13 خرداد 1392
تهیه کننده : محمود کریمی شرودانی
سال 1280 یا 1290 یکی به دنیا آمد، یکی مرد، یکی مسلمان شد، یکی کافر؛ یکی ظلم کرد و یکی مظلومانه نگاه کرد. اما سوای همة این رفتوآمدها، چشمان کودکی به جهان باز شد که تاریخ را برای یک انقلاب دیگر تکرار کرد؛ کودکی به نام «طیب». تهرانی بود و در محله صام پز خانه تهران دیده به جهان گشود. پدر او حسینعلی حاج رضایی از اهالی قزوین بود که پس از مهاجرت به تهران به شغل جمع آوری بوته های خشک برای نانوایی ها مشغول بود. طیب سه برادر به نامهای حاجی مسیح، اکبر و طاهر داشت او از همان ابتدا به لوطی گری و ورزش باستانی علاقه مند بود و پس از پایان یافتن دوره سربازی بود که نام او کم کم بر سر زبانها افتاد. طیب از سال 1330 تا 1342 درمیدان داران به نام میوه و تره بار تهران بود و به کار خرید و فروش میوه و تره بار مشغول بود. اودر دوران زندگی اش دو همسر و هفت فرزند داشت.
زورخانه اصغرشاطر در انبار گندم نزدیك میدان شوش، زورخانه رضا كاشفی در بازارچه سعادت كمی جلوتر از باغ فردوس و زورخانه هایی واقع در پاچنار و اول نظام آباد و البته زورخانه شعبان جعفری كه در پارک شهر قرار داشت پذیرای طیب و هم دوره های او بودند.
طیب در سالهای جوانی بارها به دلیل درگیری به زندان افتاد که در بسیاری موارد دوران محکومیت را کامل نگذراند.از سوابق محکومیتهای او می توان به موارد زیر اشاره کرد:
دو سال حبس انفرادی به دلیل درگیری با پاسبانهای شهربانی در سال 1316
در سال 1319 به دلیل درگیری تحت تعقیب بود که با کفالت آزاد شد
پنج سال حبس با اعمال شاقه در سال 1322
تبعید به بندرعباس در سال 1323 به اتهام قتل
در خاطرات چنین نقل می شود که طیب در کنار چاقوکشی و گردن کلفتی، متدین نیز بود و ریشه هایی اعتقادی داشت. گفته می شود که در هنگام محرم از کوتاه کردن ریش خودداری می کرد و سیاه می پوشید و عزاداری می کرد.
اما نمیشد یک سینهزن حسین(ع) را در بیراهه دید و گذشت. یکی واسطة خیر شد. طیب هم سر به راه، افتاد دنبال کار و کاسبى. فوت و فن کار در میدان میوهفروشها را که یاد گرفت، آنقدر تلاش کرد که بعد از چند سال توی میدان، یک سر و گردن از همه بالاتر شده بود. توی میدان امینالسلطان، اسم طیب که میآمد، کار هر کسی راه میافتاد. کت و شلوار میپوشید؛ به سر و وضعش میرسید؛ دم و دستگاهی به هم زده بود و در مملکتی که زندگی میکرد همه چیز بر وفق مرادش بود.
او غیر از سه ماه محرم و صفر و رمضان، بقیه سال خودش را ریزه خور رئیس مملکتش میدانست. شاهدوستی طیب در نه ماه دیگر زبانزد بود. کودتای 28 مرداد، یک پای کار شد «طیب حاجرضایی». شاهدوستیاش پیوند خورد با کمک به آمریکا و انگلیس و در نتیجه دولت مصدق سقوط کرد. طیب هر کار از دستش برآمده بود برای دم و دستگاه شاه کرد. آنها هم قدرشناسی کردند و «واردات موز» را انحصاراً به طیب دادند. بگذریم که محرم و صفر که میآمد، طیب تمام دم و دستگاهش را میآورد کنار خیمه امام حسین(ع) میگذاشت و خودش دوباره غلام امام حسین (ع) میشد.
او در تمامی زندگیاش ارادت خاصی به خاندان اهل بیت علیهالسلام داشت و همان خاندان درپایان عمر یاری گر او بودند؛ به گونهای که وی عاقبتبهخیر گردید.
به سخن دیگر، باید گفت که او آزادمردی، غیرتمندی و جوانمردی را از مکتب امام حسین (ع) آموخته بود که در برابر زورگوییها و ستمگران از خود مقاومت نشان میداد. او به اعتقادات مذهبی خود پایبند بوده است. در این مورد حجتالاسلام ناصری میگوید:
((خود طیب یک عِرق مذهبی خاصی داشت. مثلاً در ماه رمضان ریش خود را نمیزد، مسجد میآمد و خیلی کارها را کنار میگذاشت. در ایام عاشورا، اینها دستهای داشتند و خرجهای زیادی در تاسوعا و عاشورا میدادند. یادم هست تاسوعا، عاشورای آن سال صحبتش بود که مثلاً دارودسته طیب یازده تُن برنج پختند و به مردم دادند. آن موقعها در خرج دادنها بر سر زبانها بود.»
محسن رفیقدوست در خاطرات خود درباره خصوصیات طیب حاج رضایی اظهارنظر مشابهی دارد:
((اگرچه در زندگی خودش مسئله داشت، ولی اهل هر فرقهای هم که بود از ارادتمندان حضرت اباعبدالله الحسین بود و اگر در روزهای دیگر سال چاقوکشی و یا گردن کلفتی یا هر کار دیگری میکرد حداقل در ماههای محرم و صفر و رمضان این کارها را کنار میگذاشت و به اصطلاح شسته و رفته میشد؛ بهویژه در ماه محرم تکیه میبست و روضهخوانی ترتیب میداد و دسته عزاداری به راه میانداخت. من فکر میکنم اصلاً نجاتش هم به این دلیل بود که ارادتمند مولی امام حسین (ع) بود.»
یاران امام خمینی ، تمام مردم بودند. مردم با تمام خصوصیات آنها، و طبقه بندی كه از جهات مختلف دارند. انسان های مؤمن و پاك باخته ای كه از ابتدا به اندیشه برقراری حكومت دینی بودند و یا روحانیونی كه سال های سال برای افشاء ماهیت ضد دینی رژیم شاهنشاهی تلاش كرده بودند و اقشار فرهنگی ، معلمان ، دانشجویان ، دانشگاهیان، پزشكان ، مهندسان و همه و همه ی افرادی كه مؤمنانه به اسلام عشق می ورزیدند. اما اینها همه ی ملت نبودند.
نهضت خمینی توانست همه ی ملت را همگام كند، حتی كسانی را كه از پیشنیه خوبی برخوردار نبود و چه بسا برای برقراری رژیم شاهنشاهی نیز تلاش كرده بودند و خود از تقویت كنندگان پایه های رژیم شاهنشاهی به حساب می آمدند یا افرادی كه به دلیل جو عمومی فساد، چون بی حجابی و فسق و فجور، درآن گرفتار شده بودند، دریای ایمان خمینی آنان را غسل توبه داد و ناگهان متحول شدند و چه بسیار از آنان كه با توبه نصوح خویش، به اوج شرف و انسانیت دست یافتند. و این هنر كیمیاگری خمینی بود.
از تاریكی تا نور
طیب مانند جوانان دیگر این مرز و بوم ، در دوران شاهنشاهی می زیست ، و دوران شاهنشاهی یعنی تباهی و ظلمات و سیاهی و طبعا چشمان انسان ها در چنین شرایطی حقایق عالم را آنگونه كه هست نمی بیند، وی نیز چنین بود، دعوا و نزاع، اخلاق ناهمگون با تعالیم اسلامی، مشخصه اصلی جوانان و مردم آن زمان بود. و طیب نیز استثنایی بر كل نبود. او نیز بارها سابقه نزاع و درگیری دارد. و برای آن نیز به زندان رفته و یا تبعید شده است. او از كسانی است كه در جریان 28 مرداد 1332 از فعالترین افراد برای اجرای كودتایی بود كه سازمان سیا طراحی كرده بود و به وسیله ی ارتش و افرادی چون شعبان بی مخ و قلدران شاه دوست و اشخاصی دیگر و مرحوم طیب اجرا شد و این افراد توانستند دولت مصدق را سرنگون و تاج و تخت از دست رفته شاهی را به وی اهدا كنند.
طیب درکودتای 28 مرداد
طیب حاج رضایی، حسین رمضان یخی و شعبان جعفری از جمله اوباشانی بودند که با هدایت برخی گروهبانهای ارتش در بعد از ظهر روز 27 مرداد به خیابانها ریختند و فریادهای شاه پرستانه سر می دادند و مردم را نیز مجبور به هم صدایی با خود می نمودند تا زمینه را برای کودتای روز بعد فراهم سازند. طیب حاج رضایی با پولهای هنگفتی که دریافت کرده بود صدها نفر را در پامنار در نزدیکی خانه آیت الله کاشانی گرد آورده بود.
طیب به همراه برادر خود طاهر، سرکردگی یکی از دسته های اوباشی را که برای قیام علیه مصدق و تظاهرات شاه دوستانه ترتیب داده شده بود، به عهده داشتند. این دسته از اوباش شناخته شده ای مانند علی رضایی(قدم)، ناصر حسن خانی(ناصر جیگركی)، اصغر استاد علی نقی (اصغر سكسی)، اصغر بنایی (اصغر شاطر)، رضا، صاحب قهوخانه و نانوایی و قمار خانه شهر نو، حاج علی نوری(مرد آهنین)، حبیب مختار منش، احمد ذوقی، حاجی مظلوم نهاوندی(حاجی سردار) و در حدود سیصد نفر از افراد کوچکتر و کارگران میدان تره بار تشکیل می شد. روزنامه کیهان نیز سه روز بعد طیب حاج رضایی را در زمره سرکردگان لمپنهای 28 مرداد معرفی نموددسته های تحت فرماندهی طیب و رمضان یخی در مولوی به هم پیوستند و به سوی خیابان کاخ، محل زندگی مصدق روانه شدند. این گروه در مسیر خود، روزنامه باختر امروز، تئاتر سعدی، خانه جوانان دمکرات، روزنامه به سوی آینده و مراكز دیگر را غارت كرده و به آتش كشیدند. به دستور طیب گروهی از اوباش به درون خانه مصدق ریختند تا آنجارا تخریب کرده و مصدق و یارانش را بکشند که چون مصدق آنجا را ترک کرده بود موفق نشدند. اما اموال خانه و حتی اسناد سیاسی را نیز سرقت نمودند.
جعفر مهدی نیا نقش شعبان جعفری را در برابر طیب ناچیز دانسته است و عنوان می کند که این طیب بود که مردم را با صرف پولی که در اختیارش قرار داده بودند به صحنه آورد و کار راتمام کرد.
ده روز پس از کودتا، تیمسار زاهدی طیب و رمضان یخی و یدگران را به میهمانی باشکوهی در باغ شخصی خود دعوت نمود و به عنوان پاداش چند قطعه زمین در جنت آباد به آنها بخشید.
تحول روحی طیب
در اواخر سال 1341 و اوایل 42، طیب دچار تحول درونی شد و بارها دوستان و آشنایان از دهانش شنیده بودند كه گفته بود: «خدایا پاكم كن، خاكم كن» اما قبل از این تحول روحی، بارها به جرم چاقوكشی به زندان افتاده بود و یك بار هم به بندرعباس تبعید شده بود. در مراسم جشن تولد پسر محمدرضا پهلوی، «تمام چهار راه مولوی تا شوش را فرش پوش كرد و طاق نصرت بست». به دلیل اقداماتی كه در 28 مرداد به نفع تاج و تخت انجام داده بود، همواره مورد توجه محمدرضا پهلوی بود و حتی یك طپانچه از شاه هدیه گرفته بود. اما ویژگی هایی داشت كه در نهایت موجب عاقبت به خیری او شد. مهم ترین ویژگی مرحوم طیب، عشق و علاقه ی وی به سالار و سرور شهیدان حضرت ابا عبدالله الحسین بود. او از كسانی بود كه محبت امام حسین (علیه السلام) موجب نجاتش شد و روحش را طیب و طاهر گردانید. چرا شعبان جعفری در ذلت و غربت در آمریكا از دنیا می رود و طیب حاج رضایی، با افتخار شهادت رخت از این دنیا بر می بندد؟ اختلاف این دو در ادب و وفاداری به اهل بیت بود. اگر طیب ، تهمت دریافت پول از امام خمینی را می پذیرفت، نه تنها سر خود را از دست نمی داد، بلكه نزد شاه اعتبار هم كسب می كرد. اما او فقط به یك دلیل این دروغ را نگفت: «من حاضر نیستم به پسر حسین (علیه السلام) تهمت بزنم.»
ویژگی خاص مرحوم طیب كه همه ی دوستانش بر آن متفق بودند، انسانیت و لوطی گری او بود. زمانی كه او به شهادت رسید، خانواده های بسیاری كه تحت سرپرستی او بودند دچار مشكل شدند.
شهید طیب حاج رضایی را حر انقلاب لقب دادند. زیرا از لشكر یزید به زیر بیرق امام حسین پناه برد. او از لاتها و بزن بهادرهای پهلوی بود، اما در دل عشق حسین را داشت.
دسته ی طیب بزرگترین دسته ی عزاداری در تهران بود. او علاوه بر عزاداری درماه محرم در هیأت خود از یك معلم برای آموزش احكام و زبان عربی استفاده می كرد. دسته ی سینه زنی طیب در شوش و خراسان حركت می كرد. ومرحوم طیب خود با گل مال كردن سر، و با پوشیدن لباس مشكی در میان مردم به راه می افتاد و اطعام می نمود.
بیژن حاج رضایی، فرزند طیّب حاج رضایی، که در آن زمان شاهد بسیاری از رفتارهای خانوادگی پدرش بوده به بخشی از اعتقادات و میزان علاقهمندی پدرش به امام حسین (ع) چنین اشاره میکند: «پدرم، عجیب حساسیت و علاقه به خاندان عصمت و طهارت بهخصوص حضرت امام حسین (ع) داشت و این را واقعاً میگویم که عاشق او بود، حتی در برابر بعضی اعتراضات مادرم در مورد بعضی خرجهایش میگفت من زندگیام و پولی را که بدست میآورم؛ دو قسمت میکنم یک قسمت آن را خرج خودم میکنم، و قسمت دیگر را خرج امام حسین (ع)، حالا یا برای او عزاداری میکنم یا به راه او خرج میدهم.»
طیب در این دوران اگرچه با روحانیت ارتباط چندانی نداشت اما به روحانیت احترام می گذاشت. به عنوان مثال ساواك در سال 1336 كه آیت الله كاشانی در انزوا به سر می برد از رفت و آمد طیب با ایشان گزارشی می دهد: «طیب حاج رضایی چهار صندوق میوه به منزل آیت الله كاشانی برد». (گزارش ساواك در 7/1/1337) و یا «چندی است كه طیب حاج رضایی تغییر لحن داده و با طرفداران آیت الله كاشانی طرح دوستی ریخته ...» (گزارش ساواك در 8/6/1337)
بنابراین رفتار و شخصیت مرحوم طیب به كلی با افراد لاتی مانند شعبان جعفری كه برای جلب نظر شاه هر كاری می كردند تفاوت داشت. او به اسلام علاقه داشت و جوانمردی و شجاعت را از سردار كربلا آموخته بود. اما در ضمن عرق ایرانی نیز داشت و به اشتباه ایران دوستی را با شاه دوستی همراه می دید. اقداماتی كه طیب در جهت تقویت سلطنت می نمود بر مبنای همین تصور بوده است.
دگرگونی طیب
شهید عراقی خاطره ی جالبی در مورد علت دگرگونی طیب دارد. حاج مهدی عراقی در خاطرات خود، ناگفتهها، به برپایی مراسم ایام محرم سال 42 اشاره میکند که« قصد داشت دسته عزاداری را با محتوای سیاسی و اعتراض به اقدامات رژیم شاه به ویژه ماجرای مدرسه فیضیه در فروردین 42 سازماندهی کند اما نگران بود دار و دسته طیب و غیره مزاحمتهایی ایجاد کنند لذا این موضوع را با حضرت امام در میان میگذارد و حضرت امام طی رهنمودهایی میفرمایند که آنها به شما کاری نخواهند داشت». این خاطره نشان می دهد كه طیب به دلیل ارادت به امام خمینی و روحانیون اقدام به نصب عكس امام بر روی علم خود نمود. پیام امام خمینی كه از طریق حاج مهدی عراقی به گوش طیب رسید، طیب را دچار چنان تحول روحی نمود كه دست از جان شسته، برای دفاع از امام و اسلام به میدان آمد. شهید عراقی می گوید: «برای دیدن مرحوم طیب، رفتیم و گفتیم كه ما منزل آقا (امام خمینی ره) بودیم. آنجا به مناسبتی صحبت شد و اسم طیب وسط آمد. بچه ها گفتند كه این دسته ای كه روز عاشورا ما می خواهیم راه بیندازیم ممكن است این ها بیایند و نگذارند و به هم بزنند. آقا (امام خمینی) گفت: " نه، اینها علاقه مند به اسلام هستند و این ها هم اگر یك روزی یك كارهایی كرده اند، آن عرق دینیش بوده ، روی به حساب توده ای ها و كمونیست ها و این ها آمده اند یك كارهایی كرده اند [اشاره ی امام خمینی به دخالت مرحوم طیب در كودتای 28 مرداد است. در حكومت دكتر مصدق توده ای ها به قدرت سیاسی بسیار نزدیك شدند و بیم آن می رفت كه حكومت كمونیستی در ایران تشكیل شود. این موضوع علما و مردم را به دكتر مصدق بدبین ساخته بود] این ها كسانی هستند كه نوكر امام حسین علیه السلام هستند، در عرض سال همه فكرشان این است كه محرمی بشود، عاشورایی بشود به عشق امام حسین سینه بزنند، خرج بكنند ، چه بكنند و از این حرف ها، خاطر جمع باشید."
مرحوم طیب جواب داد اینها عید هم از ما می خواستند استفاده بكنند (جریان مدرسه ی فیضیه) شما خاطر جمع باشید كه اینها تا حالا چندین بار سراغ ما آمده اند و ما جواب رد به آنها داده ایم ، حالا هم همین طور. همان جا دست كرد یك صد تومانی به اصغر ـ پسرش ـ داد وگفت می روی عكس حاج آقا را می خری می بری تو تكیه به علامت ها می زنی.
رجبعلی طاهری از مبارزان سیاسی دهه سی و چهل در خاطرات خود به نصب عکس حضرت امام خمینی در دستههای عزاداری منسوب به طیب خان چنین اشاره دارد: در آن دوره، یکی از دستهها متعلق به آقای طیب بود که چون عکس امام را به همراه داشت مأمورین رژیم از ایشان پرسیدند: «شما که از ابتدا با ما بودید و خواسته بودیم که عکس امام همراه نداشته باشید؟ شما دیگر چرا؟» و او پاسخ داد: «ما تا الآن با شما بودهایم و قصد داریم که از حالا با خدا باشیم. تا اینجا که دیدید برای شما سینه میزدیم، اما از این پس برای خدا و امام حسین (ع) سینه خواهم زد.»
طیب در شب عاشورا
خرداد سال 1342 شمسی با محرم 1383 قمری مطابق شده بود. امام خمینی به دلیل اعتراض به كاپیتولاسیون درزندان بودند. در نوروز همان سال فاجعه فیضیه و كشتار طلاب اتفاق افتاده بود و فضای جامعه آماده انفجار بود. طیب نیز مانند هر سال دسته ی عزاداری خود را در خیابان حركت داد و خود پیشاپیش آن به سر و سینه ی خود می زد. اما ظاهر علم دسته با هر سال تفاوت داشت. بر روی علم عكس های امام خمینی نصب شده بود. در زمانی كه بردن نام امام ، مجازات سختی در پی داشت، مشخص است كه بالا بردن تمثال ایشان در بین جمعیت، چه عواقبی در پی دارد. اما طیب به این موضوع توجه نداشت و خود را آماده ی فداكاری كرده بود. حداد عادل در این رابطه می گوید: «دسته ی طیب، شب عاشورا ـ دوازده خرداد ـ طبق معمول همه ساله از تكیه بیرون آمد. طیب در جلوی علامت تكیه در حركت بود و سینه زن ها پشت سرش آرام آرام حركت می كردند. آن شب بر خلاف سال های قبل، عكس های حضرت امام به سینه ی علامت نصب بود. اتومبیل دربار كنار خیابان ایستاد. رسول پرویزی معاون علم پیاده شد و سریعا جلوی طیب آمد و پس از سلام گفت طیب خان این كاری كه كرده ای كار درستی نیست. آن عكس ها را بردار.
طیب گفت من عكس ها را بر نمی دارم.
پرویزی گفت طیب خان بدجوری می شود.
طیب با متانت و وقاری كه مخصوص خودش بود خیلی صریح گفت بشود.
پرویزی به اتومبیل، كه علم داخل آن بود برگشت. علم مجددا پیغام دیگری به پرویزی داد. او دوباره پیاده شد و با طیب صحبت كرد و گفت عكس های امام را بردارد.
همه ی اینها در حالی اتفاق افتاد كه سینه زن ها پشت سر علامت جلو می آمدند و جمع می شدند. طیب مقاومت می كرد.
پرویزی گفت: طیب خان دارم به تو می گویم بد می شودها.
طیب گفت می خواهم بد شود، عكس ها را بر نمی دارم.
پرویزی با عصبانیت رفت و سوار اتومبیل شد. اتومبیل با یك چرخش سریع از راهی كه آمده بود برگشت. دسته با علامتی كه عكس های حضرت امام به آن نصب بود حركت كرد.
رژیم از طیب به علل دیگری هم كینه به دل داشت. یكی از این موارد مربوط به دو ماه و نیم قبل بود. طیب برای همكاری در ضرب و شتم طلاب مدرسه ی فیضیه فراخوانده شده بود، اما قبول نكرد. به گفته ی یك فرد مطلع، دستگاه ،« ایجاد آشوب و حمله به طلاب در فیضیه را، نخست از طیب خواسته بود و چون طیب زیر بار این ننگ نرفت انجام این جنایت به دار و دسته ی شعبان بی مخ واگذار شد. فرد مزبور مدعی بود كه آن روز در مدرسه ی فیضیه ، نوچه های شعبان لابه لای مأموران رژیم شناخته شده بودند.
طیب علیرغم كارهای خلافی كه می كرد، در عمق وجودش به روحانیت احترام می گذاشت. او به خود اجازه نمی داد روحانیون و طلاب را مورد بی احترامی و آزار قرار دهد.
مرحوم طیب در 15خرداد
در روز 15 خرداد طیب با تعطیل كردن میدان بارفروش ها ، موجب شد كه تظاهرات با شور بیشتری صورت گیرد و تأثیر بیشتری داشته باشد عراقی در خاطرات خود با اشاره به واقعه پانزده خرداد میگوید: «خلاصهاش وقتی که این جریان حادثه 15 خرداد پیش میآید، اینها [رژیم شاه] از طیب توقع داشتند که حداقل جلوی تظاهرات را در داخل میدان میتوانسته بگیرد ولی خوب، طیب این کار را نمیکند.»
اوهم چنین به روزهای پس از پانزده خرداد اشاره میکند و میگوید: «از روز شانزدهم بگیر و بگیر راه میافتد، تعدادزیادی از روحانیون وچند تا از بازاریهای سرشناس را گرفتند و توی میدان شروع کردند کسانی را که به حساب میشناختند، بگیرند. مرحوم طیب هم تلفن میکند به نصیری که آن وقت هم رئیس شهربانی بوده و هم به حساب سرپرست فرماندار نظامی، میگوید: «شب توی خانه من نریزید، اگر کاری دارید من شنبه صبح در حجرهام هستم، همان وقت بیایید هرجا خواستید من میآیم. اینها همین کار را کردند. شنبه ساعت 10 تقریباً چهار تا کامیون سرباز و دو تا لندرور میروند، طیب هم در دکان نشسته بوده؛او را میگیرند و چند تا تیر هوایی شلیك میکنند، طیب رامی برند.»
چگونگی دستگیری طیب
بیژن حاج رضایی دربارة چگونگی دستگیری و نحوه انتقال پدرش به زندان چنین میگوید: «در روز 18 خرداد، سروان طیبی همراه نیروهای کلانتری 6 در خیابان مولوی میآیند سراغ پدرم. به او میگویند که خواهش میکنیم یک ساعتی تشریف بیاورید برویم شهربانی با شما کار دارند. درست همان روزی که پدرم قول داده بود سر کار نرود. او هم اول میگوید با ماشین خودم میآیم که آنها میگویند با ماشین شهربانی میرویم و زود برمیگردیم. دم شهربانی کل که میرسند به ایشان میگویند طیب خان رئیس شهربانی ـ تیمسار نصیری ـ خیلی بدخُلق است اجازه بدهید دستنبد به دستتان بزنیم. ایشان میگوید خُب بزنید. دقیقهای بعد میگویند، طیب خان میشود بجای دستبند پاهاتان را با زنجیر ببندیم؟ میگوید: باشد. ولی آنها هم دستهایش را میبندند و هم پاهایش. را پدرم را که داخل می برند حسین آقا مهدی هم آنجا بوده، نصیری پشت میز نشسته بوده که آنها میروند داخل، یک ربعی به آنها محل نمیگذارد و بعد شروع میکند خطاب به حسین آقا مهدی فحشهای ناموسی میدهد. پدرم میبیند که اگر همینجوری چیزی نگوید الآن به او هم فحش میدهد. برمیگردد به نصیری میگوید که حق نداری فحش بدهی. نصیری میگوید: به تو هم فحش میدهم. پدرم عصبانی میشود و با وجودی که دستهایش و پاهایش بسته بوده میپرد روی میز نصیری و شروع میکند به زدن او، که مأمورین میریزند و او را میگیرند.
سپس از او می خواهند یك فرم را امضا كند و آزاد شود. تقریبا مسئله این بوده كه یك پولی آقای خمینی به من داده كه بیایم چنین حادثه ای را خلق بكنم و من هم آمده ام مثلا یك 25 زار (ریال) داده ام و مردم این كارها را كرده اند. وقتی می گذارند و می گویند این حرف را بزن، قبول نمی كند. نصیری تهدیدش می كند و او هم به نصیری فحش می دهد!». سید تقی درچه ای می گوید: «او را شكنجه كردند و گفتند بگو از خمینی پول گرفته ام و این غایله را راه انداخته ام. اما اوگفته بود من عمر خودم را كرده ام. بنابراین حاضر نیستم در پایان عمر خود به كسی كه جانشین ولی عصر (عج) است و مرجع تقلید هم هست تهمت بزنم. من به امام حسین علیه السلام و دستگاه او خیانت نمی كنم یكی از دوستان به نام آقای ملكی كه از اهالی شهر ری و پدر دو شهید است همزمان با مرحوم طیب زندانی بود و می گفت زندانی ها را به صف كرده بودند و به مرحوم طیب دست بند قپونی زده بودند. به این ترتیب كه یك دست از عقب و یك دست هم از روی شانه می اید و دو تا مچ را از پشت سر با چیزی به هم می بندند و مثل ساعت كوك می كنند و دو دست تحت فشار قرار می گیرد و استخوان سینه بیرون می زند. او می گفت عرق از بدن مرحوم طیب می ریخت و او را از جلوی ما عبور می دادند تا ما عبرت بگیریم. مرحوم طیب تمام این سختی ها را به جان خرید ولی حاضر نشد بگوید از امام خمینی پول گرفته است.
اسناد و خاطرات نشان میدهد که طیب حاج رضایی در روز قیام 15 خرداد نقشی نداشته و آنچه که بوده همان برپایی دسته عزاداری در روزهای تاسوعا و عاشورای حسینی مربوط به دو روز قبل از واقعه پانزده خرداد 42 بوده است. محسن رفیقدوست در خاطرات خود در این باره میگوید: «در روز 15 خرداد طیب حاج رضایی در مغازهاش بود و حتی ما را نهی میکرد که در تظاهرات شرکت کنیم و از جای خودش هم تکان نخورد. اصلاً توقع نمیرفت که طیب در تظاهرات شرکت کند، چون با رژیم در ارتباط بود، ولی از آنجایی که ظالم به کسی رحم نمیکند وقتی قرار شد، رژیم پهلوی محملی برای جنایت خودش درست کند عده زیادی از جمله مرحوم طیب را گرفتند...»
حجتالاسلام والمسلمین ناصری در بخشی از خاطراتش به این موضوع اشاره دارد: «وقتی طیب را دستگیر کردند، طیب در زندان با نصیری برخوردی کرد، نصیری یک چیزی به او گفته بود که راجع به امام بگوید. طیب گفته بود مرجعیت امام ناموس و دین من است که یک سیلی به او زده بود، بعد او هم محکم کوبیده بود توی گوش نصیری! به حدی که میگفتند نصیری نزدیک بود زمین بخورد یا خورده بود، باز دوباره معطل نکرده بود یکی دیگر زده بود توی گوش نصیری، آن وقت عوامل نصیری ریخته بودند سرش و او را زده بودند...»
شهید حاج مهدی عراقی در بخشی از خاطراتش این موضوع را چنین تحلیل میکند: «وقتی که او را میگیرند و میبرند ، دو سه روز اول گذشته، بعد میبرند او را پهلوی نصیری ـ او و حسین آقا مهدی را ـ هر دوتایشان را میبرند پهلوی نصیری یک مینوتی آنجا نوشته شده بود که به او میگویند که این مینوت را اینجا بخوان و برو، که تقریباً مسئله این بوده که یک پولی آقای خمینی داده به من که من بیایم اگرچنین اتفاقی افتادو ایشان را گرفتند، من بیایم و چنین حادثهای را خلق بکنم و من هم آمدهام.
وقتی میگذارند و میگویند این حرف را بزن قبول نمیکند، نصیری تهدیدش میکند و این هم فحشش میدهد نصیری را، حسین آقا مهدی هم قبول نمیکند آن تعلیمی که دستش بوده میزند تو گوش حسین آقا مهدی که مدتها بود از این گوش چرک میآمده، این شد که از همانجا طیب را پایین میآورند ، خلاصهاش زیر شکنجه خیلی شلاقش زده بودند؛ او قِلِفْتی پوست پشتش کنده شده بود.»
محسن رفیقدوست در خاطراتش از فردی به نام حاج علی نوری صحبت میکند و میگوید:
«یکی از افرادی که در آن زمان همراه طیب دستگیر شد و مثل طیب در ماجرای پانزده خرداد نقشی نداشت آقای حاج علی نوری بود که هم زمان با طیب زندانی شده بود و حتی مأموران ساواک در زندان مقداری از پوست تنش را کنده و در کیسهای به یادگار نگه داشته بودند.» نوری میگفت: «به ما فشار میآورند تا اقرار کنیم که از امام خمینی پول گرفتهایم. طیب در برابر این درخواست مأموران فقط یک جمله می گفت و آن این که «من با امام حسین که درنمیافتم» هرچه به او میگفتند: امام خمینی چه ربطی به امام حسین (ع) دارد؟ باز هم همان جمله را تکرار میکرد.»
آقای رضایی از مبارزان ورامینی، که در 15 خرداد ورامین نقش داشته و پس از واقعه دستگیر شده و مدتی در زندان قصر و شهربانی با طیب حاج رضایی همبند بوده است، جریان شکنجه شدن طیب را چنین روایت میکند: «شروع به بازجویی میدانیها کردند و از جمله آنان طیب نیز با ما در یک بند بود. همان شب که میخواستند او را بازجویی کنند، کیهان میخواندیم، در سر مقاله کیهان نوشته بود: «طیب، با گرفتن پول و دادن آن به مردم آنان را به راه انداخته است.» آن شب طیب را از میدانیها جدا کرده و به بازجویی بردند. دوباره در کیهان نوشتند که طیب اقرار کرده است.
از همین صحنهسازیها معلوم بود که قصد نابودی او را دارند. حدود ساعت 12 شب بود و ما در حال خواب و بیداری، متوجه صدایی شدیم. یک تقی نامی بود در زندان که آدم مذهبی نبود. از او پرسیدیم چه خبر است؟ گفت برویم ببینیم چه خبر است، بیرون آمدیم اندکی گوش کردیم. دانستیم که این صدای طیب است. بعداً متوجه شدیم که او را به سنگ بستهاند تا از او اقرار بگیرند، صبح آن روز یکی پاسبانها برایمان خبر آورد که دیشب طیب را شکنجه میکردند... خلاصه، دوباره طیب را به بازجویی و شکنجه بردند تا چیزی از او بدست آورند، او در آخرین دفاعش گفته بود: «ممکن است من در زندگیم، همه کارها را انجام داده باشم ولی به مرجع خودم چیزی نبستهام و نمیتوانم به فرزند پیغمبر چیزی ببندم...»
گویا تا چند ماه فرصت ملاقات به او داده نشده بود و همواره تحت فشار بوده تا اینکه اعترافات دروغین را اقرار کند اما او با پایبندیای که به مرام و مسلک خود داشته است از موضع خود کوتاه نیامده است. هرچه زمان میگذشت بدرفتاری عناصر رژیم برای او و خانوادهاش شدیدتر و نفرت طیب و خانواده نسبت به رژیم بدتر میشد.
بیژن حاج رضایی در مصاحبهای شرایط خانواده و ملاقاتهایی را که با پدرش داشته چنین شرح میدهد: «مادرم که باردار بود همان روز به خاطر فشارهای روحی، حالش بد شد که به بیمارستان عیوضزاده بردیم و همان روز خواهر کوچکترم به دنیا آمد، مادرم در بیمارستان بود، ما هم که سنمان اجازه نمیداد پیگیر قضیه باشیم، تنها عمو مسیح بود که دنبال کار پدرم بود؛ البته ایشان ارتباط زیادی با روحانیون داشت.
چند ماهی که از دستگیری پدرم گذشت، توانستیم وقت ملاقات بگیریم. آن موقع ایشان در هنگ یک زرهی زندان بود، ساعت 6 صبح رفتیم آنجا که با خانه ما هم خیلی فاصله داشت. میدان خراسان کجا، خیابان معلم فعلی کجا؟ جمعی که رفته بودیم شامل من، مادرم و دو عمویم مسیح و طاهر، همسر دیگر پدرم و خواهرم بود. آن موقع کل منطقه بیابان بود. یک ساعت و نیم انتظار کشیدیم که ما را به داخل راه دادند، شاید حدود 2 کیلومتر پیاده رفتیم، آن هم با این زنها و خواهر کوچکم که بغل مادرم بود.
به زندان که رسیدیم یک ساختمان آجری بود که زیرزمین آن حالت یک حوضخانه داشت، چند نیمکت چوبی در اطراف بود که ما روی آن نشستیم. دقایقی بعد درِ کوچکی که جلویمان بود، باز شد و یک نفر آمد داخل. برادر کوچکم که خیلی مورد علاقه پدرم بود بخاطر شیرینزبانیاش همیشه مورد محبت او بود. با دیدن آن شخص هراسان خود را به مادرم رساند. پدرم که شاید حدود صد و سی چهل کیلو وزن داشت با حدود 2 متر قد، شده بود یک آدم شکسته دو متری، هشتاد کیلویی، لاغر و نحیف... ایشان که حالت تعجب ما را دید، خیلی سریع گفت: «شما هیچ ناراحت نباشید من مورد اذیت و آزار قرار نگرفتهام، کمی با عمویم صحبت کرد و به مادرم دلداری داد که زیاد بیتابی نکند. حدود بیست دقیقهای اولین ملاقات ما طول کشید، موقع ملاقات هم هشت نفر مأمور داخل اتاق مراقب بودند...»
او در بخش دیگری از خاطراتش میگوید: «مسئلهای که برای ما خیلی اهمیت داشت، این بود که لباسهای بابام را مادرم میشست اطو میکرد و خیلی تروتمیز میبردیم زندان میدادیم و لباسهای کثیف او را میگرفتیم که ببریم و مادرم بشوید. هرگاه لباسهای ایشان را میگرفتیم، خونی بود، وقتی از ایشان میپرسیدیم که چرا لباسهایش اینگونه خونی شده، با بیاهمیتی نگاهی میانداخت و دلایل مختلفی را برای اینکه ما متوجه نشویم سر هم میکرد. ولی در جلسات دادگاه یادم است که مرحوم حاج اسماعیل رضایی به پدرم میگفت: «طیب خان، بگو در زندان چه بلایی سرمان آوردند... پدرم فقط لبگزه میکرد. و چشمک میزد که حالا ساکت باش تا بعد.»
بیژن در مصاحبهاش خاطرات تلخی را از آن روزگار نقل میکند؛ از بدرفتاری مأموران وقت گرفته تا رنج رفت و آمد با مشقتهای فراوان برای ملاقات با پدر. او در بخشی از خاطراتش در پاسخ به این سئوال که آیا حضرت امام و پدرتان دیداری هم داشتهاند میگوید: «بعد که رفتیم برای ملاقات پدرم، او گفت، فشار زیادی به من آوردند که باید بروم در حضور آقای خمینی و بگویم که به من پول داده است برای ایجاد بلوا، حالا من کاری را که گفتی کردم، ولی ببین من را به چه روزی انداختی و چنین و چنان. به پدرم قول داده بودند که حتی اگر به امام بتوپد، سریع عفو میگیرد. او هم قبول میکند که برود. هنگام غروب طیب را میبرند پهلوی حضرت امام که در داخل اتاق نشسته بود، پدرم تعریف میکرد که از در که وارد شدم، به محض اینکه چشمم افتاد به این مرد خدا و به این مرد نورانی، سریع به امام گفتم: «سید، تو را به جدّت قَسَمت میدهم آیا تا الآن من تو را دیدهام؟ تو به من پول دادی؟» ایشان به من نگاه انداخت و گفت: «نه من تو را دیدهام و نه از من پول گرفتهای، ولی الحق که تو یک آدم آزادهای هستی»
یک روز که ما رفته بودیم ملاقات پدرم، همسر دیگر پدرم به ایشان گفت: «خب شما حالا میگفتی که پول گرفتی و خلاص میشد.» پدرم با یک غیظی نگاه کرد و گفت: «من تنها امید زندگیام خدمت کردن برای خانواده امام حسین است، چطور بیایم اولاد امام حسین را اینجور بیندازم زیر دست این دژخیمها، مگر زندگی چه ارزشی دارد که من به خاطر دو روز آن بیایم و دروغ بگویم. کسی را ندیدم، کسی که به من پول نداده، من که پولی نگرفتهام اقرار بکنم...؟»
او آخرین ملاقاتهای خود و خانواده با پدرش را چنین روایت میکند: «بعد از دادگاه تجدیدنظر، روز پنجشنبه بود که ما توانستیم اجازه ملاقات بگیریم در همان پادگان عشرتآباد. ایشان را دیدیم که با هم رفتیم داخل یک اطاق که ایشان گفت کار ما دیگر تمام است الآن دارند ما را از اینجا میبرند به هنگ یک زرهی ـ در خیابان عباس آباد ـ شما دیگر کاری از دستتان برنمیآید. پدرم روی من و خواهرم را بوسید. مادرم از حال رفت، پدرم رو کرد به من و گفت: «تو پسر بزرگ من هستی، باید از مادرت مواظبت کنی و نباید بگذاری در زندگی به خانواده سخت بگذرد.» بعد، از جیبش یک مقداری شکلات درآورد و ریخت کف دستم...
بیست دقیقهای مادرم نشسته بود و گریه میکرد. ناگهان آنهایی که آنجا بودند آمدند در میان ناباوریها، به پدرم گفتند آقا بفرمایید برویم.
یکی دو روز از این دیدار گذشت، تلفن زنگ زد که برویم او را ببینیم، مجدداً چند نفری شدیم و رفتیم به محل هنگ زرهی، بعد از ساعتها انتظار و پیادهروی داخل همان حوضخانه قبلی رفتیم. البته این بار داخل آن اتاق نشدیم. ساعت 11 صبح بود که ایشان را آوردند پشت پنجرهای که کمی بالا بود و ما پایین بودیم. از همان جا صحبت کردیم، او گفت: «میخواستم برای آخرین بار شما را ببینم.» باز مادرم شروع کرد به گریه کردن، پدرم قلم و کاغذ خواست، البته یک سری شفاهی چیزهایی را گفت. مثلاً خواهر بزرگترم تازه عقد کرده بود، که گفت برای او حتماً جهیزیه آبرومند تهیه کنیم. به مادرم گفت دیگر دنبال کار من نباش.
خودکار را به دست گرفت و حدود شش سطری روی یک کاغذ سفید نازک وصیت خود را نوشت و همه امور مربوط به خودش را به مادرم واگذار کرد، دستش را دراز کرد که کاغذ را بدهد. مادرم با دیدن این صحنه، از حال رفت و روی زمین افتاد ، من دستم را دراز کردم و برگه را گرفتم، ایشان گفت بابا، این برگه را بگیر و مواظب باش که گم نشود و خراب هم نشود، در فرصت مناسب حتماً این را به مادرت بده که بخواند لازمش میشود...»
چرا برگشت؟
طیب دوست داشت که همیشه زیر سایه ارباب زندگی کند. هرچند خودش ارباب و بزرگ خیلیها بود اما دوست داشت که خودش هم اربابی داشته باشد. این بود که بعد از محرم و صفر و رمضان که میشد از بیآقایی سر به خانة «شاه» میگذاشت؛ اما «شهید عراقی» این را خوب فهمید. آن امامی که طیب دوستش داشت «شاه» نبود؛ خمینی بود. رفتند سراغ طیب گفتند که شاه نمیخواهد این محرم تاسوعا و عاشورا حسینی جلوه کند. گفتند شاه بنای مخالفت گذاشته. طیب، بدون ارباب میمرد. دسته عزاداری او بزرگترین و باشکوهترین دسته عزای تهران بود. همة عزت و آبروی طیب با وجود تمام کارهای ناشایستهاش همین محرم بود. خونش به جوش آمد. همراه مهدی عراقی شد تا مقابل مخالفت شاه در محرم بایستد. طیب وقتی فهمید «خمینی» راهش «حسینی» است و خون اباعبدالله در رگهایش است، در همان جلسه محبت شاه را سهطلاقه کرد و محبت خمینی را دربست قبول کرد. 100 تومان هم داد به پسرش که «برو عکس آقا را بخر و ببر توی تکیه بر تمام علمها بزن»
عاشورا رسید. دستههای مختلف عزاداری به راه افتادند. کمکم شعارها در حمایت از خمینی اوج گرفت. شعبان بیمخ و دارودستهاش رفتند سراغ عزادارها. خبر به طیب رسید. یارانش که حالا همه محب خمینی شده بودند را فرستاد بیرون میدان. آنها بودند و فراریهای دارودسته شعبان بیمخ. نوبت حرکت بزرگترین دسته عزاداری بود؛ دستهای که بر تمام علمهایش عکس امام خمینی بود و شعار عزادارانش «خمینی بتشکن ملت طرفدار تو، خمینی خمینی خدا نگهدار تو، بمیرد بمیرد دشمن خونخوار تو». خبر به اسدالله علم (نخست وزیر) رسید. دستپاچه شده بودند. طیب دستپروردة خودشان بود و حالا مقابلشان ایستاده بود؛ آن هم پشت سر خمینى. علم، رسول پرویزى؛ معاونش را فرستاد سراغ طیب، اما نه با تطمیع و نه تهدید، طیب ارباب جدیدش را نمیفروخت.
شنیدهاید که میگویند خون حسین(ع) جوش و خروش دارد؟ جوش و خروش یعنی این. تو اگر طالب حسین بنعلی(ع) باشی در تمام زندگیات به هر طرف هم که بروى، به هر گناهی هم که آلوده باشى، اگر پرچم اباعبدالله را بشناسى، بالاخره بازمیگردی و زیر پرچم زندگی خواهی کرد. روزی این خون در رگهایت میجوشد و تمام آلودگیهای درون تو را به بیرون میریزد و تو را پاک میکند. روزی تو را علیه گناهانت وادار میکند و از گنداب و مرداب گناه رهایت میکند؛ مثل حُر؛ مثل طیب. فقط باید طالب باشى.
طیب و بهائیان
طیب با بهائیان هم دشمن شده بود. بهائیانی که دوست اسرائیل بودند و دشمن خونی خمینى. یک روز صاحب کارخانه پپسی کولا که از سران بهائیت بود و شاهپرست، پیش طیب میرود و میگوید: ما حاضریم دکههای فروش پپسی را در اختیار شما قرار دهیم و بخشی از سود آن را در عزاداریهای شما خرج کنیم. طیب که انگار آتش به جانش افتاده باشد (مال نجس اسرائیلیها در خانه ارباب!) گفته بود: اگر ذرهای از پول شما در عزاداری امام حسین(ع) بیاید، باید آن را آتش زد. و این یعنی بروید به درک. یعنی طیب زندگیاش را بدهد، اربابش را از دست نمیدهد. در میدان ترهبار طیب تعداد زیادی گوسفند نگهداری میشدند برای محرم سال بعد که صرف غذای عزاداران میشدند. رئیس شهربانی جدید تهران گرایش بهائی داشت. این را بهانه کرد و با چند ماشین رفتند سراغ میدان میوه و ترهبار طیب. کمکم صحبتهایشان تبدیل به فریاد شد. میدانیها جمع شدند و در مقابل بیحرمتی آنها طاقت نیاوردند و در عرض چند دقیقه ماشینها را چپ کردند و آتش زدند. طیب میدان را تعطیل کرد و همه به صورت تظاهرات راه افتادند. در مسیر میدانهای میوه و ترهبار یکییکی تعطیل میشد و حال پانزده تا بیست هزار نفر پشت سر طیب راه افتاده بودند. کمکم پرچمها بلند شد؛ پرچم سبز و سیاه. مقصد دفتر نخستوزیری بود. هنوز حرف طیب برای دولت مهم بود و دولت به او امید داشت؛ هرچند که طیب بریده بود. وقتی رسیدند مقابل دفتر اسدالله علم، حدود صد هزار نفر شده بودند. طیب و چند تن از بزرگان را پیش علم بردند. وقت ناهار بود. طیب به تعارف علم جواب رد داد که همه مردم بیرون همراه مناند و گرسنه. ساعتی نگذشته بود که کامیونهای ارتش آمدند و به همه غذا دادند. نتیجه مذاکرات آن روز این شد که رئیس شهربانی و کلانتری عوض شدند. و این، آتش بغض بهائیان و ساواک را نسبت به طیبی که ظرف یکی دو ساعت صدهزار نفر جمعیت را به طرفداری خود برمیانگیزد، شعلهور کرد.
کاش آنقدر که از عشق شیرین و فرهاد گفتهاند و از عشق زلیخا به یوسف نوشتهاند، از عشق «طیب» به «حسین فاطمه» هم میگفتند! عشق زلیخا کجا و عشق طیب کجا؟ به خاطر اربابش از بیراهه برمی گردد. گناهانش را کنار میگذارد. غلام حلقه به گوش عاشق(ع) حسین میشود. تمام ابهت و عزت و شرفش را به پای حسین فاطمه(ع) میریزد. مقابل هر کس که کوچکترین اعتراضی به معشوقش کند، طغیان میکند و
کاش طیب میشدیم و از گناهان پاک پاک
کاش مثل طیب حُر، یا حسین جان! سینه چاک
سر به راهش مینهادیم و غلامش میشدیم
یعنی ای فرزند زهرا(س) من کنارت ذره خاک
حالا همه دنبال بهانه میگردند تا طیب را بر زمین بکوبند. بهائیان به دست و پا افتادهاند. دولت هم که دیگر او را مُهره سوخته میداند، پانزده خرداد، این بهانه را مهیا کرد. رژیم شاه امام را دستگیر کرد. بازارها و میدانها تعطیل شدند و تظاهرات بزرگی به راه افتاد. طیب آن روز به خاطر بیماری همسرش در خانه بود. از طرف دفتر علم با او تماس گرفتند تا جلوی تظاهرات را بگیرد. طیب دلش پیش خمینی بود.
قبول نکرد و جلوگیری از حرکت مذهبی مردم را کار ناممکنی دانست. مردم به خاک و خون کشیده شدند. رژیم هم دنبال این بود که برخوردی قاطعانه با عوامل این قیام داشته باشد و طیب یکی از نشانداران بود. روز هیجده خرداد او را دستگیر کردند. چند روز از دستگیری او نگذشته بود که قیمت میوه و سبزی به شدت پایین آمد؛ یعنی ای مردم، طیب که نباشد، زندگی ارزانتر هم میشود و طیب گرانی میآورد. طیب را با اَبَرمرد دیگری به نام «حاج اسماعیل رضایی» گرفتند که زندگیاش پر از زیبایی بود. او حتی یک لحظه هم زیر بار شاه نرفت. طیب و حاج اسماعیل، هر دو میدانی بودند و حاج اسماعیل پروندهای بسیار قطور از مبارزه و همراهی با حوزه در ساواک داشت. نصیرى، رئیس ساواک آنها را شکنجه میکرد که بگویند برای تظاهرات پانزده خرداد از خمینی پول گرفتهاند و به میدانیها دادهاند تا تظاهرات کنند. طیب زیر بار این تهمت نرفت. خمینی پسر پیغمبر(ص) بود و طیب هر گناهی هم انجام دهد خودش را شرمنده رسولالله(ص) نمیکرد. شکنجههایش سنگین بود، اما طیب دروغگو نبود. ترسو هم نبود و در مقابل بازجوها ایستادگی میکرد. حتی میگفت که برای شاه دوستیاش مدرک هم دارد. اما بازجوها میدانستند که او میخواهد زیرکی به خرج دهد و تقیه کند. روزها و شبهای زندان برای طیب پر از شکنجه و درد بود. حالا زندانیان بیصفت هم به تحریک ساواکیها علیه او شعار میدادند که «مرگ بر طیب خونآشام» و مدام او را مورد ضرب و شتم قرار میدادند. اما طیب یاد گرفته بود ترسو نباشد و مثل اربابش شجاعانه حرف حق بگوید.
اما بیرون از زندان غوغایی بود. طرفداران طیب هر کاری که میتوانست موجب آزادی او شود، انجام دادند. «آیتالله بهبهانی» نیز همراهیشان کرد، اما رژیم میخواست با کشتن طیب زهر چشمی از مردم بگیرد تا دیگر «حسینی صفت و خمینی یار» نباشند. حکم اعدام طیب صادر شد به جرم دروغین «گرفتن پول از آقای اسماعیل رضایی» که او هم از «جمال عبدالناصر مصری» گرفته تا علیه شاه و به نفع خمینی در کشور مصرف کند؛ دادگاهی سیزده جلسه برای چهارده نفر محکوم پانزده خرداد که در آن حکم اعدام طیب و حاج اسماعیل صادر شد. طیب باید آخرین دفاع را میکرد. محکم ایستاد و گفت: من در عمرم خیلی گناه کردهام و از خیلی چیزها گذشتهام. اما انقلاب آیتالله خمینی یک قیام دینی است. اینجا دیگر نمیتوانم گذشت کنم. چون از دینم نمیتوانم بگذرم.
منابع تحقیق :
www.15khordad42.com
www.hamshahrionline.ir
www.hawzah.net
www.erfan.ir
www.asriran.com
اعتماد
فارس
سایت مركز اسناد انقلاب اسلامی
فصلنامه تاریخ معاصر ایران، شماره 26، ص 201.
خاطرات محسن رفیقدوست، ص 56.
آزادمرد، شهید طیب حاج رضایی به روایت اسناد ساواک، ص 111.
ناگفتهها، خاطرات شهید حاج مهدی عراقی، ص 190.
فصلنامه 15 خرداد، شماره 25، ص 266.
محمود طلوعی "بازیگران عصر پهلوی از فروغی تا فردوست" ، تهران، انتشارات علم، ج2، ص1029"
"آزاد مرد، شهید طیب حاج رضایی"؛ مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات؛ 1378
خاطرات پانزده خرداد"؛ علی باقری؛ تهران، سازمان تبلیغات اسلامی، حوزه هنری، 1374، چ1، ص28
جبهه ملی ایران از پیدایش تا كودتای 28 مرداد" ؛ كوروش زعیم ؛ تهران: ایران مهر، 1378، ص317.
از سید ضیاء تا بختیار" ؛ مسعود بهنود، تهران: انتشارات جاویدان، 1370، ص385
" كودتا سازان" ؛ محمود تربتی سنجابی، تهران: موسسه فرهنگ كاوش، 1376، ص19
روزنامه كیهان، 31/5/1332
"لومپن ها در سیاست عصر پهلوی(1342ـ 1304) "؛ مجتبی زاده محمدی،، تهران: نشر مركز، 1385،
قتلهای سیاسی و تاریخی سی قرن ایران؛ جعفر مهدی نیا، تهران: انتشارات پاسارگاد، 1380، ج2، ص522ـ521.
خاطرات رجبعلی طاهری ـ انتشارات سوره مهر حوزه هنری، ص 39.
مجله یاد ـ سال اول ـ بهار و تابستان 1365، گفتگو با آقای رضایی، ص 40 و 41.
barangroups.persianblog.ir
ویکیپدیا
منبع : سایت راسخون
تعداد بازدید: 1183