16 اسفند 1391
دوتایی مینشینیم گوشه حیاط کلانتری؛ یک حیاط بزرگ و بیریخت با آدمهایی که مثل سایه میآیند و میروند. گاهی هم برق دستبندهاشان از لب آستینها بیرون میزند. با اینکه چند ساعتی است شب شده، اما هنوز اینجا از تب و تاب نیفتاده است.
به صورتش نگاه میکنم. حرف نمیزنیم. وقتی از زندان زیر پله همراه پاسبان سبزهرویی بیرون آمد، نشناختمش. صورت و زیر چشمهایش ورم کرده بود. گونههایش آنقدر کبود بود که برق میزد. اول خیال کردم زندانی دیگری است. وقتی دیدم همان پیراهن بشور و بپوش لیمویی رنگ را به تن دارد، خاطرجمع شدم خودش است. اما چرا این ریختی شده؟ شلوارش کمربند نداشت. دستهایش را تا بالای مچ در جیبها فرو کرده بود تا شلوار را بالا نگه دارد. کفشهای راحتیاش هم بند نداشت. پاشنهها را خوابانده بود و لخلخ میکشید.
وقتی گوشه حیاط کنارم نشست به جز سلام کلمهای نگفت. اما بوسیدمش، همان صورت ورمکردهاش را، همین امروز صبح گرفتنش. یک پیکان گشت شهربانی سر خیابان، کنار شیر فشاری آب ایستاده بود. وقتی میبینند دارد از آن طرف خیابان میآید که برود مغازهاش، یکهو میریزند سرش. اول میآوردندش کلانتری نازیآباد بعد هم میفرستند کلانتری هفده جوادیه. همین جایی که حالا نشستهایم.
از صبح خیلی این در و آن در زدم ببینمش. نمیشد. باز هم احمدآقا! از لوطیهای محلهمان بود و بروبیایی هم در کلانتری داشت. اگر پادرمیانیاش نبود، الان اینجا نبودم. با هم آمدیم اتاق افسر نگهبان. زن جوانی هم توی اتاق بود که سر و وضع آشفتهای داشت. دایم میگفت: من یک زن تنهام! و از مزاحمت همسایهاش که با دوستانش عرق میخورد و عربده میکشد شکایت داشت.
افسر نگهبان بهم نگاه نکرد. فقط به احمدآقا گفت:
ـ به جان عزیزت سه شب است نخوابیدهام!
بعد دستی را که روی غلاف چرمی کلت کمریاش بود به طرفم نشانه رفت.
ـ اگر یک بار دیگر خودت یا برادرت گذرتان به اینجا بیفتد هر دوتان را از وسط جر میدهم. حالا برو ببینش!
از اتاق که بیرون آمدیم، صدای افسر نگهبان را شنیدم که به زن جوان میگفت:
ـ نگران نباشید! اینها که مزاحمت نیست. مزاحم اینها هستند که هر روز تظاهرات میکنند. شبها روی پشتبام خیرِ سرشان اللهاکبر میگویند. به جان عزیزتان سه شب است نخوابیدهام!
با صدای زنگ اتاق افسر نگهبان، پاسبان سبزهرویی رفت تو اتاق. لابد به خاطر ما است!
احمدآقا خداحافظی کرد و از در گاراژ مانند کلانتری بیرون رفت. من هم گوشه حیاط ایستادم که بیاید.
چشم از صورتش برنمیدارم. احساس میکنم صورت خودم هم ورم کرده است. عضلههایش آنقدر کِش نمیآید که حرف بزنم.
پاسبان سبزهرو آن طرف حیاط زیر پنجره اتاقی که چراغش روشن است ایستاده و با دسته کلیدی بازی میکند. گاهی هم نگاهش به ما است. پشت پنجره نیمتنه پاسبانی پیداست که دارد نماز میخواند.
ـ کی آوردنت اینجا؟
ـ بعدازظهر. فردا صبح هم میرویم. دادگستری به جرم اغتشاش.
ـ اما خیلی زدنت!
ـ مهم نیست. راستی کتابها را چه کردید؟
ـ همهشان را کارتن کردیم جواد ببرد ملارد. میگفت گنجه کفترهاش جای امنی است.
برای لحظههایی یادم میرود کجا هستیم. انگار در خانهایم و داریم با خیال راحت گپ میزنیم. حالا نه صورت او ورم کرده و نه من احساس بدی دارم.
سرش را به طرف پاسبان سبزهرو برمیگرداند.
ـ این پاسبان را شناختی؟
ـ نه!
ـ بچه یاغچیآباد است. مرا شناخت. چند بار ازش کفتر خریدهام. بهش میگویند سرکار سلطانی، باورت میشود نگران کفترهای من است. میداند یک جفت جوجه دارم. میترسد دونسوز شوند.
صدای اللهاکبر از پشتبامهای دور شنیده میشد. پاسبان سبزهرو به طرفمان میآید. هر دو به آرامی از جایی که نشستهایم بلند میشویم. حالا باید تنها بماند. دلم کنده میشود. وقتی شانه به شانه پاسبان سبزهرو به طرف زندان زیر پله میرود، چند اسکناس مچاله شده در جیب شلوار بیکمربندش فرو میکنم.
ـ فردا صبح دوباره میآیم.
ـ لازم نیست. سرکار سلطانی هست! فردا هم بعد از تمام شدن کشیکاش میآید در خانه، آن یک جفت جوجه سرور را بده ببرد.
وقتی میخواهم از در گاراژ مانندِ کلانتری بیرون بیایم، از پشت پنجره افسر نگهبان را میبینم که هنوز مشغول حرف زدن با آن زن جوان تنهاست!
به خیابان میرسم. هوایش با حیاط کلانتری فرق میکند. حالا صداهای پشتبام بیشتر و راحتتر شنیده میشود.
تعداد بازدید: 1344