انقلاب اسلامی :: داستان: «معلم کوچک من»

داستان: «معلم کوچک من»

24 اردیبهشت 1392

ابوالفضل بصیری

داستان معلم کوچک من نوشته ابوالفضل بصیری که در چهارمین جشنواره داستان انقلاب سال 1390 در بخش نوجوان مقام دوم را از آن خود کرد.



دقیق نشانه رفته بودم که کسی از پشت سر صدایم کرد. هول کردم. دستم لرزید و سنگ نخورد به پرنده. مشتم را گره کردم و با حرص برگشتم. هر کسی بود غیر او دماغش پهن صورتش شده بود. لبخند زد. سلام کرد. حالم را پرسید. دستش را پیش آورد دست بدهد. با اکراه جواب سلامش را دادم.

گفت «پرید؟! گنجشک قشنگی بود!» حرصم گرفت. اما چیزی نگفتم. مشتم را شل کردم. دست ندادم.

گفت «می‌خواستی بزنی من رو؟!»

سرم را انداختم پایین. هر کسی بود می‌زدم. اما او... چیزی نگفتم. اسمم را صدا کرد. نگاهش کردم. بی‌مقدمه گفت «راستش منم یه تیرکمون می‌خوام.»

کنجکاو شدم. اما به روی خودم نیاوردم. کش تیروکمانم را انداختم دور گردنم و گفتم «بمن چه!»

گفت «بهم یاد میدی چطور بسازم؟»

چیزی نگفتم. برگشتم بروم که دستم را گرفت؛ «بهم یاد می‌دی؟!»

توی چشم‌هایش نگاه کردم. آن روز حمید یک طور دیگر بود. من بچه‌ی تخس مدرسه بودم و ته کلاس نشین و حمید ردیف‌های اول می‌نشست و شاگرد درس‌خوان کلاس. نه از آن شاگرد زرنگ‌هایی که حرص تنبل‌های مدرسه را درمی‌آورند، نه! از آن آدم حسابی‌هایی که همان موقع‌ها هم معلوم بود بیشتر از سن و سالش می‌فهمد، رفتار می‌کند. همیشه ته دلم می‌دانستم اگر پای بزنگاه بیفتد نه یک سر و گردن که تمام قد از همه‌ی بچه‌ها سرتر است؛

مثلا یادم هست آن سال معلمی داشتیم که بچه‌ها اسمش را گذاشته بودند نکیرومنکر. اینقدر که بد اخلاق بود. اینقدر که دست بزن داشت. اینقدر که همیشه پی بهانه‌ای بود هر چند کوچک، تا دانش‌آموزی را بگیرد زیر ضربه‌های ترکه‌هاش. یادم هست یک روز حمید داشت یکی از کتاب‌هایش را پی صفحه‌ای شاید، تند ورق می‌زد. معلم‌مان هم با ترکه‌ی بلندش داشت توی راهروی بین نیمکت‌های کلاس قدم می‌زد. رسید بالای سر حمید. حمید حواسش نبود. معلم کتاب را دید. بی‌هوا از پشت با نوک ترکه قایم زد به سر حمید. حمید آخ هم نگفت. فقط سرش را با دست خاراند. بعد تند بلند شد و چرخید رو به معلم. قد ریزه‌اش نصف قد معلم هم نمی‌شد اما چنان با غیظ زل زده بود توی چشم‌های معلم انگار که هم قد و قواره‌ی خود اوست. اولین بار نگاه مردا‌نه‌ی چشم‌های حمید را آنجا دیدم. مرد گنده یک لحظه خشکش زد از غضب توی چهره‌ی حمید. اما خودش را جمع و جور کرد و گفت «عکس اول کتابت کو. پاره‌ش کردی پدر سوخته؟!»

یادم هست همان اوایل سال تحصیلی بود. یکبار اتفاقی از پنجره حیاط توی کلاس را نگاه کردم. حمید تنها بود آنجا. دیدم دارد صفحه‌هایی از لابلای کتاب‌هاش پاره می‌کند. نفهمیدم کدام صفحه‌ها را. اصلن این موضوع را فراموش هم کرده بودم تا اینکه آنروز فهمیدم کدام صفحه‌ها پاره شده.

معلم "پدرسوخته" را که گفت اشک حلقه زد توی چشم‌های حمید. صورتش سرخ شد و به نفس نفس افتاد. هر چقدر من فحش شنیدن عین خیالم نبود او مودب بود و متین. تاب فحش نداشت اصلن. دیدم دست‌هایش مشت شد. با خودم گفتم الان است که مشت پرتاب بشود طرف آن شکم گنده. می‌دانم آن لحظه نه من، که خیلی از بچه‌های کلاس دلشان خواست حمید رها کند مشتش را. اصلن دلم می‌خواست یک طوری به حمید می‌رساندم درست بزند جاییکه نوک کراوات معلم نشانش می‌دهد. آخ گفتن و از درد به خود پیچیدن آن هیکل گنده را توی ذهنم تخیل کردم و کیف کردم. اما حمید نزد. بعدها فهمیدم جرات زدنش را داشت و نزد. کسی را که بعدها زد بسیار گنده‌تر از معلم‌مان بود. نکیرومنکر را نزد، اما محکم گفت «بله آقا پاره کردم!» هر چند حمید شاگرد زرنگ کلاس بود اما با این اقرار بعید نبود اخراج بشود.

معلم گفت «زبونِ دراز هم که داری! می‌دم ناظم پدرت رو...»

نگذاشت حرف معلم تمام بشود گفت «برای چی آقا؟!»

صدایش یک ذره هم نمی‌لرزید! «کاری نکردیم ما آقا!»

شاید همان لحن محکم بود که ترکه‌ی بالا رفته‌ی معلم را توی هوا نگه داشت. ادامه داد «آقا خودکارمون رو گذاشته بودیم لای کتاب. شب کنار والور جوهر خودکار راه افتاده بود! روی صورت عکس رنگی شده بود! زشت شده بود، کثیف شده بود! آقا ما هم با اجازه‌تون پاره کردیم عکس رو. برای اینکه جسارت هم نباشه سپردیمش به آب نهر!»

راست می‌گفت. آن روز پاره کردن، بعد مدرسه دیدم کاغذپاره‌هایی را ریخت توی آب گندیده و کثیف جوی سر گذر.

گفت «آقا کار دیگه‌ای به ذهنمون نرسید خب!» از صورت برافروخته‌ی معلم معلوم بود چه حرصی دارد می‌خورد. تنها کاری که کرد گوشه‌ی سبیل چخماقی‌اش را با حرص کمی جوید و بعد داد زد «بسه! بتمرگ!»

سر همین جسارت‌ها و شجاعت‌هایش بود که همیشه دوست داشتم با او رفیق‌تر بشوم. حالا بهترین وقت بود برای بنای صممیت بیشتر. خودش پیش‌دستی کرده بود. گفتم «بچه مثبت‌هایی مثه تو تیرکمون می‌خوان چیکار؟»

دستش را انداخت دور گردنم و گفت «یادم بده دیگه خب؟»

از خودم دورش کردم اما همان رفتارش چنان به‌ام چسبید که هنوز یادم نرفته کیف گرمای آن دست دورگردن مهربان را.



از توی جوی جلوی پنچرگیری سر محل تیوپ کهنه‌ی دوچرخه برداشتم و از میوه فروش پهلوی پنجری، تکه‌ی شکسته‌ی یک جعبه‌ی میوه‌ را. چنان گرم گرفته بودیم انگار سالهاست با هم صمیمی هستیم. حالا می‌فهمم همان رفاقت یک روزه با او به اندازه‌ی رفاقتی چندین ساله چیز یادم داد، تکانم داد. چوب‌های کلفت کنج جعبه را صاف تراشیدم و تیوپ را نازک و دقیق بریدم. به خودم که آمدم یک ساعته تیر و کمانی ساخته بودم بسیار بهتر از مال خودم. وقتی دادم به‌اش برق زد چشم‌هاش. گفت «بریم تمرین؟» رفتیم. توی خرابه‌های ته محله صفایی داشت سنگ‌پرانی‌هامان. دیدن همکلاسی درس‌خوان و مودب کلاس که شبیه من شده بود قند توی دلم آب می‌کرد. صدای اذان ظهر که آمد. گفت «باید بروم.» چیزی نگفتم. راه افتادیم. توی راه گفتم «نگفتی! تو رو چه به تیر و کمون حمید!»

گفت «مگه من چمه؟»

گفتم «خودت خوب می‌دونی.»

خندید و گفت «بماند. مهم نیست! این مهمه که الان با هم رفیق‌تریم!» چقدر قشنگ بود خنده‌اش. صداقت ته چشم‌هاش و رفاقتی که از آن حرف زده بود چنان به دلم نشست که نتوانستم دوباره بپرسم.

دم خانه‌شان که رسیدیم اصرار کرد با او بروم تو. نرفتم. دست داد. تشکر کرد و رفت. راه افتادم طرف خانه. اما چند قدم نرفته یکی انگار توی سرم گفت صبر کنم. توی درگاهی چند خانه آنطرف‌تر نشستم. هر از گاهی دزدیده سرک می‌کشیدم سمت درشان. دی‌ماه بود و آفتاب زور چندانی نداشت. سرما داشت یواش یواش اذیتم می‌کرد که صدای بسته شدن درشان را شنیدم. خودش بود. زود برگشته بود! دم در خم شد و از باغچه‌ی کنار خیابان ریگ پر کرد توی جیب‌هاش. کنجکاوتر شده بودم. فرق موهای نرم سیاهش رو به پایین صاف شده بود. خیس بود. دلم لرزید. بگمانم درست بقدر دو نماز خواندن مانده بود توی خانه. راه افتاد. من هم با فاصله و دزدیده پشت سرش بودم.

از کوچه پس کوچه‌هایی می‌گذشتیم که نمی‌شناختم کجاست. وقتی در آمدیم توی خیابان اصلی تازه شناختم. درآمده بودیم نزدیک میدان بیست و چهارم اسفند. سر خیابان کنار دایره‌ی حول میدان چند تا ماشین ارتشی ایستاده بود و کلی سرباز اسلحه به دست. سربازها رو به مردمی بودند که آنطرف‌تر، دور و بر درب دانشگاه ایستاده بودند و هر از گاهی می‌آمدند طرف مامورها و شعار می‌دادند و به دو برمی‌گشتند. آسفالت کف خیابان پر بود از خرده سنگ و چوب و تکه‌های شکسته‌ی جدول پیاده‌رو. وسط خیابان چند تایر آتش گرفته افتاد بود. بوی تلخ دود موج می‌زد توی هوا. سر خیابان ایستاد. من هم کمی عقب‌تر از اوَ آنطرف خیابان پشت یک تیربرق پنهان شدم. نگاهی به سربازها انداخت و نگاهی به مردم طرف مقابل. برگشت. اگر من هم راه می‌افتادم می‌دید مرا. خودم را بیشتر چسباندم به تیر. از خیابان رد شد. رسید نزدیکم. ایستاد. گفت «چرا اومدی دنبالم؟» پنهان شدن معنا نداشت. آمدم بیرون؛ «اومدم ببینم تیرکمون رو واسه چی می‌خواستی.»

اخم کرد «گفتم که میگم بهت. اما الان نه. بعدا. برو.»

تا نه گفتم چند نفر دوان دوان پیچیدند توی خیابان فرعی‌ای که ما تویش بودیم! حمید داد زد «بدو!» و خودش خیز برداشت. مردم شعار می‌دادند و می‌دویدند. پشت سرشان هم سربازهای مسلح. از ترس زانوهایم سست شده بود. داد زد «بدو!» تکان نخوردم. قایم خواباند زیر گوشم و دستم را گرفت. محکم کشید. دویدیم. اینقدر توی کوچه پس کوچه‌ها دور زدیم که دیگر کسی دنبالمان نبود. ایستادیم. هر دو نفس نفس می‌زدیم. طرفی را نشانم داد و همان طور که هن و هن می‌کرد گفت «از همین طرف. برو تا ته کوچه، بعد به راست بپیچ. اینقدر برو تا برسی به محله‌مون.» گفتم «تو چی؟»

گفت «من کار دارم این طرف‌ها. میام. بعدا.»

گفتم «مگه سربازارو ندیدی. الکی یه وخ دیدی دستگیرت کردن!»

لبخند زد. گفت «من که کاره‌ای نیستم.» نفس تازه کرد. دستم را توی دستهایش فشرد.

گفت «ما رفیقیم مگه نه؟» آن لحظه توی عالم بچگی فرارم را، جانم را حتی مدیونش بودم. خندیدم و با سر تایید کردم. گفت «پس به حرف گوش کن و برو.»

همانجا بود که مردی بزرگ دیدم ته چهره‌ی کودکانه‌اش. زد روی شانه‌ام و راه افتاد. منی که تا آن موقع یک رفیق آدم حسابی نداشتم دلم می‌خواست بیشتر با او بمانم. دوست نداشتم بروم. چند قدم نرفته برگشتم و پنهانی افتادم دنبالش. باز چند کوچه و خیابان را رد کرد و در آمد به خیابان اصلی. با کلی فاصله درآمده بودیم توی خیابان آن طرف میدان. درست پشت سر سربازها و ماشین‌هایشان. کرکره‌ی همه‌ی مغازه‌ها پایین بود و خیابان‌ها خلوت خلوت. همه‌ی شلوغی‌ها آن طرف بود. پشت دیوار سربازها. طرف دانشگاه. نرسیده به میدان دیگر ترسیدم. نرفتم جلوتر. چپیدم توی درگاهی یک ساختمان. نگاهش کردم. حمید نه ایستاد. به راهش ادامه داد. خیز و نیم خیز درست مثل یک چریک تمام عیار خودش را رساند به وسط دایره‌ی میدان. پرید توی حوض وسطش. حوض آب نداشت. خودش را کشید تا لبه‌ی حوض سمت سربازها و خوابیده همانجا ماند. گه‌گداری سرک می‌کشید. سنگی می‌انداخت و تند می‌خوابید کف حوض. به‌اش حسودیم شد. با هر سرک یک شیشه از کامیون‌های ارتشی ترک بر می‌داشت. یا خرد می‌شد و می‌ریخت پایین. سربازی متوجه جهت شکسته شدن شیشه‌ها شد. اطراف را نگاه کرد. پشت سرشان، توی میدان و خیابان‌های مشرف به میدان هیچ جنبنده‌ای نبود. حتی پشت پنجره‌های ساختمان‌های بلند دورادور میدان کسی نبود. سرباز چرخید طرف من. عقب کشیدم و سرم را دزدیدم. دیدم آن دورها توی خیابان منتهی به میدان، سه چهار سرباز داشتند می‌آمدند این طرف. یکی‌ دیگر هم دیدم کلی عقب‌تر نیم‌خیز نشسته بود. گمانم داشت با بند پوتین‌هایش ور می‌رفت. اگر سربازها می‌رسیدند ممکن بود ببینندش توی حوض. باید خبرش می‌کردم. کش تیر و کمانم را درآوردم از دور گردنم. دوروبر را گشتم. می‌خواستم با سنگ کوچکی بزنمش. که ببیندم. آن وقت می‌شد با اشاره بفهمانم به‌اش که پشت سرش چه خبر است. اما دریغ از یک ریگ روی زمین آن دور و بر. از دور شنیدم کسی گفت «وایسین یه دیقه!» سربازهای توی خیابان ایستادند. برگشتند رو به سرباز جامانده. همان دم باز، یکی توی سرم داد زد «بدو!» نگاه کردم. سربازی هم که پی جهت سنگ بود پشتش به ما بود. بی‌معطلی دویدم. به یک چشم به هم زدن دراز کشیده بودم توی حوض. کنار او. من را که دید رنگش پرید. گفت «تو اینجا چه میکنی؟» خندیدم. از اینکه میدان را مثل او دویده و رد کرده بودم احساس غرور می‌کردم. گفتم «از پشت سر سرباز داره میاد.» با احتیاط گردن کشید. دیدشان. عصبانی شد. گفت «پرسیدم چرا اومدی؟» مثل خودش دستم را گذاشتم روی شانه‌اش و گفتم «اومدم جواب سیلی‌ات رو بدم لامصصب!» خندید.

گفت «شرمنده‌ام!»

گفت «برگرد. اینجا جای تو نیست. خطرناکه.»

چیزی نگفتم. بدم نمی‌آمد برای چند لحظه شبیه او بشوم. اصلن آن لحظه دلم خواست مثل او باشم. صدای سربازها را شنیدیم. سینه‌خیز خزیدیم دور گردی کف حوض تا نبینندمان. سه چهار تایی رد شدند. ندیدندمان. از اینکه مثل بار قبل نترسیده بودم به خودم بالیدم. باز گیر داد که برو. گفتم «باشه! اما بقول خودت بعدا!» صدای قیژ ترمزی روی آسفالت حرف‌مان را قطع کرد. سینه‌خیز رفتیم تا لبه‌ی آن طرف حوض. دزدیده نگاه کردیم. افسر شکم گنده‌ای از توی جیپی جنگی پیاده شد. درجه‌های روی شانه‌اش توی نور غروب آفتاب برق زد. سربازها قایم پوتین‌هایشان را کوبیدند به آسفالت. آن سه چهار سرباز هم دویدند رسیدند کنار بقیه و پا کوبیدند. سبیل‌های چخماقی افسر مرا یاد سبیل‌های معلم انداخت. با صدای خفه‌ای گفتم «نکیر!» صدای خنده‌ی حمید را شنیدم.

گفت «نکیر نوه‌ی این هم نمیشه.»

گفتم «آی دلم می‌خواد چششو در بیارم ها.» لبخند زد. وقتی سرباز راننده‌ی جیپ پیاده شد سرمان را تند دزدیدیم.

گفتم «از اون سنگات به منم بده.»

گفت «نه.» گفت «اینجا اگه اتفاقی بیفته، نمی‌تونم جواب پدر و مادرت رو بدم.»

گفتم «سنگ بده بابا.» خندید. دست برد توی جیبش. نور خورشید صاف تابیده بود توی صورتش. کمی فکر کرد و گفت «اصلن با هم بر می‌گردیم.» و دستش را از جیبش در آورد. یک سنگ درشت توی مشتش بود. گفتم «به منم بده.» چیزی نگفت. گردن دراز کرد و دزدیده نگاه کرد. من هم نگاه کردم. افسر داشت با مافوق سربازها حرف می‌زد. به خودم که آمدم دیدم نشانه گرفته. گفتم «شوخی کردم بابا! نزنی ها یه وخ!» زد! شیشه‌ی عینک دودی افسر خورد شد توی چشمش. مثل زن‌ها زجه زد و دستش را گذاشت روی صورتش. سرمان را دزدیدیم. نشستیم. با خودم گفتم «پسر چه نشونه‌ گیری‌ای.» که اول صدای گاز شدید جیپ و جیغ لاستیکش را شنیدیم بعد صدای دور شدنش را! باز سرک کشیدیم. بیشتر سربازها رفته بودند آنطرف ماشین‌ها رو به تظاهرات کننده‌ها. مافوقشان و یکی دو تای دیگر مانده بودند طرف ما. نشستیم روی سیمان سرد کف حوض و بهشان خندیدیم. فکر می‌کردند سنگ از آن طرف آمده احمق‌ها. بعد حمید تا گفت «خب، بریم دیگه!» سایه‌‌ی کسی افتاد رویمان. سرباز جا مانده بود. لبه‌ی حوض ایستاده بود و لوله‌ی تفنگش را قراول رفته بود طرف ما. نگاهش کردم. دهانم خشک شده بود. نفسم بالا نمی‌آمد. چشم‌هام می‌خواست بزند بیرون از هدقه. حمید دستم را گرفت توی دستش. گرمای دستش آرامم کرد.

سرباز گفت «بزنم ننه‌تونو ...»

که حمید حرفش را برید «سرکار از شما بعیده ناسزا گفتن.» کلامش باز همان صلابت آن روزش توی کلاس را داشت.

سرباز گفت «چه غلطی می‌کنین شماها اینجا؟»

حمید با نیشخند گفت «تماشا!»

سرباز گفت «پاشین!»

بلند شدیم. نگاهی به قد و بالایمان انداخت. با غیظ گفت «این گه خوری‌ها به شما نیومده. ببرم روز سگ بیارم به روزتون؟!»

نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. بغض کردم. زدم زیر گریه. حمید دستم را بیشتر فشار داد.

سرباز نگاهی به هم‌قطارهایش انداخت. بعد رو به ما گفت «یالا! گم شین! برین پستونکتون رو سق بزین!»

و حمید بی معطلی دستم را کشید. از توی چاله‌ی حوض بالا آمدیم. حمید پی خودش می‌کشید من را. راه افتادیم. چند متر بیشتر نرفته بودیم که از پشت سر شنیدم یکی داد زد «اونا کین سرباز؟!»

و کسی جواب داد «کیا قربان؟ آهان! هیشکی قربان! دو تا بچه‌ن فقط!»

صدای اول داد زد «بچه چیه سرباز؟! چش سروان رو همین تخم حرومها در آوردن! بگیرشون! دِ بگیرشون گفتم!»

حمید گفت «بدو.» و کشید دستم را و من را انداخت جلو. تمام توانم را ریختم توی پاهام. دویدم. از پشت سرم صدای پای حمید را می‌شنیدم. می‌دوید. صدای دویدن چند جفت پوتین را هم شنیدم. حمید باز هُلم داد و داد زد «تندتر پسر!»

دویدم. بعد شنیدم صاحب همان صدای اول داد زد «در رفتن! درفتن! بگیرینشون.»

بعد بلندتر داد زد «نذا در برن! بزن! بزنشون سرباز!»

شنیدم صدای دویدن پوتین‌ها قطع شد. بعد هم صدای شلیک گلوله خیابان را لرزاند. بیشتر ترسیدم. تند‌تر دویدم. تا رسیدم سر اولین فرعی. پیچیدم. چند قدم نرفته گوش خواباندم. صدای دویدن حمید نبود پی‌ام. دلم فرو ریخت. ایستادم. منتظر بودم داد بزند «بدو» نزد. سطلی آب سرد ریختند روی سرم انگار. برگشتم. از کنار کرکره‌ی بسته‌ی مغازه نبش خیابان، سرک کشیدم. دورترها. نزدیک همان جایی که صدای گلوله شنیده بودم حمید، با صورت افتاده بود روی زمین. خشک و بی‌حرکت. نشنیدم آخ هم بگوید حتی. سرباز هم ایستاده بود بالای سرش. افسر و یکی دو تا سرباز دیگر هم داشتند می‌رسید به آنها. دلم لرزید. چشم‌هایم خیس شد. می‌خواستم داد بزنم. می‌خواستم فریاد بزنم «حمید!» اما نزدم. کش تیروکمانم را از دور گردنم درآوردم. بغضم را فرو دادم و تند توی باغچه‌ی کنار خیابان دنبال سنگ گشتم.





منبع: سایت ادب فارسی



 
تعداد بازدید: 1490


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: