07 اردیبهشت 1392
تازه دعای بعد از نماز تمام شده بود که پسر کوچک حاجعلیآقا ماستبند، در حالیکه بند تنبانش را با دو دست محکم چسبیده بود، و دمپائیهایش را خشوخش بزمین میکشید، دوان دوان وارد مسجد شد. وقتی خواست داخل شبستان بشود، دمپائیهای گشادش به پاشنه در گیر کرد و سکندری خورد. خادم مسجد که با چوب کنار در ایستاده بود، فریاد زد:
ـ چه مرگته، اینقدر ورجهوورجه میکنی!
و چوبش را بلند کرد تا به پشت لخت او بخواباند؛ اما پسر جاخالی داد، خادم غرید:
ـ جونمرگ بگیرین، یه دقیقه آروم ندارن!
حاجعلی دستهایش بسوی آسمان بود که بوی عرقِ تنِ پسرش را شنید و با غیظ برگشت و گفت:
ـ گند بگیری هی. میترسی یه خورده آب روسرت بریزی؟
سینه استخوانی و آفتابسوختة پسر، که دانههای ریز عرق از زیر پوست نازکش میجوشید، مثل دمِ آهنگرها بالا میرفت و پائین میآمد، یکدفعه دم کشید و گفت:
ـ «آقا جون... آقا جون... پاسبونا با کامیون اومدن. بجون امام رضای غریب راس میگم.»
حاجعلی برگشت و از پشت شیشههای شبستان به حیاط نگاه کرد، پاسبانها با باطونهای دراز و کلاهخودهای آهنی، به رمه بچهها زده بودند، و آنها را از حیاط بیرون میکردند. خادم هاجوواج چوبدستیش را به پشت زده بود و به باطونهای پاسبانها نگاه میکرد. حاجعلی برگشت و بسجدة مستحبی رفت.
مشد حسین رو به اکبر کفاش کرد و گفت:
ـ چی از جون ما میخوان، این ظهر ماه رمضون هم نمیخوان بذارن راحت بشینیم!
حاج غلام بزاز گفت:
ـ لامصبا، زودی همه چیزو میفهمن، هنوز یک ربع نبود که حاجآقا اعلامیه آقا رو خوند، مثل اجل معلق رسیدن.
مشد حسن گفت:
ـ پس چی، بابا اینا همه جا آدم دارن، خدا بحق پنج تن، نسلشونو از رو زمین بکنه.
اکبر قصاب خود را روی فرش ولو کرد و گفت:
ـ بابا خدائیش هم بخوای درست نیست، حاجآقا نباید وسط این همه آدم اعلامیه میخوند، خوب معلوم بود که اینا میومدن، حالا بفرما، کی میخواد جواب اینارو بده؟
حاجآقا عمامهاش را پیچید و از روی سجاده بلند شد پا روی منبر گذاشت و روی آخرین پله نشست. نگاهش مثل بازی در سینه آبی و آرام آسمان، دور شبستان بال بال زد و بحیاط پر کشید. سروصدای زنها بلند شده بود. حاجآقا بساعتیکه روی دیوار آجری و گر شبستان آویخته شده بود نگاه کرد و گفت:
ـ برای جمع شدن حواسها، و توجه بیشتر به عرایض بنده، صلوات بفرستید.
مردم صلوات فرستادند و چشم به منبر دوختند. از پشت پرده صدای صغری خانم بلند شد که بعروسش میگفت:
ـ بلند شو جانمازتو جمع کن بریم، گور پدر پدر سوختشون!
افسر پلیس دستی به کلاه کاسکتش کشید و آن را جابجا کرد و گفت:
ـ یااله، یااله، زودتر اینجا رو خلوت کنین.
مردم برگشتند و به عینک دودی او خیره شدند. حاجآقا از روی منبر نیمخیز شد و دستهای بلندش را بطرف او دراز کرد و با لهجه محلی گفت:
آقایون بفرمان تو، بفرمائین، بیرون هوا گرمه.
افسر یک قدم جلوتر آمد و غرید:
ـ از اینجا باید برین بیرون.
رنگ حاجآقا پرید و لاله گوشهایش سرخ شد، و صدایش لرزید، گفت:
ـ ببینم جناب سروان، تو میخوای ما رو از مسجد بیرون کنی!؟
افسر فریاد زد:
«خادم مسجد کیه؟»
خادم چوبش را انداخت و جواب داد:
ـ بله... منم.
افسر با تهدید گفت:
ـ بیا اینجا ببینم.
با هم به آبدارخانه که کنار شبستان بود رفتند، مردم میشنیدند که افسر دم بدم به خادم فحش میداد، که یکدفعه صدای خادم بلند شد و با گریه گفت:
ـ یا امام زمون بدادم برس، آخه بیانصافا از جون من پیرمرد چی میخواین؟
حاجآقا لحظهای گوش خواباند و بعد با خشم گفت:
ـ برای نابودی دشمنان اسلام صلوات بلندی بفرستید.
صدای نازک و جوان بچههای کوچک بزیر طاق شبستان کوفته شد و همه جا پیچید.
مأمورها گلنگدن کشیدند و یک قدم عقب رفتند، همه خاموش شدند، چند گنجشک که روی دیوار پر جرز مسجد نشسته بودند، بداخل سوراخها خزیدند، و بچههای کوچک، خود را بسینههای مادرانشان چسباندند.
