انقلاب اسلامی :: هیچ کس بختیار را جدی نگرفت - گفت‌وگوی با هنری پرشت (6)

هیچ کس بختیار را جدی نگرفت - گفت‌وگوی با هنری پرشت (6)

29 اردیبهشت 1392


بخش ششم - و ناگاه انقلاب



ترجمه: بهرنگ رجبی


تاریخ ایرانی: هنری پرشت، افسر مسئول امور سیاسی و نظامی سفارت آمریکا در تهران در سال‌های ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۶ [۱۳۵۱ تا ۱۳۵۵] و مسئول میز ایران در وزارت امور خارجهٔ ایالات متحده در سال‌های پرالتهاب ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۱ [۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰] در گفت‌وگویی تفصیلی با چارلز استوارت کندی، خاطراتش را بازگو کرده که «تاریخ ایرانی» ترجمه متن کامل آن را منتشر می‌کند.




***



به نظرتان آمد دکتر برژینسکی داشته در تصوراتش تجدیدنظر می‌کرده؟


به نظرم نیامد دارد تجدیدنظر می‌کند. به نظرم آمد دارد تلاش می‌کند جلوی من حرفه‌ای رفتار کند و سر دربیاورد من واقعاً چی فکر می‌کنم. اساساً جنگجوی خونسردی بود. لهستانی بود و از اتحاد جماهیر شوروی نفرت داشت و نمی‌خواست ببیند سد ما در ایران برای مهار شوروی، تضعیف شود؛ به گمان او شاه سدی بود متعلق به ما که شوروی را از رسیدن به خلیج فارس باز می‌داشت و ما به خاطر سیاستمان در قبال شوروی، باید از شاه حمایت می‌کردیم.


در دوران درگیری‌ها اتحاد جماهیر شوروی یا حزب توده نقشی داشتند یا نه؟


فکر می‌کنم شاه چندتایی از پیرمردهای محترم حزب توده را از زندان آزاد کرده بود یا اجازه داده بود از آلمان شرقی به ایران برگردند، اما در معادلات موجود جایی نداشتند. به نظر می‌آمد روس‌ها هم به اندازهٔ ما گیج بودند که چه کار باید بکنند. ما در مورد ایران ارتباط خیلی اندکی با آن‌ها داشتیم. ولی با این حال فکر می‌کنم آن‌ها کمکی جلو‌تر از ما بودند. فکر می‌کنم بیشتر کشورهای خارجی جلو‌تر از ما بودند. گمانم به نسبت بقیه، فرانسوی‌ها در ذهنشان خیلی جلو‌تر را می‌دیدند اما هیچ‌وقت بده‌بستان اطلاعاتی نمی‌کردند. خیلی هر از گاه ممکن بود چیزی بشنوی از اینکه فرانسوی‌ها چه برداشتی از قضایا دارند. تبادل اطلاعات بریتانیایی‌ها با ما خیلی خوب بود و گزارش‌های آنتونی پارسونز، سفیرشان، را به ما می‌دادند؛ به نظر من این آدم معرکه بود. محتاط بود اما شم او خوب کار می‌کرد، و آن زمان داشت توجه لندن را جلب وضعیت هولناکی می‌کرد که جلوی چشمش بود. من هم سعی کردم توجه طبقهٔ هفتم را جلب گزارش‌های او بکنم چون از سفارت خودمان در تهران چنین یادداشت‌هایی به دستمان نمی‌رسید. آن زمان دیدگاه دولت اسرائیل هم دیگر کم‌کم داشت عوض می‌شد و چشمشان باز شده بود به آیندهٔ مهیبی که در ایران پیشاروی شاه و آن‌ها بود. برای من روشن بود که دولت اسرائیل وخامت وضعیت را متوجه شده و به آدم‌هایش در واشنگتن دستور داده به آمریکایی‌ها اصرار کنند که به شاه بگویند دست به سرکوب بزند. به وضوح از اتفاقاتی که داشت می‌افتاد، ترسیده بودند.

یک هفته‌ای یا در همین حدود قبل از دهم دسامبر بود و حالا در ایران ماه محرم رسیده بود. حسابی نگران شده بودیم که حکومت با اجتماعات مردمی این ماه چه طور می‌خواهد برخورد کند و تأثیرش روی قضیهٔ امنیت افراد ما در ایران چه خواهد بود.‌‌ همان ماه دسامبر سر جلسه‌ای در کاخ سفید، کسی بحث نامه‌ای را پیش کشید که همسر یک گروهبان آمریکایی نوشته و «واشنگتن‌ پست» چاپش کرده بود؛ نامه‌ می‌گفت «ما اینجا در کشوری هستیم که در خیابان‌هایش به مردم شلیک می‌کنند؛ جان آمریکایی‌ها در خطر است.» (فکر می‌کنم آن زمان شاید یک آمریکایی کشته شد و عملاً عداوت و خصومت خاصی با آمریکایی‌ها دیده نشد.) آن زن در نامه‌اش ادامه داده بود که «سفارت هیچ اطلاعی به ما نداده، اینجا ما پناهی نداریم و همگی‌ ما در خطریم.» به بیان دیگر اینکه کمک کنید. یکی این نامه را خواند و گفت اگر با اوج گرفتن دوران عزاداری‌ها، آمریکا تلفاتی بدهد، ما مسوول خواهیم بود، شاید باید شروع کنیم به بیرون کشیدن آدم‌هایمان از تهران، خانواده‌ها و وابستگان کارکنان و همچنین کارکنان غیرضروری. من گفتم «اگر این کار را بکنید، شاه این جور تفسیرش خواهد کرد که پشتش را خالی کرده‌اید و آن وقت ممکن است چمدانش را ببندد و برود به نیس. باید خطر را بپذیرید و موضعتان را در آنجا حفظ کنید.» بهم گفتند برگردم به دفترم و نامه‌ای آماده کنم برای فراخواندن و بیرون کشیدن نیرو‌ها. «تا جایی که می‌تونی استادانه‌ و قشنگ بنویسش، ولی هر جور شده خانوم نویسندهٔ این نامه رو از اونجا بکش بیرون.» این شد که برگشتم و زنگ زدم به سالیوان؛ با من هم‌نظر بود. گفت «دستور تخلیهٔ نیرو به من ندین. با این موضعی که ما گرفته‌ایم، نتیجه‌اش فاجعه ‌ا‌ست.» در نتیجه زنگ زدم به دفتر بن رید در دایرهٔ اجرائیات وزارت امور خارجه و بهش گفتم کاخ سفید می‌خواهد نیرو‌هایمان را از تهران بیرون بکشد. چه طور می‌توانیم آن‌ها را از آنجا دربیاوریم بدون آن که اسمش تخلیه و بیرون کشیدن باشد؟ می‌توانیم همه‌شان را تعطیل کنیم و بهشان بلیت هواپیما بدهیم و بگذاریم بروند؟ نه، طبق مقررات دولت ایالات متحده، تنها راه اینکه بشود برای آدم‌ها بلیت هواپیما تهیه کرد، دستور تخلیه است. گفتم «نمی‌تونیم اسمش رو بذاریم دوره پیشرفتهٔ استراحت و تجدید قوا، یا هر چی؟» نه، باید تخلیه باشد.

بنابراین من نشستم پیش‌نویس تلگراف را نوشتم، تأییدش را گرفتم، در پوشهٔ کارهای فردایم گذاشتم و رفتم به خانه. بعد این فکر آمد به سرم که اگر آمریکایی‌هایی به این خاطر کشته شوند که من سعی کرده‌ام پادشاهی خارجی را نجات بدهم، ابداً هیچ توجیهی برای کارم نخواهم نداشت. اشتباه من بود اگر این کار را می‌کردم. فردا صبحش به سالیوان گفتم شاید بهتر باشد از قبل به شاه هشدار بدهد. او رفت پیش شاه و بهش گفت ما قصد داریم کارمندان غیرضروری و خانواده‌هایی را که مایلند، از ایران خارج کنیم. قرار بود ماجرا کاملاً داوطلبانه و بی‌سر و صدا باشد. شاه گفت «می‌فهمم.» دیگر هم هیچ‌وقت به این موضوع هیچ اشاره‌ای نکرد. خیلی کسی نماند اما آن‌قدری آدم که لازم بود، ماندند. آنجا سفارتخانهٔ خیلی بزرگی داشتیم. این آغاز دست به عصای حرکتی بود که نهایتاً بدل شد به سیل آدم‌هایی عازم از ایران.


دستور فقط خطاب به سفارت بود اما به بل‌ هلیکوپتر و باقی آدم‌ها هم پیغامی می‌داد دیگر.


بله، اما آن‌ها بابت قرارداد‌هایشان تعهد داشتند سر کار بمانند. همهٔ غیرنظامی‌ها و نظامی‌های درگیر ماموریت‌های دولتی هم شامل این دستور می‌شدند. بنابراین اولش خیلی آدمی نرفت اما هرچه گذشت، آدم‌های بیشتر و بیشتری به تشویق سفارت رفتند.

همین حول و حوش بود که کار‌تر از جورج بال خواست بیاید به واشنگتن و مطالعه‌ای کند. به نظر رئیس‌جمهور، وزارت امور خارجه و برژینسکی با هم نمی‌ساختند، اوضاع همین‌طور در نشیب افتاده بود و داشت بد‌تر می‌شد، و هیچ‌کس هم هیچ ایدهٔ هوشمندانه‌ای نداشت. او یک آدم عاقل و با بصیرت می‌خواست که وضعیت ایران را بازنگری کند و راه‌حل ارائه بدهد. این بود که جورج بال، معاون وزیر پیشین برجسته، آمد به آنجا. در کتابش گفته رفت به دیدن دکتر برژینسکی و از او شنیده که دلش می‌خواهد بال با همه حرف بزند و در ‌‌نهایت به قضاوتی مستقل در مورد وضعیت ایران برسد، همه غیر از مسوول میز ایران در وزارت امور خارجه که ناامید است و گرایش‌های ضدشاه دارد. بال در کتابش می‌گوید طبیعتاً مسوول میز ایران در وزارت امور خارجه اولین کسی بود که او رفت سراغش. در اتاقش در هتل مدیسن، من و هال ساندرز را دید و با هم شام خوردیم. من خیلی آزادانه و بدون هیچ ملاحظه‌ای در مورد ایران حرف زدم. ‌گری سیک هم که آدم برژینسکی بود، آنجا بود و یادداشت برمی‌داشت. بعد بال راه افتاد و رفت در نیویورک با ایرانی - ‌آمریکایی‌ها و مجموعه‌ای از آدم‌های دیگر حرف زد. یکی دو هفته بعدش برگشت و گزارشش را نوشت؛ اوضاع کماکان در نشیب بود. خواست گزارش تشکیل شورایی از بزرگان بود، ایرانیانی خردمند از اقشار مختلف، که بنشینند رایزنی کنند شاه و حکومتش چه طور باید با مخالفان پیشارویشان تا کنند تا آن‌ها آرام‌تر شوند. در فهرستش کسانی بودند هم از مخالفان و هم از حامیان شاه، مجموعه‌ای از آدم‌ها که تا پیش از آن هیچ‌وقت کنار همدیگر توی یک اتاق ننشسته بودند. اما برای این کار ماه‌ها دیر شده بود. کریسمس نزدیک بود و آن زمان دیگر هیچ جور ابتکار عملی از سوی ایالات متحده نمی‌توانست مهار اوضاع را به دست بگیرد.


از طریق سفارتمان در پاریس تلاشی کردیم برای برقرار کردن رابطه با مخالفان؟ آیت‌الله خمینی در پاریس بود دیگر.


ممنون که این قضیه را یادم آوردید. بعد آن شبی که من و یزدی در واشنگتن با هم شام خوردیم، او رفت به پاریس و من شماره تلفنش را داشتم. در نتیجه یک مجرای ارتباطی داشتیم. او به من زنگ می‌زد و من هم به او زنگ می‌زدم. اما یک واسطه‌مان هم سفارت بود. وارن زیمرمن آنجا رایزن سیاسی بود، یک افسر معرکه. ما به وارن تلگراف می‌زدیم و ازش می‌خواستیم برود پیش یزدی و بهش فلان و بهمان را بگوید و ببیند حرف او چیست. بنابراین برای تماس با یزدی دو تا ابزار ارتباطی داشتیم، یکی رسمی از طریق وارن که کارش هم عالی بود، و یکی هم غیررسمی از خانهٔ من و با تلفن.


آیا این تماس‌های از خانهٔ شما...؟


علنی بود و اطلاع داشتند.


پس دیگر خبری از «هیچ تماسی نگیرید» نبود؟


نه، آن زمان دیگر از سفت و سختی این دستور‌ها کاسته شده بود. حالا دیگر جز یزدی چندتایی ایرانی دیگر هم بودند که می‌رفتیم سراغشان و سفارت هم شروع کرده بود به ارتباط گرفتن‌. کریسمس، پروفسور کاتم رفت به ایران و مسوولان سفارت را با آیت‌الله بهشتی آشنا کرد، بلندپایه‌ترین روحانی‌ای که می‌شناختیم. در این برهه رسانه‌ها هم طلبکارانه افتاده بودند پی ما. خیلی به این نمی‌پرداختند که در ایران چه خبر است، بلکه موضوعشان درگیری‌های داخلی بود که ما را در واشنگتن دو دسته کرده بود. دیگر احتمالش خیلی بالا رفته بود که هر خبری در مورد وخامت اوضاع از تهران می‌گیریم، فردایش در «واشنگتن ‌پست» هم چاپ شود. قاعده این شده بود که یادداشتت را با فرض انتشار بنویسی، چون مدام درز می‌کرد. تدبیر من فرستادن نامه‌های غیرمحرمانه بود، نامه‌هایی اداری که زیرشان چند پاراگرافی هم در مورد مسایل حساس (اما نه خیلی حساس) می‌نوشتم، چون کسی آن‌ها را نمی‌خواند. نهایتاً در مرکز عملیات سیستمی راه‌اندازی کردیم مبتنی بر ارتباط شبکه‌ای آنی. ما یادداشت را تایپ می‌کردیم و در تهران در جا روی صفحه می‌آمد و بعد آن‌ها جواب را تایپ می‌کردند که می‌آمد برای ما. بعد دو تا نسخه از این مکاتبات چاپ می‌کردیم، یکی برای کاخ سفید و یکی برای دیوید نیوسام. من معمولاً در این جلسات حاضر بودم.


می‌دانید نوشته‌ها از طریق کی درز می‌کردند؟


آدم‌های کاخ سفید به من مشکوک بودند اما می‌توانم به تاریخ‌نگاران مخاطب این حرف‌ها اطمینان بدهم که درز کردن‌ها از طرف من نبود. دیگر مظنونان آدم‌های دایرهٔ حقوق بشر بودند که مستأصل خواستار تغییر سیاست ما در قبال ایران بودند، اما آن‌ها هم این اتهام را رد می‌کردند. کی می‌داند؟ در وزارت امور خارجه آن‌قدر نسخه‌های زیادی از یک متن می‌گیرند که تقریباً امکان ندارد بشود ردیابی‌شان کرد. اما نتیجهٔ این اتفاق فاجعه‌بار بود و من به شدت با آن‌هایی موافق بودم که به نظرشان آن طوری نمی‌شد هیچ سیاستی را پیش برد.

از روی یک چیزهایی بپرم و این را بگویم که وقتی شاه از ایران رفت و بختیار نخست‌وزیر شد، ماروین کلب در اخبار شبانه‌اش بخشی را به وضعیت ایران اختصاص داد و آنجا گفت: «سیاست رسمی ایالات متحده حمایت از دولت بختیار است. اما اگر از افسران وزارت امور خارجه بپرسید، می‌گویند او مطلقاً هیچ بختی ندارد. در نتیجه این سیاستی است پوک و توخالی که آدم‌های آشنا با مسایل ایران تأییدش نمی‌کنند.»

فردایش هال ساندرز بهم گفت «باید با من بیای بریم کاخ سفید.» این بود که همراه هال رفتم به کاخ سفید و وارد اتاقی شدیم که یک میز گرد بزرگ تویش بود. دور آن میز همهٔ مافوق‌های من تا سایروس ونس وزیر نشسته بودند: همهٔ مشاوران وزیر، معاون وزیرها، مسوولان معاون‌ها. بعد برژینسکی، جوردن، جودی پاول و کار‌تر آمدند تو. کار‌تر عصبانی بود. گفت «یه کسی داره با ماروین کلب حرف می‌زنه؛ برنامهٔ دیشبش برای سیاست ما فاجعه‌بار بود. یه کسی داره به اون خوراک میده و دیگه برای ما کاملاً غیرممکن شده بتونیم سیاست‌مونو پیش ببریم. دارم بهتون می‌گم که اگه یه بار دیگه این اتفاق بیفته، مجرم قضیه اخراج می‌شه و نه فقط خودش اخراج می‌شه بلکه مافوقش هم اخراج می‌شه. ما می‌خوایم این قضیه متوقف بشه. من این جور خیانتی رو تحمل نمی‌کنم.» بعد همراه همهٔ آدم‌های دیگر کاخ سفید به صف از اتاق رفتند بیرون. آقای ونس که شخصیت خیلی حامی و پدرانه‌ای داشت، گفت: «توی رابطه‌مون با کاخ سفید به مشکل جدی برخورده‌ایم. این‌طوری هیچ کاری از ما برنمیاد. ما باید بتونیم این مشکل رو کنار بزنیم.» اطرافم را نگاه کردم؛ همه داشتند من را نگاه می‌کردند، آدم‌هایی مثل لس گلب و تونی لیک. گفتم «به نظر من رئیس‌جمهور خیلی بی‌انصافه. وقتی نمی‌دونه درز دادن اطلاعات کار کیه، انصاف نیست این جوری ما رو تهدید کنه.»

من با رئیس‌جمهور موافق بودم. به نظر من هم با این روند درز کردن اطلاعات نمی‌شد هیچ جور سیاستی را پیش برد. تصدیق می‌کنم که ممکن است کسانی دیدگاه‌های من را برای ماروین کلب نقل کرده باشند. من خودم با او حرف زده بودم اما هیچ‌وقت در مورد مسایل حساس چیزی نمی‌گفتم. اما ممکن است کسانی دیگر به او گفته باشند میز ایران، سیاست ایالات متحده در قبال این کشور را تأیید نمی‌کند. احتمالش کاملاً هست. اما کار من نبود. دو سه هفته بعد‌تر مقالهٔ کوتاهی در «آتلانتیک ‌مانتلی» یا «هارپرز» منتشر شد که دقیق و با جزئیات جلسهٔ کاخ سفید ما را شرح می‌داد.


معمولاً در این موارد به احتمال زیاد کار مأموران عملیاتی کاخ سفید است که با سیاست‌ها هماهنگ‌ترند و بازی را در زمین‌های مختلفی پیش می‌برند. وزارت امور خارجه را تبرئه نمی‌کنم ولی این آدم‌ها اهداف و برنامه‌های کوتاه‌مدت دارند.


قطعاً، کسانی هستند که اطلاعات درز می‌دهند تا اهداف سیاسی‌شان را پیش ببرند، اما این درز دادن‌ها علیه سیاست کلی بود و واقعاً اثر مخرب داشت. خب، برگردیم به آخر دسامبر [اوایل دی‌ماه]. اوضاع هر روز بد‌تر می‌شد. سالیوان ــ فکر کنم سالیوان بود ــ پیشنهاد داد که علاوه بر تبادل غیرمستقیم پیام‌ها با یزدی، مهم است که یک مقام آمریکایی برود و با آیت‌الله خمینی ملاقات کند. واشنگتن پذیرفت. تد الیوت را مسوول این کار کردیم، از افسران بازنشستهٔ وزارت امور خارجه که اواخر دههٔ ۱۹۶۰ [دههٔ ۱۳۴۰] مدیر امور ایران وزارتخانه و مدتی هم سفیر ایالات متحده در افغانستان بود، و به محض بازنشستگی هم شده بود مدیر دانشکدهٔ حقوق و دیپلماسی فلچر در دانشگاه توفتز. انتخاب عالی‌ای بود. او این کشور را خوب می‌شناخت. آمد به واشنگتن. من محورهای گفت‌وگو را برایش درآوردم. سالیوان رفت به دیدن شاه که بهش بگوید ما می‌خواهیم چنین کاری کنیم. شاه گفت کاملاً قابل‌ فهم است که ما بخواهیم وسط این بحران از منافع خودمان حفاظت کنیم و اینکه شاید شما بتوانید با آیت‌الله خمینی بحث معقولی بکنید. برنامهٔ همه‌چیز ریخته شد. بعد جلسهٔ مجمع جهانی اقتصاد در مارتینیک پیش آمد. کار‌تر و برژینسکی شرکت کردند. برداشت من این بود که برژینسکی فکر می‌کند رفتن الیوت و دیدار با آیت‌الله خمینی ایدهٔ بدی است. کار‌تر که برگشت، طرح را رد کرد. دیگر قرار نبود تد الیوت سفری برود. این بود که قضیه را به سالیوان پیغام دادیم و سالیوان هم عصبانی شد. گفت «کدوم بی‌شعوری این تصمیم رو گرفته؟ این احتمالاً یکی از مهم‌ترین کارهایی بود که ما می‌تونستیم سر این بحران بکنیم و حالا دیگه این هم به فنا رفت.»

مجبور شدم با خط محرمانه به سالیوان تلفن کنم و بگویم «گوش کن، تصمیم رئیس‌جمهور بوده.» تقریباً‌‌ همان لحظه بود که کارش را از دست داد. اما در آن برهه قشنگ نبود سفیر آمریکا را هم از ایران بیرون بکشی. به هر حال او رفت پیش شاه و گفت قضیهٔ سفر منتفی شده. همزمان برژینسکی هم کماکان اصرار داشت روی ایدهٔ مشت آهنین و سرکوب، اما نمی‌توانست کار‌تر را متقاعد به همراهی کند. کار به مصالحه کشید ــ سیاست‌ ما این‌طوری شکل گرفت ــ و کار‌تر گفت «ببینین، ما یکی از مقام‌های نظامی آمریکا رو می‌فرستیم که بره با فرمانده‌های نظامی ایران صحبت کنه و ببینه اگه وضعیت به هم پیچید، چه قدر برای اداره‌اش آمادگی دارن.» ژنرال هایزر که قائم‌مقام فرماندهٔ کل نیروهای آمریکا در اروپا بود و چند باری هم به ایران رفته بود، حکم سفر به تهران گرفت. آشنایی خاصی با ایران یا با نظامی‌های بلندپایه‌ای که قرار بود ببیندشان، نداشت. سالیوان خیلی موافق این برنامه نبود اما این را هم نمی‌خواست که در سفارتخانه رقیبی برایش بتراشند. هایزر که به آنجا رسید، دوتایی رابطه‌ای با همدیگر برقرار کردند که خیلی پربار و کارآمد بود. هایزر با نظامی‌های بلندپایه حرف زد و سالیوان هم روی کل برنامه نظارت داشت. هیچ‌کدام ما دقیقاً نمی‌دانستیم هایزر دارد چه کار می‌کند. با این حال تصور این بود که اگر قرار شده طرح برژینسکی پیگیری شود، یعنی او دارد به آن نظامی‌های بلندپایه می‌گوید باید آماده شوند تا در صورت لزوم کودتا کنند. هایزر آن‌قدر ماند تا بالاخره تهدید جانی شد و دیگر خیلی روشن بود که این بازی هم دارد تمام می‌شود.

یکی دیگر از مقام‌های وزارت دفاع به ایران رفت، اریک فن‌ماربد، که قبل‌تر هم گفتم نمایندهٔ ارشد وزارت دفاع در تهران بود. زمانی که من در ایران خدمت می‌کردم، او مسوول نظامی‌ها و تمام برنامه‌های نظامی آمریکا در آنجا بود. در ماجرای ویتنام هم نقشی مؤثر داشت و حالا برگشته بود به واشنگتن و شده بود مسوول ارشد فروش‌های نظامی ایالات متحده. به دلیل اعتصاب‌ها در بانک مرکزی و وزارت دارایی، نظام پرداخت ایرانی‌ها به هم ریخته بود. نمی‌توانستند دیون مالیشان را بپردازند و در نتیجه نمی‌خواستند بعضی فقرات خرید‌ها را تحویل بگیرند. برای همین فن‌ماربد را فرستادند به آنجا تا برود و اوضاع را سر و سامانی بدهد. یادداشت بلندی تنظیم کرد در شرح تفاهم‌نامهٔ میان ایرانی‌ها و ما، شامل لغو معاملهٔ انواعی از فروش‌ها، تعویق انجام مبادلاتی دیگر و انتقال وجوه از مواردی به موارد دیگر. خودش تک و تنها و بدون کمک هیچ کس دیگری همهٔ کار‌ها را کرد. راهی بود برای حل و فصل این بحران خاص. کاری که او کرد، همچنان موضوعی به شدت محل مناقشه است که پروندهٔ ادعاهای مرتبط با آن هنوز هم در دادگاه لاهه مفتوح است: تکلیف این فروش‌های تصفیه نشده چه‌ می‌شود و چه طور ایران پول‌ پرداختی آن‌ها را پس می‌گیرد؟

اوایل ژانویهٔ ۱۹۷۹ [اواسط دی‌ماه ۱۳۵۷] نمی‌دانم سالیوان به شاه پیشنهاد داد کشور را ترک کند یا ایدهٔ خود شاه بود یا اصلاً پیشنهاد کسی دیگر به شاه بود. اما به هر حال شاه گفت می‌خواهد کشور را ترک کند. از من پرسیدند آیا فکر خوبی است. گفتم به نظر من مردم ایران که خوشحال می‌شوند. برایش جایی پیدا کردیم که برود، عمارت والتر اننبرگ در کالیفرنیا. اننبرگ گفت عمارت یک ماهی در اختیارمان خواهد بود اما بعد قرار است عروسی‌ای تویش برگزار شود و مجبور است پسش بگیرد. خب، خوب بود دیگر. به شاه گفتیم آنجا را برایش داریم و او هم چمدان بست و حول و حوش پانزدهم ژانویه بود که با هواپیما رفت به مصر. وقت رفتن کسی بهش توصیه کرد از خاورمیانه بیرون نرود. نمی‌دانم زاهدی بود یا برژینسکی که به شاه گفتند در منطقه بماند چون یک بار، سال ۱۹۵۳ [۱۳۳۲]، که کشور را ترک کرده و به رم رفته بود، آمریکایی‌ها موفق شده بودند تاج و تختش را نجات بدهند؛ و حالا هم باز می‌توانستند این کار را بکنند. به نظرم فکر می‌کرد ممکن است ما طرحی برای نجات سلطنتش داشته باشیم. برای همین بهتر بود‌‌ همان نزدیکی‌ها بماند تا بتواند بعد از اینکه آمریکایی‌ها شعبده‌شان را رو کردند، پیروزمندانه به ایران برگردد. چند روزی را در مصر ماند؛ سادات یکی از بهترین رفقایش بود. اما چون خود سادات هم گرفت ‌و گیرهایی با اسلام‌گراهای مصر داشت، شاه راهش را کشید و با هواپیما رفت به مراکش. روز ۱۱ فوریه [۲۲ بهمن] که انقلاب دیگر کل بساط را جمع کرد، آنجا بود. همزمان بختیار هم جانشین نخست‌وزیر نظامی پیش از خودش شده بود. بختیار از استخوان‌ خردکرده‌های قدیمی جبههٔ ملی بود و همیشه به نظر من آمده بود که خیلی فرصت‌طلب است. نخست‌وزیر شد و درجا شروع کرد جوری امر و نهی کردن انگار شاه دیگر اصلاً در معادلات نیست. با این حال واقعاً هیچ‌کس جدی‌اش نگرفت.

بختیار اجازه داد آیت‌الله خمینی روز یکم فوریه [۱۲ بهمن‌ماه] برگردد به ایران. وقتی از آن هواپیمای ایرفرانس پر از خبرنگار و اطرافیانش که پیاده شد، مردم تهران استقبال عظیمی ازش کردند. قضیه از جشن و شادی زمان رفتن شاه هم فرا‌تر رفت. خب، یکم فوریه بود و آیت‌الله خمینی به سرعت جایگاهش را در تهران تثبیت کرد. بختیار هنوز بر مصدر قدرت بود که آدم‌های او کم‌کم خودشان را در نهادهای حکومتی جاگیر کردند. در یک برهه‌ای کم و بیش دوتا دولت سر کار بود. بعد در قرارگاه هوایی دوشان تپه در جنوب تهران بلوا شد. روز نهم یا دهم فوریه، گروهی از متخصصان فنی که تازه کار بودند و آموزش‌های خاص هم دیده بودند، نیروهایی هوشمند‌تر از سربازان عادی، با تظاهراتی وفاداریشان را به آیت‌الله خمینی نشان دادند. بین آن‌ها و نیروهای رده‌بالای مسوول قرارگاه درگیری شد. رفتار این آدم‌ها تأیید و تأکید تحلیلی بود که من همیشه داشتم. شاه بنا به اصل وفاداری برای ارتشش نیروی تازه می‌گرفت و با هر ترفیعی به سرگرد یا سرهنگ یا هر چه که بود، موافقت می‌کرد. اما وقتی شروع کرد به خرید آن همه تجهیزات پیچیده و سطح بالای آمریکایی، مجبور شد این اصل را نقض کند و برود ‌سراغ آدم‌هایی که مهارت‌های فنی داشتند. آدم‌هایی که مهارت‌های فنی دارند، مستقل هم فکر می‌کنند،‌‌ همان کاری که آن متخصصان فنی هوایی کردند. در قرارگاه درگیری شد و ارتش در هم شکست. انبارهای مهمات را باز کردند و ظرف چند روز یا چند ساعت، دیگر کار تمام شد. بختیار از کشور فرار کرد و نیروهای آیت‌الله خمینی کل مسوولیت‌ها را به دست گرفتند. نظامی‌ها مخفی شدند، یا از کشور فرار کردند، یا دستگیر و زندانی شدند. روز ۱۱ فوریه انقلاب پیروز شد.

این وقایع در جریان بود که در واشنگتن من تلفنی با سالیوان صحبت کردم؛ گفت همین الان گفت‌وگوی تلفنی‌اش با برژینسکی تمام شده. (در قرارگاه هوایی هنوز بین واحدهای ارتش جنگ بود.) برژینسکی بهش گفته بود به ژنرال گاست، رئیس گروه مشاوران نظامی ما در آنجا و از افسران بلندپایهٔ ارتش، بگوید برود به رهبران ایران بگوید الان وقت کودتا است. (ژنرال هایزر از ایران خارج شده بود.) اینکه آن‌ها باید بختیار را سرنگون کنند و مهار کشور را به دست بگیرند و هر کاری لازم است بکنند تا نظم و آرامش دوباره به کشور برگردد. سالیوان هم گفته بود «من حرف‌هاتونو نمی‌فهمم. احتمالاً دارین لهستانی حرف می‌زنین. ژنرال گاست الان بابت تیراندازی‌ها توی زیرزمین ستاد عالی فرماندهی نمی‌تونه تکون بخوره و خودش رو هم نمی‌تونه نجات بده، این کشور که پیشکش.» این دیگر آخرین نفس بود و حکومت ایران‌‌ همان‌ جا فرو پاشید. روز ۱۱ فوریه بود، پایان انقلاب و آغاز دوره‌ای دیگر از مشکلات ایالات متحده با ایران.






منبع: سایت تاریخ ایرانی



 
تعداد بازدید: 824


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: