انقلاب اسلامی :: آمریکا درباره دوام شاه هیچ تردیدی نداشت - گفت‌وگوی با هنری پرشت (1)

آمریکا درباره دوام شاه هیچ تردیدی نداشت - گفت‌وگوی با هنری پرشت (1)

29 اردیبهشت 1392


بخش اول - از موریتانی تا ایران




ترجمه: بهرنگ رجبی

هنری پرشت متولد ۱۹۳۲ است. ابتدا سال‌هایی را در نیروی دریایی ایالات متحده گذراند و بعد به استخدام وزارت امور خارجهٔ آمریکا درآمد. زندگی او که طی دوران کارش در این وزارتخانه، در کشورهایی چون ایتالیا و مصر خدمت کرد، در دو برهه مستقیماً با سیاست ایران گره خورد، یک بار در فاصلهٔ سال‌های ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۶ [۱۳۵۱ تا ۱۳۵۵] که افسر مسئول امور سیاسی و نظامی سفارت آمریکا در ایران شد و بار دیگر در سال‌های پرالتهاب ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۱ [۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰]، سال‌های انقلاب ایران و گروگان‌گیری، که مسئول میز ایران بود در وزارت امور خارجهٔ ایالات متحده. این ترجمهٔ متن گفت‌وگوی چارلز استوارت کندی با پرکت است دربارهٔ سال‌هایی که سر و کارش با مسائل ایران بود، از مهم‌ترین سال‌های تاریخ معاصر ایران، و از جایی آغاز می‌شود که مأموریت خدمت او در موریتانی تمام شده و قرار است راهی ایران بشود.



***



سال ۱۹۷۲ نظر خودتان در مورد ترک موریتانی چه بود؟

دیگر وقت رفتن بود. آدم دلش نمی‌خواهد کل دوران کاری‌اش را در موریتانی سر کند. بهم خبر دادند قرار است بروم به تهران و بشوم افسر مسئول امور سیاسی و نظامی که سمتی کلیدی در سفارت بود.


هاه، بله.


شاه سخت دلبستهٔ امور نظامی بود. من در نیروی دریایی خدمت کرده بودم اما هیچ تجربه‌ای در امور نظامی نداشتم. فرق اف۴ [نوعی هواپیما] را با ام۴ [نوعی خودروی زرهی] نمی‌دانستم. بعد از تجربهٔ تحصیلم در هاروارد، خیلی مشتاق درگیر شدن در صنعت سلاح‌های نظامی نبودم. با این حال به نظرم تجربهٔ چالش‌بر‌انگیزی آمد. زمان خدمت در موریتانی، دوره‌ سفرهای استراحت و تجدید قوا داشتیم و عادت کرده بودیم برویم به هند و برویم به دوستانمان در ایران سر بزنیم، بنابراین قبلش ایران را دیده بودیم و حالا این کار به نظرم مأموریت جذابی می‌آمد. این بود که شجاعانه عازم این چالش تازه شدم.


از ۱۹۷۲ تا کی در تهران بودید؟


تا ۱۹۷۶.


پس شد یک سفر کامل و درست‌ و حسابی.


بله. در اصل برای یک مأموریت دو ساله رفتم اما بعدش سفیر ازم پرسید آیا می‌توانم دوران ماندنم را تمدید کنم و من هم گفتم یک سال دیگر تمدید می‌کنم. تهران جای راحتی برای زندگی نبود، اما ایران جاهایی داشت که من دلم می‌خواست ببینم. سه سال که تمام شد، با واحد مربوطه‌ام در وزارت امور خارجه تماس گرفتم و در مورد مأموریت بعدی‌ام سوال کردم. گفتند ایران دورهٔ خدمت سه ساله ندارد، فقط دو ساله یا چهار ساله، «در نتیجه شما چهار سال اونجا میمونی». گله‌ای نکردم اما هشدار دادم بعد از سه سال ماندن در ایران، دیگر به نظرم همه‌چیز دستم آمده و دیگر کسی نمی‌تواند چیزی یادم بدهد. در این مورد فکر می‌کنم پیش‌بینی‌ام درست از آب درآمد.


قبل از رفتن به تهران جلسات توجیهی داشتید؟


در واشنگتن سه چهار روز جلسه داشتیم. به نظرشان برای من که قرار بود رابط نظامی باشم، آموزش زبان لازم نبود. بیشتر این مدت را سر میز مربوط به ایران در وزارت امور خارجه و در پنتاگون گذراندم. وقتی رفتم آنجا، از مسئول میز، جک میکلوش، پرسیدم می‌تواند پیشنهادی برای خواندن بهم بدهد که بتوانم درک خودم را از سیاست در ایران معاصر به‌روز کنم. گفت «در مورد ایران هیچ کتابی نیست.» معلوم است که بود. کتاب کلاسیک ریچارد کاتم بود، «ناسیونالیسم در ایران»، اما آقای کاتم رفیق افرادی در جبههٔ مخالفان شاه بود و آدم‌ مطلوب وزارت امور خارجه نبود. پای کسی که مخالف شاه بود، به وزارت امور خارجه باز نمی‌شد.

نکتهٔ دیگری که از تجربهٔ آن چهار روز در واحد یادم می‌آید این است که جک میکلوش بهم گفت دیگر لازم نیست من نگران باشم ما چه سلاح‌هایی به شاه می‌فروشیم یا نمی‌فروشیم. تا قبلش، پیش از آنکه من درگیر این قضیه شوم، دائم بحث و جدل بود بین نظامیانی از پنتاگون با وزارت امور خارجه، سر اینکه باید در قبال درخواست‌های مداوم شاه برای خرید تجهیزات نظامی پیچیدهٔ آمریکایی چکار کنیم. استدلال‌ها علیه پذیرش درخواست‌ها این بود که ارتش شاه نمی‌تواند از چنین تجهیزات پیشرفته‌ای نگهداری یا استفاده کند، یا اینکه آیا تهدیدات پیشاروی ایران هم‌تراز با این خرید‌ها هست یا نه. قبل‌تر‌ها تردیدهایی بود در این مورد که آیا او منابع مالی کافی برای این خرید‌ها دارد یا نه، اما پول نفت و پول‌های کمکی که می‌گرفت، ایران را بدل به کشور موفق دههٔ ۱۹۶۰ کرده بود، آن قدری که دیگر در فهرست کشورهایی هم نبود که باید بهشان کمک می‌شد. شاه پول هر چیزی را که دلش می‌خواست، داشت. جک میکلوش گفت این گرفت ‌و گیرهای اداری دیگر مرتفع شده، چون اوایل ژوئن ۱۹۷۲ کیسینجر و نیکسون رفته بودند به تهران و با شاه به توافق رسیده بودند که جز سلاح هسته‌ای، می‌تواند هر چی دلش می‌خواهد بخرد و آمریکایی‌ها دیگر در مورد نیات او فکر و خیال نمی‌کنند. در نتیجه جک بهم گفت دارد در توضیح دقیق همین مورد، یادداشتی برای کیسینجر آماده می‌کند تا او بفرستد برای واحد اجراییات. بهم گفت این قضیه طبیعتاً کلی از مشکلات من را در ایران حل می‌کند. واقعیتش اینکه این قضیه کلی مشکل درست کرد.


برای من همیشه اطلاع از برداشت‌های یک آدم تازه از این منطقه، قبل از اینکه جذب و حل در کار‌ها و جزئیات بشود، جالب بوده. آدم‌های دیگر ازتان در مورد شاه سوال می‌کردند؟ در مورد نقشش؟ بعدتر‌ها قرار بود تجربهٔ مواجهه با این قضیه را از سر بگذرانید که شاید ما زیادی هوای شاه را داشتیم.