صدای هقهق خادم میآمد. حاجآقا یک پله پایین آمد و بلند شد و ایستاد. قدش بلند شده بود و شانههایش پهنتر بنظر میرسید. افسر گفت:
ـ اگه بیرون نیایین شلیک میکنم!
حاجآقا گفت:
ـ بزن، سینه من آماده است.
آقای طاهری از بالای مسجد بلند شد و گفت:
ـ حاجآقا خدای نکرده ممکنه اتفاق خلاف شرعی بیفته، حالا یه امروز مجلس رو تعطیل کنین، این کار خوبیت نداره.
حاجآقا گفت:
ـ دِ میخوام همین امروز مجلسو تعطیل نکنم دیگه!
آقای طاهری گفت:
ـ یه دندنگی خوب نیس، اونام هموطنای مان.
حاجآقا باز گوشش سرخ شد و صدایش لرزید:
ـ من تکلیفمو بلدم، اگه جنابعالی خیلی دلت جوش اون هموطناتو میزنه بفرمائید برید پیش همونا، بفرمائید خواهش میکنم!
آقای طاهری باطراف نگاه کرد. همه متوجه او بودند، بعد هم بلند شد و چند حرف نامربوط گفت و رفت پیش مأمورها. مردم دیدند که داشت با افسر صحبت میکرد، و بعد هم بیهیچ ملاحظهای صندلی خادم را زیر پایش گذاشت و رفت بالا و فیوز برق را کشید. بلندگو قطع شد، و پنکه چند دور، دور خود چرخید و گیج رفت، و بعد هم ایستاد.
حاجآقا چند بار گفت:
ـ لعنتالله علیالقوم الفاسقین.
و بعد هم از منبر پائین آمد و پشت بدر توی محراب نشست، و گفت:
ـ ذکر مصیبتی بگیم و توسل پیدا کنیم به اباعبدالله الحسین.
هوای داخل شبستان گرم شده بود، و نور پریده و کسلکنندهای از سقف میتابید. چند نفری بلند شده و در حال رفتن بودند. حاجآقا گفت:
ـ قربانت آقاجان، شب عبایت را بسر کشیدی و به همراهانت گفتی مردم من بیعتم را با شما بریدم. فردا عاشورا است، از اینجا دور شید.
و گریه کرد. شانههایش لرزید.
حاجمحمد فرش فروش در حالیکه از جا برمیخاست به بغلدستیش گفت:
ـ بریم یه خورده بخوابیم، حالا تا افطار خیلی مونده.
حاجآقا بغضش را فرو خورد و خواند:
ـ مردم آهسته بلند شدند و تو تاریکی شب، آقا اباعبدالله را تنها گذاشتن و رفتن.
مشد نعمت از جا برخاست و عبایش را بخود پیچید و سینهاش را راست کرد، با لحن رنجور گفت:
ـ باباجان، باباجان، اجازه بدین رد بشم برم، خدا اجرتون بده.
حاجآقا گفت:
ـ اون شب شب امتحان بود؛ شب تشخیص بود، پسر فاطمه، وقتی برگشت پشت سرشو نگاه کرد، دید جز 72 تن از یارانش، بقیه از صحنه خارج شدن! صدای هقهق گریه در شبستان پیچید. افسر فریاد کشید.
ـ کاری نکنین که با باطون بیرونتون کنیم!
حاجآقا برگشت و به پشت سرش نگاه کرد، عده کمی پشت سر او نشسته بودند. صدای چند زن هم از پشت پرده میآمد. چشمهایش را با دستمال پاک کرد و گفت:
ـ ولاحول و لا قوت الا بالله العلی العظیم.
و از جا برخاست. عبایش را روی شانهاش جابجا کرد. مردم دستش را میبوسیدند و کنار میرفتند. وقتی حاجعلی را دید گفت:
ـ حاجی یه وقت مسجد و ترک نکنینها.
حاجعلی دست او را بوسید و گفت:
ـ نه حاجآقا، فردا شب احیاء است، تا صبح اینجاییم.
آهسته بطرف در رفت، مردم هم پست سرش براه افتادند.
حاجآقا نعلینش را پا کرد و وقتی خواست از حیاط عبور کند، مشد اکبر گفت:
ـ برای سلامتی سربازان اسلام، و نابودی کفار صلوات بفرستین.
که صدایشان تا به آسمان پرکشید، مقابل در مسجد جیپ شهربانی ایستاده بود و مأموری دستگیره در عقب آنرا بدست داشت، وقتی حاجآقا را دید، در آنرا باز کرد، و منتظر ماند. دو سر خیابان ماشینهاي گشتی پلیس ایستاده بود، حاجآقا بطرف جیپ رفت و سوار شد.
وقتی ماشینهای پلیس حرکت کردند، از حاشیه خیابان گرد و خاک بهوا بلند شد. پسر کوچک حاج علیآقا ماستبند، دنبال ماشینها چند قدم دوید، دمپاییهای بزرگش بزمین گیر کرد و با دو دست بروی آسفالت داغ افتاد. دستهایش سوخت. وقتی سرش را بلند کرد، ماشینها رفته بودند.
امیرحسین فردی
فروردین پنجاهونه
تعداد بازدید: 1406