14 اسفند 1391
رفتار نگهبانها در کمیته مشترک اغلب با خشونت بود. آنها نیز آموخته بودند، تا همچون بازجویان و شکنجهگران، رفتارشان با زندانیان خصمانه و غیرانسانی باشد؛ و این در حالی بود که وظیفه اصلی آنها مراقبت از اوضاع داخلی زندان و مسائلی همچون ورود و خروج و ثبت اسامی و مسائل اداری زندانیان بود.
در بیشتر مواقع که بعد از شکنجه مرا از طبقه سوم به طبقه همکف برای رفتن به بهداری میآوردند، به علت شدت جراحات بدنم، خصوصاً پاهایم، مجبور بودم 3 طبقه را به شکل نشسته و با کمک دستها و با باسن طی کنم و به پایین بیایم. در این وضعیت، نگهبان با پوتینهای مخصوص که نوک آن از فلزی بسیار سخت ساخته شده بود، با لگد مرا از پلهها به پایین پرتاب میکرد و تا به طبقه همکف برسم بدن خونین و مجروح من به روی 80 پله سیمانی میغلتید و احساس میکردم تمام استخوانهای کمر و پهلویم خرد و خمیر شده است.
اما از آنجا که همیشه و در همه جا هم انسان خوب وجود دارد هم انسان بد، در میان خیل نگهبانان کمیته، یکی از آنها فرد رئوف و مهربانی بود این موضوع را وقتی متوجه شدم که روزی از او تقاضای ناخنگیر کردم تا ناخنهای دست و پایم را کوتاه کنم. زیرا ناخنهایم بیش از حد بلند شده بود و میترسیدم شکنجهگرها با دیدن آنها به هوس بیافتند و ناخنهایم را از ته بکشند.
نگهبان رفت و با ناخنگیر بازگشت. وارد سلول شد و بالای سرم ایستاد تا کارم تمام شود. من ناخنهای دو پا و دست چپم را گرفتم، ناخنگیر را به او دادم و تشکر کردم. او چند لحظه صبر کرد، سپس رو به من کرد و گفت: چرا ناخنهای دست راستت را نمیگیری؟ گفتم: نمیتوانم، دست چپم مشکل پیدا کرده است و قادر به کار نیست. او با شنیدن این حرف، بلافاصله کنار دستم نشست و شروع کرد به گرفتن ناخنهای کثیف و خونین من. او با چنان دقتی این کار را انجام میداد که گویی ناخنهای خودش را کوتاه میکند و این نکته برایم بسیار جالب بود. چند روزی از این ماجرا گذشت.
من طبق معمول همه روز زیر سختترین شکنجهها بودم و روز به روز وضعیت جسمانیام وخیمتر میشد. یک روز که در گوشه سلول نشسته بودم متوجه شدم که پای راستم بیحس شده است و هیچ حرکتی نمیکند. با فشار ناخن دست جای جای پایم را تحریک کردم اما هیچ اثری از واکنشهای عصبی نبود. پایم دو برابر اندازه معمول و از شدت ورم قسمتهایی از آن نیز سیاه و کبود شده بود. یک لحظه فکر کردم که پای راستم را از دست دادهام. کمی به این موضوع فکر کردم و خود را با یک پا تصور کردم. مشکلات فراوانی که در پیش روی داشتم به سرعت از ذهنم گذراندم. یک باره به خود آمدم و در دل شروع به صحبت کردم: نه، من حالا حالاها با این پا کار دارم...
انرژی خاصی در رگهایم پیدا شده بود. با امید به خدا خود را به در سلول رساندم و نگهبان دل رحم را صدا زدم. نگهبان با روی باز از من استقبال کرد. وقتی ماجرای سیاه شدن پای راستم را برایش تعریف کردم، کمک کرد تا به بهداری بروم. وقتی به بهداری رسیدم و مشکلم را با دکتر در میان گذاشتم دکتر بدون اعتنا به صحبتهای من، مثل همیشه زخمهایم را پانسمان کرد. نگهبان با دیدن سیاهیهای روی پایم رو به دکتر کرد و گفت: این پا دچار عفونت مزمن شده است و اگر اقدام پزشکی مناسبی در درمان آن صورت نگیرد ممکن است فلج شود. منتظر بودم تا رفتار دکتر را ببینیم؛ زیرا با خود فکر میکردم اینها جواب ما را نمیدهند ولی به حرف نگهبان زندان حتماً گوش خواهند داد. اما دکتر گویی ناشنوای مادرزاد است و اصلاً چیزی نمیشنود. او بیاعتنا به گفتههای نگهبان همچنان مشغول پانسمان کردن بود. راستش او به جز پانسمان کار دیگری بلد نبود. شاید حق داشت ساکت بماند. نگهبان که گویی از سکوت بیمورد دکتر به رنج آمده بود خم شد و با دست عفونتهای پایم را فشار داد. با این کار او به یک باره مقدار فراوانی چرک و خون از محل تَركَی که روی پایم ایجاد شده بود به بیرون فوران کرد. برای یک لحظه زمین و آسمان جلوی چشمهایم تیره و تار شد. گویی تمام رگ و پی وجودم را بیرون میکشند. چنین دردی را حتی زیر سختترین شکنجهها احساس نکرده بودم. شدت درد به گونهای بود که بعد از چند ثانیه از هوش رفتم.
وقتی به هوش آمدم نزدیکیهای غروب بود. اول گیج و منگ بودم ولی هنگامی که با کمک دستهایم توانستم بلند شوم و نشسته به دیوار سلول تکیه بدهم به یاد پای راستم افتادم که عفونت کرده بود ولی حالا از درد خبری نبود. آهسته شلوارم را بالا زدم. مقدار زیادی از ورم پایم خوابیده بود. به سختی سعی کردم تا تکانش دهم. هنوز کمی درد میکرد اما بالاخره موفق شدم پای راستم را حرکت دهم. جای بسی خوشحالی بود. بعد از چند روز کمکم توانستم به روی هر دو پا بایستم. قدرت راه رفتن به پای راستم برگشته بود. پایی که اگر کمکهای نگهبان دلسوز زندان نبود، ممکن بود بعد از سیاه شدن به تیغ تیز جراحان سپرده شود. راستی که من سلامت پای راستم را مدیون او هستم.
منبع: کتاب خاطرات زندان
تعداد بازدید: 1275