17 اردیبهشت 1392
هفتهنامه «پنجره» در شماره نوروزی خود گفتوگویی منتشرنشده دارد با داریوش همایون. در این گفتوگو که بخشهایی از کتاب در دست انتشار «آیندگان و گذشتگان؛ خاطرات داریوش همایون» است، وزیر اطلاعات و جهانگردی دولت آموزگار، سخنان جالبی درباره شاه، هویدا و انقلاب اسلامی دارد که بخشهایی از آن به انتخاب «تاریخ ایرانی» در پی میآید:
* پادشاه یک دوره هشتساله حقیقتا بد رفتار کرد. محمدرضا شاه دوره بدِ بدش بود، جز آن ششماهه آخر دوره انقلاب، بدترین دورهاش آن هشتسال بود... ۳۲ تا ۴۰. افتضاح بود کشور. حقیقتا بیشتر مداخلات خودش بود. سپهبد [فضلالله] زاهدی کمتر از دو سال، نخستوزیر بود و دائما با کارشکنی شاه روبهرو بود؛ دائما، هر لحظه و هیچکار نمیگذاشت که بکند و خیلی خیلی خودش را از چشم من انداخت پادشاه.
* هیچوقت جمهوریخواه نبودم و نشدم. ولی با وضعی که کشور اداره میشد بسیار مخالف بودم و بیش از پیش بیزار شدم و اگر دوره اصلاحات که از ۱۳۴۰ شروع شد و در شش بهمن که داستانش را میرسیم به آن، اگر آن [اتفاق] پیش نمیآمد، نظام پادشاهی خیلی پیش از اینها سرنگون شده بود؛ بهدلیل مداخلات نابهجا و ناپخته و غلط پادشاه در امور.
* پادشاه همه اختیارات را میخواست در دستش بگیرد و این دستها قادر نبود کشور را اداره بکند. او با عناصر خیلی پایین کار میکرد، نمیتوانست، تحمل آدم برجسته را از پدرش هم کمتر داشت.
* برای شاه فرق نمیکرد که از من در آن کشور انتقاد بشود، از وزیر کشاورزی [انتقاد] بشود، برای اینکه همان وقت کمیسیون شاهنشاهی را تشکیل داده بود که کار کمیسیون شاهنشاهی احضار وزیران بود و محکوم کردنشان در حضور خودشان. دیگر بازرسان میرفتند پروندهها را نگاه میکردند، شکایتها را گوش میکردند، میآمدند آنجا و در حضور خود وزیر به او حمله میکردند. نه، این دیگر رسیده بود به آن مرحله که شاه خودش را از مسئولیت روزانه پاک بکند.
* [شاه میخواست] یک نیروی دریایی ما داشته باشیم که امنیت اقیانوس هند را هم تأمین بکنیم، یا برویم و ناو هواپیمابر هنکاک را بخریم از آمریکا. میدانید این ناو هواپیمابر هنکاک سالی دو میلیارد دلار هزینه نگهداریاش بود. یا نیروی هوایی ما اف۱۸ که هنوز در مرحله ساختن بود و بهاصطلاح توسعه [یافتن]، آن را ما پیشاپیش کمک کنیم به سازنده هواپیما که چند صدتایش را بعدا بخریم. هنوز نیروی هوایی آمریکا یک دانهاش را هم نداشت. یا ما بشویم پنجمین قدرت غیراتمی جهان. یا بیست و سه نیروگاه اتمی در ایران [ساخته بشود] که هزینهاش با نفت دویست دلار هم از عهده ایران برنمیآمد چون هیچ از این کارهای دیگر نمیگذاشت؛ اینها بود جنون عظمت. یا اینکه سیستم دموکراسی غربی فاسد است و به درد نمیخورد، باید بیایند از ایران یاد بگیرند چهجوری باید مملکت را اداره کنند. نه، این نبود که مثلا وزارت کشاورزی، حالا فلان روزنامه به او حمله بکند مهم نبود. وقتی شما صحبت عظمت میکنید دیگر خب سطح میرود بالا.
* من وقتی معاونانم را معرفی کردم، بعد خب رفتند آنها و من با شاه یک ساعتی صحبت میکردم. خب از طرحهایی که برای وزارتخانه داشتم گفتم به شاه. بعد گفتم که مجله خواندنیها پس از استعفای دولت هویدا سلسله مقالاتی را شروع کرده و از فشارهایی که هویدا به آن وارد کرده، نوشته است؛ نوشته بود که چون حالا دیگر سانسور نیست، ما میتوانیم حرفهایمان را بزنیم و این بلاها را سر ما آوردند، این اشخاص را به ما تحمیل کردند که سردبیر باشند و مطالب مختلف. خب ما با توجه به اینکه هویدا سیزده سال نخستوزیر بوده، همه احترام میگذاشتیم به او، نزدیک بودیم به او، نمیدانستیم چهکار بکنیم. شاه گفت کاریش نمیتوانید بکنید. چهکارش میخواهید بکنید؟ یعنی درواقع اجازه داد که او هرچه میخواهد بنویسد. خب من مجبور بودم بگویم برای اینکه او وزیر دربار بود و وزیر دربار زیر حمله بود و ما هم مسئول مطبوعات بودیم. بلاتکلیف [بودم]، نمیدانستم چهکار باید بکنم و او ادامه داد. هویدا این حملات را از ناحیه دولت و کابینه جدید دید و رنجشش از آموزگار خیلی بیشتر شد. خب اصولا هم خوشش نیامده بود که او را بهنفع وزیرش کنار گذاشتند، بر تحریکاتش بر ضد دولت افزود.
* من فکر میکنم که نقش نسبتا قابل توجهی، موضوع خواندنیها و رفتار ما با خواندنیها که کاریش نکردیم [در این جریان ایفا کرد]. خب اصلا ما نمیخواستیم این موضوعات را سانسور بکنیم... [علیاصغر] امیرانی عصبانی بود از رفتاری که با او شده بود. آدم بدکینهای هم بود. فراموش نمیکرد. این است که خرده حسابی با هویدا داشت، فرصت پیدا کرده بود [و] دیگر سانسور نبود، [میتوانست] تسویه بکند. شاه هم مشکلی نداشت با این موضوع و وقتی گفت چهکارش میخواهید بکنید، کاریش نمیشود کرد، دیگر من هم [پیگیر قضیه نشدم]...
* آخرین باری که [شاه را] دیدم چهارم آبان ۱۳۵۷ بود که [مراسم] سلام بود... یک هفته، ده روز مثلا [پیش از بازداشتم بود]. من بهعنوان مقام سابق رفته بودم آنجا و در آن صف بودم و بعد آنجا شاه را دیدم که رفت و کراوات یکی از حاضران را صاف کرد. حالا شاه قبلا بهصورت مثلا لویی چهارده وارد آن سالن میشد، همه تعظیم میکردند، او هم نیمنگاهی به افراد میانداخت و میرفت دنبال کارش و یکی هم مثلا سخنرانی میکرد؛ تمام شد رفت. ولی [آخرین بار] آنجا ایستاد با یکی دو نفر صحبت کرد و حتی کراوات یکیشان را هم صاف کرد. خیلی تغییر فاحشی بود.
* از تغییر وضع شاه بگویم، شاه اصولا آدمی بود که آن ژرفای استراتژیک را نداشت؛ یعنی اگر اوضاع به کامش بود، اسب بَرش میداشت بهقول عوام؛ اگر اوضاع به کامش نبود، خودش را بهسرعت میباخت. بعدا من در کتابی خواندم که پس از تظاهرات تبریز، تظاهرات تبریز با اینکه خب خیلی تظاهرات بزرگی بود اما با تظاهرات بعدی حزب رستاخیز در تبریز بهکلی جبران شد و تمام شد. [اسکندر] آزموده را هم برداشتند، اصلا تبریز دیگر اتفاقی نیفتاد؛ ولی [شاه] به رئیس سازمان رادیو و تلویزیون گفته بود که غربیها میخواهند من را بردارند و من میروم، ولی آنها ناکام خواهند شد و پشیمان خواهند شد و از این صحبتها. یعنی اولین ضربهای که به [اقتدارش] وارد شد، به فکر رفتن افتاد، به فکر تسلیم افتاد.
* پیش از چهار برابر شدن بهای نفت، شاه بههرحال رفتار معقولی داشت، در حد امکانات کشور داشت کار میکرد. پس از چهار برابر شدن، آن جنون عظمتی که خودش صحبتش را کرده بود، پیدا کرد و بهنظر من «عامل اصلی انقلاب ایران» آن بود. اما به محض اینکه احساس کرد [میخواهند او را از میان بردارند] و این احساس غلط بود به نظر من، یعنی از خواندن مطالب روزنامهها بیشتر ناشی شده بود؛ برای اینکه کارتر با همه تأکیدش بر حقوق بشر، آمد به تهران و از ایران بهعنوان جزیره ثبات و هزارجور تعریف یاد کرد و هرچه شاه خواست انجام داد.
* وقتی رئیسجمهوری و وزرات دفاع و نمیدانم سیآیای و همه اینها طرفدار شاه هستند، حالا دو تا روزنامه [هم] مخالفاند. من نمیفهمم این روزنامهها چه اثری در این مرد داشتند. هنوز نمیفهمم. [این فکر] رفته بود در سرش که اینها میخواهند او را بردارند. وقتی این احساس را کرد، اولین واکنش و اولین تصمیمش، تسلیم بود؛ خب تمام شد دیگر، من باید ول کنم و ول کرد.
* وقتی که حکومت آموزگار بعد از آتشسوزی سینما رکس آبادان [کنار] رفت و او [شاه] شریفامامی را آورد که به فکر اینکه با آخوندها مربوط است، که نبود و هیچ نقشی و اصلا وزنی نداشت در میان آخوندها؛ او بهکلی خودش را کنار کشید. دیگر در تصمیمگیریها مداخله نکرد شاه. طرف [مجهول] قضیه بود. میرفتند یک چیزی به او میگفتند، میگفت هر کاری مصلحت است بکنید. آن دوره احمدشاهی است.
* محمدرضا شاه چند دوره دارد: یک دوره بگویم مظفرالدین شاهی، پادشاه مشروطه و علاقهمند به مجلس و همکار مجلس است، بعد یک دوره ناصرالدین شاهی، بعد از ۲۸ مرداد، [دوره] ناصرالدین شاه بود، زندگیاش را میکرد، آدمهای میانمایه را هم میآورد سر کار، مملکت هم پایین میرفت، کاری بهکار آن نداشت؛ بعد دوره رضاشاهیاش [شروع] شد، از دوره اصلاحات اجتماعی که شروع کرد؛ یک دوره کوتاه کوروشی هم داشت، در جشنهای شاهنشاهی؛ بعد دیگر دوره احمدشاهیاش شروع شد از دوره انقلاب و اصلا کاری به این کارها نداشت؛ البته بیمار بود، دارو میخورد، ولی آن تازگی نداشت و مدتها بود که بیمار بود و دارو میخورد. مسئله شکست روحی بود، [مسئله] روانشناسی بود.
* [شاه] بسیار تغییر کرد. کسی که اولا [در] کوچکترین جزئیات دخالت میکرد [بیتفاوت شد بهکل] مثلا فرض کنید مدیرکل کشاورزی استان کرمان میخواست برود به مرخصی - تصورش را بکنید- این را به عرضش میرساندند. بعد به او میگفتند این کارها را چرا گزارش میدهند [و] به شرف عرض میرسانند؟ میگفت اشکال ندارد، خب باید [گزارش] بکنند. اینقدر درگیر این مسائل بود. مثلا من بهعنوان وزیر اطلاعات و جهانگردی به مرخصی حتی مدیرکلهایمان در استانها کاری نداشتم. حالا میخواهد برود مرخصی دیگر، به من چه مربوط است. نه، باید اینها به شرف عرض برسد. البته ما هیچوقت اینها را به شرف عرض نرساندیم. یکچنین آدمی، مهمترین تصمیمات مملکت را میگرفتند، هیچکاری به این کارها نداشت. مثلا همان منشور آزادی مطبوعات را اصلا مداخلهای در آن نداشت. آدمی که به کمترین مطالب روزنامهها [توجه میکرد]. ما اصلا در مسئله سانسور با هیچکس [تأکید میکند] جز شاه روبهرو نبودیم، در تمام دوره روزنامهنگاریمان. گرفتاری ما با او بود. برای اینکه بقیه، حالا در مورد آیندگان دستکم، اصلا جرأت اینکه به ما [خرده بگیرند نداشتند]، به پروپای ما [نمیپیچیدند]، به وزیر و هیچکس نمیپریدند. چون گوش نمیدادیم آنها هم کاری نمیتوانستند بکنند. هیچ، یعنی هیچکس نمیتوانست کاری بکند. هر روزنامهای میتوانست بایستد. خود شاه دائما این مطالب را با دقت میخواند و یک گوشهای را پیدا میکرد و میگفت. در خاطرات علم هم یکجایی از یک سرمقالهای که من نوشتم در یک «چهارم آبانی» گفته ببین فلان فلان شده چهکار کرده [میخندد]. گوشههایی زده بودیم. خیلی دقیق، همهچیز را مراقب بود. ولی نه دیگر، ول کرده بود.
* هویدا بودنش خیلی خطرناک بود آن موقع در کنار شاه، برای اینکه استراتژی هویدا این بود [...] و کاندیدایش هم علی امینی بود و بعد هم شریفامامی و هر دوی اینها اهل تسلیم و سازش بودند و انقلاب را خیلی زودتر به پیروزی میرساندند، اگر میماندند. شریفامامی هر کار توانست کرد برای پیروزی انقلاب. علی امینی هم بدتر از آن میکرد. چون بعدا ما کارهایش را دیدیم و اینکه [دیدیم] چهجور آدمی است.
* هویدا بهتر میبود که شاه اصلا نمیگذاشت او را در مقام وزارت دربار و او را میفرستاد سفیر یکجایی [میشد]، خیلی صدمه زد. بسیار آن سال [به دولت ضربه زد]. نه اینکه حالا دولت آموزگار را ضعیف کرد و ما رفتیم، نه. حقیقتا هیچ مسئله شخصیای وجود ندارد بهحساب قضاوت من. نه، به قیمت جان خودش تمام شد.
*واقعا این احساس خدایگانی به او [شاه] دست داده بود. اصلا داخل آدم نمیشمرد [کسی را]، نهتنها او، هویدا هم [کسی را داخل آدم] نمیشمرد. هویدا هم وزرایش را [داخل آدم نمیشمرد.] اینها هیچکس را داخل آدم نمیشمردند. در یک حالت المپی، مثل اینکه آن بالای المپ نشستهاند یک چنین حالتی به آنها دست میداد. این پول و قدرت و مقام بهندرت آدمی را سالم میگذارد؛ یعنی سالم اقلا نه حالا دزد، منظورم دزد نیست؛ آدمی که تعادل عقلی و اخلاقیاش را حفظ میتواند بکند در مقابل قدرت و پول و مقام. خب شاه اصلا آدم سِتُرگی از نظر شخصیت نبود که بتواند مقاومت کند، خیلی زودتر از همه میغلتید و غلتید. بهنظر من بیراه نگفتند دوستان.
* او [رضاشاه] محمدرضا شاه را اصلا در این سطح خودش نمیدید و ناراضی بود. مثل بسیاری از مردان بزرگ تاریخ که با فرزندانشان میانهشان خوب نبود و با اینکه خب علاقهمند بود به پسرش و امیدش هم به ادامه پادشاهی در محمدرضا شاه بود، ولی او را نمیدید در آن ابعاد و محمدرضا شاه هم میدانست، خیلی خوب میدانست که نظر پدرش چیست و از دوستیاش هم با فردوست ناراضی بود رضاشاه. این است که محمدرضا شاه وقتی به پادشاهی رسید، هنوز بسیار زیر سایه پدر بود و تمام دوره پادشاهی تلاش کرد که از زیر سایه دو نفر بیرون بیاید: یکی رضاشاه، یکی مصدق. هر دو را هم به یک صورتی موفق شد، ولی نه در عرصه روابط عمومی. یعنی در مورد ملی کردن نفت، بالأخره شاه بود که نفت را ملی کرد به معنای واقعی کلمه در ۱۹۵۳، نفت ایران ملی شد و برنامههای نوسازندگی ایران در دوره محمدرضا شاه از رضاشاه هم بسیار درگذشت. خب خیلی پولدارتر شده بود. رضاشاه وقتی رفت، ایران بودجهاش و بودجه رضاشاهی هم دیگر دوروبر نداشت. مثلا فلان دستگاه بودجه خودش را داشته [باشد]، ارتش مثلا. همه متمرکز [بود]. صد میلیارد ریال یعنی ده میلیارد تومان تمام آن کشور اداره میشد، آن دستگاه اداری آن همه هم ساختمان و زیرساخت درست میشد، اصلا باورنکردنی است. خب محمدرضا شاه خیلی خیلی بیشتر کار کرد. درآمد، از زیر سایه اینها در آمد.
* اگر اواخر عکس رضاشاه ظاهر شد در دفتر کارش، برای این بود که دیگر آن احساس حقارت را نمیکرد از پدرش. این [چنین] رابطه[ای] را با پدرش داشت، همیشه یک احساس حقارت و رقابت [داشت] و خب تا مدتها عقب بود در این مسابقه تا آن چهار پنج سال آخر که دیگر احساس کرد که از پدرش هم درگذشته است.
* سلسله پهلوی طبعا با کودتای نظامی آمد روی کار و کودتا پشت تفکر هر دو پادشاه همیشه زنده و حاضر بود؛ مبادا این وضع تکرار بشود. پادشاه پهلوی ریشهای نداشت. حالا اگر دو سه نسل دیگر، سه چهار نسل دیگر ادامه پیدا میکرد تمام میشد این مسائل، ولی در طول ۵۷ سال کافی نبود که اثر آن کودتای اول و بعد داستان ۲۸ مرداد که بههرحال نوعی اولش با کودتا شروع شد، [از بین برود.] این است که خیلی نگران ارتش بود محمدرضا شاه و حق هم داشت، برای اینکه ارتش تنها نهادی بود در ایران که میتوانست او را چالش بکشد. [محمدولیالله] قرنی هم قبلا در فکر کودتا افتاده بود و این سابقه را خودش داشت. بعد در دوره رضاشاه هم سرهنگ [محمدخان] پولادین به فکر بود. پس این مسئله، حضور همیشگی در ذهن پادشاهان پهلوی میبایست داشته باشد. اصلا چارهای نداشتند.
* همیشه امکان دارد یک افسری بخواهد از رضاشاه تقلید کند. انسان را که نمیشود پیشبینی کرد. کاری که محمدرضا شاه میکرد برای جلوگیری از این خطر - که رضاشاه هم میکرد حالا داستانش را میگویم- گذاشتن افسران نالایق در بالاترین سطحها بود و تماس مستقیم با فرماندهان نیروها. درست است که ما یک ستاد بزرگ ارتشتاران داشتیم ولی هیچکاره بود. شاه مخصوصا تکتک با اینها تماس داشت، کارهایشان را انجام میداد که اینها دائم در رقابت و دشمنی با هم باشند و ارتباطشان با هم نزدیک نباشد.
* مثل همیشه ضعیفترین پادشاه یا رهبر یا فرمانده نظامی در مقابل قویترین قرار گرفت. والا هیچوقت چنین پیروزیها و شکستهایی را نمیدیدیم. اسکندر اگر در برابر مثلا کوروش قرار میگرفت یا داریوش هخامنشی، اسکندری باقی نمیماند. عربها اگر دوره انوشیروان حمله کرده بودند به ایران، معلوم بود تکلیفشان چه میشد.
