01 تیر 1392
شاهد توحیدی
«خاطرهها وگفتنیهایی از آغاز نهضت اسلامی و برخی مبارزان نامدارآن» در گفتوشنود با حسین صالحی
روزهایی که برماگذشت مصادف بود با پنجاهمین سالروزآغازنهضت اسلامی.ازاین روی شنیدن خاطرات آن روزها، مغتنم و عبرتآموز تواند بود. روای یادمانی که پیش روی شماست ازفعالان این نهضت وجلیس تنی چند از چهره های شاخص آن بوده است.
باتشکرازجنابعالی به لحاظ شرکت دراین گفتوشنود،لطفا در آغاز از سابقه فعالیت های سیاسی خود در دوران زعامت مرحوم آیتالله بروجردی و قبل از دوره آغاز نهضت اسلامی، بفرمائید؟
بسم الله الرحمن الرحیم.من متولد سال ۱۳۱۲ هستم. هنگام کودکی در مغازه لبنیاتفروشی پدرم واقع در خیابان خراسان کار میکردم. فعالیتهای مذهبی خود را در مسجد آقای فومنی شروع کردم. آن موقع نواب صفوی، جمعیت فداییان اسلام را تأسیس کرده و مشغول روشنگری بود. در آن وقت خیلی جوان بودم، ولی شبها بهطور مرتب در جلسات شرکت میکردم و نوارهایی را که آقای فومنی پر میکردند به شهرستانها میبردم و برای مردم توضیح میدادم. همچنین نوارها را روی کاغذ پیاده و به صورت جزوه منتشر میکردیم. آن موقع مردم تشنه شنیدن مسائل مذهبی بودند. خودشان اشتیاق داشتند که ما با آنها بیشتر ارتباط داشته باشیم و مسائل مذهبی را برایشان بازگو کنیم. اوایل که کارهایمان را شروع کرده بودیم، آقای فومنی میگفتند: «باید تشکیلات داشته باشیم. باید همه مردم را به صحنه بیاوریم». خودشان هر هفته شبهای شنبه و همچنین ماه مبارک رمضان در مسجد برنامهای داشتند که مرتب از طرف سازمان امنیت و کلانتریها مزاحمت ایجاد میشد و فشار میآوردند که ایشان فعالیتهای مذهبی را متوقف کنند. من هم در کنار ایشان فعالیت میکردم. به اتفاق آقای فومنی همه ساله روزهای ۲۸ صفر که در منزل آیتالله بروجردی روضهخوانی بود به قم مشرف میشدیم. منزل ایشان مملو از جمعیت بود و خود آیتالله بروجردی آنجا صحبت میکردند و مردم را از مسائلی که مربوط به سیاست روز بود، آگاه میساختند. در آن دوران خیلی دلم میخواست در تلاطم یک انقلاب قرار بگیرم.
از زمینه های آغاز نهضت اسلامی وطرح نام حضرت امام خمینی چه خاطراتی دارید؟چگونه باایشان آشناشدید؟
آیتالله بروجردی که فوت کردند، آقای فومنی فرمودند: «باید مرجعی پیدا کنیم که بتواند این مردم را از این منجلاب بیرون بکشد». در آن زمان همه آگاه بودیم، بیحجابی رواج داشت و مشروبفروشیها فراوان بودند. مثلاً خجالت میکشیدیم از خیابان شهباز (۱۷ شهریور کنونی) رد شویم.آیتالله بروجردی که فوت کردند، اولین اعلامیه حضرت امام منتشر شد.(۱) پس از انتشار اعلامیه، آقای فومنی گفت: «آن کسی را که میخواستم گیر آوردم». با چند نفر به قم رفتیم و خدمت امام مشرف شدیم. یادم میآید زمستان بود. امام زیر کرسی نشسته بودند. ما را هم زیر کرسی دعوت کردند. آقای فومنی گزارشی از فعالیتهایشان را خدمت امام ارائه دادند؛ مبنی بر اینکه در خیابان خراسان تهران، مسجد نو تشکیلاتی را راه انداختهایم و نوارهای سخنرانی و جزوههای عقیدتی را در سطح ایران منتشر میکنیم.امام پرسیدند: «شما در تهران چند نفرید که این کارها را انجام میدهید؟» رفقا از من پرسیدند. من خدمت امام عرض کردم: «غیر از ایشان (آقای فومنی) کس دیگری را سراغ نداریم. فقط شبهای شنبه ایشان در مسجد سخنرانی دارند و عده زیادی از مردم تهران و حتی شمیرانات جمع میشوند».در آن جلسه دو نفر دیگر از دوستان نیز شرکت داشتند که الان فقط نام مرحوم حاج اسماعیل رضایی(۲) را به خاطر میآورم.
یادی از حاج شهید اسماعیل رضایی بردید. منش فردی و اجتماعی ایشان چگونه بود؟ او را چطور دیدید؟
برایتان خاطره ای نقل کنم.اوایل که تازه تلویزیون به تهران آمده بود، در خیابان خراسان، دو سه تا قهوهخانه بود که اینها تلویزیون آورده و آنجا گذاشته بودند. بچههای هفت تا ده ساله به قهوهخانه میرفتند و برنامههای تلویزیون را تماشا میکردند. در آنجا بچهها با افراد ناجور و فاسد آشنا میشدند و مسائل ضد اخلاقی به وجود میآوردند. یک شب آقای فومنی منبر رفتند و در باره تلویزیون صحبت کردند و گفتند: «چرا غیرت ندارید؟ چرا میگذارید بچههای معصومتان را در این قهوهخانهها ببرند و با این فیلمهای گمراهکننده آشنا کنند و شما هیچ ککتان نمیگزد.
اگر واقعاً دلتان میخواهد، بیایید این قهوهخانهها را بخرید و تلویزیون را بردارید...». صحبتهای پرشور ایشان تمام شد. مردم به صورت دستهجمعی به قهوهخانهها رفتند و از آنها خواستند یا تلویزیونها را بردارند یا مغازهشان را تعطیل کنند. بعد از وقوع این حوادث از طرف ساواک آمدند، استکانها و نعلبکیهای یکی از قهوهخانهها را شکستند، بعد از کلانتری آمدند و هفت نفر از ما را به جرم شکستن وسایل قهوهخانه گرفتند و بردند. یکی از بازداشتیها حاج اسماعیل رضایی بود که آن موقع در میدان تهران بارفروشی میکرد. حاج اسماعیل، حاج علیاصغر فخارزاده، من و سه چهار نفر دیگر را به شهربانی بردند و سه روز نگه داشتند. حاج اسماعیل روی پای خودش بند نبود. میگفت: «هرچه بخواهید پول میدهم، مرا بیرون بیاورید تا بروم...».
علت درخواست حاج اسماعیل این بود که خرج بیبضاعتهای جنوب شهر، بهویژه خیابان خراسان را میداد و او که در زندان بود، آنها گرسنه میماندند. بعد از آنکه حاج اسماعیل و طیب را به مسگرآباد بردند و تیرباران کردند، هنگام شستن جنازه ایشان، بالای سر جنازه بودم. مادر ایشان بیرون قبرستان نشسته بود. حاج اسماعیل رضایی قبل از شهادتش میگفت: «هنگامی که در میدان شاگرد بودم، روزی سه شاهی حقوق میگرفتم، یک شاهی نان میخریدم، یک شاهی سرکه شیره و باقیماندهاش را هم برای لباس و مسکن به مادرم میدادم. دیگر پول نداشتیم یخ بخریم تا سکنجبین را با سرکه شیره بخوریم. میرفتم آب انبار سیداسماعیل، از آنجا آب خنک میآوردم و به مادرم میدادم تا بهجای یخ مصرف کنیم». روزی که ایشان را شهید کردند، مادرش پشت مسگرآباد نشسته بود. هنگامی که جنازه را تحویل گرفتیم تا در شاه عبدالعظیم دفن کنیم، مادر سید اسماعیل نفرینی کرد که هنوز در گوشم طنینانداز است: «خدایا! هر که بچه مرا به تیر غیب گرفتار کرد، او را به تیر غیب گرفتار کن». شب وقتی به مسجد آمدیم، خبر آوردند که کندی را کشتهاند. در آن زمان معلوم نشد قاتل کندی چه کسی بود. یاد حرف مادر حاج اسماعیل افتادم.
روزهای قبل از پانزده خردادچه خصوصیاتی داشتند؟آیا مشخص بود که روزهای آینده محمل چنان حوادثی خواهند بود؟
روز نهم یا دهم محرم بود که دوستان گفتند قرار است امروز از مسجد حاج ابوالفتح دستهای راه بیفتد و باید تظاهرات کنیم. آن روز ابتدا به طرف سهراه امینحضور راهپیمایی کردیم که ما را متفرق کردند. باز از آنجا به بالاتر از سرچشمه رفتیم و دو باره شروع به تظاهرات کردیم که باز هم متوقفمان کردند. آن روز جمعیت هم زیاد بود و واقعاً قابل شمارش نبود. هر دسته ۷۰۰، ۸۰۰ تایی به یک جا میرفت. خودمان از سرچشمه به طرف سهراه سیروس و از آنجا به طرف بازار رفتیم که آنجا دو باره با پلیس و نیروهای شاه مواجه شدیم و ما را متفرق کردند.
در۱۵ خردادخبردستگیری امام راچطوردریافت کردید؟درآن روزچه ها دیدید؟
به ما خبر دادند امام را دستگیر کردند. صبح در مغازه پدرم بودم. بهمحض اینکه خبر را شنیدیم، درها را بستیم و جمعیت را جمع کردیم و همگی به طرف بازار هجوم بردیم. در همان روز پانزده خرداد در چهارراه گلوبندک پیشانیام با قنداق تفنگ شکست، ابرویم شکافت و در بیمارستان سینا چهار بخیه خورد. همین که به مغازه پدرم آمدم، به مغازه ریختند و به من گفتند: «شما جلو نیا. اگر جلو بیایی شما را هم میگیرند». تا چهار روز پس از پانزده خرداد از پدر و اخویام خبر نداشتیم. روزی هم که میخواستند ایشان را ببرند، با قنداق تفنگ چنان به کمرش زده بودند که قنداق تفنگ از وسط دو نیم شده بود. بعد از مدتی بالاخره پدرم آزاد شد.
شما با شهید بزرگوارسید علی اندرزگوهم ارتباطاتی داشتید.ازخاطرات خودبااو به ویژه درسالهای بعد بفرمائید؟
در همان موقع سید علی اندرزگو فعالیت داشت و ما هم در کنار ایشان بودیم. البته کارهای اصلی را ایشان انجام میداد. ایشان یک سال به لبنان رفته و گفته بود: «قرار شده است یک ماشین مقداری اسلحه بیاورد». به حاج اکبر آقای ما گفت: «ماشین، اسلحهها را در منزل شما تخلیه میکند». ساواک هم خیال میکرد واقعاً اسلحهها به اندازهای است که میتوان با آن کودتا کرد! در صورتی که فقط چند تفنگ و کلت بود. سید علی اندرزگو و رفقای ایشان را دستگیر کردند، ولی او فرار کرد و به منزل ما آمد. گفت: «حسنعلی منصور را بخارایی با کلت زد و من هم تیر خلاص را زدم، آنها ممکن است بیایند مرا بگیرند، چون نمیخواستم بروم منزل خودمان، آمدم منزل شما». منزل ما میدان خراسان بود. ایشان در آن زمان محلی در درکه داشت که روزهای جمعه به آنجا میرفتیم. چند هفته خدمتشان رسیدیم و بعد هم ایشان چند بار به منزل ما آمدند تا اینکه گفت: «چون بخارایی و آقایان دیگر را دستگیر کردهاند، ممکن است سراغ من هم بیایند، باید از خانواده دور باشم». پدر، همسر و پدر همسرش را گرفتند و بردند. گفت: «میخواهم خانمم را طلاق بدهم یا اینکه با خودم ببرم، چون نمیتوانم اینجا بمانم».
ما به وسیله برادر خانمشان، خانمشان را به منزل خودمان آوردیم و با خانممان آشنا کردیم. خود اندرزگو را هم یک روز به آنجا آوردیم ـدر همه این مدت ایشان مخفی بودـ با خانمش صحبت کرد و گفت: «من ممکن است در بدر بیابانها باشم، در این شهر نباشم، اگر میتوانی با من بیایی، من حرفی ندارم، ولی اگر نمیتوانی، من بروم و بهوسیله نامه طلاقنامهات را بفرستم». خانمش گفت: «نه نمیتوانم بیایم». تا آن روز هم ساواک نه پدر خانمش را رها میکرد و نه دست از سر خانمش برمیداشت. مرتب میآمدند و اینها را میبردند. بعد که طلاقنامهاش را با پست فرستاد، دیگر ساواک از اینها دست برداشت. فهمیدند دیگر با سیدعلی رابطهای ندارد.
ايشان باشناسنامه ها وهویت های متعدد هم ترددمیکرد.اینطورنیست؟
سید علی، چهارده پانزده سال در شهرهای مختلف چون قم، مشهد و مدتی هم در چیذر مخفی بود و خود را به شکلهای مختلف درمیآورد. شناسنامه من در اصل حسینی بود. روزی که ایشان میخواست شناسنامهاش را عوض کند، شناسنامهام را دادم. ایشان رفت و از روی فامیل ما شناسنامه گرفت و نامش را به حاج شیخ عباس حسینی تغییر داد. تا زمانی که تیر خورد و شهید شد، ایشان حسینی بود. روزی هم که آمد با آقای اسدالله اوسطی بود. با همدیگر قرار گذاشته بودند. یک کیف اسلحه داشتند. اسلحهاش را به منزل ما آورده بود و میخواست یک کلت را امتحان کند. تیر در رفت، به قالی خورد، کمانه کرد و بعد از اصابت به شیشه آن را خرد کرد و فرو ریخت. کار خدا بود که به هیچ یک از ما نخورد. صدایش در کوچه پیچید. همسایهها ریختند و با تعجب میپرسیدند: «چه بود؟» کسی بیرون رفت که جوابشان را بدهد.
ظاهربعدازاین دوره،مجدداتحت شرایطی مجبورشدکه ازدواج کند؟
بله،زمانی که به چیذر رفت با خانوادهای آشنا شد و با آنها وصلت کرد. این خانم تا آخر با وی ماند و از ایشان چند فرزند دارد.ساواک محل جدید او را در چیذر شناسایی کرد و سید علی از آنجا با یک کیف اسلحه فرار کرد و به مشهد رفت. از مشهد مدتی با ما تماس تلفنی داشت. اوایل ساواک هیچ اطلاعی از این تماسها نداشت. بعد کمکم به کار ایشان پی برد و تلفنهایمان را کنترل کردند. حدود هشت نه ماه ـآنطور که خودشان میگفتندـ تلفنهای ما در کنترل ساواک بود. مرتباً نوارها را ضبط کرده بودند، بهطوری که روزی که ایشان شهید شد و مرا دستگیر کردند، تمام اینها را برایم گذاشتند. ما شش برادر بودیم که پنج نفرمان را در مورد سید علی اندرزگو دستگیر کردند. مدرکشان هم نوارهای ضبطشده مکالمات تلفنی بود.
پینوشتها:
(۱) اولین اعلامیه حضرت امام مربوط به یک سال و نیم بعد از فوت آیتالله بروجردی است، یعنی پس از تصویب تغییراتی در لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی در هیئت دولت در مهرماه سال ۱۳۴۱.
(۲) ایشان پس از وقایع پانزده خرداد توسط رژیم شاه دستگیر و همراه طیب حاج رضایی اعدام شد.
منبع: سایت جهاننیوز
تعداد بازدید: 795