03 اردیبهشت 1392
«سانسور مساله همیشگی ما بود و هر روز که مجله منتشر میشد، میخواست منتشر شود، خود شما حس میکنید، شب پیشش عزا میگرفتم که اگر فردا ایرادی به من بگیرند، بگویند این صفحه را باید... حتی یک کلمه را... [چه کنم؟] باور کنید یک بار نوشتهای از بزرگ علوی، یعنی در یک نوشتۀ دیگری یادی از بزرگ علوی شده بود و به خاطر همین بزرگ علوی گفتند این صفحه را باید عوض بکنید، ولی اینها نمیدانستند که یک صفحه نمیتواند عوض شود، باید هشت صفحه را عوض کنیم. آن وقت مجلهای بود که چاپ شده بود. یعنی باید دومرتبه مجلات را از دفتر توزیع جراید که در خیابان اگر اشتباه نکنم فردوسی بود کوچۀ نکیسا، از آنجا باید مجله را با هر وسیلهای که هست برگردانیم چاپخانه و بدهیم چاپخانه تجدید چاپ بکند. میبینید هم زحمتش هم رفتن و آمدن و هم تجدید چاپ و مخارجی که به آن تعلق میگرفت به هر حال ضرری بود که به ما میخورد و این ضررها، ضررهای کمی نبود.»
اینها بخشی از خاطرات و درد دلهای دکتر محمود عنایت، بنیانگذار مجلۀ جریانساز «نگین» است که در شمارۀ اخیر مجله فرهنگی و هنری «بخارا» به چاپ رسیده است؛ خاطراتی که دکتر عنایت در جریان دیدارهایش با علی دهباشی سردبیر بخارا و پیمان ملاذ در اکتبر ۲۰۱۰ نقل کرده و حالا دهباشی در قالب یادنامهای پس از درگذشت او منتشر کرده است.
عنایت در این گفتوگو از کودکیاش میگوید و همکلاسی بودن با برادر دوقلویش حمید عنایت در مدرسه خاقانی و بعدتر، دبیرستان فیروز بهرام. به تشویق خانواده در بحبوحۀ قیام مردم ایران برای ملی شدن نفت به دانشگاه رفت و در رشتۀ دندانپزشکی مشغول به تحصیل شد، رشتهای که کمترین علاقهای به آن نداشت و پس از آنکه وارد بازار کار شد و با محرومیت و فقر مردمان جنوب شهر تهران مواجهاش کرد، عطایش را به لقایش بخشید. آنجا بود که به نوشتن روی آورد و فعالیت مطبوعاتیاش آغاز شد.
ما همه به هیات حاکمه سوءظن داریم!
عنایت میگوید: «فعالیت مطبوعاتی من در تابستان ۱۳۳۰ از کوچۀ خدابندهلوها شروع شد. کوچۀ خدابندهلوها کوچۀ دراز و باریکی بود در خیابان ناصرخسرو، تقریباً مقابل وزارت دارایی. در انتهای این کوچه چاپخانهای بود که روزنامۀ شاهد به مدیریت بقایی در آن چاپ میشد...»
او روزنامۀ «شاهد» را آنچنان که بود، به صفت مخالف دولتهای پیشین میشناخت و خاطراتی هم از مواجهۀ دولت رزمآرا با آن در ذهن داشت که مقام و منزلت این نشریه را پیش چشمش بالا میبرد: «در همین محل بود که در زمان دولت رزمآرا مامورین شهربانی در یک شب زمستانی سال ۱۳۲۹ به چاپخانه یورش بردند و گارسههای حروفچینی را زیر و رو کردند و از چاپ روزنامه شاهد که مخالف رزمآرا بود جلوگیری کردند.»
به گفتۀ عنایت «شاهد معجون عجیبی از مطالب خیلی جدی و طنزآمیز بود و گاه میشد که در لابلای مقالات خشک و رسمی به شعر یا شعار یا مطالبی برمیخوردی که اصلاً با سبک و سیاق یک روزنامۀ جدی و سیاسی تناسبی نداشت. مثلاً یکبار قبل از حکومت مصدق و در بحبوحۀ بگیر و ببند حکومت نظامی که مامورین به هرکس که سوءظن داشتند او را توقیف میکردند بالای روزنامه این عبارت چاپ شده بود: هرکس به هر کس سوءظن دارد باید او را توقیف کنند؟ پس ما همه به هیات حاکمه سوءظن داریم. اجازه بدهید آنها را توقیف کنیم!»
«کندوکاو» جلال را من ادامه دادم
او که خوانندۀ پر و پا قرص «شاهد» بقایی بود، در میانۀ تابستان ۳۰، وقتی چند روز متوالی ستونی را که جلال آلاحمد مینوشت خالی از نویسنده دید، پیگیر سرنوشت جلال شد و همین پیگیری، سرنوشتش را تغییر داد: «شاهد ستونی داشت به نام «کندوکاو روزنامهها» که در واقع بررسی جراید روز بود و شادروان آلاحمد با امضای کندوکاوچی آن را مینوشت. ولی نوشتههای او نوعی جوابگویی و تعریض به جراید مخالف جبهۀ ملی (و به عبارت دیگر مخالفین ملی شدن صنعت نفت) بود. طنز شلاقی و تند و تیزی هم در آن بکار میرفت که باعث بازارگرمی و رونق روزنامه میشد. اوایل تابستان همان سال ناگهان نوشتن این ستون متوقف شد. من از فرط علاقمندی با تلفن پا پی قضیه شدم. جواب شنیدم که نویسندهاش برای استراحت به دماوند رفته است و تا مدتی برنمیگردد. پرسیدم من اگر تا مراجعت ایشان مطالب این ستون را بنویسم چاپ میکنید؟ گفتند اگر قابل چاپ باشد چرا که نه؟»
اینچنین بود که محمود جوان چند روزنامۀ مخالف نهضت ملی را خرید و با کندوکاو آنها مقالهای حاضر و به آدرس «شاهد» پُست کرد: «روز بعد که روزنامه چاپ شد دیدم مطلبم چاپ شده است. طبعاً خیلی خوشحال شدم و عرش را سیر کردم. دو روز بعد دومین مطلب را تهیه کردم و این بار خودم به محل روزنامه رفتم.»
«بقایی» دیگری که من شناختم
دیدار عنایت با عباس دیوشلی سردبیر روزنامه «شاهد» کارش را وارد مرحلۀ تازه و پایش را به دفتر روزنامه باز کرد تا برای خودش میز و کاری داشته باشد و ناگهان خود را در میانۀ مسائل سیاسی روز و کنار دست دکتر مظفر بقایی کرمانی ببیند. در همان دفتر شاهد بود که اولین بار با بقایی از پشت تلفن سخن گفت و بعدها که او را دید، متفاوتش یافت از آنچه در ذهن داشت: «مشغول نوشتن مطلب بودم که تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم، صدایی با لهجۀ غلیظ کرمانی گفت شما کی هستید؟ خودم را معرفی کردم. پرسید عباس نیست؟ عباس مستخدم روزنامه بود. گفتم خیر. گفت: من دکتر بقایی هستم. اگر عباس آمد بگو «خبرها» حاضر است بیاید از من بگیرد.» او از لهجهای که میشنید متعجب بود چراکه تا آن روز دیده بود که «دکتر بقایی چطور در اجتماعات عمومی با بیان خالص تهرانی و بدون اینکه کمترین اثری از زبان زادگاهش در آن محسوس باشد»، حرف میزند. این تعجب وقتی بقایی را دید دوچندان شد: «آخر شب بود و من و دیوشلی با یکی دو نفر در روزنامه مشغول کار بودیم که دکتر بقایی با کلاه شاپو و پالتوی شیکی باتفاق یک نفر از در وارد شدند. این رجلی که همه جا با وقار و آهستگی صحبت میکرد و آهسته حرف میزد، آن شب رفتاری مانند بچهها داشت. به صدای بلند میخندید و تند و تند این طرف و آن طرف میرفت و عجیب اینکه در تمام این مدت دستش را هم از جیب پالتویش درنمیآورد.»
انصاری گفت ما از شما انتظاری نداریم
عنایت در بخش دیگری از خاطراتش، به ماجرای راهاندازی مجلۀ «نگین» اشاره میکند. او که فعالیت حرفهای خود را در عرصه مطبوعات با «شاهد» آغاز کرده بود، در سال ۱۳۳۷ به هفتهنامه فردوسی رفت و تا سال ۱۳۴۳ که مجوز «نگین» را گرفت، به فعالیت در این نشریه به عنوان سردبیر ادامه داد. او دربارۀ «نگین» میگوید: «در واقع اولین شمارۀ نگین در خردادماه ۱۳۴۴ منتشر شد. شماره اول که نویسندههای معدودی اولش داشتم. تازهکار هم شروع نکرده بودم. اما حتی حاجسیدجوادی هم هنوز، نمیدانم جایی مشغول بود یا همدیگر را نمیدیدیم. و شمارههای اول یک افرادی مثل خدا رحمت کند آقای پرویز داریوش و دکتر یحیی برودستی که یک قاضی بود و ایشان هم متاسفانه چند سال بعد فوت کرد، بودند.»
عنایت دربارۀ دکتر یحیی برودستی و بازتاب یکی از مقالاتش در ارتباط با فساد در دستگاه دولتی میگوید: «یک آدمی بود که چون حقوقدان بود و خیلی هم روشن فکر میکرد. یک مدتی با دکتر عمیدی... با دولت دکتر عمیدی مربوط بود. آن موقع بود که من مطلب آزادیخواهانه ازش خواندم و خوشم آمد... و در نگین چند شماره هم از ایشان مطلب چاپ کردیم. یک شمارهاش هم راجع به فساد در دستگاههای دولتی آن زمان بود. خیلی شاه را عصبانی کرد...»
همین مقاله بهانهای شد تا وزیر وقت اطلاعات او را احضار کند: «یادم میآید که یک روز وزیر اطلاعات آن موقع که اگر اشتباه نکنم آقای... به نظرم آقای هوشنگ انصاری بود... همان بود که ژاپن میگفتند سرمایهدار هست و سرمایهگذار. بله، ایشان یک روز به من تلفن کرد که ایشان میخواهد شما را ببیند.»
این دعوت که به نظر میآمد برای ادای پارهای توضیحات از سوی عنایت و تشری از طرف شاه و وزیر اطلاعات باشد، وقتی به دیدار این دو انجامید در عمل صورت دیگری یافت: «وقتی من رفتم، من که از راه رسیدم با عجله گفت من با اینکه به شما تلفن کردم و از شما خواستم بیایید ولی الان احساس میکنم که، یعنی بعداً میگفت متوجه شدم که ما شما را نباید احضار میکردیم برای اینکه تا جایی که من تحقیق کردم شما از ما کمکی نمیگیرید و ما بیشتر از دوستان دیگری گلهدار شدهایم و شکوه کردیم که از دستگاه حقوق میگیرند یا کمک میگیرند به اشکالی... ولی شما چون کمکی نمیگیرید ما نمیتوانیم از شما توقع داشته باشیم...»
فروش «نگین» سه برابر شد
مجلۀ نگین که در شرایطی سخت و با سرمایۀ شخصی به راه افتاده بود، در زمانی کوتاه توانست به یکی از معتبرترین نشریات در حوزۀ فرهنگ و ادب تبدیل شود، چنانکه در کنار خود عنایت که با سرمقالههایش تحت عنوان «راپرت» حضور دائمی داشت، بسیاری از چهرههای شاخص جریان روشنفکری دهه ۴۰ و ۵۰ از جمله حمید عنایت، برادر دوقلوی محمود عنایت، علیاکبر سعیدی سیرجانی، مسعود فرزاد، هوشنگ کاووسی، حسینعلی هروی، مهدی پرهام، علیاصغر حاجسیدجوادی، موسوی گرمارودی و همچنین بزرگانی مثل ابراهیم گلستان، جلال مقدم، فروغ فرخزاد، مهدی اخوان ثالث، احمد شاملو و… که اکثراً از مخالفان شاه بودند، در سالهایی که مطبوعات کشور به شدت مورد سانسور قرار میگرفتند، در نگین قلم زدند و به حیاتشان در عرصۀ عمومی تداوم بخشیدند.
عنایت دربارۀ تیراژ اولیۀ نگین روایت جالبی دارد. او ابتدا این مجله را در سه هزار نسخه به روی دکه فرستاد اما گویا این میزان تیراژ از مخاطبان آن روز چنین نشریاتی بسیار زیادتر بود: «به اصطلاح گفتیم که دخلش را جمع کنند و بیاورند. یک کسی بود که سابقاً در سازمان برنامه با من همکار بود. یک مستخدمی بود و آدم باوجدانی هم بود این. البته اینها را جمع کرد و آورد دیدم که پانصدتا مجله فروش رفته. و من متوجه شدم که بیخود سه هزار تا چاپ کردم. این است که از آن به بعد یادم میآید که حدوداً فکر میکنم مثلاً سعی میکردم... حدود ۱۵۰۰ بود فکر میکنم. این حدی بود که چاپخانهها کمتر از این برایشان صرف نداشت. تیراژ سال آخر بیشتر شد. یعنی به تدریج که از انتشار نگین میگذشت، به خصوص دورانی رسید که یه قدری آزادتر میشد نوشت، تیراژ نگین هم بیشتر شد... و یادم میآید که به نظرم اگر اشتباه نکنم ۱۵۰۰ تا فروش میرفت، در این حدود...»
روایت عنایت از ماجرای تعطیلی «نگین»
مجلۀ نگین که در دوران شاه توانسته بود با گردهم آوردن گروهی از روشنفکران مخالف مخاطبان بسیاری را جذب خود کند، پس از انقلاب هم حدود یک سال و نیم منتشر شد، اما با بالاگرفتن درگیریهای سیاسی و مرزبندیهای تازه دوام نیاورد و در خرداد ۱۳۵۹ به محاق توقیف رفت. عنایت دربارۀ دلیل اصلی توقیف «نگین» که با درگیریهای پس از تعطیلی دانشگاه و انقلاب فرهنگی همزمان شده بود، میگوید: «چیزی که باعث شد مجله منتشر نشود همان داستان شیخ صنعان بود که مرحوم سعیدی سیرجانی آن را مینوشت و خیلی نوشتههای خوبی هم بود. خیلی هم با استقبال روبهرو میشد ولی یک اشتباه کرد مرحوم سیرجانی و آن اینکه در دو سه شماره قبل از انتشار یک مقدمۀ کوتاهی نوشت در مقالهاش که از خوانندگانی که متوجه نکات باریک این مقاله هستند و ما را مورد تشویق قرار دادند تشکر میکنیم... یک همچنین مضمونی...»
همین مقالات بود که جنجالی علیه «نگین» برپا کرد و توهینآمیز تلقی شد: «به هر حال یک روزی که من در خانهام بودم دیدم کسی از جایی تلفن میکند که آقا رادیو را شنیدی؟ گفتم نه. گفت الان رادیو مطالبی را که از سعیدی سیرجانی تو مجلۀ شما چاپ شده، شیخ صنعان، قرائت کرد و گفت اینها به این ترتیب دارند توهین میکنند. و همین باعث میشود که مجلۀ شما را توقیف کنند و همین اتفاق هم افتاد و یک روز جای دیگری بودم وقتی به خانهام آمدم از بیرون کسی تلفن کرد و گفت شما دیشب تلویزیون را ندیدی؟ گفتم نه، گفت دیشب در تلویزیون مسئولی مجلۀ شما را نشان داد گفت این مجله دارد با این داستانی که منتشر میکند توهین میکند و ما هم از این رو احضارش کردیم و یک عدهای به ما اعتراض میکنند که چرا اینها را احضار میکنید؟ اینها را توقیف کنید فوراً، اصلاً احتیاج به احضار ندارد. و مجله به این منتشر نشد، از آن تاریخ مجله عملاً تعطیل شد. بله، این داستان نگین بود از تیر سال ۱۳۴۴ تا خرداد ۵۹.»
منبع: سایت تاریخ ایرانی
تعداد بازدید: 760