مطلقاً نه. در وزارت امور خارجه هیچ‌ کس نبود که در مورد ثبات و دوام شاه تردیدی داشته باشد. اواخر دههٔ ۱۹۶۰ که من سمت‌هایی در حد معاونت داشتم که از این خبر‌ها نبود. ذهنیت آدم‌های رسمی و دولتی این بود که شک نداشتند شاه برای ایران خوب است و ایرانی‌ها عاشق شاه‌اند. وقتی من وارد سفارتخانه شدم، دیدم خبر از هیچ‌‌جور اظهارنظر سیاسی‌ای در جامعه نیست. کار من رصد امور داخلی ایران نبود، هیچ، اما این کشوری بود که در آن هیچ‌ کس هیچ فرصت و امکانی برای انتقاد از حکومت نداشت ــ حتی در سطح امور محلی هم نه، از خود شاه که دیگر مطلقاً. شخص شاه کاملاً منطقهٔ ممنوعه بود. من از خودم می‌پرسیدم چطور آدمی که در ایالات متحده دکترا گرفته و برگشته به ایران تا کارش را بکند یا یک تاجر، می‌پذیرد که حتی نتواند در مورد مالیات‌های داخلی یا خدمات عمومی ناکافی و نامناسب دولت اعتراض کند. نتیجه‌ای که من بهش رسیدم این بود: این کشوری است که برای اولین بار در طول تاریخش واقعاً دارد موفق می‌شود و به جایی می‌رسد. مردمی که هیچ‌‌وقت خیلی چیزی نداشتند، حالا نه فقط یخچال و ماشین و آپارتمان نو داشتند بلکه می‌توانستند بچه‌هایشان را هم برای تحصیل به آن‌سوی آب‌ها بفرستند. سیاست آن قدری برایشان جالب نبود که رفاه اقتصادی. می‌دانستند اگر وارد سیاست شوند، ممکن است موقعیت اقتصادیشان به خطر بیافتد.


من روایت‌های تازه‌ در مورد ایران را خوانده‌ام؛ ولی برای ما سخت است بتوانیم برگردیم به زمانی که آنجا یک کشور خیلی بدوی بوده. دارم حرف اوایل قرن بیستم را می‌زنم.

خب، من الان دارم کتابی از لرد کرزن می‌خوانم که در دههٔ ۱۸۹۰ در ایران بوده و توصیفاتش از سفرهایی که در این کشور کرده درست همان‌قدری که می‌توانید تصورش را بکنید، بدوی است. معدودی جاده بوده. در مقایسه با راهی که اروپا پیمود، هیچ‌ چیز پیش نرفته بود.


وقتی شما به آنجا رسیدید، سفیر کی بود و برداشتتان از کاری که سفارتخانه دارد می‌کند، چی بود؟


سفیر جوزف فارلند بود، گماشته‌ای سیاسی که قبل‌ترش در جمهوری دومینیکن، پاناما و پاکستان خدمت کرده بود. چندتایی از دوستانش را که از کارکنان سفارت در پاکستان بودند، با خودش به تهران آورده بود. سفارتخانهٔ بزرگی بود که مأموریت نظامی بزرگی هم داشت. دیگر خبر از برنامهٔ کمکی نبود اما نیروهای سپاه صلح آمریکا هنوز آنجا بودند. یک واحد سیاسی چهار نفره داشتیم: یک مشاور سیاسی و سه افسر ــ یکی مسئول امور بین‌الملل، یکی مسئول امور داخلی و من مسئول امور نظامی. من عملاً مستقیم با معاون سفارت و سفیر کار می‌کردم. بعد‌تر طی‌‌ همان مدت اقامتم در ایران، شدم مشاور سیاسی سفارت، چون برای خودش مقام واقعاً مستقلی بود. من علاقمند ماجراهای داخلی این کشور بودم اگرچه در سیاست ایران خیلی هم چیز دندان‌گیری پیدا نمی‌شد ــ اما هر وقت چیزی پیدا می‌شد، من که با دندان می‌چسبیدم بهش و می‌گرفتمش. شغل من منحصراً کار و همکاری با گروه مشاوران نظامی، هیات نظامیان مستقر در آنجا و وابسته‌های نظامی وزارت دفاع بود. ما مأموریت دیگری هم در مورد ژاندارمری ایران داشتیم که یک‌جور نیروی پلیس روستایی بود و من هم هرازگاه با آن‌ها کارهایی می‌کردم. من در مدت‌ زمانی کوتاه کلی چیز دستم آمد و فهمیدم.


