انقلاب اسلامی :: تظاهرات در یزد

تظاهرات در یزد

30 اردیبهشت 1392


اواخر اسفند ماه 1356، برای گذراندن تعطیلات نوروزی به یزد برگشتم.

آیت‌الله محمد صدوقی، از روحانیان بانفوذ استان یزد، طی اعلامیه‌ای از همشهری‌ها خواسته بود، به دلیل کشتار مردم قم و تبریز و دیگر شهرستان‌ها، از برگزاری مراسم عید نوروز خودداری کنند و به سوگ شهیدان بنشینند.

آن ایام هم‌زمان بود با چهلمین روز شهدای قیام مردم انقلابی تبریز، روز سه‌شنبه، 8 فروردین‌ماه 1357، از سوی آیت‌الله محمد صدوقی، که شخصیت معنوی و محوری و مورد اعتماد مردم یزد بود، اعلامیه‌ای در محکومیت کشتار مردم تبریز و لبنان صادر شد. ایشان، در پایان اعلامیه، از مردم یزد خواستند در مراسمی که به همین مناسبت برگزار می‌شود حضور به هم رسانند. آقای صدوقی، امام جماعت مسجد حظیره، طوری برنامه‌ریزی کرده بود تا روز پنج‌شنبه، 10 فروردین ماه 1357، ابتدا مردم عزادار داخل مسجد تجمع کنند و بعد از سخنرانی ایشان به خیابان‌ها بریزند و علیه رژیم شاه شعار بدهند و در قالب راهپیمایی به حرکتشان ادامه بدهند.

رئیس وقت شهربانی استان یزد با این نظر آقای صدوقی مخالفت کرد و گفت:‌ «احدی حق ندارد از داخل مسجد بیرون بیاید. اگر کسی بیرون از مسجد شعار بدهد،‌ دستور می‌دهم او را به رگبار ببندند.» آقای صدوقی گفت: «حرف همان است که گفتم. ما بعد از پایان مراسم داخل مسجد، می‌آییم بیرون و در خیابان علیه رژیم جنایت‌کار شاه شعار می‌دهیم. تو هم اگر جرئت داری، شلیک کن!»

آیت‌الله صدوقی عالِم بسیار شجاعی بود و سرِ نترسی داشت. خطاب به رئیس شهربانی استان گفت:‌«تو باید قبل از همه من را بکشی، بعد این مردم را.» این را گفت و جلوی جمعیت حرکت کرد. ما هم پشت سرِ ایشان، در حالی که علیه شاه شعار می‌دادیم، تا حوالی چهارراه امیرچقماق به صورت آرام تظاهرات کردیم. اما سرِ‌ چهارراه مأمورهای شهربانی رژیم راه مردم را سد کردند و مانع ادامه حرکت آن‌ها شدند.

همین امر باعث شد تظاهرکننده‌ها شعارهای تندتری بدهند و بعد به بانک‌ها و برخی اماکن دولتی شهر حمله کنند. از همین نقطه بود که تیراندازی نیروهای امنیتی و شهربانی یزد به طرف مردم شروع شد؛ طوری که یکی‌یکی تظاهرکننده‌ها، از پیر و جوان و مرد و زن، به خاک می‌افتادند و دیگران آن‌ها را از صحنه‌ درگیری دور می‌کردند.

آن روزها پدرم یک وانت پژوی 404 هم خریده بود که خیلی به کارمان آمد با کمک جوان‌ترها، مجروحان را پشت وانت می‌انداختیم و من می‌پریدم پشت رُل و تختِ‌گاز آن‌ها را می‌بردم به مراکز درمانی شهر. حتی بعضی از بچه‌هایی را که مأمورها آن‌ها را تعقیب می‌کردند تا دستگیرشان کنند از معرکه فراری می‌دادیم.

حوالی غروب آفتاب درگیری تمام شد. من هم با لباس‌های خون‌آلود و وانتی که پشت آن پر از خون بود به منزل برگشتم. وقتی داخل خانه شدم،‌ نگاه رضایت‌آمیز پدر نشان داد که از کارِ من راضی است.





منبع: کتاب کال‌های خاکی – خاطرات شفاهی سرلشکر پاسدار محمدعلی(عزیز) جعفری



 
تعداد بازدید: 1247


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: