ربانی شیرازی و... آقایان به ما گفتند مبارزه در بیرون از زندان، نیاز به مدیریت دارد. آن دوران سازمان منافقین و چریک های فدایی خلق با هم دعوا می کردند، مردم و روحانیت هم به اینها اعتماد نداشتندعلما گفتند:«از آنجا که روحانیت و مردم شما را قبول دارند، بنابراین شما از این به بعد موظف هستید حالت برخوردی که داخل زندان با رژیم داشتید، را کنار بگذارید و از زندان بیرون بروید. ولو اینکه رژیم را گول بزنید. بروید بیرون و مبارز را اداره کنید.»این موضوع خیلی به ما سنگین آمد. مخصوصا به شهید عراقی.او معتقد بود این اقدامات به مبارزه آسیب می زند و نباید انجامش داد،ولی علما نظرشان این بود که تکلیف شرعی ما این است.
یک روز بعداظهر در اتاق چهار بند یک اوین بنده ،آقای عسگر اولادی ، شهید عراقی،کچوئی و لاجوردی دور هم نشستیم. آنجا بحث شد در این شرایط تکلیف شرعی ما چیست؟ آقای عراقی گفت:«ما اگر این کار را بکنیم،آبروی زندانیان مسلمان می رود. بعد هم مجاهدین خلق(منافقین) ورژیم از این امرسوء استفاده می کند.»
 
حرف منطقی بوده است؟
 بله، آقای عراقی کاملا درست می گفت اما یکی از آقایان گفت:« این تکلیف شرعی است. تکلیف هم همیشه این طور نیست که برای آدم آبرو بیاورد.یک زمانی ممکن است شما آبرویت را بدهی تا به تکلیفت عمل کنی.» بحث شد که بالاخره اصل در این موقعیت چیست؟ اصل مبارزه است یا حیثت ما. با همه این بحث ها، شهید عراقی راضی نبود. به من که نوبت رسید. گفتم: برای ما انجام تکلیف شرعی مطرح است یا حفظ حیثیت خودمان؟ بعد خطاب به شهید عراقی گفتم: «حاج مهدی! می خواهی قهرمان باشی یا به وظیفه شرعی ات عمل کنی؟»
گفتم: «بعد هم اگر حاج آقا روح الله به ما بگویید که وظیفه شما این است، شما چه کار می کنید؟»، گفت:«هر چی حاج آقا جون بگه ما قبول داریم.»
 
 بالاخره راضی شد؟
سرش را انداخت پائین و حدود 10 دقیقه فکر کرد. بعد سرش را بلند کرد و گفت: «انشاء الله به تکلیف عمل می کنیم.» دراین گیر و دار، سیاست کارتر برای آزادی ها موجب شد شاه مجبور شود زندانیان سیاسی را آزادکند. رژیم احساس کرد نگه داشتن ما در زندان ضرر دارد و ما در حال شکل دادن به افکار زندانیان هستیم. در این گیر و دار، در 6 بهمن جشنی در زندان قصر می گیرند. آقای عسگر اولادی، عراقی، کروبی و مرحوم آقای انواری  و حاج حیدری را به زندان قصرمی برند. بعد آنها را پراکنده از هم می نشانند. آقای انواری و کروبی جلو، آقای عسگراولادی و آقای حاج حیدری در سمت چپ، سمت راست هم شهید عراقی و یک مامور بالای سرش نشسته است.
در آنجا یک کمونیست، مدح شاه را می گوید. بعد در آخر می گوید: «شاهنشاه ما از شما سپاس می کنیم که ما را عفو کردید . ما از این پس می خواهیم به کشور خدمت کنیم.» در همین اثنا، در 3 تا 4 دقیقه رژیم از این صحنه ها فیلمبرداری می کند. در این وضعیت آقای انواری بلند می شود که اعتراض کند. بقیه هم هم دیگر را نگاه می کنند که بلند شوند و داد بزنند یا اینکه بنشینند. بعد همین صحنه ها را در تلویزیون نشان دادند.
 
یعنی در بازی رژیم قرار گرفتید؟
بله، تا از این طریق وقتی مبارزان مسلمان از زندان خارج می شوند، در بین مبارزین جایگاهی نداشته باشند؛ در زندان هم منافقین زندانیان مسلمان را تخریب کردند و گفتند اینها سپاس گویانند.
 
