29 اردیبهشت 1392
بخش هفتم - چالش با ایران انقلابی
ترجمه: بهرنگ رجبی
هنری پرشت، افسر مسئول امور سیاسی و نظامی سفارت آمریکا در تهران در سالهای ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۶ [۱۳۵۱ تا ۱۳۵۵] و مسئول میز ایران در وزارت امور خارجهٔ ایالات متحده در سالهای پرالتهاب ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۱ [۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰] در گفتوگویی تفصیلی با چارلز استوارت کندی، خاطراتش را بازگو کرده که «تاریخ ایرانی» ترجمه متن کامل آن را منتشر میکند.
***
روز ۱۱ فوریۀ ۱۹۷۹.
قبل از اینکه برگردیم به وقایعنگاری تاریخی، اجازه بدهید به چند نکته در مورد انقلاب ایران اشاره کنم که شاید در روایتم نگفته باشم. پیش از هر چیز، از یک طرف در کتاب دکتر برژینسکی پانویسی هست که میگوید من بسیار ضد شاه بودهام. این حرف نادرستی است. از طرف دیگر آن زمان پسر من که سال آخر دبیرستان بود، بسیار مجذوب ایدئولوژی لیبرال و حقوق بشر و امثال اینها شده بود و خیلی از من میخواست همان جوری باشم که دکتر برژینسکی توصیفم کرده. من ضد شاه نبودم، اگرچه نمیتوانم بگویم عدم پایبندی شاه به اصول دموکراتیک و حقوق بشر را ستایش میکردم. ذهن مشغولی حقیقی من حفظ و حراست منافع آمریکا در ایران طی این دوره بود. کاش میتوانستم یک فعال حقوق بشر باشم و پسرم را راضی کنم، اما نمیشد. موضعم جایی بود بین تصورات پسرم و دکتر برژینسکی.
حالا که داریم در اینباره حرف میزنیم، میخواهم بدانم چه احساسی داشتید. آیا در این دوران احساستان این بود که به چشم کل اعضای شورای امنیت ملی آدمی ضد شاه هستید و این مشکلی بود برایتان؟
معلوم است. این دومین نکتهای بود که میخواستم بگویم. قبلترش من و گری سیک با همدیگر دوست بودیم و بعد اختلاف پیدا کردیم. به روایت کتاب او، داد زدنها و موعظه کردنهای من، او را خیلی ساده به جایی رساند که تصمیم گرفت دیگر با من حرف نزند. من فکر میکردم او بردۀ دکتر برژینسکی است، بردهای که خودش فکر نمیکند، و باید بیشتر بداند و به حرفهای من گوش کند. به هر حال این ناکامی دوتا آدم مسوول در تعامل کاری با همدیگر، برای پیشبرد سیاست آمریکا فاجعهبار بود. من آن زمان نمیدانستم بین ونس و برژینسکی هم اختلاف نظرها بسیار است. برژینسکی در سرتاسر دوران انقلاب با زاهدی یا با خود شاه در ارتباط بود و بدون هیچ هماهنگیای با ونس نظرات شخصی خودش را بهشان میگفت دربارۀ اینکه ایران چه طور باید برابر انقلاب رفتار کند. ظاهرا یک بار در پاییز ۱۹۷۸ [۱۳۵۷] به ونس قول داد که دیگر این کار را نمیکند. من نمیدانستم. یک بار به هال ساندرز گفتم از سالیوان شنیدهام (خود او هم از شاه شنیده بود) شاه با برژینسکی تلفنی حرف زده. هال گفت: «با من بیا.» درجا رفتیم بالا به دفتر ونس؛ آنجا وزیر جلسهای از صبح زود داشت با تعدادی از کارکنانش. هال گفت: «خب، چیزی رو که الان به من گفتی، به وزیر بگو.» من حرفم را تکرار کردم. هیچکدام از آدمهای محترم توی اتاق من را نگاه نمیکردند. سرشان را انداخته بودند پایین و زمین را نگاه میکردند. معذب شده و بههم ریخته بودند اما دلشان نمیخواست نگرانیشان را به یک غریبه نشان بدهند. در نتیجه این کشمکش و تنش بود. تازه درون خود وزارت امور خارجه هم اختلاف نظر بود. آدمهای دایرۀ حقوق بشر ماجرا را به یک طرف میبردند، آدمهای دیگری بودند که ماجرا را به یک طرف دیگر میبردند، و وزارت دفاع و سیآیای هم هر کدام به طرفی که خودشان میخواستند میبردند. هر کس پی هدف خودش بود و اسناد به رسانهها درز میداد تا به هدفش برسد.
رسالهای بود در باب اینکه چه طور در عصر مدرن مطابق دموکراسی رفتار نکنیم. آدمها با همدیگر دعوا میکردند و هر کدام پی هدف خودشان بودند و هیچ اعتنایی به سیاست رئیسجمهور نداشتند. سالها بعد که دولت فردیناند مارکوس در فیلیپین سقوط کرد [فوریۀ ۱۹۸۶] از کسی پرسیدم مسوول مدیریت بحران فیلیپین در کاخ سفید کی بوده و با رفتن مارکوس و آمدن جانشینش چه سازوکاری اندیشیدهاند برای تغییر و وفق دادن سیاست آمریکا در قبال فیلیپین. گفت: «هنری، قضیۀ شماها برای ما مدرسه بود. ما از همۀ اون اشتباهها در مورد ایران درس گرفتیم. با همدیگه نجنگیدیم. اختلافنظرهامون رو حل و فصل کردیم و کل دولت کنار همدیگه موند. تغییر هم با موفقیت انجام شد.» به نظرم این نکته هم در مواجهه با بحران فیلیپین کمک کرد که آمریکا میدانست آقای مارکوس بیماری کشندهای دارد و دوران زمامداریاش خیلی قرار نیست بپاید. این را در مورد شاه نمیدانستیم. آدمهایی که معتقد بودند او بازوی ناگزیر و الزامی ما در آنجاست، هیچ پایانی برای خدمتگزاریاش برای ما متصور نبودند.
همیشه این را میبینیم. کسانی تصمیمشان را در مورد یک رهبر خاص کشوری خارجی میگیرند و بعد ناگهان با این وضعیت مواجه میشوند که نمیدانند چه طور از این رویکردشان برگردند و موضعی متفاوتتر بگیرند. به خصوص آدمهایی که مستقیما با قضایای یک کشور سروکار ندارند اما نظریات و توهمات خودشان را دارند. به نظرتان قضیه این بود؟
بخشی از قضیه این بود. در روابط خارجی همیشه این نگرانی هست که بعد از رفتن یک رهبر خاص چه میشود؟ بعد از رفتن جمال عبدالناصر چه میشود؟ بعد از رفتن نهرو چه میشود؟ بعد از رفتن یک رهبر حتما یک دورۀ بیثباتی خواهد بود و روال معمول پیشین دیگر دقیقا عین قبل نخواهد بود. اما در دورنمای سقوط شاه هیچ جانشینی برای ما متصور نبود. یاران آیتالله خمینی داشتند میآمدند و فهم ما از آنچه با خودشان میآوردند، ناقص و معیوب بود. روزهای آخر انقلاب بود که جودی میلر در «واشنگتن پست» مقالهای منتشر کرد شامل بخشهایی از کتاب «حکومت اسلامی» آیتالله خمینی، اثری که به او گفته بودند اوایل دهۀ هفتاد [دهۀ پنجاه شمسی] نوشته شده، و از همان زمان تصورات آیتالله خمینی را در مورد زنان، یهودیان و غیره نشان میداد. بنا را خیلی روی دورنمایی که آن مقاله به دست میداد، نگذاشتم. آیتالله خمینی به تهران که برگشت، شهری که ۴۵ سال بود تویش زندگی نکرده بود، تحت تأثیر روحانیت محافظهکاری قرار گرفت که پاریس را تجربه نکرده بودند، پاریسی که در آن آدمهای غربی شده او را در برابر رسانهها و غیره حفظ میکردند.
یک سوال دیگر در مورد اینکه چطور خودتان را با شرایط وفق میدادید. میشود اینجا کمی در مورد نقش هال ساندرز بگویید؛ آیا حس میکردید کسی دارد سعی میکند زیرابتان را بزند، و اگر چنین بود، کی هوای شما را داشت؟
هال ساندرز قطعا حامی من بود و هوایم را داشت. من قبل آمدن به میز ایران خیلی هال را نمیشناختم. تابستان ۱۹۷۸ [۱۳۵۷] که مسوول میز ایران شدم و کمابیش در روند انقلاب، او جلب منازعۀ اعراب و اسرائیل و یکی از اصلیترین مذاکرهکنندگان مفاد توافقنامه قبل و بعد کمپ دیوید شد. این کاری تمام وقت برایش بود. رئیس مستقیم من بیل کرافورد بود، معاون و قائممقام اصلی وزیر. او تقریبا هیچ شناختی از ایران نداشت، بنابراین نمیتوانست من را هیچ راهنمایی خاصی بکند. جک میکلوش، که قبلترها هم مدیر واحد ایران و هم معاون سفیر بود، حالا معاون وزیر شده بود اما در امور جنوب آسیا. من یک بار سپتامبر ۱۹۷۸ [شهریور ۱۳۵۷] همراه جک رفتم برای ادای شهادت غیررسمی در برابر کمیتۀ روابط خارجی سنا. جک یک زنبیل تضمین بهشان داد که همه چیز روبهراه میشود و تکیه کنید به شاه و غیره. من قطعا موافق دورنمایی نبودم که او ترسیم میکرد اما نمیتوانستم جلوی سناتورها با او مخالفت کنم. با این حال جک هیچ نقشی در قضایای مرتبط با ایران نداشت. حوزۀ او جنوب آسیا بود. در نتیجه هیچ کسی از آدمهای مرتبط با آسیای نزدیک نبود که به من بگوید چه کار باید بکنم. از مافوقهایم کسی که من بیشتر باهاش ارتباط داشتم، دیوید نیوسام بود، معاون وزیر. بحران که اوج گرفت، عملا او شد مسوول حقیقی میز ایران و من خیلی نزدیک با او کار میکردم. پیشتر اشاره کردم که من در جلسات کاخ سفید و غیره شرکت میکردم. اما آن زمان خیلی آدمی در وزارت امور خارجه نبود که چیزی در مورد ایران بداند. آن برهه آنجا نبودند. معدود افسرهایی که چیزکی دربارۀ ایران میدانستند، جاهایی دیگر بودند، یا در بخشهای دیگری از وزارتخانه، جاهایی که تغذیۀ هر روز اطلاعاتی نمیشدند. هر از گاه سر میزدند به دفتر من و با من تبادل نظر میکردند، اما پای هیچ یادداشتی خطاب به بالادستیها یا چنین چیزهایی را امضا نمیکردند. اختلاف نظر وحشتناک بود بین وزارت امور خارجه با کاخ سفید. بعدترها از منبعی در کاخ سفید شنیدم که دکتر برژینسکی پی قطع کردن کل ارتباط بوده.
یک جوان روشنفکر ایرانی بود که با نخبگان کشورش ارتباط داشت؛ آمد به وزارت امور خارجه و به من گفت دارد تصورات واشنگتن را از ایران برای مرتبطانش در یکی از بانکهای تهران بررسی میکند. من را مجاب کرد که کارش قانونی قانونی است و من هم باهاش صادقانه برخورد کردم و گفتم اوضاع به نظرم خیلی ناامیدکننده و غمبار میآید. یادم میآید بعدها معلوم شد نامش شهریار آهی است و اینکه در حقیقت برای اطلاعات شاه کار میکند و به او گزارش میدهد. شورای امنیت ملی رد گزارشهایش را زد و گیرشان آورد. از یکی از یادداشتها که برژینسکی خواندش، چنین برمیآمد که من دارم خلاف سیاست رسمی ایالات متحده گام برمیدارم. گمانم بیملاحظه بودم که با این ایرانی آن قدر صادقانه حرف زدم. جدا یادم نمیآید چی بهش گفتم، اما چیزی بود که برژینسکی ازش علیه من استفاده کرد و به روایت منبعم در کاخ سفید دیگر کاملا مجاب شده بود که من قابل اطمینان نیستم و نمیشود رویم حساب کرد. من البته هیچ چیز از این قضیه نمیدانستم و به چشم خودم بیگناه بودم، صرفا داشتم کاری را میکردم که وزارت امور خارجه همیشه بهمان میگفت بکنید، یعنی کندن از سیاست رسمی جوری که مفید و سازنده باشد. به هر حال کمی بعدتر یا فردا یا در همین حدود پس از ۱۱ فوریه [۲۲ بهمن] جلسهای بود که من بهش دعوت نشدم اما هال ساندرز رفت. وقتی برگشت بهم گفت تصمیم گرفته شده که از نو رابطهای معمول و طبیعی با ایران برقرار کنیم. این کشور برای ما مهمتر از آن بود که بیخیالش شویم. باید دوباره یکجور رابطهای برقرار میکردیم. گفت: «برای تو که خوبه دیگه.» خب، برای من خوب بود، چالش بود، اما صادقانهاش اینکه به نظرم خواستی آمد که هیچ واقعبینانه نبود. نیروهای آیتالله خمینی ما را در جبهۀ شاه و روبهروی خودشان میدیدند.
خب، بودیم دیگر، نبودیم؟
چرا، بودیم، اگرچه شاه فکر میکرد ما داریم با آن حمایت نسنجیده و پرتناقضمان از او، فقط زیر پایش را خالی میکنیم. معلوم بود که دوباره ساختن رابطه از نقطۀ صفر بیاندازه سخت است اما دستور این بود دیگر. فکر میکنم نخستین رخداد بعد آن مال روز ولنتاین بود. من در خانه خواب بودم. حدود پنج صبح بود. آن زمان وزارت امور خارجه یک مرکز عملیات داشت که در آن گروهی از ماموران بیست و چهار ساعته سر خدمت بودند. از کل کشور و همچنین دور تا دور دنیا مدام با این مرکز عملیات تماس میگرفتند. کسی که آن روز سر خدمت بود جزو آدمهای فرز و وارد وزارتخانه نبود؛ زنگ زد و گفت: «هنری، توی تهران یه مشکلی پیش اومده.» گفتم: «مشکل چیه؟» گفت: «دارن به سمت سفارتخونه تیراندازی میکنن.» گفتم: «چند هفته است که دارن به سمت سفارتخونه تیراندازی میکنن. ساعت پنج صبحه. من الان چیکار میتونم بکنم.» گفت: «بذار وصلت کنم تلفنی با جورج لمبراکیس حرف بزن.» جورج رایزن سیاسی سفارت بود. من باهاش در ارتباط بودم؛ گفت: «من تو دفتر سفیر دراز کشیدهام کف زمین از پنجره داره گلوله میاد تو؛ ما به شدت تحت محاصرهایم.» صدای شلیکها از پشت تلفن هم میآمد. بعد مسوول مرکز عملیات دوباره روی خط آمد و گفت: «فکر نمیکنی باید پاشی بیای؟» گفتم: «اونجا باشم چیکار میتونم بکنم؟ تا چند ساعت دیگه میام. بعضی وقتها باید یهکم بخوابم دیگه.»؛ «آقای وزیر ونس توی راهاند.» جواب دادم: «تا نیم ساعت دیگه اونجام.» این همان شبی بود که اسپایک دابز، سفیر ما در افغانستان، هم تیر خورد [در جریان یک بحران گروگانگیری در کابل و کشته شد]. در نتیجه در مرکز عملیات یک اتاق بود که تویش نیروهای مسوول افغانستان داشتند به سرپرستی جین کون کار میکردند و یک اتاق دیگر که تویش من و گروه مسوول ایران کار میکردیم.
سفارتخانه ما در ایران را محاصره کرده بودند و ارتباطات کارکنان آنجا کامل قطع شده بود، اما توانستیم با معاون یکی از وابستههای نیروی دریاییمان که آن زمان اتفاقی بیرون ساختمان بود، ارتباط برقرار کنیم؛ او هم خودش را به جایی رساند که میتوانست از بالا محوطۀ سفارت را ببیند. بعدتر فهمیدیم که جمعیت همۀ کارکنان را گرفته بودند و در ادامه یزدی که خیلی زود وزیر امور خارجه شد و آیتالله بهشتی یکی از روحانیان بلندپایۀ جمهوری اسلامی آزادشان کرده بودند. به کسانی که سفارت را محاصره کرده بودند، گفته بودند ما در زیرزمین آنجا یا جایی دیگر آدمهای وابسته به حکومت شاه را قایم میکنیم و میخواستند آنها را بگیرند ببرند. میترسیدند قصد ما این باشد که از این آدمها برای انجام یک ضدکودتا استفاده کنیم. اما قبل اینکه ما این چیزها را بفهمیم، سفارت آزاد شد. وزیر خارجه ونس قرار بود ساعت ۸ یا ۹ با هواپیما به مکزیکو برود. نمیخواست وزارتخانه را رها کند و برود چون فکر میکرد هر قراری هم داشته باشد، مسوولانه نیست که الان برود به مکزیکو. در نتیجه به نقل از این وابستۀ نیروی دریایی پاسخی جفت و جور کردیم که آنجا همه چیز روبهراه است. من اصلا مطمئن نبودم چیزی روبهراه باشد اما به نظر میآمد اوضاع به سمت حل و فصل شدن میرود. این شد که وزیر سفرش را رفت. مدت زمانی بعدتر بود که بالاخره آخرین تفنگدار دریاییمان که زخمی و در بیمارستان بستری شده بود، به سفارت بازگشت و اوضاع برگشت به وضعیت طبیعی.
بیل سالیوان سفیر و چارلی ناس تصمیم گرفتند تعداد کارکنان را عملا به صفر کاهش بدهند. فکر میکنم تا حد شش هفت نفر کم شدند، و درجا شروع کردند به تخلیه کارکنان و همچنین شهروندان آمریکایی حاضر در آنجا در مقیاس وسیع. قرار بود این کار آرام در مدت زمانی مشخص انجام بشود، اما حالا شتاب گرفت. یکی از مسایلی که در هفتههای آخر انقلاب به شدت ذهن ما را درگیر خودش کرده بود، برنامهریزی سفرهای دربست شرکت هواپیمایی ایدبلیوای ایالات متحده از ایران بود. یک ماجرای مهم را جا انداختهام که باید برگردم و جای خالیاش را پر کنم.
بفرمایید.
ماجرای راس پروت. راس پروت به واسطۀ شرکتش ایدیاس (سیستمهای الکترونیک پردازش اطلاعات) قراردادی با ادارۀ امنیت اجتماعی ایران داشت تا سیستمهای کارشان را کامپیوتری کند. قرارداد کلانی بود. گمانم ماه دسامبر بود [آذرماه] که قاضیای از منصوبان شاه دستور بازداشت دو تا از مقامهای بلندپایۀ دفتر ایدیاس در تهران را داد و برایشان وثیقهای حدود ۳۶ میلیون دلار برید. گفت در بازجوییها ثابت شده ایدیاس برای آن قرارداد چنین رقمی پرداخته، به بیان دیگر رشوه داده است. این قاضی که نه انقلابی بلکه از ملیگراهای ایرانی و آدم درستی هم بود، به هیچکدام از دادخواستهای ما در هیچ سطحی گوش نمیداد. یکدنده بود. ایدیاس یا کل پول را بدهد یا اینکه آدمهایش را از زندان تحویل نخواهد گرفت. خب، نمیدانم تا حالا تجربۀ همکاری با راس پروت را داشتهاید یا نه، اما او شخصا در قبال این آدمها احساس مسوولیت میکرد، شاید همان جوری که ما در قبال زندانیهای جنگی ویتنام شمالی احساس مسوولیت میکردیم. هر کسی را میتوانست بسیج کرد تا به ما فشار بیاورند این آدمها را از زندان دربیاوریم. من و دیوید نیوسام آماج این فشارها بودیم. کندی، سناتور ماساچوست، بهم زنگ زد. چرا؟ چون یکی از این آدمها اهل ماساچوست بود. دریاسالار مورر، رئیس پیشین ستاد مشترک ارتش، بهم زنگ زد و درخواست قراری کرد تا بیاید و من را ببیند. مجبور شدم حوالهاش بدهم به شخص سوم میز، چون من را برای جلسهای در طبقۀ هفتم احضار کرده بودند.
من هر روز به چارلی ناس یا سفیر سالیوان زنگ میزدم و حرفم را با این جمله شروع میکردم که «امروز برای راس پروت چیکار کردهاین؟» آنها هم میگفتند «راس پروت رو فراموش کن، ما داریم سعی میکنیم تخلیه آمریکاییها رو از اینجا سر و سامان بدیم یا اف۱۴ها رو حفظ کنیم یا از این قبیل کارها. برای راس پروت هیچ کاری نمیشه کرد.» میگفتم: «گوش کن چارلی، از نیم ساعت دیگه یا تو همین حدود شروع میکنن زنگ زدن به ما. یه چیزی به من بگو که بتونم به این آدمها بگم.» میگفت: «خب، افسر کنسولیمون رفته ملاقات این یاروها توی زندون و فهمیده باهاشون خوب رفتار میشه.» از اینجور حرفها. فکر کنم از ماه دسامبر و همچنین در تمام طول ژانویه و فوریه روزی دو، سه بار تلفنی با راس پروت حرف میزدم. آدمهایش میآمدند به دیدنمان، نامه مینوشتند، تلفن میکردند. یک بار در دفتر دیوید نیوسام جلسۀ بزرگی داشتیم با حضور همۀ وکلای راس پروت. من گفتم: «فکر میکنین از بین همۀ شرکتهای آمریکاییای که دارن توی ایران کار میکنن، چرا یهو بند کردن به ایدیاس؟ عاملتون اونجا کی بود؟» جواب ابوالفتح محوی بود، کسی که شاه از مشارکت در امور دفاعی منعش کرده بود چون بدنام بود به اینکه پنج درصد از قراردادهای نظامی را برای خودش برمیدارد. او اجازۀ ورود به هیچ قرارداد نظامی را نداشت چون بین عالم و آدم شهره بود به رشوۀ مالی گرفتن. وکلا میگفتند او کاملا بیگناه است «صرفا آدمی بوده که ما رو توی ایران راهنمایی کرده.» من گفتم: «هیچ کس این حرف رو باور نمیکنه. همه فکر میکنن آدم چمدون بهدست شما بوده که توی مملکت از طرفتون پول پخش میکرده. باید در مورد سابقه و وجههاش تحقیق میکردین. معلومه که قضیه از همینجا آب میخوره.» خب، حرف من را باور نمیکردند. از ما میخواستند آدمهایشان را به وطن برگردانیم. این بود که گفتم: «ما میتونیم بریم پیش شاه که بالاترین مقام مملکته و میتونه دستور بده قاضی آزادشون کنه. اون میتونست سرباز بفرسته پیشون و بیاردشون پای هواپیما، ولی الان خیلی تو موضع ضعفه و اگه بهش دستور بدیم این کار رو بکنه، اثرش به لحاظ سیاسی ویرانگره. دیگه به چشم عروسک ما نگاهش میکنن، آدمی که در مورد یه شرکت آمریکایی که شائبۀ فسادش میره، به دستور ما عمل میکنه. ما نمیتونیم این کار رو بکنیم. غیر از این هم هیچ راهی برای بیرون آوردن اون آدمها از اونجا نیست.»
پروت بعد از داد و فریاد کشیدنهای طولانی و بیثمرش سر ما رفت به تهران تا سر سفیر و چارلی ناس داد و فریاد بکشد. نهایتا هم تصمیم گرفت پول را تمام و کمال بپردازد. قرار شد پول را بدهند و مجبور بودند به شیوۀ پیچیدهای این کار را بکنند. این ۳۶ میلیون دلار باید از طریق بانکهایی در عمان و جاهایی دیگر به ایران منتقل میشد. فرایند خیلی بغرنجی بود. وسط این روند ۱۱ فوریه [۲۲ بهمنماه] پیش آمد و انقلاب پیروز شد و دیوارهایی فرو ریختند. همۀ درهای زندان باز شدند و آدمها آمدند بیرون. بسیاریشان، از جمله دو تا آدم پروت، سوار خر یا تاکسی شدند و رفتند دم مرز ترکیه و از کشور خارج شدند و توانستند برگردند به ایالات متحده. اما ایرانیها عصبانی و خشمگین شدند وقتی فهمیدند چه اتفاقی افتاده که نه فقط زندانیهای سیاسی بلکه دو تا آدم پروت هم بیرون آمدهاند. ما روزی دو تا پرواز تخلیۀ نفرات از ایران داشتیم و آنها جلوی پروازها را میگرفتند تا بگردند ببینند دو تا آدم پروت سوار هواپیما هستند یا نه. آزادی دو تا آدم پروت عملا امنیت باقی آمریکاییها را به خطر انداخت. بعدترها زمانی که در قاهره بودم، کن فالت نویسنده بهم تلفن کرد و گفت دارد دربارۀ ماجرای پروت گزارشی مینویسد که دلش میخواهد تا حد ممکن مطابق واقعیت باشد. گفتم: «چه خوب.»؛ «میخوام فصلهای کتاب رو براتون بفرستم تا ببینین و نظر بدین؛ من نظرهای شما رو هر چهقدر بیشتر که بشه، وارد روایت میکنم. خب، من این کار را کردم، گمانم سال ۱۹۸۵ بود. لو گوتز که آن زمان افسر کنسولی ما و رابط سفارت با پروت و مسوول قضیه بود، نپذیرفت کاری برای این نویسنده بکند. برای همین هم در کتاب فحش خورد. من بابت این قضیه عصبانی شدم چون او برای حرف نزدن دلایل شخصی خودش را داشت.»
آنقدر از دست پروت کشیده بود که دیگر توان این کار را نداشت.
بله، درست است. به هر حال او شد آدم بده. من هم شد آدم بده. در کتاب یک جا کسی به من با لفظی رکیک اشاره میکند. سال ۱۹۸۵ وقتی به واشنگتن برگشتم، فهمیدم کارگزار این نویسنده از دوستان قدیمی من در نیروی دریایی است. بهش زنگ زدم و گفتم: «گوش کن، اگه این متن رو چاپ کنین، من از همهتون شکایت میکنم. جدی میگم. دلم نمیخواد تو کتابتون بدنام و بیآبرو بشم.» این بود که آن تکه را درآوردند. از چارلی ناس شنیدم نویسنده با او هم تماس گرفته. وضعیت او در کتاب فالت بهتر از من بود. چارلی گفت نویسنده بهش گفته پروت به او قول مبلغ مشخصی عایدی داده، که یعنی او باید متن را مطابق میل پروت بنویسد اما در عوض اگر کتاب نفروخت، پروت تضمین داده ضرری مالی متوجه فالت نخواهد شد. فکر نکنم همه این قضیه را بدانند و البته که حتی در چارچوب چنین معاملههایی هم این کار اخلاقی نیست.
اسم کتاب بود «بر بالهای عقاب».
منبع: سایت تاریخ ایرانی
تعداد بازدید: 774