29 اردیبهشت 1392
بخش چهارم - صدای اعتراض در تهران
ترجمه: بهرنگ رجبی
هنری پرشت، افسر مسئول امور سیاسی و نظامی سفارت آمریکا در تهران در سالهای ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۶ [۱۳۵۱ تا ۱۳۵۵] و مسئول میز ایران در وزارت امور خارجهٔ ایالات متحده در سالهای پرالتهاب ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۱ [۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰] در گفتوگویی تفصیلی با چارلز استوارت کندی، خاطراتش را بازگو کرده که «تاریخ ایرانی» ترجمه متن کامل آن را منتشر میکند.
***
شما در ژوئن ۱۹۷۸ شدید مسئول میز ایران. میشود توضیح دهید با معیارهای آن زمان کار این «میز» چه بود؟
میز ایران تنها با مسائل ایران سروکار داشت و شامل یک مدیر مربوط به امور کشور، معاون او و یک افسر مربوط به امور اقتصادی میشد. هرازگاه یک کارآموز هم میآمد. دوتا هم منشی بودند.
حتی بهرغم اینکه من نامزد خیلی جدیای برای میز ایران بودم، اما دو تا گزینه داشتم. یکی اینکه بشوم مدیر مربوط به امور کشور میز ایران و دیگری اینکه در همان سمت قبلیام ارتقا بیابم و از معاون مدیر بشوم مدیر امور منطقهای. به نظرم میآمد اوضاع ایران دارد پیچیده میشود و به هم میریزد و به همین دلیل هم این سمت را انتخاب کردم.
گرفتوگیرها در ایران شروع شده بود، اصلش از ژانویه، از زمانی که آدمهای شاه و روزنامههایی به آیتالله خمینی توهین کردند و طلبهها در حوزهٔ علمیهٔ قم تظاهرات کردند. چند نفری تیر خوردند و همین شد نطفهٔ مجموعهای از راهپیماییها برای سوگواری درگذشتگان. اینها شامل مراسم سوم و هفتم و غیرهٔ مردگان بودند. این قضیه از ماه ژانویه شروع شد و دیگر همیشه یکی از این راهپیماییهای سوگواری به راه بود، بعضی وقتها در تهران، بعضی وقتها در تبریز، یا در شهرهای دیگر. هر بار سربازان دوباره جمعیت را سرکوب میکردند. اینطوری به ناگزیر همینطور پشت سر هم مراسمهای گرامیداشتی راه میافتاد برای آنهایی که کشته میشدند. مهار اوضاع داشت از دست خارج میشد و شاه هم داشت کمی عصبی و مضطرب میشد. شروع کرد به دادن وعدهٔ چیزهایی مثل حکومتی آزادتر و غیره. متأسفانه مردم دیگر خریدار حرفهایش نبودند. من در مورد اتفاقاتی که داشت در ایران میافتاد، از قبل نگران بودم. سفارت ابراز نگرانیهایی میکرد اما مطبوعات ــ که گزارشگر آمریکایی در آنجا نداشتند ــ رخدادهای ایران را کوچک جلوه میدادند. همهٔ روزنامهها خبرنگارهایی داشتند که ما همیشه فکر میکردیم دوشغلهاند و آن یکی کارفرمایشان ساواک است. بنابراین سطح نگرانیها در بهترین حالت خیلی پوشیده و بیسر و صدا بود. واقعش ماه ژوئن که من مسئولیت را به عهده گرفتم، اوضاع آرام گرفته و خوابیده بود. مراسمهای سوگواری دیگر تمام شده بودند. تنش بود اما اتفاقات خشونتبار مداوم و مکرر نه.
آن زمان آیا دریافتهایی که دیگران و تحلیلگرهای خودتان به شما میدادند مبتنی بر این بود که مشکل این است که شاه شروع کرده به ملایمتر کردن ساواک یا از جهاتی محافظهکارتر و مذهبیتر شدن؟
اساسا آدمها اعتقاد نداشتند شاه را ــ که از زمان آغاز حکومتش در سال ۱۹۴۱ کلی گرفتاریها و مشکلات را پشتسر گذاشته بود ــ واقعا خطری جدی تهدید میکند. بعضی آدمها فکر میکردند ملایم کردن و باز کردن فضا چارهٔ کار است، یعنی کاستن از فشارها. پیشنهاد هیچکس این نبود که شاه برود به دامان مذهب یا شروع کند به سرمایهگذاری روی مذهبیها، چون در آن برهه به چشم آمریکاییها مذهبیها خیلی برجسته و مهم نمیآمدند.