شما چرا به آن جشن نرفتید؟
آزاد نشده بودم. بعد از آن واقعه 7 ماه دیگر زندان کشیدم و نیمه دوم سال 56 آزاد شدم. بعد از آن ماجرا، دوستانی مثل آقای مطهری که انسان های پاک باخته ای بودند و از پشت پرده خبر نداشتند، از این اقدام خیلی ناراحت شدند؛ ما هم در زندان مانده بودیم چه بگوییم. ولی می دانستم این اقدام یک توطئه است. اما خبر نداشتیم. بنابراین این بازی رژیم بود نه سپاس گویی امثال عسگراولادی و عراقی. سه ماه بعد از این واقعه،  امام راحل در سال 56 توسط شهید مطهری به آقای عسگراولادی پیام می دهد:«ریشه شجره خبیثه پهلوی از خاک بیرون است، همت کنید و برای همیشه او را خاک میهنتان به دور بیندازید.»
بعد زمانی خروج امام از پاریس و بازگشتشان به ایران اسم آقای عسگر اولادی و عراقی را در لیست نگذاشته بودند ولی امام می فرمایند این آقایان باید باشند.خود آقای عراقی محافظ امام بود. حالا این کسانی که نادانسته گول مطالب منافقین را می خورند به آنها چه بگوییم؟
 
خوب به کمیته استقبال برسیم.بحث بازگشت امام به کشور چه زمانی مطرح شد؟
سال 57 رژیم می خواست یک امتیاز به امام بدهد ولی به شرط اینکه دیگر بh شاه مبارزه نکند و ایشان به قم برود و فعالیت های مرجعیت خود را ادامه بدهد. امام در این زمینه کاملا شاه را مایوس کرد. بعد از اخراج امام از عراق و اینکه کویت امام را نپذیرفت، حضرت امام به پاریس رفت. حتی بحث بود که حضرت امام(ره) به الجزایر برود.
 
این بحث ها در تهران بود؟
در بین اطرافیان امام در تهران و نجف مطرح بود.
 
 چرا الجزایر؟
 چون «اومدین» رئیس جمهور آن کشور مانع نمی شد ولی خیلی از کشور های عربی وابسته به آمریکا بودند. زمانی که بحث بازگشت امام مطرح شد. مهندس بازرگان در دیداری که محرمانه با شاه داشت و تیمسار مقدم رئیس ساواک او را برد، شاه به مهندس بازرگان پیشنهاد می کند او نخست وزیر شود، بعد هم به بازرگان می گوید:«قصدم این است که سلطنت کنم و حکومت با شما باشد.»
 بازرگان می گوید:«نمی توانم قبول کنم. چون اگر این کار را بکنم، آبرویم می رود.» شاه به او می گوید:«رهبر تو مصدق نخست وزیر من بوده است، آبروش نرفته حالا تو آبرویت می رود!؟»
 بازرگان گفت:«آن زمان دکتر مصدق و کاشانی مخالف نبودند، این بار امام و مراجع مخالف هستند. شاه می گویید: «خوب برو رضایت او[آیت الله خمینی] را بگیر.»بر این اساس بازرگان به پاریس سفر و با امام دیدار می کند.بازرگان در خاطراتش می نویسد:«به امام گفتم حالا که شاه حاضر شده سلطنت کند، شما در قم  امور مرجعیت را پیگیری کنید و ما هم دولت را اداره می کنیم.» امام فرمودند:«شاه که باید برود و می رود و نظام شاهنشاهی هم نمی ماند و شما هم از این حرف ها نزنید. من شما را نخست وزیر حکومت جدید می کنم. شما بروید و به دنبال اعضای کابینه خودت باش.» بازرگان درخواست دیدار مجدد با امام می کند ولی در نهایت علی رغم اصرار شهید چمران و دکتر یزدی، به دیدار امام نمی رود و می گویید: «به تهران می روم تا مشورت کنم.» البته بعد در آنجا می پذیرد. بعد از بازگشت بازرگان این بحث مطرح بود که امام اطمینان دارد که انقلاب به پیروزی می رسد و به همین دلیل باید مقدمات بازگشت ایشان را فراهم کرد.
 من یادم است با مرحوم شهید اسلامی عصری از راهپیمایی 28 صفر بازمی گشتیم. من گفتم ما هیچ بهانه ای دیگر برای راهپیمایی ندارم. او با حالت خاصی گفت: خدا خودش جور می کند.
حدود ساعت 5 صبح به من زنگ زد که خودم را به منزل شهید مطهری برسانم. ساعت 6 به منزل شهید مطهری رفتیم و مرحوم شفیق، شهید اسلامی، شهید حسن اجاره دار، حاج محسن لبانی، شهید درخشان هم بودند. آنجا شهید مطهری گفت:«امام می خواهد بیاید ما باید برنامه استقبال از امام را ترتیب دهیم. ما یک شورای انقلاب داشتیم که امور انقلاب را از آنجا پیگیری می کردیم و آن کمیته هنوز شناخته شده نیست.
 
 این شورا از چه زمانی تشکیل شده بود؟
 سال 56. این همان تشکیلاتی است که ژنرال هایزر در خاطراتش می گوید ما نفهمیدیم آنها چه کسانی هستند.
 
این کمیته همان شورای انقلابی است که ما می شناسیم؟
نه. البته بدنه اش همان اعضای بودند. شهید مطهری، بهشتی، محلاتی، مفتح، آیت الله مهدوی کنی، انواری، شهید ربانی املشی، آقای عسگر اولادی، شهید درخشان، بنده، آقای حاج سعید امانی، شهید عراقی، شهید کچوئی، شهید لاجوردی و شهید باهنر.
 
آقای هاشمی جزو آن شورا نبود؟
 آن زمان زندان بودند. وقتی امام در اردیبهشت 56 توسط آیت الله شهید مطهری به دوستان پیغام دادند که :«ریشه شجره خبیثه پهلوی از خاک بیرون است، جمع شوید و همت کنید و او را از خاک اسلامی تان بیرون بیندازید.» بنده در زندان اوین بودم. آقای عسگراولادی و دوستان جمع شدند و در اطاعت از نظر امام به برنامه ریزی پرداختند. بعد من در نیمه دوم 56 که آزاد شدم، من هم به این جمع پیوستم.
یک روز به باغ مرحوم حاج باقر تحریریان که صاحب کارخانه خودکار بیک بود و شخصیت بسیار قابل احترامی بود رفتیم. آنجا بحث شد که باید تشکیلاتی به وجود بیاوریم. آنجا بنده بحث کردم که این هسته مرکزی باید از کسانی تشکیل شود که در تبعیت آنها از خط ولایت ذره ای تردید وجود نداشته باشد و با گروه های التقاطی هم رابطه ای نداشته باشند. مرحوم شهید عراقی گفت:«مبارزه نیرو می خواهد و نمی شود گفت که همه نیروها سلمان و ابوذر باشند.» من گفتم: «چون این کمیته مرکزی است، در این جمع همه باید به هم اطمینان داشته باشند. نمی شود به کسی که تردید داریم اطمینان کنیم. چون باید آخرین کارهای محرمانه را اینجا برنامه ریزی کنیم.» بعد گفتم: «حاج آقا مهدی کارهای انقلابی تعارف بر نمی دارد.»بعد آقای دکتر شیبانی گفت: «این حرفهای آقای بادامچیان برای انقلاب مضر است و همه مردم باید جمع شوند.» بعد هم گفت: اگر این جور باشد من روی همه شما حرف دارم از جمله خود تو بادامچیان. من گفتم: اگر جرات داری بگو!؟ خندید و گفت نه! در نهایت نظر من تصویب شد و این مجموعه ای که از روحانیت و موتلفه شکل گرفت آن شورای مرکزی مخفی آن سالها است.
 
مدیریت آن با شهید بهشتی بود یا آقای مطهری؟
 رئیس کمیته استقبال از امام شهید مطهری بود.
 
مثل شورای انقلاب؟
 آقای مطهری و بهشتی با هم بحثی در مورد ریاست نداشتند، هر دو مثل هم بودند. آقای بهشتی بیشتر چهره سیاسی داشت، آقای مطهری فرهنگی بود ولی هر دو نسبت به هم احترام ویژه داشتند.
 
 کمیته استقبال از امام طیفی از همه گروه ها است. چطور شد که کمیته ای برای استقبال از امام شکل گرفت که از موتلفه و نهضت آزادی تا ملی گراها در آن عضو بودند؟
قرار ما در منزل شهید مطهری این شد که کار استقبال را به شورای مخفی انقلاب واگذار نکنیم. دو شورای تشکیل شد، یکی شورای انقلاب که مخلوطی از همه گروه ها بود. یک شورا هم کمیته استقبال از امام بود که چهار نفر از طرف ما انتخاب شدند. شهید مطهری، مفتح و محلاتی و بنده. بعد در آن جلسه ای که تشکیل شد که بحث شد در استقبال از امام باید از همه نیروها استفاده کنیم و نباید امام را محدود به روحانیت یا یک قشر خاص کنیم. بنابراین در آن زمان مجموعه ای دو گروه می شد یکی ملی گرا ها بودند که از آنها آقای شاه حسینی را انتخاب کردیم؛ چون او مذهبی بود و از دوستان آیت الله طالقانی بود. و یکی دو نفر هم از نهضت آزادی شامل آقای تهرانچی و صباغیان. در نهایت 7 نفر اعضای شورای مرکزی شدند.
 
آقای توسلی چه؟ جزو این کمیته نبود؟
 اعضای نهضت آزادی گفتند ما دو نفر علی البدل می آوریم یکی مرحوم دکتر حسین عالی بود که با خود ما کار می کرد و یکی آقای توسلی بود.
 
 دکتر سامی جزو کدام حقله بود؟
 او جزو بدنه پائین تر بود. قرار بر این شد از همه گروه ها الا مجاهدین خلق(منافقین) و گروه های کمونیست استفاده شود، چون آنها اصلا مبانی اسلامی نداشتند، در عین اینکه طرد هم نشدند، اما استفاده تشکیلاتی از آنها نشد.
حضرت امام تاکید کرده بودند که جایی در پائین شهر تهران برای من در نظر گرفته شود، برای این منظور، دوستان مدرسه رفاه را که در اختیار موتلفه بود، پیشنهاد دادند.
 
 
 در آن دوران شهید بهشتی هم زمان با شهید مطهری در حال تلاش برای تشکیل یک گروه برای شکل دادن به کمیته استقبال بود. شما از آن گروه اطلاع داشتید؟
شهید مطهری و بهشتی از هم جدا نبودند. یک روز صبح آقای دکتر بهشتی فرمودند به منزلشان برویم. همراه شهید حسنی،اسلامی و محلاتی رفتیم. ایشان فرمودند نهضت آزادی ها در منزل آقای تهرانچی جلسه ای را برای استقبال از امام گذاشتند. شما بروید با آنها همراهی کنید تا استراتژی وحدت شکل بگیرد. شهید اسلامی گفت:«آقای بهشتی! اینها قابل اعتماد نیستند، ما نمی‌رویم!» شهید اجاره دار هم گفت: «آقای بهشتی! چرا اینها را به صحنه می آورید. در میان اینها عناصر نفوذی است.» آقای بهشتی فرمودند:« بله. ولی شما مراقبت کنید. چون نباید از الان دو دستگی باشد. شما کار را با تدبیر خودتان حل کنید.» به بنده و شهید محلاتی فرمودند: شما می روید؟ من گفتم: «شما بفرمائید می رویم.»
 
شما به خاطر رودربایستی با شهید بهشتی راضی شدید بروید؟
نه، ما با ایشان رودربایستی نداشتیم. ایشان نظرش این بود ما برویم چون اعتقاد داشت که می توانم فضا را اداره کنم. بعد که رفتیم دیدیم گوش تا گوش نشستند و با ابراهیم یزدی در پاریس در تماس هستند. به آنها گفتیم می خواهید چه کنید؟ گفتند ما کمیته خبر رسانی، پشتیبانی و ... را تشکیل دادیم. گفتند: شما بیاید با ما همراه بشوید. من و آقای محلاتی گفتیم ما که نمی توانیم با شما همراه باشیم خود ما یک تشکیلات مفصل داریم که از حمایت روحانیت هم برخودار است، ولی بحثی نیست که با هم هماهنگی کنیم اما ما تابع شما نمی شویم. آنها پذیرفتند. بعد که به جلسه خودمان در منزل حاج آقا محسن لبانی در خیابان ایران برگشتیم. آقایان علما مثل مرحوم انواری و آیت الله مهدوی کنی در جلسه بودند. وقتی شهید محلاتی گزارش کار داد آقایان برآشفته شدندکه این چه کاری است؟ آقای محلاتی گفت: این درخواست آقای بهشتی است.
بنابراین حضور ما در آن جمع براساس استراتژی «همه با هم» بود که امام تبین کردند، و الا هیچ هماهنگی بین ما و آن حضرات نبود. بعد کارها شروع شد. ما چند بیانیه دادیم که اکثر آنها را بنده نوشتم که به نظر شهید مطهری و بهشتی توزیع می شد. حتی بیانیه دادیم که کسی طاق نصرت نزد، مردم گاو و گوسفند نکشند. بعد قرار شد یک کمیته حفاظتی شکل بدهیم که کمیته نمی توانست آن کار را بکند. یکی از این کارها، ساماندهی 65 هزار نیروی انقلابی برای حفاظت بود که کمیته مخفی انقلاب این افراد را ساماندهی کرد.
 
عدد 75 هزار نفر را هم شنیده ام.
خیر! همان عدد 65 هزار نفر درست است.
 
این کمیته شامل همه طیف ها می شد؟
نه. سران تمام گروه های بچه ها انقلابی بودند و یک مورد نفوذی در این 65 هزار نفر نبود. یک ریال هم به آنها پول داده نشد. یک مورد از آنها هم نیامدند توقع چیزی کنند. بسیج این مجموعه با نظم کافی بدون حقوق و امتیاز و همراه با خطرپذیری که ممکن است دستگیر شوند، کاری بود که شورای مخفی انقلاب توانست ساماندهی اش کند نه کمیته استقبال از امام خمینی. ما این قبیل کارها را به آن آقایان عضو نهضت آزادی و ملی گرا نمی گفتیم. البته برخی کارهای دیگر مربوط مثل ارتباط با دستگاه ها و کارهای را هم مشترک انجام می دادیم.
 
در آن دوران با دولت بختیار هم مذاکره ای داشتید؟
نه، اگرهم موردی بود از طریق این دوستان لیبرالمان انجام می دادیم و مذاکره می کردیم.
 
 چه کسی از طرف شما برای مذاکره می رفت؟
 از ما کسی نمی رفت ولی وقتی صحبت می شد، امیرانتظام از طرف بختیار می آمد تا با کمیته استقبال مذاکره کند.
 
از طرف شما کسی نماینده نبود؟
بیشتر امیر انتظام می آمد. مثلا یک موردش در زمانی بود که دولت فرودگاه را بسته بود. او آمد و مذاکره کرد.
 
محور مذاکره چه بود؟
 او در آن زمان با آیت الله طالقانی مذاکره کرد، من در جریان مذاکراتش نبودم فقط خبرش را از آقایان شنیدم. بعد در زمانی که بازرگان امیر انتظام را در دولتش به کار گرفت، به توسلی گفتم: مگر این امیرانتظام همان کسی نبود که از طرف بختیار می آمد؟  چطور این آدم معاون نخست وزیر شده است؟ او گفت: این آدم جالبی است. خود بختیار هم آدم مثبتی بود چون در انتقال آرام و قدرت خیلی خدمت کرد!
 
آن تحلیل عصبانی تان نمی کرد؟
 نه! چرا عصبانی بشویم؟! راهکار پیدا می کردیم. آن روزها ما قصد برخورد نداشتیم. وقتی امام می خواست بیاید راه فرودگاه را بستند چون قرار بود امام روز جمعه بیاید. من ساعت 10 صبح به بهشت زهرا رفتم. شهید محلاتی من را دید و سریع آمد و گفت: آقا گفته است فردا باید راهپیمایی انجام شود. گفتم: مگر می شود؟ گفت: من چه می دانیم؟ آقا گفته باید اجرا شود. من از همان جا به مرکز ارتباطاتمان رفتیم و از طریق آقای شیخ عطار(سفیر کنونی ایران در آلمان) به دوستان در مدرسه رفاه خبر دادیم و مقدمات کار را فراهم کردیم. متن بیانیه و پلاکاردها هم آماده شد. همه این کار بدون خبردار شدن کمیته استقبال بود.
 
اصولا این کمیته را به حساب نمی آوردید؟!
 هر چی شما بفرمائید! بعدازظهر که رسیدم به مقر کارها آماده بود. ساعت 4 بعداظهر هم جلسه کمیته استقبال تشکیل شد. من گفتم:« امام فرمودند که فردا باید راهپیمایی انجام شود و باید فعال بشویم.» آن حضرت لیبرال گفتند: امکان ندارد. این غلط است و ما قبول نداریم و فردا جمعیت نمی آید.گفتم: این را آقا فرمودند. صباغیان گفت: «ما کمیته استقبال از امام هستیم، کمیته راه اندازی تظاهرات که نیستیم.» گفتم: باشد! اگر ما تظاهرات را راه بندازیم، اشکالی ندارد؟ جوابی ندادند. گفتیم بسیار خوب. پس به شما بگویم از صبح ساعت ده همه کارهایش آماده است. من خواستم فقط مجوز شما را بگیرم. فردا راهپیمایی عظیمی شکل گرفت و مثل سال 42 رژیم وحشت کرد.
 
واکنش ها چی بود؟
 از طرف کی؟
 
 دولت موقت؟
 بختیار خیلی آشفته شد.
 
گفتید که برخی امور را به اطلاع شورا نمی رساندید. اختلاف نظرهایتان در کمیته استقبال چطور حل می شد؟
آن زمان قرار شد امام در بدو ورود در بهشت زهرا صحبت کنند. بعد این طیف لیبرال به ما تحمیل کردند که جلوی دانشگاه هم امام پیاده شود و صحبتی بکند. ما می دانستیم که به لحاظ امنیتی این مساله مشقات زیادی دارد چون مسیر امام تا بهشت زهرا طولانی بود. هر چه به این دوستان لیبرال می گفتیم قبول نمی کردند. با آقای بهشتی و مطهری نشستیم بحث کردیم و آقایان گفتند: یک جایگاه هم برای امام می زنیم، اگر فضا فراهم بود امام در دانشگاه هم سخنرانی می کند. به آنها هم چیزی نگفتیم. در فرودگاه آقای شادنوش خیر مقدم گفت. البته فامیلی اصلیش «شاه نوش» بود، دوستان گفتند نام خانوادگی ایشان جالب نیست. گفتیم مشکلی نیست اسم ایشان را می گذاریم شادنوش!
درباره فرزند شهید، آقای توسلی پسر ولی زادگان(از عناصر منافقین) را پیشنهاد کرد. آقای مطهری رد نکرد. من پیشنهاد کردم پسر حاج صادق امانی به عنوان اولین شهید صحبت کند. اولا فرزند شهید است و ضمنا صدای بسیار خوبی دارد. آقای مطهری گفت: بهترین انتخاب است. مقاله را در مدرسه رفاه دادیم خواند، همه پسندیدند. فردا که دوباره نشستیم آنها یک ساز جدید کوک کردند گفتند پیشنهادمان این است که یک مادر شهید هم صحبت کند.
مادر رضائیان -مادر احمد و مهدی رضایی از سران منافقین – پیشنهادشان بود. شهید محلاتی مخالفت کرد. در این گیر دار آقای مفتح دیر به جلسه رسید. نظر ایشان را خواستیم، ایشان گفت: «به شرط اینکه از گروه های التقاطی نباشد، من مخالفتی ندارم.» تا این حرف زده شد آقای توسلی گفت: «ما سه به دو شدیم و موضوع تصویب شد». من دیدم این شیوه نمی شود. من گفتم:« ما با شما طی کردیم که این بحث ها نباشد و رای آقای مفتح هم این بود که از گروه های التقاطی نباشد.» در نهایت به جمع بندی نرسیدیم. روز 11 بهمن برای جلسه رفتیم. مرحوم مفتح به سمت من آمد و گفت: «آقای بادامچیان! حل شد کار خانم ها. امام از پاریس گفتند: مادر رضایی ها صحبت کند.» من با خودم گفتم: این خبر نمی تواند درست باشد. گفتم:کی گفته است؟ گفت: «آقایان گفتند.» گفتم: «آقایان محترم، اما امام گفتند؟» توسلی برگشت و گفت:«از پاریس گفتند.»
 گفتم:«از پاریس گفتند یا امام فرمودند؟!» گفت: «از پاریس گفتند یعنی نظر امام است.» گفتم: «این طور نیست.» دیدم بحث فایده ای ندارد. رفتیم دنبال آقای مطهری. ایشان در جمع روحانیون بود. گفتم اینها بازی در آوردند. ایشان گفت: «قطعا امام نگفته است ولی شما صدایش را در نیاور. من خودم از پاریس این مساله را جویا می شوم. زمانی هم که من به جلسه آمدم شما این موضوع را دوباره مطرح کن.»
من دوباره بالا رفتم و آقای مطهری به عنوان رئیس کمیته استقبال به جلسه آمدند. موضوع دوباره مطرح شد. شهید مطهری فرمودند من از امام می پرسم. اینها گفتند نیاز به پرسش نیست. در نهایت ایشان گفت: آقای بادامچیان شما فعلا متن هر دو نفر را بنویسد. همان شب قبل از دو ساعت دو نیم بامداد، آقای مطهری با نوفل لوشاتو تماس گرفتند و  از سید احمد آقا موضوع را جویا شدند و ایشان هم از امام پرسید. امام هم فرمودند:« من چنین چیزی نگفتم. خودم به تهران می آیم و می گویم.»
بعد از این ماجرا آقای مطهری به بنده گفتند شما باید مسئولیت برنامه بهشت زهرا را بر عهده بگیرید. من به ایشان گفتم قرار است من چهره پنهانی باشم. فرمودند:« الان چاره ای نیست ما به فرد دیگری نمی توانیم اعتماد کنیم.»
من رفتم و به آقای بهشتی گفتم من قرار بود چهره پنهانی باشم. ایشان فرمودند: «اینجا جایی نیست که بخواهیم مصلحت سنجی کنیم، آقای مطهری درست گفتند.»
 
امام از فرودگاه به بهشت زهرا همراه آقای رفیق دوست آمدند...
بلیزر، امام را از فرودگاه آورد. وقتی وارد بهشت زهرا شد، جمعیت دور ماشین ریخت. ماشین روی دست مردم راه می رفت. در فشار مردم موتور ماشین سوخت. بعد وقتی خبردار شدیم. قرار شد بالگرد امام را ببرد. آنجا سیم های کابل قوی بود که اگر به یکی از پره های بالگرد میگرفت فاتحه اش خوانده شده بود.
وقتی امام آمد به آقای صدوقی کلک زدیم. امام را سوار بالگرد کرده بودیم ولی به آقای صدوقی گفتیم به مردم بگو یید اجازه بدهند ماشین امام بیاید. ایشان هم با همان لهجه شیرین یزدی گفت: «مردم شما را به خدا راه بدهید.» اما کسی گوش نمی داد. بعد  ایشان رو به شهید مطهری کرد و گفت:«من که دیگه زورم نمی رسد آشیخ مرتضی شما بیا یک چیزی به این مردم بگو!»
 در نهایت وقتی بالگرد نشست، از مردم خواستیم بنشیدنند. یک هو جماعت دیدند که امام در جایگاه است. وقتی امام آن بالا قرار گرفتند یک لحظه مادر رضائیان از پشت دوید که بیاید صحبت کند. برادر این آقای درویش که فیلم ساز است آن روز مامور حفاظت بود. به او گفته بودم کسی از تو رد نمی شود!
وقتی مادر رضائیان می خواهد به جایگاه بیاید، او اجازه نمی دهد. در این گیر و دار آقای مرتضایی‌فر بلندگو را گرفت و خواست صحبت کند، من بلند گو را از او گرفتم و اعلام کردم قرار است خیر مقدم توسط توسط فرزند شهید و مادر و پدر شهید انجام شود. امام فرمودند یک نفر صحبت بکند. خوب معلوم بود که آن یک نفر فرزند شهید است. به قاسم امانی گفتم این جا مراقب می ایستی و به محض اینکه گفتم شروع می کنی. وقتی شروع کرد به امام گفتم: فرزند شهید امانی است.
  بعد از پایان سخنرانی قرار بود از آقای صباغیان و تهرانچی از سه یا چهار راهی که تعیین کرده بودیم اعلام کنند که امام از کدام راه بروند. وقتی در فرودگاه امام سوار بلیزر شدند سید احمد آقا اجازه نمی دهد آنها با امام همراه شوند. بعد این دو نفر لج می کنند. من هر کار کردم موفق نشدم با آنها ارتباط برقرار کنم. مانده بودم چه کار کنم. بالگرد آمده بود، اما ما نمی دانستیم چه کنیم.
به آقای ناطق نوری گفتیم: «اینها جواب نمی دهند، فکری بکن!». ایشان امام را برداشت و قرار شد امام را با بالگرد ببریم. بعد دالانی برای امام باز کردیم. خانم رضائیان آمد و بنا کرد با امام  به حرف زدن. 5 دقیقه ای امام را معطل کرد و این باعث شد امام دیر به بالگرد برسد. با اینکه سه ردیف زنجیر ایجاد کرده بودیم ولی فشار عشق مردم این زنجیره حفاظتی را به هم ریخت و در نهایت خلبان بالگرد از زمین بلند شد. من خیالم راحت شد که امام رفت. یک مرتبه متوجه شدم که بالگرد بدون امام بلند شده است. فوری دستور دادم حلقه حفاظتی شکل بگیرد و امام را دم جایگاه بیاورید. امام ضعف پیدا کره بودند و عبایشان رفته بود. عبای آقای مفتح را روی ایشان انداختیم تا گردو غبار ناشی از نشستن بالگرد روی ایشان ننشیند.
آقای ناطق نوری و من دنبال این کارها بودم و امام آن وسط بودند. هر جور بود دو آمبولانس را جلو آوردیم و امام را یواشکی داخل آمبولانس ها کردیم. به راننده هم گفتیم به طور معمول راه بیفتند. آمبولانس ها آژیرکشان رفتند و مردم هم خیال کردند حال کسی به هم خورده است. به بالگرد هم گفتم این دو آمبولانس را دنبال کن و هر کجا در بیرون از بهشت زهرا فضا مناسب بود، بنشین آنجا ماموریتت را انجام بده. بعد از پایان مراسم پشت یک وانت با مرحوم شهید مفتح برگشتیم .حدود 5 عصر راه افتادیم و 10 و ربع شب به مدرسه رفاه رسیدم.
 
بعد از رفتن به مدرسه رفاه چه اتفاقاتی افتاد؟
صبح اول وقت 11 بهمن یک گروه از منافقین آمدند. احمد پور استاد و شهید اسلامی مسئول انتظامات آنجا بودند. آمدند گفتند که مجاهدین خلق(منافقین) ریختند و یک گروه مسلح در 4 طبقه مدرسه رفاه مستقر شدند. گفتیم چرا این کار را می کنید: گفتند ما می خواهیم حفاظت از امام را بر عهده بگیریم. به فرمانده شان گفتم اینجا چرا نشستی؟ گفت: ما تنها گروه مسلح اسلامی هستیم و محافظت از امام باید با ما باشد. گفتم: کی این وظیفه را به شما داده است؟ خود امام یا بقیه؟! جواب درستی نداد و گفت: ما اجازه نمی دهیم! بعد درب کیفش را بالا زد و اسلحه اش را به من نشان داد. بعد رفتیم با شهید اسلامی، کچوئی و نظران صحبت کردیم که چه کنیم.
 صبح سحر 13 بهمن در مدرسه رفاه به آقای مطهری گفتم چه کنیم؟ قبلا که در برنامه ریزی هایمان یک مکان دیگر را هم احتیاطا برای اسکان امام مدنظر گرفته بودیم که مدرسه علوی بود. آقای مطهری گفت: «من صبح امام را می برم مدرسه علوی ولی شما به کسی چیزی نگوئید.» بنده خدا شهید عراقی که از پاریس با امام بود با آن خستگی راه، برای حفاظت بهتر با گروهی دیوار مدرسه دخترانه علوی را خراب کرد تا وضعیت حفاظتی بهتری پیدا کند. سحر، آقای مطهری و منتظری یک ماشین کرایه کردند و امام را بردند مدرسه علوی. آنجا هم که دست نیروهای خودمان بود. بعد نیروهای مجاهیدن خلق(منافقین) دست از پا درازتر از مدرسه رفاه رفتند.
منتها بعد از این اتفاق، آقای عراقی خیلی عصبانی شد. بالاخره او خود را محافظ امام می دانست. وقتی خبردار شد عصبانی شد و به من گفت:«این چه کاری بود؟ خوب می خواستی به من بگویی.»
حتی به آقای بهشتی نگفته بودیم.بعد شهید عراقی پیش شهید بهشتی رفت و گله آقای مطهری را به ایشان کرد. شب در مدرسه علوی آقای بهشتی به آقای مطهری گله کرد که خوب بود ما را هم در جریان کارتان می گذاشتید.
شهید مطهری هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت:«آسید محمد حسین! اول موضعت را روشن کن.» مرحوم آقای بهشتی رنگ و رویش قرمز شدو سرش را انداخت پائین. بعد خطاب به آقای مطهری گفت: «ما که به شما ارادت داریم ولی حداقل به آقای عراقی می فرمودید!»
آقای مطهری گفت:« نخیر! قرار نیست که هر کس هر چیزی را بفهمند.» در این گیر و دار آقای منتظری خطاب به همه گفت: «اصلا امام را من آوردم، به آشیخ مرتضی چه کار دارید؟!»

 

 

منبع: سایت خبر آنلاین



 
تعداد بازدید: 911


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: