08 خرداد 1392
با فرا رسیدن محرم سال 1383 قمری، علیرغم تهدیدات ساواک، روحانیان بر مخالفت خود با رژیم شاه افزودند. در روز عاشورا (13خرداد1342) امام خمینی سخنرانی تاریخی خود را در قم ایراد کردند. در همان روز، آیتالله مکارم شیرازی که در تهران منبر میرفت از ساعت 4 بعدازظهر در اجتماع هفت هزار نفر در مسجد هدایت سخنرانی کرد. ابتدا مختصری درباره حادثه کربلا و مبارزات حسینی صحبت کرد و در ادامه به شدت به حکومت پهلوی اعتراض کرد و با اشاره به یورش ماموران به مدرسه فیضیه در دوم فروردین 1342 تاکید کرد: «یزید نیز با همین سرنیزههایی که ماموران حکومت پهلوی به فیضیه یورش بردند، مردم را مرعوب میکرد.» پس از پایان سخنرانی تند آیتالله مکارم شیرازی، گروهی از افراد حاضر در مسجد در مسیر خیابانهای اسلامبول، چهارراه لاله زار، میدان سپه و ناصر خسرو به سمت سبزهمیدان راهپیمایی کردند. آنان شعار میدادند «خمینی، خمینی، خدا نگهدار تو. بمیرد، بمیرد دشمن خونخوار تو» و «خمینی پیروز است.» راهپیمایان در حالی که شمارشان به بیش از دو هزار نفر رسیده بود، داخل میدان ارک شدند و خود را به مقابل کاخ گلستان رسانند. سپس به سمت مدرسه حاج ابوالفتح رفتند و در مجلس عزای روحانیون تهران و اعلام پشتیبانی از امام خمینی، شرکت کردند.
سخنرانیهای پرشور عاشورا منجر به دستگیری گروهی از روحانیون مبارز شد. به گزارش ساواک، در شب 15 خرداد 1342 «بیست نفر از وعاظ که در چند روز اخیر ایام سوگواری در منابر مردم را تحریک بر علیه امنیت کشور کردهاند توسط مامورین شهربانی و ساواک بازداشت شدند؛ از جمله آقایان ناصر مکارم شیرازی، مرتضی مطهری، عباسعلی اسلامی، محمدتقی فلسفی، سیدعبدالکریم هاشمی نژاد و...» روز بعد نیز امام خمینی و عده دیگری از روحانیون دستگیر شدند.
آیتالله ناصر مکارمشیرازی درباره بازداشت خود میگوید: «فراموش نمیکنم در قیام محرم آن سال، جوانان در مقابل کاخ شاه [کاخ گلستان]، شعارهای تند، داغ و بیسابقهای علیه شاه سر میدادند. اقدامی که هیچ کس جرئت چنین کاری را در آن روزها نداشت. من در آن زمان برای سخنرانی در بعضی از جلسات حساس به تهران رفته بودم. پس از اوج قیام در روز 15 خرداد، رژیم به صورت دستپاچه به دستگیری علما و خطبا پرداخت. شب 15 خرداد (12 محرم) بود که بنده برای ایراد سخنرانی در شمیران، در حال حرکت بودم. در یکی از خیابانهای خلوت، ساواک اتومبیل ما را متوقف کرد و مرا دستگیر و سپس تحویل کلانتری دربند داد. رئیس کلانتری نیز شخصاً به همراه چند نفر از پاسبانهایش برای تحویل من به زندان شهربانی، مرا همراهی کردند. رئیس کلانتری به من میگفت: «آقا، والله من بیگناهم، اگر شما میخواهید نفرین بکنید، به اینها نفرین کنید. ما را تحت فشار گذاشتهاند، لذا مجبور شدیم شما را دستگیر کنیم» رئیس کلانتری که آدم مودبی بود در بین راه به من گفت: «اگر کاری دارید بگویید برایتان انجام دهم.» من نیز از او خواستم جریان دستگیری مرا به بستگانم در تهران اطلاع دهد که او نیز با پیاده شدن از اتومبیل و با استفاده از تلفن عمومی، مراتب امر را به اطلاع آنها رسانید. بعد از آن به من گفت: «اگر اوراق اعلامیهای به همراه دارید به دور بریزید که دردسر بیشتری برایتان به وجود نیاید.» زمانی که افسر مذکور از ماشین پیاده شد تا تلفن بزند، پاسبانهای موجود در اتومبیل به من میگفتند: «عجب بدبختی به ما دست داده است! به چه روزگاری افتادهایم! عاقبت کار ما مثل عمر سعد شده است. مردم در مراسم عزای امام حسین (ع) شرکت میکنند و ما مشغول دستگیری و به زندان بردن علما و خطبای دین هستیم.» یکی دیگر از آنها میگفت: «مردهشور ببره این لقمه نانی را که میخوریم! ما را به چه کارهایی واداشتهاند.» دیگری نیز افزود: «عاقبت کار ما شده مانند عاقبت کار شیطان.» دیگری میگفت: «بگو بدتر از شیطان.»
من پیش خود میگفتم: شاه میخواهد با این افسرها و پاسبانها و تشکیلاتی که از درون فرو ریخته و بر ضد او هستند، با ما مبارزه کند؟ بالاخره مرا به یکی از مراکز پلیس تهران رساندند و به عدهای کماندو سپردند. در اداره پلیس از من بازجویی کردند من با با تندی گفتم مملکت دادگاه دارد. من هم در دادگاه جوابگو هستم. شما چکاره هستید که مرا محاکمه میکنید آنها نیز اطراف مرا گرفته و به سمت زندان شهربانی بردند. در بین راه [بعضی از مامورین] از من میپرسیدند: «مگر چه شده است که این آقایان را دارند میگیرند؟» من متوجه شدم که آنها را در جایی نگهداری میکنند که اصلاً از جامعه خبری ندارند. در و دیوار تهران پر از شعارهای ضد دولتی است، تازه اینها از من میپرسند در تهران چه اتفاقی افتاده است.
به هر صورت، وارد زندان شدیم و من اولین کسی بودم که [در آن شب] وارد زندان شدم و طبعاً هم مایل نبودم تنها باشم. چیزی نگذشت که دیدم پشت سر هم، آقایان فلسفی، مطهری، هاشمینژاد و حاج شیخ عباسعلی اسلامی را به زندان آوردند تا اینکه تعدادمان به نوزده نفر رسید و من به شوخی گفتم: عدد نوزده، نحس است، چه خوب است که یا یکی را آزاد کنند و یا یکی را به تعدادمان اضافه کنند! چیزی نگذشت که پشت سر هم، علما، ائمه جماعت و خطبای تهران و شهرهای نزدیک را به ما ملحق کردند و تعدادمان به پنجاه و سه نفر رسید! این در حالی بود که زندان ما بیشتر از شصت متر وسعت نداشت و سهم هر نفر یک متر و سی سانت میشد. هوا گرم بود و مجبور بودیم به اصطلاح مسجدوار کنار هم بنشینیم. شبها نیز تعدادی از زندانیان در حیاط کوچک زندان میخوابیدند و بقیه در داخل همان اطاق. اگر فرد دیگری به جمع زندانیان افزوده میشد، مکان برایش پیدا نمیشد.
شبی از شبها یکی دو نفر به ما اضافه کردند و ما مجبورشدیم دالانی را که به حیاط منتهی میشد با سر و صدا تصرف کنیم [و آنها را در دالان بخوابانیم]. دیوارهای زندان نیز آن قدر بلند بود که هلال ماه صفر را شاید در شب ششم دیدیم. در عین حال، روحیه زندانیان بسیار عالی بود و ما معمولاً به عبادت، بحثهای داغ علمی و یادداشتبرداری مشغول بودیم.»
منبع: کتاب از تبعید تا پیروزی: زندگینامه و مجموعه مقالات و مصاحبههای آیتالله ناصر مکارم شیرازی – گردآوری و تدوین : میرزاباقر علیاننژاد
تعداد بازدید: 1323