29 اردیبهشت 1392
بخش سوم - خریدهای نظامی شاه
ترجمه: بهرنگ رجبی
هنری پرشت، افسر مسئول امور سیاسی و نظامی سفارت آمریکا در تهران در سالهای ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۶ [۱۳۵۱ تا ۱۳۵۵] و مسئول میز ایران در وزارت امور خارجهٔ ایالات متحده در سالهای پرالتهاب ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۱ [۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰] در گفتوگویی تفصیلی با چارلز استوارت کندی، خاطراتش را بازگو کرده که «تاریخ ایرانی» ترجمه متن کامل آن را منتشر میکند.
***
در دوران شما آنجا حرفی در مورد شخصیت شاه و چند و چون مشاورههایی که میگرفت، بود؟
نه، نه واقعا. من به مناسبتهایی او را میدیدم، وقتهایی که همراه مهمانانی از دانشکدهٔ جنگ یا دیگر جاها بودم. یک بار همراهش رفتم سفر، آن زمان که نیروی دریایی ایالات متحده در خلیج عمان برنامهٔ نمایش عملکرد کیتی هاوک برگزار کرد، یکی از ناوهای هواپیمابرش. پرواز کردیم به سمت آنجا و روی ناو فرود آمدیم؛ گویا شاه مهمان افتخاری بود. رئیس پایگاه سیآیای و رئیس شورای مشاوران نظامی هر دو شاه را جداگانه و تنها میدیدند. آنها شیفتهٔ او بودند و سر معدود چیزهایی ممکن بود مخالفتشان برانگیزد. سفیر هلمز یک بار به من گفت دین راسک گفته اگر رئیسجمهور ایالات متحده را بگذاریم کنار، شاه ایران مطلعترین رهبر یک کشور در فهم اوضاع جهان است. به نظر من هم حرفش درست بود.
ما بفهمی نفهمی میخندیدیم به خودبزرگبینیاش ــ اینکه میگفت میخواهد ایران را بدل به یک قدرت بزرگ جهانی کند و این گذار هم در یک برههٔ زمانی کوتاه مدت اتفاق خواهد افتاد. تنها کاری که باید میکردی این بود که سوار ماشین از محلههای مدرن و پیشرفتهٔ تهران بیرون بزنی و بعد میدیدی با کشوری سر و کار داری که هنوز خیلی راه دارد تا به آنجاها برسد.
هرازگاه در مورد سلامتیاش هم شکهایی بود. یادم میآید یک بار سفیر گفت دکترهای فرانسوی آمدهاند بالاسرش و شاه دارد وصیتنامه مینویسد. اما ما همه وصیتنامه داشتیم و دکتر میرفتیم. بنابراین به نظرمان هم ضعیف و در معرض اتفاق ناگواری نبود.
در حرفهایتان به یک مشاور نظامی اشاره کردید؟
بله. طی این دوران جهش و پیشرفت سریع نظامی، وزیر دفاع ایالات متحده دلش میخواست آدم خودش را در تهران داشته باشد تا به شاه مشاوره بدهد چی باید بخرد. در واشنگتن آدمها داشتند کمی نگران میشدند که نکند شاه افتاده روی دور بیمنطقی ــ یعنی آنقدر سلاح میخرد که نیروهای مسلح خودش ضعیف میشوند. بنابراین وزیر دفاع به یکی از این متفکرهای امور دفاعی ــ فکر کنم اسمش ریچارد هالوک بود ــ حکم حضور در تهران داد، آدمی خیلی پنهانکار که گروه کوچک متخصصان دفاعی خودش را داشت و دفتر و دستک مستقلی هم راه انداخت. روال خیلی غریبی هم داشتند. آقای هالوک میرفت دیدن شاه و بعد رئیس شورای مشاوران نظامی میرفت دیدن شاه و بعضی وقتها شاه حرفی میزد که آقای هالوک گفته بود او به رئیس شورای مشاوران نظامی بگوید. به وضوح اختلاف و اصطکاک شدیدی بین رئیس شورای مشاوران نظامی و آقای هالوک بود. من رابطهٔ خوبی با آقای هالوک برقرار کردم و معمولا میرفتم پیشش و تا جایی که حالیام میشد با من خیلی راحت و روراست بود. اما دفتر و دستک خودش را داشت و از رئیس شورای مشاوران نظامی خوشش نمیآمد؛ این احساس از سمت رئیس شورای مشاوران نظامی هم متقابلا همینطور بود. بعدها پای یکجور اتهام تبانی وسط کشیده شد و مأموریت آن گروه تمام شد. جای او را یکی دیگر از افراد وزارت دفاع گرفت که روبازتر بازی میکرد، اریک فنماربد، یکجور فرماندهٔ ارشدی که رئیس شورای مشاوران نظامی بهش گزارش کار میداد. همین هم خودش شد یک مایهٔ اختلاف و اصطکاک دیگر بین یک نظامی و یک غیرنظامی. آنقدر پول کلانی وسط بود، آنقدر خطر بود که راحت متوجه میشدی چرا چنین اتفاقاتی ممکن است بیافتد.
هالوک به چه تبانیای متهم شد؟
یادم نمیآید. مورد عجیب و غریبی بود که باعث شد هالوک بساطش را جمع کند و برود، اما جزئیات را یادم نمیآید.
آیا آن زمان حواستان کلا به اتفاقاتی بود که داشت در عراق میافتاد؟ آن همه افزایش تجهیزات و نیروهای نظامی برای چی بود؟
عراق خطر مهم و عمدهای بود. قطعا هیچکس فکر نمیکرد شاه در برابر اتحاد جماهیر شوروی است که میخواهد از ایران دفاع کند. معادلات آن زمان چنین جزئی نداشت. اما عراق خطری بود که ما برای توجیه این خریدهای شاه پیش میکشیدیم چون خطر دیگری وجود نداشت. باید بگویم من که قضیهٔ عراق را جدی نمیگرفتم. کلی تنش میان تهران و بغداد بود و سال ۱۹۷۴ این تنشها فعال هم شد، همان زمان که کیسینجر از شاه خواست به کردها کمک کند برای صدام حسین مشکل درست کنند.
آنقدری که من میفهمم، کیسینجر میخواست توجه عراق را از مناقشات میان اعراب و اسرائیل منحرف کند، همچنان که با مصر و سوریه هم مذاکراتی کرد. قرار شد برای آنکه صدام حسین مشغول جبههٔ داخل کشورش شود، شاه برای کردهای عراق سلاح تأمین کند تا آنها بتوانند بغداد را به دردسر بیندازند. عراقیها قضیه را فهمیدند و واکنششان این بود که چندتایی گلولهٔ توپ در طرف ایرانی مرز میان دو کشور فرود آمد. این بود که در برههای به تدریج ایران هم بیشتر با کردهای عراق بُر خورد ــ احتمالا باید اوایل سال ۱۹۷۵ باشد ــ طوری که شاه فرماندهٔ ارتشش را فرستاد دم مرز با عراق تا ببیند وضعیت استقرار نیروهای ایران در صورت درگرفتن جنگی حسابی میان عراق و ایران چطور است.
در این سمت شما مشغول امور سیاسی و نظامی بودید و داشتید به ایران انبوهی تجهیزات نظامی خیلی پیشرفته میدادید. ارزیابی همکاران نظامی شما از روحیه و آمادگی نظامی نیروهای شاه چه بود؟
خب، بعضی وقتها حرف افسران ارشد شورای مشاوران نظامی این بود که ایران گرفت و گیرهایی دارد و اینکه اگر آن لحظه دل و دماغ نداشتند، میگفتند این گرفت و گیرها جدی هم هست. اما اساسا آدمهای خوشبینی بودند. نظامیهایی که حکم مشاوره به حکومت ایران گرفته بودند، آدمهای توانا و کنندهای بودند. میگفتند «ما این رابطه را میخواهیم»، «میخواهیم این فروشها انجام بشود»، «پس کاری کنیم این اتفاق بیافتد.» هرکدام از بخشها قسمتی از کار را میخواست. حتی واحد مهندسی میآمد تا بخشی از کار را به عهده بگیرد. هرازگاه ــ خیلی به ندرت ــ نظامیها میگفتند یک سیستم تسلیحاتی خاصی مناسب نیست. معمولا هم سیستمی بود که یک قسمت دیگر زورچپانش کرده بود.
نظامیهای ایران به من که غیرنظامی بودم به چشم مظنون نگاه میکردند. امکان نداشت من اتفاقی سر یک مهمانی سرهنگی ایرانی را ببینم و فکر کنم میتوانم حرفی از دهنش بیرون بکشم. اما رئیس شورای مشاوران نظامی را ترغیب میکردم فنیکارهایش را که میآمدند به ایران، بفرستد به دیدن من تا هرچه سؤال دارند بپرسند، فنیکارهایی که میرفتند در پایگاههای نظامی مستقر میشدند و کار آموزشی میکردند. اینطوری من میتوانستم از طریق افرادی که برای مشاوره در مورد چگونگی حفظ و نگهداری اف۴ فرستاده شده بودند، تا حدودی از قضایا سر دربیاورم. بعضیهایشان خیلی سرراست و صادقانه با من حرف میزدند. من هم یادداشت مختصری مینوشتم و میفرستادم برای واشنگتن. مثل همهٔ چیزهای دیگری که میفرستادم، اینها چیزهایی نبودند که واشنگتن میلی به خواندنشان داشته باشد و بایگانی میشدند. اما همینها به من درکی از چند و چون نیروهای نظامی ایران میدادند. با اینکه من بیشتر نظامیهای بلندپایهٔ ایران را میشناختم، اما ارتباطمان اکیدا محدود به چارچوب تسلیحات بود نه از آنجور ارتباطهایی که آدم با دیپلماتهای ایرانی برقرار میکرد. هر کاری میتوانستی میکردی و از هر ابزاری که میتوانستی استفاده میکردی تا سر در بیاوری چه خبر است.
اصل و اساس هر سازمان نظامی را درجهدارها تشکیل میدهند. آیا آنها میتوانند از تجهیزات نگهداری کنند، چقدر توان رهبری و هدایت دارند، رابطهشان با افسرهای مافوقشان چطور است؟ شما دنبال سر درآوردن از این مسائل هم میرفتید؟
نه خیلی. بعضی از مشاورهایی که ما داشتیم، خودشان درجهدار بودند. عموما هم رابطهشان با افسرهای کادری بود. خیلی حرفی نبود از اینکه بین اینها چه خبر است. من هرازگاه میرفتم به بازدید از تأسیسات نظامی ایران. در زمینهٔ تأسیسات نظامی در سطح دنیا صاحبنظر نیستم اما به نظرم خیلی هم عالی و حسابی نمیآمدند. جهان سومی نبودند اما قطعا جهان اولی هم نبودند.
مثلا یک اف۴ احتمالا صدها هزار قطعهٔ یدکی دارد. کار عظیم و حسابی میبرد اینکه بتوانی از یک هواپیما یا هلیکوپتر نظامی مدرن درست نگهداری کنی، یعنی باید یک سیستم پشتیبانی خیلی پیچیده و پیشرفته داشته باشی.
بله و اواخر دوران من بود که ما داشتیم یک سیستم تأمینی مبتنی بر کامپیوتر و غیره آنجا برپا میکردیم تا هر وقت نیاز بود، از تولیدکنندههای آمریکایی برای ایرانیها قطعات یدکی بگیریم و بیاوریم. فکر نمیکنم ایرانیها حتی خیالش را هم میکردند که یک روزی رابطهشان با ما به جای ناجوری برسد و اینکه این زنجیره قطع شود و آنها هم آچمز و از همهجا رانده و مانده بمانند. به نظرم هر دو کشور این قضیه را یکجور رابطهٔ ابدی و رضایتبخش برای هر دو طرف میدیدند. هرازگاه گرفتاریها و ناملایماتی پیش میآمد اما این رابطه اساسا برای هر دو طرف به شدت سودمند و پرمنفعت بود.
