14 اردیبهشت 1392
نجف غلغله بود خیابانهایش پر سواره و پیاده. فیاتم را جلو مغازهی پارک کردم. تو خیابان شلوغ میان چرخدستیها و بساط مغازهدارها قدم زدم. همهشان در حال جابهجاکردن و چیدن میوهها و برقانداختن آنها بودند. یک رقابت بیسروصدا. گاه صدای نخراشیده یکی از فروشندهها بلند میشد.
ـ آی خواهر، آی برادر خوبش را دارم. همهاش یک دینار. ارزانِ، ارزان. انبه را دست بزن ببین چیه. سیبها را نگاه کن تازه از درخت چیدهاند.
به آسمان نگاه کردم. تا غروب وقت زیادی مانده بود. پا تند کردم به طرف ماشینام. زنم از پنجره سر بیرون کرده بود و خیره زنهای چادر به سر را نگاه میکرد. انگار تا آن روز چادر عربی ندیده بود. نگاهش که به نگاه من افتاد سر برگرداند و سیخ نشست روی صندلی. طولانیبودن سفرمان خستهاش کرده بود. ایتالیا و یوگوسلاوی و بلغارستان و آتن و ترکیه را پشتسر گذاشته بودیم. آخرین مقصد قبل از ایران عراق بود. سر راه باید زیارتی میکردم و به خدمت آیتالله خمینی میرسیدم. باید گزارشی از کارهایم به ایشان میدادم. گزارش اقامت هشتسالهام در آلمان و انجمن اسلامی گیسن را در چند ورقه نوشته بودم.
خانم سرش را فرو برده بود تو شانهها به حالت عصبی پیراهنش را صاف و صوف میکرد. دست دراز کردم و بسته کاغذها را برداشتم. زیر چشمی نگاهم کرد و ابرو درهم کشید. بیحرف به راه افتادم. آبمان توی یک جوی نمیرفت. از همان روز اول ازدواجمان خطهایمان از هم جدا بود. مثل خطهای ریل قطار، نزدیکیهای محلهای که امام در آنجا اقامت داشت ایستادم. مانده بودم داخل کدام یک از کوچهها شوم. همهشان شبیه هم بودند. ساختمانهای کوتاه و پسقد. با دیوارهای آجری و خشتی. پر از تَرک و شکستگی. شماره کاشیهایشان لب پر بود. بعضیهایشان اصلاً کاشی نداشتند. رد یکی از کوچهها را گرفتم و تا وسطاش رفتم. سرگردان سر جایم ایستادم. زنها با چشمهای سیاهشان زلزل نگاهم میکردند. بچهها صاف توی صورتم خیره شده بودند.
چند بار دهان باز کردم که از یکی آدرس بپرسم، اما دهانم را انگار دوخته بودند. برگشتم سر جای اولم. دستهای شیخ با دشداشههای سفید چون برف و عِقالهای تابخوردهشان از کنارم گذشتند. به دنبالشان راه افتادم. لهجه غلیظ عربیشان جلو رفتنم را گرفت. شنیده بودم شیخهای ایرانی تو نجف زیاد هستند. چشم چرخاندم تا یکی از آنها را پیدا کنم. گوش تیز کردم. یک کلمه فارسی هم نشنیدم. جلوی اولین شیخی را که از کنارم میگذشت، گرفتم. دست و پا شکسته سلامی کردم و اسم امام را گفتم. صورت سیاه و گندهاش از خنده پر شد. چشمهای درشتش برق زد و سر و پایم را ورانداز کرد. بیهیچ تعارفی دست سنگینش را رو شانهام گذاشت. عینهو یک بوکسور قوی بود. دوباره اسم امام را آهسته گفتم. انگار اسم ممنوعهای را میگفتم. دست از شانهام برداشت و نگاهی به دور و برش انداخت و با خنده گفت:
ـ آدرس خانه آقا را از یک وجب بچه هم میپرسیدی نشانت میداد.
او را همه میشناسند. حالا چرا آهسته حرف میزنی؟!
از فارسی حرفزدنش جا خورده بودم. فقط لهجه خوزستانی داشت.
ـ همین طوری ... شاید از خستگی ...
انگشت اشاره و گندهاش را به طرف خانهای که فقیرتر از بقیه خانهها به نظر میرسید گرفت. دیوارهای کاهگلیاش از دور به چشم میزد. نفس بلندی از سر آرامش کشیدم و دست شیخ را فشردم. خنده نمکینی تو صورتش پهن بود.
چنان تند قدم برمیداشتم که انگار یک دسته مأمور امنیتی به دنبالم بود. عرق سر و صورتم را خیس کرده بود. نفسم با صدا بیرون میزد. لبهایم خشک شده بودند. یکهو با ترس از این که امام در نجف نباشد، قلبم با صدا کوبید. انگار کوبه در چوبیای را میکوبیدند. صدایش سنگین و آزاردهنده بود. گوشهایم درد گرفته بودند. فشار عصبی قاتی هیجانم شده بود. احساس میکردم یک لحظه دیگر از پادرمیآیم. جلو در خانه ایستادم. در نیمه باز بود. سرک کشیدم. سنگفرش حیاط را انگار روغن مالیده بودند. برق میزد. دستم را مشت کردم و کوبیدم رو در. صدای بم در خفه بود. پا به پا شدم و دسته کاغذ را دست به دست کردم. حس عجیبی داشتم. مثل پسر بچهای که به در خانه استادش رفته باشد. نمیدانم از ابهت خانه حقیر بود، یا از دیدار امام زانوهایم به لرزه افتاده بود. کسی جواب نداد. نگاهم را به دور و بر و بعد به حیاط انداختم. هیچکس نبود.
ـ مگر میشود خانه آیتالله خمینی خالی باشد. جماعت اهل بحث همیشه دور ایشان جمع هستند.
باد در را تاب داد. حیاط خلوت گم و پیدا شد. چشم تیز کردم. میخواستم یک نظر خانه را ببینم. نتوانستم. پیرمردی عباپوش جلو در ظاهر شد. چنان خاموش نگاهم میکرد که انگار زبان ندارد. لب باز کردم چیزی بگویم؛ با دست اشاره کرد:
ـ میتوانی داخل شوی.
پیرمرد در حالیکه در را پشت سر میبست، نگاه دیگری به من انداخت.
تا آن روز امام خمینی(ره) را ندیده بودم. با آن حال ارادت خاصی نسبت به ایشان در وجودم بود. تو فکرهایم همیشه او را مرد بزرگی دیده بودم. وقتی اعلامیه کاپیتولاسیونش را ترجمه و چاپ کردیم او را بزرگتر از همه دیدم. شجاعت یک روحانی را از خط خط اعلامیه میشد دید. همه را بهت زده کرده بود. سلطنتطلبها، سنگینی اعلامیه خردشان کرده بود.
نگاهم به پای پیرمرد بود. گیوههایش را لخلخ رو سنگفرش میکشید و شانههای افتادهاش را به چپ و راست تاب میداد. خانه از سکوت پر بود. هوا بوی خاصی میداد. انگار بوی عطر گلمحمدی یا گلاب و عود. از حیاط خلوتی گذشتیم و داخل حیاط اول شدیم. بعد حیاط دوم را پشتسر گذاشتیم. چند اتاق با در و پنجرههای چوبی و پردههای افتاده تو چشم میزد. پیرمرد جلو درِ چوبی دو لنگه پنجرهدار یکی از اتاقها ایستاد. فهمیدم باید داخل شوم. دست به سینه از کنارش گذشتم. دستهای چروک و لرزانش را به سینه گذاشت و سر خم کرد. چند لحظه همانجور ماندیم. سر چرخاندم طرف اتاق امام ایستاده نگاهم میکرد. شاید چهره جوانم باعث تعجبش شده بود. هول سلام کردم با لبخند جواب داد. دستش را که به طرفم دراز شده بود فشردم. با دست اشاره کرد. بنشینم. رو زانو نشستم. زیرلب گفتم:
ـ از آلمان شهر گیسن خدمتتان میرسم ... از بچههای انجمن اسلامی شهر گیسن هستم.
ـ درستان را تمام کردهاید؟
ـ بله ... با اجازه برمیگردم ایران.
ـ خوب کاری میکنید ... آنجا بیشتر به شما احتیاج است ... دست از فعالیت برندارید. خداوند تبارک و تعالی پشت و پناهتان است. بسته کاغذها را گذاشتم رو میز کوچکی که روبهروی امام بود. امام بسته را باز کرد و به گزارش چشم دوخت. چشم چرخاندم تو اتاق. تاقچه بالای اتاق خالی بود از کتاب. پیرمرد سینی به دست داخل شد. همانطور که چشمم به امام بود استکان چای را برداشتم. چهره امام آرام بود و دقت فروخوردهای داشت. به کسی میماند که به چند موضوع در یک لحظه فکر میکرد. فکر کردم چه انسان پیچیدهای است.
ـ بفرمایید برادر عزیز، بفرمایید چایتان را میل کنید.
ـ چشم، ممنونم ...
حبه قند را به دهان گذاشتم و باز به تاقچه خالی از کتاب و زیلوی کف اتاق نگاه کردم. دلم میخواست تا ابد در آنجا بمانم. عجیب سبک شده بودم. صدای بازشدن در حیاط آمد. به در حیاط نگاه انداختم. نیمهباز بود و کسی داخل نشده بود. فقط صدای بلند و کوتاه چند مرد به گوش میرسید. زمزمه امام را شنیدم.
ـ چیزی به نماز مغرب نمانده ...
دوباره به حیاط نگاه کردم. از آفتابِ بیجان موقع آمدنم چیزی نمانده بود. باد خنکی تو زد. با بلندشدن امام از جایش؛ از جایم کنده شدم. دلم میخواست نماز را با ایشان بخوانم.
جلو در چند شیخ ایرانی در انتظار ایستاده بودند با دیدن امام دورهاش کردند. بیآنکه بدانم کجا میرویم به دنبالشان راه افتادم. صدای قرآن از بلندگویی به گوش میرسید. زنها و مردها را میدیدم که از خم کوچهها به طرف حرم آقا امیرالمؤمنین علی علیهالسلام پا تند کرده بودند.
آفتاب غروب کرده بود. هوا گرگ و میشی شده بود. چراغهای نزدیک حرم آقا امیرالمؤمنین علیهالسلام چشم را میزد. امام تو صحن رو به حرم ایستاد و چند دقیقه بعد خم شد و بعد راست ایستاد و برگشت. زیارتی کوتاه و پر از معنی. الان که به آن فکر میکنم؛ آن را نکتهای از درسهای امام میبینم.
منبع: کتاب مردی که خواب نمیدید - خاطرات اسیر آزادشده ایرانی اسدالله خالدی
نوشته داود بختیاری دانشور
تعداد بازدید: 1217