آیا یک دلیلش هم این بود که ما نمیتوانستیم با روحانیها گفتوگو کنیم و همچنین اینکه آن روزها در چارچوبها فکری آمریکاییها هیچ جا اسلام یا نهادهای مذهبی جایی نداشت؟ ما آدمهای سکولاری بودیم و راهحلهای سکولار داشتیم.
فراموش نکنید ما الان داریم از پی رخ دادن همهٔ اتفاقات بعدی به قضایا نگاه میکنیم. تا پیش از آن هیچوقت خبر از هیچ انقلاب مذهبیای نبود. راهپیماییهایی سیاسی بود به رهبری روحانیها، آخرینشان هم ۲۵ سال پیشترش [گوینده اشتباه میکند. منظور ۱۵ سال است. م.] به رهبری آیتالله خمینی که همان زمان هم زندانی شد و فرستادنش به تبعیدی که نهایتا منتهی شد به عراق. آن زمان، در بهار ۱۹۷۸، تمرکز اصلی روی جنبهٔ مذهبی رخدادهای در حال وقوع نبود؛ قضیه خیزشی مردمی بود. حتی به نظر هیچ کسی چیز بلندمدتی نمیآمد. همهچیز را هم کنار بگذاریم، شاه دستگاه پلیسمخفی قویای داشت و ارتشی که ــ بنا به فرض ــ وفادار بود به او. پیشفرض این بود که شاید اوضاع به هم ریخته باشد و کمی زمان ببرد اما آنها از پس کارشان برمیآیند. یادم میآید ماه مه ۱۹۷۸ تلگرافی از سفارت آمد در معرفی و توصیف آیتالله خمینی؛ آن زمان در ناآرامیها نقش آیتالله به چشم میآمد اما هنوز قدر و قامت رهبری را نداشت که بعدتر به مرتبهاش رسید. سفارت بنا به وظیفه در آن تلگراف او را برای مخاطبان واشنگتنیاش معرفی و توصیف کرده بود؛ همین قضیه برای شما توضیح میدهد که ما چقدر در مورد سیاست داخلی ایران و نقش آیتالله خمینی در آن اطلاعات و آگاهی داشتیم.
من آمدم به میز ایران و یکی از اولین کسانی که آمد به دیدنم، یکی از افسرهای سفارت اسرائیل در ایالات متحده بود، آدمی که درگیر مسائل خاورمیانه بود، دیوید تورگامن. او متولد ایران بود. وقتی آمد من را ببیند، گفت «ما از همین الان دیگه توی دوران پساشاهایم.» من تا پیش از آن چنین چیزی نشنیده بودم. به نظر او شاه گرفتار دردسر جدیای شده بود. به گمانم اساس حرفش مبتنی بود بر دانستههایش از ایران و اطلاعاتی که سفارتخانهٔ غیررسمی اسرائیل در تهران میگرفت. یکی از اتفاقات دیگر درست کمی بعد از به عهده گرفتن مسئولیتم رخ داد. بهم گفتند هنری کیسینجر تازه از ایران برگشته و با وزارت امور خارجه تماس گرفته تا در مورد گفتوگوهایش با شاه گزارش بدهد. شاه به او گفته بود نمیفهمد چطور ممکن است یک مشت روحانی بتوانند سرکردهٔ راهپیماییهایی اینقدر منظم و اینقدر حسابی باشند. حتما باید نیروی دیگری پشت اینها باشد. نتیجه گرفته بود که حتما سیآیای پشتشان است. پرسیده بود چرا سیآیای دارد این کار را با او میکند؟ چرا دارند بهش میپرند؟ به دو تا جواب رسیده بود که برای کیسینجر گفته بود. یکی اینکه آمریکاییها حس میکنند او بابت روابطش با شورویها سر تأمین سوخت تجهیزات نظامی و بیخطر و احتمالا چندتایی مورد دیگر، زیادی با اتحاد جماهیر شوروی ندار شده. چون آمریکاییها فکر کردهاند او زیادی انعطاف نشان داده، پس شاید به نظرشان رسیده مذهبیها روحیات ضد کمونیستی سفت و سختتری دارند و در سیاست مهار و تحدید کمونیستها ثابتقدمترند. نظریهٔ دیگرش این بود که آمریکاییها و روسها ــ مثل بریتانیاییها و روسها در اوایل قرن ــ تصمیم گرفتهاند ایران را به حوزههای نفوذ مجزا تقسیم کنند. ما جنوب را بر میداریم که بیشترین مقدار نفت را دارد و شورویها هم میتوانند شمال را داشته باشند که قبلا هم داشتند و برایشان منافع داشت، منطقهٔ اطراف دریای خزر را.
اساسا همان تقسیمبندی قبل جنگ اول جهانی.
اینها دو تا نظریهٔ او بودند در مورد اینکه چرا سیآیای باید برای او دردسر درست کند. با خودم فکر کردم این همان مردی است که ما برای حفظ منافع به شدت مهممان در ایران بهش تکیه کردهایم. این آدم دیوانه است. من با اینجور آدمی قرار است سروکار داشته باشم. قضیه قرار بود خیلی پیچیدهتر از آنی باشد که من فکر میکردم. بعد بیل سالیوان، که وقتی کارتر سر کار آمد سفیر شده بود، برگشت به ایالات متحده برای مرخصی. فکر کنم قبلتر اشاره کردم که شاه به شدت از رسیدن کارتر به ریاستجمهوری نگران بود، حتی پیش از نامزد شدن او؛ میترسید کارتر یک کندی دیگر باشد و او را مجبور به پیمودن مسیرهای آزادسازیای کند که نمیخواست سراغشان برود. گمانم کارتر که انتخاب شد، اضطراب و نگرانی شاه بیشتر هم شد. اما اگرچه برخی محورهای رئیسجمهور کارتر در تبلیغاتش مبتنی بر پافشاری روی حقوق بشر و فروش بیحساب سلاح بود اما وقتی سر کار آمد، واقعا قصد نداشت این محورها را همانطور که طی تبلیغاتش اعلام کرده بود، اجرا کند. واقعش اینکه دلش نمیخواست در ایران مشکلی پیش بیاید. دلش نمیخواست ایران موضوع مناقشاتی باشد. سروکلهٔ مسالهٔ اعراب و اسرائیل داشت در دستورکار آمریکا قرار میگرفت، مسائل مربوط به اتحاد جماهیر شوروی و چین هم. هیچ لازم نبود ایران آشوبزده هم به این دستورکار ما اضافه شود. کارتر، بیل سالیوان را انتخاب کرده بود، یک دیپلمات حرفهای خیلی کاربلد، بااراده و واقعبین، تا یک بار دیگر شاه را از تداوم حمایت ما مطمئن کند.
ما بعد دیدار سالیوان با کارتر از او شنیدیم که رئیسجمهور نمیخواهد سر قضیهٔ حقوق بشر هیچ فشاری به شاه وارد شود ــ قبل اینکه این را به ما بگوید رفته بود به ایران. کارتر میخواست همان رابطهای را که ایالات متحده همیشه با شاه داشت، ادامه بدهد. ما کماکان هرچه سلاح که میتوانستیم به او میفروختیم ــ شاید کمی محتاطتر میشدیم ــ اما سر حقوق بشر به او فشاری نمیآوردیم. اساسا قرار بود طبق معمول قضیه تجارت باشد. این برداشت من بود از حرفهایی که سالیوان بهمان زد. حالا در ژوئن ۱۹۷۸ سالیوان به گمانم دیگر یک سالی یا در همین حدود میشد که در ایران بود؛ برای مرخصی برگشت به وطن تا بعدش هم برود به مکزیکو. وسط راه آمد به وزارتخانه تا رایزنیهایی کند و به وضوح معلوم بود ماهها ناآرامی و آشوب، ذهن همه را مشغول کرده. من در تمام دیدارهایی که در وزارتخانه داشت حاضر بودم. آن زمان خطمشی سالیوان این بود که حواسمان به دقت به همهچیز باشد. آدمهای شاه راه درست تعامل با روحانیها را پیدا کردهاند، بهشان پول میدهند و نیازهای دنیویشان را برآورده میکنند. آنها برخواهند گشت به مسجدهایشان و آرام میمانند. اساسا دیگر با پول دهانشان را بسته بودند. گزارش خیلی خوشبینانهای بود؛ اینکه آن زمان هیچ چیز نگرانکنندهای در ایران در جریان نیست. از پی این دیدارها سالیوان برای اقامتی دو ماهه راهی مکزیکو شد. بعد شاه بود که دیگر اثری ازش توی رسانهها نبود. فکر کنم خانم برد جانسون رفت به آنجا و چارلی ناس کنار دریای خزر بردش به دیدن شاه. کمی آرام شده بود و فرو خورده بود. دیگر در روزنامهها یا تلویزیون آفتابی نمیشد. ما نمیدانستیم چه شده است. این نگرانی بود که نکند یکی از محافظها او را با تیر زده باشد. چارلی و من خیلی نگران نبودیم و بنابراین سر و صدایی نکردیم. اما حواسمان بود که سروکلهاش جایی پیدا نمیشود. حالا که نگاه میکنم به نظرم میآید این احتمال هم هست که تحت معالجاتی جسمانی بوده و اخبار بدی در مورد سلامتیاش شنیده بود. این کاملا حدس من است. هیچوقت هیچ چیزی در مورد سلامتی شاه به ما گفته نشد.
آیا همارز قضیهٔ جسمانی، سیآیای شرح حالی از وضعیت روانی شاه هم به شما داد؟
چنین شرححالی بعدتر در جریان انقلاب برای ما آمد. آنقدر هم بیبو و خاصیت بود که هیچ ارزشی نداشت.
بله.
حوالی اول اوت بود که سروکلهاش دوباره پیدا شد و برگشت سر کار. حدود اواسط اوت بود که مشکلی پیدا شد. فکر کنم یک روحانی کموبیش برجستهای در یک بزرگراه تصادف کرد و کشته شد. بلافاصله این پنداشت عمومی پیدا شد که قضیه کار ساواک است و تظاهرات و اغتشاشاتی در اصفهان درگرفت و باعث شد در این شهر حکومت نظامی اعلام شود. اوت در تقویم اسلامی همزمان شده بود با ماه رمضان. متعاقبا اواخر ماه اوت، شاید بیست و پنجم، توی تالار سینمایی در بندرعباس [گوینده اشتباه میکند. منظور آبادان است. م.] آتشسوزی شد و فکر کنم ۷۰۰ نفر کشته شدند چون درها قفل شده بودند. فاجعهٔ هولناکی بود. آدمهای شاه تقصیر را انداختند به گردن روحانیون. در جریان راهپیماییهای ماه قبلش، روحانیها اغلب به تالارهای سینما حمله کرده بودند که فیلمهای غربی گناهآلود نشان میدهند. این بود که ساواک در جامعه چو انداخت که این قضیه هم کار روحانیها است. در ایران هیچکس این ادعا را باور نکرد. همه اعتقاد داشتند حکومت این کار را کرده و تقصیرش را انداخته به گردن روحانیها. همین سطح بیاعتمادی مردم به حکومت را نشان میداد. هیچکس در هیچ زمینهای حرف حکومت را باور نمیکرد. ما در آن برهه گزارش خیلی کوتاهی ــ در حد چند جمله ــ از سیآیای گرفتیم که از قول یکی از رابطهای سیآیای در ساواک میگفت ساواک مقصر است. کی میداند این ادعا درست بود یا نه؟ تقریبا همان حدودها بود که سالیوان از مرخصی برگشت و دید ایران از شر رشوه و فرسودگی حاصل از راهپیماییهای مداوم خلاص نشده اما به شدت پرالتهاب باقی مانده. اوضاع باز هم ناامیدکننده به نظر میرسید. یک بار دیگر آدمهای وزارتخانه را جمع کرد و کماکان اظهار خوشبینی کرد که شاه از پس اوضاع برمیآید. بعد از جلسهای با برژینسکی، مشاور شورای امنیت ملی، برژینسکی گفت شاه آدم ماست و باید به هر قیمتی شده پشتش بمانیم. هیچ سازش و مصالحهای در کار نبود و قرار شد ما هر کاری لازم شد در حمایت از او بکنیم. موضع برژینسکی خیلی سفت و سختتر از سالیوان بود. بعد سالیوان راهی ایران شد و به آنجا که رسید ــ اواخر ماه رمضان بود ــ یکی از اولین کارهایی که کرد این بود که رفت به دیدن شاه، شاهی که حالا به شدت افسرده و پریشان بود. نمیتوانست بفهمد مردمش چطور علیهاش شدهاند. او خیلی برایشان کار کرده و زحمت کشیده بود و حالا آنها اینقدر حقنشناس و ناسپاس شده بودند. سالیوان در تلگرافی که برای گزارش این دیدار فرستاد، گفت شاه حسابی ناراحت و داغان است. نظر سالیوان این بود که ما باید کاری کنیم تا او دوباره جان بگیرد. این بود که خودش پیشنویس پیغامی را از طرف رئیسجمهور ایالات متحده به شاه نوشت تا به او جانی تازه بدهد. من متن را دیدم و چندتایی جمله را که در ستایش سلطنت بود از تویش درآوردم، جملههایی که به نظرم بیانشان از طرف یک کشور دموکراتیک مناسب نبود و صاف و سرراست کردمش حول بحث حکومت.
این زمان سرتاسر ایران راهپیماییهای عظیم به راه بود. میلیونها آدم در خیابانها بودند و داشتند اعتراض غیر خشونتآمیز میکردند. باید اشاره کنم که در این دوره، ماه اوت که اوضاع داشت گُر میگرفت، هال ساندرز، معاون وزیر امور خارجه، کامل درگیر مقدمات و تدارک اجلاس کمپ دیوید بود. داشت پیشنویس متنهای لازم برای این اجلاس را مینوشت. در نتیجه بیل کرافورد، قائممقام معاون وزیر، مسئول من و مسائل ایران شده بود. او که متخصص مسائل اعراب بود، در مورد ایران هیچ نمیدانست، یا خیلی کم میدانست و بنابراین من را در بیشتر امور مربوط به ایران به حال خودم گذاشت. من پیشنویس سالیوان را تر و تمیز کردم و فرستادمش برای کاخ سفید. آنجا گذاشتند توی چمدان آدمهایی که داشتند میرفتند به کمپ دیوید و راه دسترسی دنیای بیرون بهش مسدود شد. این بود که ماحصل تلاش سالیوان یکی دو هفتهای را توی یک چمدان گذراند.
راهپیماییها ادامه داشتند. گمانم یک روز پیش از هفتم سپتامبر بود که شاه در تهران حکومت نظامی اعلام کرد. هیچکس اجازه نداشت در خیابان باشد. فرماندهٔ ارتش شد مسئول اعمال حکومت نظامی. فکر میکنم روز پنجشنبه حکومت نظامی اعلام شد و جمعهاش (که بعدها مشهور شد به «جمعۀ سیاه») مردم به حرف شاه گوش ندادند و آمدند بیرون به راهپیمایی. در میدان ژاله در جنوب تهران، سربازها به سمت کسانی که از قانون حکومت نظامی تخلف کرده بودند، شلیک کردند. چند نفر کشته شدند؟ اگر از مخالفان میپرسیدید رقم احتمالا بالای هزار بود و اگر از آدمهای شاه میپرسیدید احتمالا پایین صد. سفارت نهایتا به عددی مثل ۱۲۵ رسید، عددی که آنها از منابع رسمیشان در حکومت به دست آوردند. به هر حال برداشت این بود که کلی آدم کشته شدهاند و بنیان حکومت حسابی لرزیده. فردای کشتار من دوش صبح را گرفتم و این فکر در سرم پیچید که کار شاه دیگر واقعا تمام است. این جنگی بود میان او و مردمش و در چنین جنگی امکان نداشت او غالب شود. نمیدانستم کی میرود و چطور میرود. نمیدانستم آیا خواهد توانست مصالحهای ناظر به کاستن از قدرتهایش بکند یا نه. اما برایم روشن بود که ایران آینده دیگر همان ایران گذشته نیست. قرار بود اجزای مختلف مخالفان نقش خیلی برجستهتری بازی کنند و شاه هم نقش خیلی کوچکتری بازی کند؛ ما هم لازم بود خودمان را با این وضعیت تازه وفق بدهیم. این نگاهی بود کاملا خلاف سیاست آمریکا. تا جایی که من میدانستم این نگاهی نبود که هیچکس دیگری در دولت آمریکا همراهش باشد، دکتر برژینسکی که قطعا نه، و تا جایی که میدانستم نه کسی در ردههای بالاتر از من و نه کسی در ردههای پایینتر. این بود که به نظرم آمد اگر نتیجهگیریهایم را در جلسهٔ دوشنبه صبح اعضا اعلام کنم، احتمالا سرنوشتم این است که میروم به دورههای آموزش زبان وزارت امور خارجه برای زبانی غیر فارسی. بنابراین فکر کردم تنها راهم این است که آرام و شمرده و در حاشیه پیش بروم. مجبور بودم تلاش کنم جوری سیاست فعلی را تعدیل کنم که کمکم سازگار با تصورم از واقعیت بشود، نه اینکه شاخ به شاخش بشوم و نهایتا سرانجام کارم بشود ساقط کردن خودم بیآنکه در سیاست موجود هم تغییری داده باشم.
اما برگردیم به روز جمعه: آخر روز جلسهٔ مهمی بود در طبقهٔ هفتم به ریاست دیوید نیوسام، که فکر کنم آن لحظه بالاترین مقام رسمی حاضر در شهر بود، دربارهٔ اینکه باید در واکنش به قضیهٔ کشتار چه کنیم. خب، روشن بود که با این اتفاق، دیگر نامه ــ پیشنویس سالیوان ــ در اولویت نیست. به این نتیجه رسیدیم که بهترین کار تلفن است. بنابراین فردا صبحش هال ساندرز از کمپ دیوید زنگ زد به من در خانه. گفت سادات تلفن کرده به شاه، بگین هم، رئیسجمهور ایالات متحده هم میخواهد زنگ بزند. چی باید بگوید؟ من تازه از زیر دوش درآمده بودم. گفتم «به نظر من باید ازش حمایت کنیم. نمیتونیم پشتمون رو بهش بکنیم. اما باید یه حرفی بزنیم که بهش بفهمونه وضعیت ایران حالیمونه. این پیغام هم باید خیلی کوتاه باشه.» یادم نمیآید آیا پشت تلفن دیکتهاش کردم یا نه، یا اینکه چطور از آب درآمد، اما در یک بند از متن، حمایت سفت و سختمان از شاه را تصریح کردیم، و در یک بند دومی اعتقادمان به این را بیان کردیم که اقداماتی در جهت اعمال اصلاحات و اعطای آزادی احتمالا آیندهٔ بهتری برای ایران رقم خواهد زد. این پیغامی بود که کارتر به شاه داد. گمانم از سالیوان شنیدیم که شاه خوشش آمده ــ آنقدری که فردایش متن پیغام را منتشر کرد. خب، گمانم باید پیشبینیاش را میکردیم. قضیه آنجوری که ما امیدوار بودیم از آب درنیامد. معنای پیغام برای آدمهای توی خیابان این بود که آمریکاییها پشت شاه ایستادهاند، و از آتش گشودن او به روی مردم در میدان ژاله حمایت میکنند. بنابراین واقعا خیلی به ضرر ما عمل کرد.
سرپوشی که روی همهچیز میگذاشتیم سر جایش ماند اما اوضاع رفتهرفته بدتر شد. تا پیش از آن اتحادیههای کارگری واقعی در ایران وجود نداشت ــ فقط به اصطلاح رهبران کارگری بودند گماشتهٔ حکومت. حالا کمکم دار و دستههای کارگری واقعی شروع کردند به رشد کردن، با برنامههای خودشان برای حمایت از آرمانهای انقلاب. هنوز هم بهش انقلاب نمیگفتند. به تدریج میدیدی کارگران صنعت نفت اعتصاب میکنند، بعد کارکنان دولت، کارکنان بانک مرکزی و غیره. اقدامات بخش صنعت را داشتی که کشور را تعطیل کردند. از آنطرف شاه چنگ میزد به دامن جمعیت؛ نخستوزیری تازه به کار گماشت و نخستوزیر قبلی را زندانی کرد. همچنین دیگرانی را هم زندانی کرد که ظن به فسادشان میرفت. کسانی را از زندان آزاد کرد. اگر ایرانی نبودی، برایت دوران گیجکنندهای بود. این آدم نرم است یا سفت و سخت؟ در واقع جفتش بود و داشت کورمالکورمال پی راهحل میگشت. در طول این برهه، ماههای سپتامبر و اکتبر، به نظر کلی مناسبت بود که واشنگتن باید گرامیشان میداشت، به این معنا که رئیسجمهور باید پیامی علنی میفرستاد برای سالروز تولد شاه، سالروز تولد ولیعهد و غیره. این بخشی از روند تملقگویی سنتیای بود که نشان میداد این دو حکومت چقدر دوستان خوبی برای همدیگرند.
منبع: سایت تاریخ ایرانی
تعداد بازدید: 821