* [آیتالله] خمینی، بههیچ وجه جنبه توهین ندارد، ولی پاکروان که در ۱۳۴۲ او را دستگیر کرد و از مرگ نجات داد و بعد فرستاد به تبعید، در وصفش گفته بود چیزی جلویش دوام نمیآورد، بهجایی نگاه نمیکند، مستقیم میرود به طرف هدف، با هر قدرتی که دارد و در برابر هر مانعی. منظورش، این توانایی اقدام و عمل بود. [آیتالله] خمینی بسیار مرد بااراده و مصمم[ی بود] و واقعیت قدرت را بهنظر من از تمام رجال آن دوره ایران بهتر می شناخت.
* محمدرضا شاه که اصولا آدم متزلزل ضعیفی بود و کاراکتر خیلی خیلی ضعیفی داشت، همیشه پابهگریز، همیشه در برابر مشکلات، اول واکنشش تسلیم [بود]. پنج بار در طول ۳۷ سال او آماده گریز بود از ایران که دو سه بارش را ما شاهد بودیم، دو بارش را هم خبر نداشتیم و خب دفعه آخر هم به آن صورت [رفت]. اولینبار بعد از سوم شهریور بود که میگفت اگر نمیخواهند من بروم. کِی بروم؟ دومین بار، نهم اسفند بود. خب مصدق گفت مصلحت در این است که بروید. هر روز میپرسید کِی بروم؟ چهجوری بروم؟ داشتند پول برایش جمع میکردند از خزانه، این طرف، آن طرف؛ آن وقت هم ارز زیاد نداشتند. ۲۵ مرداد که داشت میرفت، رفت اصلا. گذاشت رفت و اگر حالا حسابهای خودش غلط در آمد، آن بحث دیگری است. چون اصلا فکر نمیکرد که رفتنش یک چنین واکنشی در مردم برانگیزد. بعد سومین بار در پانزده خرداد [بود]. در [سال] ۱۳۴۲، اگر علم نبود آماده رفتن بود. ولی در اردیبهشت ۱۳۵۷، بعد از جریان تبریز، باز آماده ترک ایران بود. بالأخره هم که رفت. اینها را دکتر میلانی در زندگینامه شاه بهتفصیل آورده است و من از او شنیدهام. بعضیهایش را خب میدانستم ولی [او] بهتفصیل نوشته است. مثل اینکه نقطه مقابل شاه بود [آیتالله] خمینی و مسلما پیروزیاش حتمی بود دیگر، برای اینکه یکطرف آماده فرار است و تسلیم، یکطرف به هر قیمت میخواهد موفق بشود و شد.
* [شاه] رقابت را دوست داشت. دامن میزد برای اینکه مرکز قدرتی درست نشود ولی اگر کسی محبوبیتی پیدا میکرد و اعتباری در جامعه، شاه تمامش میکرد. بارها [این اتفاق افتاد]. هر کسی [میخواست باشد]، هر کسی. من بلایی که سر [حسن] ارسنجانی آمد همیشه برایم زنده بود. دیگر بهتر از ارسنجانی نمیتوانستند وزیر کشاورزی پیدا کنند و برای آن کار. فورا زدندش، برای اینکه داشت یک قدرتی میشد.
* موردی برای خود ما پیش آمد در هنگام انتشار آیندگان و تأسیس چاپخانهاش که ما را متهم کردند که هزینه روزنامه را اسرائیل میدهد و موساد میدهد و سیآیای میدهد و چاپخانه را اسرائیلیها به ما دادند، حالا دیده بودند که ما خریده بودیم با آن وضع، شاهد آن هم موجود بود. غیر از این خیر. البته گزارشهایی به ساواک دادند بعضیهایشان اسنادش هست، ولی فکر نمیکنم اثری داشته باشد، نه. مطبوعاتیهای ایران دو دسته بودند: آن دسته غیرحرفهای دنبال فقط روی آب ماندن بود، به هیچ کار دیگری نمیتوانست اصلا برسد. وضع بسیار بدی داشتند و به همین دلیل هم در سال ۱۳۵۳ و ۱۳۵۴، تعداد زیادیشان تعطیل شدند. و وزارت اطلاعات و جهانگردی بدهیهایشان را بهعهده گرفت و خدمت کارکنانشان را خرید و رفتند. واقعا هیچ فایدهای نداشتند، نه برای خودشان نه برای جامعه.
* اراده آذربایجان، دیپلمات، تهران مصور، سپید و سیاه، توفیق، اینها را چون هویدا خوشش نمیآمد بست...همهشان روزنامههای خوبی بودند. مجلههای خوبی بودند. اینها یک گرایشهای جذب مردمی داشتند که هویدا مردم را میخواست بهکلی اصلا یک مهره پیاده شطرنج بکند و کرد.
* شاه یک روز، چهار آبان، از برابر صف مطبوعات گذشت، گفت «این همه روزنامه داریم؟» و هویدا این [نکته] را گرفت و به وزیر اطلاعات وقت گفت که یک فکری به حال این وضع [بکنید]. البته دائما اینها از هویدا وقت میخواستند و تقاضا داشتند. او هم حوصلهاش سر رفته بود و آن تصمیم را گرفت. بعد البته این روزنامه را هم گنجاندند و متأسفانه وزارت اطلاعات هم زیر بار رفت. ولی خب دیگر مثل همهچیز مسائل سیاسی قاطی میشود. ولی خودِ تصمیم، حقیقتا یک تصمیم اداری محض بود. اصلا میگویم، نه اثری در سطح اطلاعات جامعه کرد، نه مثلا روزنامهنگاران بیکار شدند چون اینها روزنامهنگار نبودند، کاسبی بود [کارشان].
* هویدا بسیار ناراحت بود از توفیق. بیش از هر کسی هویدا در تعطیلیاش مؤثر بود و در نتیجه از آن فرصت استفاده کرد و روزنامه توفیق را هم بست. ولی در مدتی که توفیق بود که از اوایل دوره محمدرضا شاه شروع شد، یکی از مؤثرترین روزنامههای ایران بود.
* این بهشدت رایج بود در مطبوعات ایران، بهشدت! یعنی سانسور اگر شصت هفتاد درصدش حکومتی بود، سی چهل درصدش درباره خود روزنامهنگاران و نویسندگان و یا اشخاص دیگر، از طرف روزنامهها اعمال میشد. سانسور یک معادله است. وقتی یک سر معادله کریمپور شیرازی باشد، یک سر دیگرش محرمعلیخان است. دیگر هیچ چارهای ندارد، همین است. برای آزادی مطبوعات، مطبوعاتِ آزاد لازم است. منظورم از مطبوعات آزاد مطبوعاتی نیست که دولت آزادش بگذارد، مطبوعاتی که در خودش معنی آزادی مطبوعات را بفهمد. اگر مطبوعاتیها مطبوعات آزاد نخواهند، دولت بهمراتب نمیخواهد و همکاری این دو تا باعث میشود که سانسور همیشگی میشود و نهادینه میشود.
* ما تا پایان رژیم پهلوی حقیقتا آزادی گفتار و دموکراسی مشکلمان نبود؛ یعنی جنگ ما بر سر دموکراسی و آزادی گفتار نبود؛ بر سر آزادی گروههای معین، افراد معین بود، نه جامعه، نه نظام سیاسی بهطور کلی. دستگاه حکومتی میخواست آزاد باشد و هر کاری میخواهد بکند، مخالفان هم میخواستند آزاد باشند هر کاری میخواهند بکنند. او زورش بیشتر بود. بعد در دوره انقلاب زور اینها بیشتر شد. کارهایی کردند که او نمیکرد، یعنی بعد از اینکه منشور آزادی مطبوعات امضا شد در دوره شریفامامی - آن را شما دیگر باید یادتان باشد- پاکسازی مطبوعات در مقیاسی شروع شد و انجام گرفت که هرگز در دوره پهلوی سابقه نداشت. عده بسیاری [از] روزنامهنگاران را به کمک سازمانهای چریکی یا بیرون کردند، یا ترساندند و مجبور کردند که اطاعت بکنند و سراسر افتاد دست انقلابیان روزنامهها.
منع: سایت تاریخ ایرانی
تعداد بازدید: 784