یک مثال جزئی. جنگ ویتنام داشت با توافقنامهٔ صلح و غیره شکل عوض میکرد و کیسینجر احتیاج به یک اسکادران اف۵ برای اضافه کردن به نیروهای جبههٔ ویتنام جنوبی داشت. نیروی هوایی ویتنام اف۵ داشت و او میخواست قبل اینکه مانعی پیش روی فرستادن چیزی برای آنها از طرف ما پیش بیاید، قبل اجرای توافقنامه، توانشان را زیاد کند. تنها جایی در دنیا که میتوانست تویش اف۵ پیدا کند، نیروی هوایی شاه بود. این شد که یک یکشنبه بعدازظهری من را احضار کردند خانهٔ معاون سفارت و او گفت «یه پیامی از کیسینجر برامون اومده که میگه میخواد شاه یه اسکادران اف۵ بهش بده.» زنگ زد به وزیر دربار و ظرف نیم ساعت جوابمان آمد، جوابی که مثبت بود.
ظرف یک هفته خدمهٔ آمریکایی آمدند و هواپیماها را جمع کردند بردند یا مستقیم سوار شدند و بردند. آن زمان فکر میکردم این اسکادران به ایران فروخته شده تا بتوانند از خودشان در برابر یک تهدید مشخص دفاع کنند. بعد به یکباره اهمیت آن تهدید از نیاز ما به آنها برای استفاده در کشوری دیگر کمتر شد. و حالا واکنش خلبانهایی که دیگر این هواپیماها را نداشتند، چه خواهد بود؟ واکنش استراتژیستهایی که حساب کرده بودند این هواپیماها بخشی از نیرویشان است، چه خواهد بود؟ فکر میکنم اعتقاد این بود که شاه بهتر از همه به قضایا وارد است و آدمی نیست که جرات داشته باشد سرخود برای خودش تصمیم بگیرد. این بهترین جوابی بود که من بهش رسیدم.
آیا حواس شما یا دیگران در واحد سیاسی به اثرات حضور فنیکارهای تگزاسی شرکت بل هلیکوپتر در ایران بود؟ اصفهان شهری مذهبی است، نه؟ مثل پایتختها پیشرفته نیست. آیا این نگرانی را داشتید؟
فنیکارهای بل هلیکوپتر توی محوطهٔ هتل شاهعباس موتورسیکلت میراندند. به نظر کسی مهم میآمد؟ فکر میکنم به نظر ما میآمد. همچنان که این دوران رونق اقتصادی ادامه داشت، جمعیت آمریکاییها هم در ایران بیشتر و بیشتر میشد و همینطور متخصصانی فنی میآمدند به آنجا، نه فقط متخصصان نظامی بلکه متخصصانی غیرنظامی هم. یک مدرسهٔ آمریکایی داشتیم ــ آنجا همیشه یک مدرسهٔ آمریکایی بوده. یک آخر هفتهای من و همسرم رفتیم یک مسابقهٔ فوتبال ببینیم. توی ورزشگاه دار و دستهٔ معرکهبگیرها و تشویقکنندهها بودند و بازیکنانی با لباسهای کاملا همشکل. در پسزمینهمان کوهستان البرز را داشتیم در آسیای میانه. همسرم گفت «یه چیز خیلی غیرطبیعیای هست در اینکه وسط این قسمت از دنیا یه شهر کوچیک آمریکاییطور داریم. انگاری یه چیزی سر جاش نیست.» با خودم فکر کردم این حرفها برای دهن زن آدم، با میزان اطلاعاتی که در مورد سیاست در امور نظامی و مسائل ژئواستراتژیک دارد، زیادی گنده است. اما خیلی حسی، واقعا زده بود به هدف.
سال ۱۹۷۵ هنری کیسینجر برای یکی از دیدارهای دورهایاش ــ بعد بازدید از خاورمیانه و روسیه و غیره ــ آمد به آنجا تا با شاه صحبتی بکند. هر دو مرد از این گفتوگوها لذت میبردند. بعد هر کدام از این دیدارها، ازجمله بازدید سال ۱۹۷۵ هم یک جلسهٔ مطبوعاتی برگزار میشد. یک روز یکشنبه بعدازظهر قبل از این جلسه سفیر زنگ زد به من و گفت «هنری، میتونی بیای سفارت؟ هنری کیسینجر قراره جلسهٔ مطبوعاتی داشته باشه و میخوان ازش در مورد تعداد آمریکاییهایی که توی ایراناند سؤال کنن. تو تنها آدمی هستی توی سفارت که میتونی این قضیه رو جمع و جور کنی.» (کمی برگردم به عقبتر؛ کمیتهٔ روابط خارجی سنا دو تا از کارمندانش را فرستاده بود به آنجا تا در مورد تعداد آمریکاییهای حاضر در ایران تحقیق کنند و آنها هم گزارش نوشته بودند با این مضمون که اگر اوضاع بین ما و شاه ناجور شود، احتمال دارد آمریکاییها را در ایران گروگان بگیرند.) من رفتم به سفارت و هلمز بهم گفت «خب تو اینجا توی اتاق مطالعهٔ من بشین و چند دقیقه فکر کن و تعداد آمریکاییهای حاضر توی ایران رو دربیار. پنج دقیقهٔ دیگه من هنری کیسینجر رو میآرم توی اتاق و تو هم بهش میگی دقیقا چندتا آمریکایی توی ایراناند.»
این شد که من با مدادی توی دستم و پشت یک پاکت نامه جلوی رویم، نشستم آنجا و تعداد آن همه متخصصهای فنی نظامی را حساب کردم، آن همه آدمهای سفارت را، آن همه آدمهای درگیر در صنعت نفت را، آن همه گردشگرها را، آن همه آمریکاییهای مستقل حاضر در آنجا را، و نهایتا این رقمها را با هم جمع زدم و عدد حاصل را گرد کردم. کیسینجر آمد تو و بهش گفتم «جناب وزیر، ۵ هزارتا آمریکایی توی ایراناند.» گفت «خیلی ممنون»، رفت به جلسهٔ مطبوعاتیاش، و این رقم حدودا موثق را اعلام کرد. فردایش در جلسهٔ اعضای سفارت، به سفیر گفتم من خیلی حساب و کتاب ابتداییای کردم و به نظرم باید شمارش کمی علمیتری هم انجام دهیم. چرا نامهٔ ارزیابی برای همهٔ شرکتهای آمریکایی حاضر در اینجا نفرستیم و به رقمی قابل اتکاتر از تخمین من نرسیم؟ به نظرش فکر خوبی رسید و این شد که من پرسشنامهها را فرستادم. پرسشنامهها که برگشتند، رقمها را جمع زدیم و حاصل ۵۰ هزار بود. نمیدانم رقم اعلامی کیسینجر را هیچوقت تصحیح کردند یا نه اما خودمان حسابی شگفتزده شدیم. با این حال هیچکس فکر نمیکرد این تعداد چیز بدی است و داریم پا را از حد فراتر میگذاریم. هیچ راهی نبود که بشود جلوی آمریکاییها را برای سفر به خارج از کشور به قصد تجارت گرفت، مگر اینکه قانونی تصویب میشد یا مقرراتی اعلام میکردند. این بود که آمریکاییها میآمدند و اجتماعشان رشد میکرد. به نظرم بسیاری از ایرانیها از این تعداد آمریکاییهایی که دیگر به چشم میآمدند، دلخور و خشمگین بودند، به خصوص در جاهایی که قبلترش آمریکاییها خیلی زندگی نکرده بودند، شهرهایی مثل اصفهان و تبریز و جاهایی که به نسبت مناطق دیگر تعدادشان بیشتر به چشم میآمد. متأسفانه به نظر میآمد وزارت امور خارجه یا وزارت دفاع در مورد این قضیه هیچ نگرانیای ندارند.
زندگی در تهران به نظر شما و همسرتان چطور آمد؟
شهر سختی است برای زندگی کردن. ترافیکش وحشتناک است. همه با همدیگر مخالفاند. در مقایسه با قاهره که قبلا مدتی تویش زندگی کرده بودم، قاهرهای که یک شهر قرون وسطایی زنده است، تهران شهر جالبی برای زندگی نیست. به نسبت دو سال اقامتمان در اسکندریه، طی چهار سال در ایران ما دوستان کمتری داشتیم؛ تازه در مصر رابطهٔ دو کشور همیشه پرتنش بود اما رابطهٔ ما با حکومت ایران عالی بود. این نکته که من با نظامیهایی سروکار داشتم که دلشان نمیخواست خیلی معاشرت کنند، یکجورهایی ما را منزوی هم کرد. اما بچههایمان به مدرسهای مختلط میرفتند، مدرسهای بینالمللی و خوب. خانهٔ زیبایی هم داشتیم. صاحبخانهمان آدمی بود که میگفتند از قراردادهای وزارت دفاع پنج درصد حقحساب میگیرد. توی سفارت دوستان خوبی داشتیم اما خیلی ایرانی نمیشناختیم. از یک جایی به این نتیجه رسیدم برای آنکه روحمان نپوسد، لازم است ماهی یک بار از شهر بیرون بزنیم، یعنی میرفتیم پیکنیک یا سفر میکردیم به شهرهای کوچک اطراف، فقط هم برای گردش. زندگی دلپذیری بود اما بهشتی مثل موریتانی نبود یا مثل مصر جایی نبود که همیشه به نظرت جالب بیاید. من که گرفتار کار بودم؛ همسرم درس زبان فارسی میخواند و به کلاسهایی در مورد شعر ایران میرفت که خانم هلمز داشت.
بعد سال ۱۹۷۶ شما برگشتید به ایالات متحده.
بله، برگشتم و دیگر به چشم یک افسر سیاسی- نظامی بهم نگاه میکردند و من را گذاشتند به کار در واحد امور سیاسی ـ نظامی. وقتی برگشتم مسئول میز ایران چارلی ناس بود، آدمی خیلی روشنبین که همیشه جویای دانستن بود، اگرچه خیلی با فرضیات و مفاهیم بنیادی شکلدهنده و تداومدهندهٔ دوستی میان شاه و آمریکا مشکلی نداشت و مخالف نبود. بهم گفت «اونجا اوضاع چهطوره؟ نظرت واقعا در موردش چیه؟» به نظر من اقتصاد مشکل مهمی میآمد چون سال ۱۹۷۵ قیمت نفت کمی ثابت شد و نمنم داشت درآمد نفتی ایران پایین میآمد. مجبور بودند یکجورهایی حجم خریدها و ساختوسازهایشان را کم کنند. مشکل تأمین و تدارک نیازهایشان را داشتند. تورم هم کمکم داشت بالا میرفت. واکنش شاه در قبال این قضیه هم واکنش معمول تمامیتخواهها بود، مهار قیمتها به زور و به فرمان. یک بار در جریان سفری به استان شمالی آذربایجان، رفتم توی یک مغازهٔ بقالی کوچک و جا خوردم که دیدم روی هرکدام از قوطیهای حلبی مواد غذایی برچسب قیمتی تازه زدهاند. صاحب مغازه گفت قیمت همهٔ این اجناس را پایین آوردهاند و اگر به حرفشان گوش نکنی، قلدرهایشان میآیند و لت و پارت میکنند.
این بود که به چارلی گفتم آنجا هیچ اقتصاددانی نیست که به شاه بگوید چطور باید مهار توسعهٔ بیحساب کشورش را در بخشهای نظامی و غیرنظامی به دست بیاورد. گفت «عجیبه که یه کشور اینقدر خوشبخت یه دونه اقتصاددان نداره، عجیبه.» به هر حال من داشتم کمی نگران میشدم. اگرچه هنوز هیچ نشانی از ناآرامیهای سیاسی نبود، اما کلی از مردم بابت مسائل اقتصادی دلخور و دلواپس بودند. تصور من این بود که طرفداران شاه ــ طبقهٔ متوسط، دکاندارها، هستههای اصلی حکومتش ــ دارند اذیت میشوند و میرنجند. اینکه داشت آنها را دلخور میکرد، لطفی در حق خودش نبود. این بود که من با احساس اضطراب و تشویش به ایالات متحده برگشتم اما خیلی شواهدی برای دفاع از این احساسم نداشتم و نمیتوانستم نظرم را برای کسی اثبات کنم.
خب، بعد دو سال باز برگشتید به میز ایران.
ژوئن ۱۹۷۸ بود.
منبع: سایت تاریخ ایرانی
تعداد بازدید: 802