10 تیر 1392
تنظيم: حبيبالله اسماعيلي
درباره مبدأ تاريخ معاصر مباحثي شنيدهايد. امروز کوشش بنده اين است که حرفي غيرمعمول و نامأنوس مطرح کنم. مقصود من از طرح اين سخنان ايجاد يک پيوند بين تاريخ صفويه و قاجاريه است. تا به حال عمده مطالب در زمينه مبدأ تاريخ معاصر ايران از قاجار فراتر نميرفته. عدهاي، مقدمات را مبدأ تاريخ معاصر گرفتهاند و عدهاي نتايج را. به نظر بنده ما غفلت بزرگي کردهايم و آن ناديده گرفتن دوره صفويه است که به معناي حذف يک دوره مهم تاريخي به لحاظ مشارکت آن در هويت فرهنگي فعلي ماست. کلمه «معاصر» به معناي «هم دوره» براي ما مفهوم است، ولي به لحاظ تطبيق، نسبي است؛ يعني نسبت به صد سال قبل، نسبت به دويست سال قبل، نسبت به عصر اتم يا نسبت به عصر پهلوي. مهم اين است که معياري داشته باشيم و بدانيم اين معيار در کدام بخش حضور دارد و ارتباط آن با ما چه مقدار است. يک مشکل عمده اين است که اصطلاحات عصر جديد همه بر پايه فلسفههاي جديد شکل گرفته است و ما هم درگير اينها هستيم و زبان ما اين اصطلاحات و مفاهيم را شامل ميشود. و ارتباط با اين مفاهيم با خواندن کتاب و ارتباطها و کارهاي روزانه تقويت ميشود. در نتيجه، خارج شدن از چارچوب اين مفاهيم براي ما دشوار به نظر ميرسد. مثلاً همين کلمه «معاصر» با کلمه «نو» و «مدرن» مخلوط شده و گاهي حتي مترادف فرض شده، و بر اين اساس وقتي ميگوييم «تاريخ معاصر» مقصود تاريخ «نو» و «جديد» است؛ يعني بلافاصله برميگرديم به اصطلاح «کهنه» و «نو». با دقت کمي آشکار ميشود که مفاهيم «کهنه» و «نو» برگرفته از انديشه ترقي و تکامل است که مبتني بر فلسفه جديد اروپايي است.
اين واژهها مجموعا مختص فلسفه جديد است و در فلسفههاي گذشته اين مفاهيم به چنين شکلي تعريف نميشده است. ميبينيم که نفي دورههاي گذشته عملاً با کلمه «معاصر» و «مدرن» به وضوح پيوند خورده. توجه داريد که تاريخ معاصر يعني تاريخي که متعلق به ماست و ما روي آن کار ميکنيم تا زندگيمان را بياموزيم و در واقع هويت فعلي خودمان را بشناسيم. پس ما براساس فلسفههاي جديد، دورهاي را در تاريخ ايران به عنوان «تاريخ کهنه» تصور ميکنيم و دورهاي را به عنوان «تاريخ نو». گاهي آدمها خيال ميکنند که در اين «دوره نو» آدمها هم نو شدهاند و خصيصههاي انساني و تفکرات و انديشهها، در ادامه صنعت و تکنيک، همه متحوّل و نو شدهاند. اصطلاح «معاصر» که تا اندازه زيادي تحت تأثير واژه «مدرن» است در برابر «کهنه» قرار ميگيرد. با اين فرض، ما تاريخ معاصر را از يک دورهاي ميگيريم که زندگي ما نو شده بر آن مبنايي که عرض کردم ما در واقع پشت پا ميزنيم به دورهاي که عملاً تصور ميکنيم دوره گذشته است ـ چون عصرش منقضي و سپري شده و از بين رفته است.
يک معناي معقولتري هم براي «معاصر» ميتوان تصور کرد و آن اين است که ما تاريخي را «معاصر» بناميم که به نحوي متعلق به ماست و در آن مشارکت داريم. ما دوره ساساني را معاصر نميدانيم زيرا آن تاريخ ارتباط عيني و عملي محسوس و قابل توجهي با زندگي ما ندارد. ولي احتمالاً از تاريخ اسلام به اين طرف حضورش در زندگي ما قاطعتر است و هر چه جلو بيايم مشارکت ما در آن بيشتر است و ما با آن احساس انس و الفت بيشتري ميکنيم؛ احساس ميکنيم خودمان را در آن تاريخ بازشناسي کرده و هويت ديني خودمان را ارزيابي ميکنيم. اگر معيار معاصر بودن اين باشد که ما دورهاي را معاصر تلقي کنيم که زندگي خودمان را در آن منعکس ببينيم، نظام سياسي، اجتماعي و فرهنگيمان را در آن منعکس ببينيم، به نظر ميآيد که معناي قابل قبولتري بتوان براي واژه معاصر فرض کرد.
حال اين سوال پيش ميآيد که ما زندگي خودمان را در کدام بخش تاريخ بيشتر منعکس ميبينيم و تا چه مقدار خودمان را در آن شريک مييابيم؟ اگر معاصر بودن را به معناي تناسب و مشارکت و درک هويت کنونيمان و معاصر بودن با وضعيت فعلي بپذيريم، آيا با دوره ساساني معاصريم يا دوره اسلامي تا سقوط عباسيها؟ با دوره ايلخانيها يا صفويه؟ در اين نگاه، ريشههاي فرهنگي و نظام اجتماعي ما تا آنجايي که مربوط به خودمان است و مخلوق ذهن يک مسلمان ايراني است و تا آنجايي که تجربههاي شخصي ماست مدنظر قرار ميگيرد. اين تا کجاي تاريخ است؟ اگر شما به شهرهاي جنوب شرقي کشور برويد ميبينيد اخلاق و سنن و رسوم با شما کمتر سنخيّت دارد و بيشتر با کشورهاي همسايه سازگار است تا ايران؛ اگر به شهري برويد که احساس کنيد تمام سنني که در شهر شما بوده اينجا هم هست احساس غربت نميکنيد. منظور من همين است که ما نسبت به گذشته خودمان نبايد صفويه را کهنه فرض کنيم. مبدأ تاريخ معاصر ما ابتداي دوره صفويه است، يعني دورهاي که متأسفانه شناخت مفصلي هم از آن نداريم و قاعده اين است که از اين دوره يک شناخت وسيع، همهجانبه و عميق داشته باشيم.
بحث را از زاويه ديگر دنبال ميکنيم: بنده عرضم اين است، با آن تعريفي که از «کهنه و «نو»، «مدرن» و «غيرمدرن» تصور ميشود اگر تاريخ معاصر را تاريخ تجددگرايي خودمان بدانيم عملاً يک کار ضدّ ملي ميکنيم. به عبارت ديگر، زماني را که هويت خودمان را از دست داديم و تسليم مطامع ديگران شديم و روزي را که حکومت شيفته محيط و تمدن ديگري شد، دقيقا ما آن را مبدأ تاريخ معاصر به حساب ميآوريم. اين نگاه کساني است که «معاصر بودن» را با تجدّد يکي ميدانند و ميخواهند از گذشته جدا شوند و هويت پيشين خود را از دست بدهند و تسليم شرايط جديد شوند. «دنيا عوض شده»، کجاي دنيا عوض شده؟ اروپا عوض شد، ما هم وارد تاريخ جهاني شديم و وارد يک تمدن جهاني شديم. ولي واقع ما پشت پا به سوابق فرهنگي خودمان ميزنيم که نبايد آنها را دور بريزيم و به عنوان «کهنه» بودن کنار بگذاريم. نبايد فريب کساني را بخوريم که تاريخ گذشته ما را خرافات ميدانند و از درباري صحبت ميکنند که اساس آن بر تنجيم بوده است و در آن هيچ تفکر، فلسفه، عرفان، تمدن و حتي مدرسهاي نبودهاست؛ يعني همه را بگذاريم کنار. اين کار اساسا ضدّ ملي است.
هويت امروز ما از دوره قاجار نيست. هويت و ريشهاي که مباني اين جامعه بر آن استوار است، عبارتست از يک سري مفاهيم و قوانين و تعابيري که در اصول ديني ريشه دارد، و يک سري تجربه عملي که قابل ايراد و رشد است. ما از آن دوره غافل ميشويم و تاريخ معاصري را نشان ميدهيم که هيچ ربطي به آن مباني و مفاهيم ندارد. الان فرزندان ما خيال ميکنند در گذشته مردم از گرسنگي ميمردند و هيچ شعور و تفکري نداشتند. و همه اين چيزها را با اصطلاحات برگرفته از تفکرات مدرن به خورد جماعت دادهايم.
کساني که مبدأ تاريخ معاصر را مشخص کردهاند و آن را از قاجاريه به بعد ميدانند، بلافاصله شکستهاي ايران را در جنگهاي ايران و روس به رخ ما ميکشند و ميگويند از اينجا «تجدد» شروع ميشود. مبناي اين حرفها بياعتمادي به فرهنگ ملي و اسلامي ماست. مرحوم حميد عنايت تعابيري دارند که مضمون آن اين است که ما قبل از جنگهاي ايران و روس به خودمان اعتماد سنتي داشتيم؛ در اين جنگها اين اعتماد را از دست داديم. راهحل اين بود که نظام ارتش را اصلاح کنيم و بعد هم آموزش را. در مرحله دوم و در دوره مشروطه به دستاوردهاي سياسي غرب اعتماد پيدا کرديم و نسبت به خودمان بياعتماد شديم. در مرحله سوم يک نوع اعتماد به مليت پيدا کرديم. رژيم پهلوي روي اين نظريه سرمايهگذاري ميکرد و ظاهرا يک نوع مواجهه با غرب را به عنوان نوعي انديشه ناسيوناليستي مطرح کرد. در مرحله چهارم که انقلاب اسلامي بود يک نوع اعتماد به بنيادهاي ديني پيداکرديم، يعني از حرکتهاي ناسيوناليستي و باستانگرايي فاصله گرفتيم و آمديم سراغ همان هويت اصيل، يعني چيزهايي که روزهاي اول به آن بياعتماد شده بوديم. اين چهار مرحله را من به اين تعبير عرض کردم: يک نوع اعتماد سنتي، بياعتمادي، اعتماد به مباني ناسيوناليستي، و بعد هم متکي شدن به خودآگاهي مذهبي و بنيادهاي ديني؛ و انقلاب اسلامي نشان داد که آن هويت هنوز پابرجاست. کساني که فکر ميکنند اينها از بين رفته و تاريخ ما تغيير پيدا کرده اشتباه ميکنند. به عبارت ديگر، ما بايد تاريخ معاصر را از اول صفويه ببينيم. امروزه و پس از انقلاب اسلامي عملاً يک حکومت مذهبي احيا شد که البته، به اعتقاد ما، خيلي مذهبيتر از دولت صفوي است و در آن دو رکن مهم قدرت ديني و سياسي با هم ترکيب شده و مرجعيت مذهبي حيات جديدي پيدا کرده است. به عنوان نمونه، دقيقا همين نماز جمعه در دوره صفويه برگزار ميشد و در آن دوره مقالات زيادي دربارهاش نوشتهاند که پس از انقلاب دوباره احيا شد. و همينطور است بحث ولايت فقيه و قدرت ديني که يکي از اصول انقلاب است. با اين روندِ احيا معلوم شد که زيرسازهاي فرهنگي ما همان چيزهايي است که در آن دوره شکل گرفته است و ما اين وسط گرفتار يک غفلت و بياعتمادي بوديم و گوش به حرفهايي داديم که ميگفتند تاريخ ما قبل از اين دوره تاريخ خرافات و تنجيم بوده است. اتفاقا تجدد پوستهاي ظاهري بود که از دوره قاجار به بعد تاريخ ما را مستور کرد و خيلي زود هم شکست. در اين دوره در پس حجاب تجدد هويت ما سالم ماند؛ و اين هويت، همان است که از صفويه به ارث برديم البته با تجربيات جديدتر و با اصلاحاتي که در آن صورت داديم. به عقيده من ملّيگراها و مذهبيون در اين موضع اشتراک نظر دارند. چون، در نهايت، هر دو معتقدند که بايد روي پاي خودمان بايستيم. طبق اين نگاه، اگر اصولي به تاريخ بنگريم شروع تاريخ معاصر ما از صفويه است. شاه اسماعيل و قزلباشها و ديگراني زحمت کشيدند و عليرغم اشکالاتي که داشتند باعث شدند ايران نوين شکل بگيرد. ما اصطلاح «ايران نوين» را آنجا بکار ميبريم. من به اشکالاتي که آنجا هم بوده توجه دارم و بر اين امر واقفم که بنياد حکومت صفوي هم روي نژادهايي ميگردد که خيلي ايراني نيست. اما اين هم پاسخ دارد، زيرا تعريف خاصي براي ايراني به عنوان نژاد نميشود کرد. همه اقوام و گروههايي که در اين حوزه جغرافيايي ميزيستهاند در شکل دادن تاريخ ايران سهم دارند.
يکي از استادان فرمودهاند: «بنده تاريخ معاصر را از همان قاجار ميدانم که مقارن با تاريخ انقلاب کبير فرانسه است و هر دو مشترکند در ايجاد طبقه بورژوا.» اين تعاريف اصلاً ملي نيستند. نه اينکه ما از دنيا جداييم؛ من ايران را از صفحه عالم جدا نميکنم، ولي انديشه اصولي را اين ميدانم که براساس هويت دينيمان بينديشيم. آن چيزي که مردم به آن رسيدند و مجددا احياء کردند پوسته ظاهري تجدد بود يا دين، که در اعماق وجودي اين سرزمين ريشه دارد؟ کساني که دوره را صفوي به عنوان يک دوره سياه و غيرقابل استفاده براي ما مطرح کردند، تقريبا حمل بر صحت در مورد عمل آنها اين است که بگوئيم اطلاعي نداشتند. يعني آنها نه فلسفه آن دوره را ميشناختند و نه علم آن دوره را و نه توجه داشتند به جنبههاي تمدني آن دوره و اگر بنا باشد که به هر چيزي که نسبت به آن معرفت عميقي نداريم پشت پا بزنيم يقينا خيلي دوام نخواهيم آورد و ديگران هم به ما پشت پا خواهند زد.
به عنوان نمونه، اگر ما نظام آموزشي دوره صفوي را در نظر بگيريم و ببينيم که چه فعاليتهايي براي ايجاد يک نظام آموزشي نسبتا قوي به عمل آوردند آن وقت متقاعد ميشويم که بايد ادامهدهنده آن راه باشيم. براي نمونه، چند مورد از آن فعاليتها را نام ميبرم: ايجاد پشتوانههاي مالي قوي به نام موقوفات براي آن نظام آموزشي، ساختن مدارسي که امروزه ساختن هر کدام از آنها بهلحاظ مادي حتي از طاقت مراکز اقتصادي قوي خارج است يا حداقل دشوار، و يا مثلاً از بين بردن آثار سوء خانقاهها که نه تنها مدرسه بلکه تعليم و تفکر را مورد تهديد قرار ميداد. اين کارها کارهايي نيست که به راحتي بتوان از آنها چشم پوشيد. به قول آن ظريف، مشکل از آنجايي شروع شد که دارالفنون را روبروي مدرسه مروي ساختند و بنا نشد که همان مدرسه را احيا کنند. از همان ابتداي تجددانديشي يک نوع دشمن و رقيب براي نظام آموزشي درست کردند.
پيدايش صفويه از چند جهت براي ما ارزش دارد؛ و اين ارزش به اعتبار هويت فعلي ما و به اعتبار معاصر بودن با ما، يعني انعکاس تصوير امروز ما در گذشته، اهميت ويژهاي دارد. همانطور که توجه داريد مهمترين نکته اين است که ايران جديد از دوران صفويه شکل گرفت. البته کلمه ايران در متون آغاز آن دوره به چشم نميخورد، ولي روشن است که روي کار آمدن صفويان آغازي است براي شکلگيري مستقل منطقهاي که زماني مرکز تمدن شرق بوده است. از اواسط دوره صفوي کلمه ايران رايج ميشود. از زمان شاه سليمان به بعد در اسناد، از اين منطقه به عنوان ايران ياد ميشود. تا قبل از آن هر جايي اسم خودش را داشت؛ مانند آذربايجان، فارس و اصفهان کلمه جامع «ايران» از اين دوره مرسوم شد. البته اين کلمه در ادبيات مورد استفاده بوده اما کاربرد روزمره نداشت اما کمکم رسميت پيدا کرد.
به لحاظ مذهبي ما شيعه هستيم و علاوه بر اين سنيهاي ما نيز تمايل ويژه به تشيع دارند. آنها نه تنها علاقه به اهل بيت دارند و در مراسم عاشورا شرکت ميکنند بلکه با برادران شيعه خود همدردي ميکنند و در دفاع از اين سرزمين با آنها بودهاند و هستند. سنيهاي ما تفکر عقلاني را ترجيح ميدهند و اينها به خاطر تاثيري است که از تشيع پذيرفتهاند. محققي ميگفت من از فرات به اين طرف را شيعه ميدانم و منظورش همين نوع تفکر آنهاست که عقلاني است و گرايش به تشيّع دارد. ادلّه زيادي داريم که اجداد صفويان قرن هشتم مذهب تشيع يا مذهبي بين تشيع و تسنّن داشتهاند. ولي دولت صفوي به صورتي نظاممند يک خطوط حايلي در اين محدوده جغرافيايي ايجاد کرد و آن را با آداب و رسوم خاصّي شکل داد، خوشبختانه از علماي عرب هم در اين زمينه استفاده کرد و براي شکلدهي يک فرهنگ منظم و منسجم تلاشي پيگير صورت گرفت. پس انصاف اين است که مبناي رسمي و عمومي شدن شيعه را در اين روران بدانيم. البته انحرافاتي هم داشتهاند که بايد اصلاح شود ولي اصل و بنياد امروز ما از آن دوره است. به لحاظ فرهنگي هم همينطور است. تفکر فلسفي که امروز در ما قوتي دارد دقيقا ميراث دوره صفوي است. از آن دوره ما متون پرارزشي در عرفان و فلسفه داريم. نظير اين بنيادها از طريق شيعههاي ايراني به هند و پاکستان و افغانستان هم راه يافته است.
بنابراين هم از حيث سياسي و هم از حيث فرهنگي و مذهبي مبدأ و مبناي تاريخ معاصر ما دوره صفويه است. اگر اين دوره را کنار بگذاريم و به عصر تجدد بياييم کار خودمان را مشکل کرده و به اعتقاد بنده کاري ضد ملي کردهايم. ما ميتوانيم ذهن مردم را اصلاح کنيم و به حقيقت سوق دهيم تا اين باعث شود که اعتماد مردم به مسائل سنتي بيشتر شود و نه اينکه بگوييم اينها مانعي براي ترقّي هستند.
ميزگرد : پرسش و پاسخ
حجتالاسلام جعفريان: معاصر بودن معيار ميخواهد و آن اين است که ما کداميک از دورههاي تاريخي را مبدأ ميدانيم و هويت خودمان را در آن ميبينيم. اين ارتباط با دوره ساساني کم است و با اوايل اسلامي هم کم است ولي در صفويه بخش اعظم سنتهاي اصيل امروز به وجود ميآيد. با استدلال بنده انقلاب اسلامي نشان داد که آن هويت اصيلتر است و هشتاد درصد هويت ما از آن دوره است و تجدد بيست درصد بر ما اثر گذاشته است که از حد ظواهر فراتر نيست. اگر بايد مبدأ را دورهاي بگيريم که هويت امروزين ما را معين ميکند صحيح اين است که دوره صفوي باشد. اگر کسي مبدأ تاريخ معاصر را تجددگرايي بگذارد کاري ضدّ ملي کرده يعني هويت اصيل خودش را زير پا گذاشته است.
دکتر عبدالحسين نوايي: من ضد ملي نيستم، ضد اسلام هم نيستم. مسلمانم و مسلمانزاده ايراني هم هستم. مملکتم را هم در اشدّ مقدار دوست دارم و به تاريخ مملکت هم عشق ميورزم. اما به نظر من درست نيست که ما اينجور ارزشيابي کنيم که مخالف راه سخن پيدا نکند. ايجاد چنين محافلي براي گفتن سخن است و گرنه تلقين يک نظر به آن صورت راه را بر انديشهها و سخنها ميبندد. من از کساني هستم که به اين معتقدم. اولاً تاريخ معاصر تاج افتخاري نيست که ما بر سر يک دوره از تاريخ گذاشته باشيم؛ اين وجه امتياز است. ما اگر اين قسمت راجدا کرديم نه به تاريخ مملکتمان پشت کرديم و نه به تاريخ صفويه. من خودم هشت جلد کتاب در مورد تاريخ صفويه نوشتم. بنابراين من حتّي گوشهاي از وطنم را نميتوانم فراموش کنم. اما اين دليل نميشود که من با شما همعقيده «باشم» يا «نباشم»؟ اينجا که ما خواستيم جدا کنيم به علل مختلف است: در اين دوره از زمان همه چيز دگرگون شد: لباس ما تغيير کرد. خيابانها، غذا، رفت و آمدها، نظام آموزشي و ... همه تغيير کردند. حالا اين تغييرات را ميپسنديم يا نه، اين سخني ديگر است.
تاريخ صفويه تاريخ پرافتخاري است براي ما، چه در مسائل فرهنگي چه در مسائل سياسي. به هيچ وجه قصد ناديده گرفتن اين تاريخ نيست. ما از آن ملتهايي نيستيم که تاريخمان به صد يا صد و پنجاه سال برسد. ما دو سه هزار سال تاريخ داريم و در حقيقت با طرح اين موضوع، صفويه ديروز ماست. ولي در دوره قاجاريه بود که به هر علتي که بفرماييد (جنگ، رفت و آمد و غيره) در تمام شؤون زندگي ما تغيير پيدا شد. يعني به علت اين دگرگونيها مبدأ را قاجار ميگيريم. دارالفنون آمد و اين ريشهها را عوض کرد. ما اينها را از دارالفنون و امثال آن گرفتيم. آنچه ما گرفتيم ميشود به اصطلاح ريز و درشت کرد. بسياري از مسائل، مثلاً طبّ جديد را آيا ميتوانيم منکر شويم؟
هويت ما چيز ديگري است. ما به هويتمان افتخار ميکنيم و آن سابقه در تاريخ دارد و يکي از مراکز اين ريشهگذاري در فرهنگ ما صفويه است. بنابراين ما آن را گرامي ميداريم. اما قاجاريه به اين علت مبدأ است که در اين دوره همه چيز ما به کلي تغيير کرد. من فقط روي تازگي آن تأکيد دارم نه بهتر بودن. در هر حال مقداري از تفکرات فعليمان و حرکتي که باعث شد سلسله چندين ساله را از بين ببريم در اين دوره شکل ميگيرد. اصول مشروطيت را که مقدمه تحولات بعدي بود در نظر بگيريم؛ اين چيزي بود که قاجاريه را از دوره قبل جدا کرد. در هيچ دورهاي نديديم که مدرسهاي بسازند که در آن بر ضد همان باني مدرسه مسائلي طرح شود. اين دگرگونيهاي مختصر، روز به روز و به تدريج و به صورت يک دگرگوني عظيم يعني دخيل کردن مردم درآمد و سرانجام به کنار گذاشتن دستگاه استبدادي قاجاريه منجر شد. اگر ما اعتقاد به اين مسائل داريم به اين علت است که اين فصل از تاريخ ايران داراي يک ويژگيهايي هست که در قرون گذشته نبوده و الاّ تاريخ ما يکپارچه است، تاريخ يک قوم است و هر قسمتي از آن مثل قسمت ديگرش عزيز و ارزنده است و ما هيچ کدام را نميخواهيم از ديگري برتر بدانيم.
دکتر سهراب يزداني: ما در علوم انساني يک رشته مفاهيم علمي داريم. اين مفاهيم باعث ميشود تا علوم انساني پر و بال بگيرند و قدرت بيشتري پيدا کنند. بسياري از اين مفاهيم را خودمان نساختيم و از کشورهاي غربي گرفتيم. به نظر من در تعريفي که آقاي جعفريان دادند يک مفهوم نهفته وجود دارد و آن اين است که دولت صفوي آغاز تشکيل دولت ملّي در اين کشور است. من با لفظ «دولت ملّي» موافق نيستم و به نظر من بهتر است بگوييم دولت فراگير ملّي و اين به صورت عيان نبود. به عقيده من، خود اين مفهوم برگرفته از غرب است و مفهومي است که ما از پيشرفتهاي علمي فرنگ اقتباس کردهايم. در علوم انساني خودمان ما فاقد چنين عنواني بودهايم. در اين ترديدي هم نيست که ما مفاهيم علمي غربي را اخذ ميکنيم منتها بر اساس شرايط خودمان ميتوانيم آن را منعطف کنيم، به صورتي که از حالت اوليه خودش خارج نشود. گرفتن برخي مفاهيم مثل «تاريخ معاصر» و ملاکهاي آن همه برگرفته از غرب است و کتمان نميتوانيم بکنيم. البته اين مفاهيم را ميتوانيم جرح و تعديل کنيم.
اما در مورد معني «تاريخ معاصر»، به عقيده من نيز مبدأ تاريخ معاصر زماني است که کل جامعه ما دگرگونيهايي پيدا ميکند که به صورت جامعه امروزي درميآيد. ما خودمان را به آن مقطع خاص وابسته ميدانيم و ميتوانيم آن دوره را از بخشهاي گذشته خودش تفکيک کنيم. ما نميتوانيم مثل خربزه تاريخ را کارد بزنيم و بگوييم اين بخش معاصر. خير؛ همه اينها ريشه در گذشته دارد.
برداشت بنده اين است که مواردي را که آقاي جعفريان مطرح کردند صرفا براساس هويت ملي و مسائل فرهنگي بود و به ساير مسائل پرداخته نشد. به دولت اشاره کردند اما به صورت جامع اشاره نشد. من مقطع تاريخ معاصر را مشروطيت ميدانم و به اعتقاد من اين بهترين انتخاب است، زيرا تمام تحولات در اين نقطه صورت ميگيرد و جامعه ايران وارد مرحله جديدي ميشود. اما ملاکهايي که قائل ميشويم (چه براي قاجاريه چه براي مشروطيت) خيلي متفاوت با صفويه است، مثل اين ملاکها: آيا نوع حکومت و ماهيت آن که استبدادي بود و پايه قدرت بر ايلات و عشاير استوار بود، همين دولت امروزي ماست؟ آيا دولت ما ماهيت حکومتياش به مشروطه نزديکتر است يا به صفويه؟ نهادهاي حکومتي آن آيا نهادهاي دوره صفوي هستند؟ آيا بوروکراسي جديد، نيروي نظامي جديد، نهادهاي ديگر شباهتشان به مشروطه و قاجار بيشتر است يا صفويه؟
مورد دوم، بسيار عمده است؛ رابطه «حکومتگر» و «حکومتشونده» است. در بسياري از حکومتها اين رابطه در حال تغيير است و نهادها و مجموعههايي به وجود ميآيد که حقوق فردي و اجتماعي را تأمين ميکند ولي در صفويه ما با اين روبرو نيستيم و حکومت مطلقه و استبدادي است. از همه مهمتر تغييراتي است که در تاريخ معاصر صورت ميگيرد و نهادهاي مدني را تقويت ميکند. در دوره صفويه اين نهادها بسيار ضعيفاند. ما نميتوانيم به آنها اشاره کنيم و به همين علت است که براي تثبيت رابطه «حکومتگر» و «حکومتشونده» ما اين همه به مجلس و قانون اساسي و مانند اينها اهميت ميدهيم. اينها در واقع نهادهاي مدني را تقويت ميکنند، موقعيت فرد را در جامعه تثبيت ميکنند.
مورد سوم بافت طبقات اجتماعي است. در دوره صفويه بافت طبقات اجتماعي ما چه بود؟ ترکيب جمعيت چگونه بود؟ اکثريت جامعه کشاورز، شبان و ايلياتي بود. آيا بافت جديد جامعه ما برگرفته از ادامه دوره قاجار است يا دوره صفويه؟ و همينطور مسئله طبقه حاکم يعني «حکومتگر»، در دوره صفويه کدام طبقه حاکم بود؟ آيا غير از اين است که زمينداران بزرگ هستند که چون املاکشان حفظ ميشود طبقه «حکومتگر» را تشکيل ميدهند؟ آيا آن دوره از اين جهت شباهتي با حکومت امروزي ما دارد؟
مورد چهارم، نهادهاي اقتصادي است. در بحث امروز به هيچ وجه به مسائل اقتصادي جامعه توجه نشد. امروز نميتوانيم تاريخ را از مباحث اقتصادي جدا در نظر آوريم. من در اينجا فقط به سه مورد از نهادهاي اقتصادي اشاره ميکنم: يکي شيوه توليد اقتصادي است که در دوره صفويه چه بود؟ ما بايد ابتدا اين را بشکافيم و ببينيم به چه ترتيب بوده و اقتصاد بر چه پايهاي بوده است. مورد دوم که بسيار اهميت دارد اين است که وقتي ميگوييم دولت صفويه دولت فراگير ملي بود بايد بتوانيم اثبات کنيم که بازار فراگير ملّي در ايران به وجود آمده بود، يعني سيستم پولي رواج داشت، مقياسها و اوزان وجود داشت و يک بازار کلي و جامع را در ايران به وجود آورده بود؟ آيا در دوره صفويه ما اقتصاد پولي داشتيم؟ اين در چه حدّ بود؟ آيا مسلط بود؟ تا چه درجه در اقتصاد جهاني ادغام شده بوديم؟ مردم و روشنفکران اعم از مذهبي و غيرمذهبي چه در رابطه با حکومتگر و حکومتشونده و نوع سلطه، چه درباره موقعيت خودشان در برابر اقتدار سياسي چه نظري داشتند؟ آيا اگر مردم در دوره صفويه نظري داشتند ميتوانستند آن را ابراز کنند؟ در دوره مشروطيت ميبينيم که مسائل مختلفي در مورد رابطه حکومتگر و حکومتشونده طرح بحث ميشود، حتي در مباحث فقه حکومتي. در آن دوره فقها آمدند درباره نوع حکومت بحث کردند. آخرين ملاک، دخالت توده مردم در ايجاد حکومت است. مردم عادي با انديشه و تفکر سياسي خودشان در ايجاد دولت صفويه نقشي نداشتند و پيرو بودند. ولي در واقعه رژي از خودشان اراده و انديشه داشتند. در دوره مشروطيت اراده سياسي داشتند و در نهايت اين تفکر سياسي و دخالت مردم در عرصه سياست است که موجب ميشود ملت ايران متولد شود اينها ملاکهايي است که من تصور ميکنم بتوانيم در مورد آن بحث کنيم و همين ملاکها ميتواند براي روشن کردن مبدأ تاريخ معاصر ضروري باشد.
حجتالاسلام جعفريان: در تمام اين تعاريف دوره جديد مبنا قرار گرفته و پيداست که در ذهن دوستان اين تغيير مهمترين رکن است. من هم عمده صحبتم همين بود که ذهن همه مورخان متمرکز شده روي اين تغيير و تحولات و به آن مباني گذشته که در بخش غالب جامعه و در همه جا حضور دارد توجه اساسي نشده است؛ هم به لحاظ ارزشي و هم به لحاظ ديني. اين سنتها هدايتگر اصولي تاريخ ماست و به آنها بيتوجهي شده است. من قبول دارم که اين تحولات متأثر از تاريخ غرب است. اما حکومتي که الان هست ديني است و اين حکومت در غرب سابقه ندارد و فرض بر اين است که مردم اين حکومت را قبول دارند. ما در غرب کساني را پيدا نميکنيم که اين انديشه را قبول کنند ولي ما پذيرفتيم. معني اين پذيرش اين است که تمام ارکان سياسي، اعّم از مجلس و نهادهاي مردمي، همه اينها تسلط يک قوه ديني يعني ولايت فقيه را پذيرفتهاند. ما در جنبش تنباکو هم مفهوم ملت را داريم امّا ملت در آنجا يک مفهوم قرآني دارد. اگر بر پايه اصول مذهبي در مفهوم همان ملتي که شما آن را مبنا و ملاک ميدانيد بازنگري انجام شود برميگرديم به معناي ملتي که در نهضت تنباکو مورد قبول بود. آنجا هم ملت و هم دولت مطرح است، برخورد ملت با دولتي که صرفا سياسي است صورت ميگيرد.
اما در مورد بحث استبداد: من دولت صفويه را دولت مستبد نميدانم. دولت صفويه ترکيبي است از قدرت ديني و سياسي، يک حکومت شرع و يک حکومت عرف. در آن دوره بخش عمده زندگي مردم نظام قضايي است و آن هم دقيقا در دست روحانيت است. ما آن تعريفي که شما از استبداد ميکنيد قبول نداريم. ما معتقديم در صفويه بيشتر و در دوره قاجار کمرنگتر بخشي از قدرت در اختيار علما بود. حتي شاه عباس قدرتش تحت سيطره دين است. صفويه حکومتي است که ولو از ترس مردم دين را پذيرفته و تا اندازهاي هم به آن وفادار است. و اين با تعريف استبداد جور در نميآيد. ما در رابطه با جمهوري اسلامي که مورد تأييد مردم است عملاً بازگشت پيدا کرديم به نظريهاي که شبيه به دوره صفويه است؛ البته عميقتر و دقيقتر. آن موقع نيمي از قدرت اين طرف بود و نيمي ديگر آن طرف، در انقلاب اسلامي رسيد به جايي که آن پوسته قدرت سلطنت شکسته شد؛ تمامي قدرت سياسي به دست دين افتاد و تمامي نهادهاي ديگر که به نحوي متأثر از اروپاست الان در کشور ما تحت سيطره ولايت فقيه است. دنياي اسلام دوباره بازگشت پيدا ميکند به همان دوره. امروزه در هر کشور اسلامي شاهد انتشار دهها عنوان کتاب در مورد ولايت فقيه هستيم. شما هر کتابي از متون سياسي دوره صفويه را باز کنيد ميبينيد دهها صفحه بحث درباره عدالت دارد. ممکن است اين تعاريف مطابق معيارهاي جديد نباشد اما روح آن ديني است. اشکال ما اين است که حکومت ما وقتي پديد آمد که اين انديشهها مسلط بود و اين حکومت الزاما بايد براساس مفاهيم خودش دوباره مفاهيم حکومتي و سياسي را بيافريند.
تغييراتي که شما در مورد اقتصاد و فرهنگ ميفرماييد من منکرش نيستم ولي بر آن هويتِ پايدار تکيه دارم. من معتقدم هر چيز اصيلي هويت دارد. و از طرفي بنيادهاي فکري ما ديني است. ما بايستي براساس بنيادهاي ديني مفاهيم سياسي جديدي بسازيم، به طوري که دين مسلط بر اين مفاهيم باشد. توصيه ميکنم وقتي به گذشته نگاه ميکنيم برگرديم به دوره مذهبي که اکنون داريم آن را احيا ميکنيم و شکل اصلاح شدهاش را استخراج ميکنيم. بيائيد تکيه نکنيم به دورهاي که همه تغييرات آن مال روشنفکرها بود و براساس مفاهيمي بود که در واقع خارج از چارچوب اصول مذهبي بوده است. تغييراتي که شما «تغيير» ميدانيد، اعم از مثبت يا منفي، من دايرهاش را آنقدر وسيع نميدانم. البته به هويت و ارکان وسيعش يعني فرهنگ، مذهب و سياست خدشه وارد کرد. انقلاب اسلامي هم شاهدي است بر اينکه آن اصالتها احيا شد.
منبع: سایت موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران
تعداد بازدید: 804