نظرتان در مورد گزارش‌های کارشناسی مأموران سفارت در مورد ایران چه بود؟


به نظر من که خیلی خوب بودند. به نظرم واحد سیاسی خیلی مؤثر نبود چون اصلاً کاری نداشتند بکنند. واحد اقتصادی بابت قضایای تجاری بیشتر کار داشت. ایران داشت کلی چیز می‌خرید. واحد کنسولی خیلی پرمشغله‌ای داشتیم که برای ایرانی‌ها ویزا صادر می‌کرد و من هرازگاه می‌رفتم آنجا و در صدور ویزا کمکشان می‌کردم فقط برای اینکه فرصت پیدا کنم با ایرانی‌های معمولی که یونیفرم تنشان نیست، حرف بزنم. واحد اطلاعات و ارتباطات شلوغی هم داشتیم و برنامهٔ آموزش زبان انگلیسی مفصلی. سفارتخانهٔ خیلی فعالی بود. به نظر من آقای فارلند خیلی برای شغلش مناسب نبود. یک معاون سفارت خیلی وارد و کاربلد، دوگ هک، کمکش می‌کرد، اما واقعاً سرپرستی و نظارتی بر کارهای سفارت نداشت.


شما در واحد سیاسی بودید و واحد سیاسی معمولاً با رسانه‌ها حرف می‌زند، با روشنفکر‌ها حرف می‌زند و از این طریق به درکی از اوضاع می‌رسد. من شنیده‌ام ــ دست‌کم در دوره‌هایی دیگر ــ این کار‌ها مخفیانه انجام می‌شد. شما هم این حس را داشتید؟


بله، شاه به صراحت دلش نمی‌خواست ما با مخالفانش بپلکیم، کاری که می‌کردیم. یک بار افسر سیاسی مسئول امور داخلی، استن اسکودرو، آن‌قدر گستاخ شده بود که قراری با یک روحانی وسط منطقهٔ بازار تهران گذاشت. چند ساعت مانده بود راهی محل قرارش شود که از وزارت دربار تماس گرفتند و گفتند فکر خوبی نیست که آقای اسکودرو چنین دیداری بکند. این بود که سفیر گفت «استن، میمونی خونه».

سال ۱۹۷۴ یا ۱۹۷۵ بود که من افسر همراه آقای سولارز، از نمایندگان کنگرهٔ آمریکا و از لیبرال‌های حزب دموکرات شدم. رفتم به فرودگاه دیدمش و بعد همراهش با ماشین آمدم و برنامهٔ قرار‌هایش را بهش دادم. قرار نبود شاه را ببیند چون آن روزها شاه حاضر نبود لیبرال‌های حزب دموکرات را ببیند، اما می‌توانست وزیر دربار را ببیند. گفت «قرار نیست من رهبران مخالفان رو ببینم؟» گفتم «تو ایران هیچ رهبر مخالفی نداریم. هیچ مخالفی وجود نداره.» گفت «معلومه که مخالف هست. هر کشوری گروه‌های مخالف داره. قطعاً یه دانشجوهایی هستن که با شاه مخالف‌اند.» گفتم «آره، یه دانشجوهایی هستن که تظاهرات می‌کنن.» گفت: «من می‌خوام یه چندتایی‌ از این‌ها رو ببینم.» گفتم «باشه.» این شد که برگشتم به سفارت و با واحد ارتباطات و اطلاعات تماس گرفتم تا برای جمعه بعدازظهر برنامهٔ دیدار با گروهی از دانشجو‌ها را بریزند که می‌توانند با این نمایندهٔ کنگره حرف بزنند. این کار را کردند. صبح جمعه از وزارت دربار با ما تماس گرفتند و گفتند قرار با دانشجو‌ها منتفی شده. این‌جور نظام سیاسی بسته و خیلی محدودی بود. یکی از دوستان من که کارمند سی‌آی‌ای بود و قبلاً در مسکو مأموریت خدمت داشت، به من می‌گفت حکومت ایران از شوروی هم استبدادی‌تر است.

من یک بار با روزنامه‌نگاری دیدار کردم که تازه از بورس تحصیلی یک‌ساله‌ای در هاروارد برگشته بود. من باهاش حرف زدم و به نظرم آدم جالبی آمد، این بود که گفتم «خب، اگه بشه یه قرار ناهاری هم با همدیگه بذاریم.» برای گفت‌وگو در رستوران سفارت همدیگر را دیدیم و من دیگر این قرار‌ها با او را هر شش هفته یک‌بار یا در همین حدود تکرار می‌کردم. بعد از اینکه استیک و آبجو را می‌خوردیم، من برمی‌گشتم به سفارت و یادداشتی در مورد گفت‌وگویمان به واشنگتن می‌فرستادم و در آن نظرات او را ثبت می‌کردم، یادداشت، نه تلگراف. می‌خواستم آدم‌های میز ایران را در وزارت امور خارجه آگاه کنم از اینکه در این کشور دست‌کم یک نفر هست که کامل همگام با حکومت شاه نیست. البته که خبری از هیچ واکنش رسمی‌ای به ارتباط من با یکی از مخالفان حکومت نبود ــ شاید تنها ارتباطی از این‌دست که سفارت داشت.


جالب است که وقتی آدم به شرایطی قابل مقایسه فکر می‌کند، مثلاً به چین دوران چیانگ کای‌شک که تصور سیاسی این بود که آدم‌ها یا طرفدار چیانگ کای‌شک‌اند یا کمونیسم ــ یا چیزی از همین قبیل ــ همیشه بحث‌ها دربارهٔ چیانگ کای‌شک و فساد نظام او و از این‌جور چیز‌ها بوده. به نظرم پدیدهٔ جالبی می‌رسد که آن زمان در بدنهٔ سیاست ایالات متحده و از جمله در سفارت، چقدر افراد کمی مخالف شاه وجود داشته. می‌شود گفت پدیدهٔ واقعاً غیرآمریکایی‌ای است.

خب، انتقاد از ایران، کامل آزاد نبود. یک پرش زمانی که بکنیم، بعد از موج بلند افزایش قیمت نفت و ولخرجی و ریخت‌ و پاشی که شاه سال ۱۹۷۴ شروع کرد، «بیزینس‌ویک»، «تایم»، «وال‌استریت ژورنال»، و چندتایی نشریهٔ دیگر مجموعه مقالاتی منتشر کردند در مورد فساد و حکومت‌های استبدادی. کنگره شروع کرد به برگزاری جلساتی غیررسمی در این مورد. این قضیه شاه را خیلی دلخور کرد. یک بار به سفیر ما گفت که می‌خواهد این قضیه را متوقف کند. پیغام فرستاد به اورشلیم که مطبوعات آمریکا را خفه کنند. نظریه‌اش این بود که منافع یهودیان می‌تواند روی کار مطبوعات آمریکا اثر بگذارد، یهودیانی که مهارشان دست اسرائیل است.

بنابراین بعضی وقت‌ها انتقادهایی هم می‌شد اما هیچ‌وقت ادامه نمی‌یافت و هیچ‌وقت هم وزارت امور خارجه در آن‌ها سهیم نبود و نمی‌شد. در اواخر دوران اقامت من در ایران وزارت امور خارجه دائم مجبور بود برای ادای شهادت در مورد وضعیت حقوق بشر در ایران و فروش سلاح به این کشور و همچنین دفاع از ایران به ساختمان کنگره برود، دفاعی که حس می‌کردیم وظیفهٔ ما است.


دارم تلاش می‌کنم حال و هوای آن‌ دوران را بفهمم چون داریم در مورد اوایل دههٔ ۱۹۷۰ حرف می‌زنیم. این‌‌ همان دورانی است که ما افسران جزئی داشتیم که عملاً خودشان را به خطر می‌انداختند و با سیاست‌های کشور مخالفت می‌کردند. این در دوران اوج راهپیمایی‌های جوانان تحصیلکردهٔ آمریکایی بود، اما به نظر می‌رسد در مورد افراد مرتبط با ایران در مجموعهٔ وزارت امور خارجه، جو اعتراض وجود نداشت.

یکی از افسر‌ها بود، جان واشبرن، افسر مسئول امور نفتی که منش لیبرال و مداراگری داشت. وقتی بعد از چهار سال خدمت در ایران، رفت به جایی دیگر، یادداشت بلندی خطاب به سفیر نوشت و آنچه را از فساد در این حکومت می‌دانست، تشریح کرد. فقط یک نسخه برای سفیر. فکر نکنم هیچ کس دیگری حتی چشمش به آن یادداشت خورده باشد. چنین حساسیتی وجود داشت. هیچ‌وقت چنان یادداشتی را تلگراف نمی‌کردی به وزارت امور خارجه در واشنگتن، تلگرافی که ممکن بود رصد شود و جایی درز کند. ترس عظیم ما همین بود.

اما دو عامل دیگر هم دخیل بودند. اول از همه اینکه مخالفان راحت رو نشان نمی‌دادند. ساده و با میل و رغبت دست خودشان را رو نمی‌کردند. دانشجوهایی بودند که مرتب تظاهرات می‌کردند. در ایران دانشجو‌ها چندتایی سالگرد داشتند. سرباز‌ها رفته بودند توی دانشگاه و یک عده‌ای را با تیر زده بودند، بنابراین سال بعد و سال بعدش سر آن روز تظاهرات بود و هر بار هم دوباره صدایشان را می‌خواباندند. در طول سال چندتایی از این مناسبت‌ها بود. اما بیشتر از این چیزی نبود. آدم‌ها از بالای دیوار سفارت اعلامیه نمی‌انداختند تو یا در میدان‌های عمومی شهر خودشان را آتش نمی‌زدند. تظاهرات یا در محدودهٔ محوطهٔ دانشگاه انجام می‌شد و حکومت فرو می‌خواباند، یا در محدودهٔ محوطۀ‌ دانشگاه‌های آمریکا انجام می‌شد. بنابراین طبیعی‌ نبود که به آدم‌هایی مثل دوست دانشجوی من بربخوری و باهاشان رابطه برقرار کنی.

نکتهٔ دیگر آنکه بعضی مخالفان پی فرصت بودند ما را با تیر بزنند. در مدت ‌زمانی که من آنجا بودم، تروریست‌ها شش آمریکایی را کشتند که سه‌تایشان دوست من بودند. خیلی سخت بود گفتن اینکه باید چنین آدم‌هایی را به چای دعوت کنی. تمایل ما این بود که چنین اتفاقاتی را بخش‌های کریه و کثیف کارمان ببینیم و اعتنایشان نکنیم، اما نه اتفاقاتی که جداً داشت ثبات حکومت را به خطر می‌انداخت.

طی چهار سال حضور من در آنجا، هر سال هیاتی از دانشکدهٔ ملی جنگ می‌آمد به آنجا و من کسی بودم که برنامه‌های آن‌ها را تنظیم می‌کردم. ناچار دیداری با شاه هم در برنامه بود؛ شاه یک ساعتی را با آن‌ها می‌گذراند، ده دقیقه حرف می‌زد و بعد به سوال‌ها جواب می‌داد. من خیلی کم کسی را دیده‌ام که آن‌قدر در امور بین‌الملل مطلع و خبره باشد، آدمی که گسترهٔ دانشی وسیع‌تر از شاه داشته باشد. آن وقت آن‌ها ازش می‌پرسیدند ترجیح می‌دهد پشت فرمان اف۴ بنشیند یا اف۵؟ نظرش در مورد خشکسالی آفریقای مرکزی چیست؟ معمولاً یک سوال هم دربارهٔ مخالفان داخلی‌اش بود و او هم این سوالشان را رد می‌کرد. می‌گفت «اسباب زحمت»... «این توطئهٔ سرخ و سیاه است. کمونیست‌ها و متعصب‌های مذهبی، اما آن‌ها جلوی کوشش ما را برای پیشرفت نخواهند گرفت. ما مصمم‌ایم بدل به قدرتی بشویم فقط پایین‌تر از آلمان، یا هر چی.» خودبزرگ‌بینی‌اش در آن دوران مانع تشخیص این می‌شد که در مورد مخالفت‌های داخلی گرفت ‌و گیرهایی هست. من امروز نمی‌توانم بگویم آن مخالفت‌ها چقدر جدی بودند. در فاصلهٔ سال‌های ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۶ کسی این احساس را نداشت که هیچ‌جور انقلابی دارد نطفه می‌بندد.






منبع: سایت تاریخ ایرانی



 
تعداد بازدید: 781


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: