15 تیر 1392
مجتبا پورمحسن
دهههای سی، چهل و پنجاه قرن معاصر شمسی همچنان که آبستن حوادث سیاسی بسیاری بودند، دوران پرباری برای ادبیات معاصر نیز به شمار میرود. بسیاری از آثار درخشان و ماندگار ادبیات معاصر در این دوره زمانی خلق شدند. چند دهه پس از انقلاب نیما در شعر نو، شاعرانی خلاق پا به میدان گذاشته بودند که اگرچه آبشخور فکریشان شعر نیما بود، اما هر یک میکوشیدند راه خود را پیدا کنند. یکی از ویژگیهای ادبیات معاصر در این دوره، کافهنشینی شاعران و نویسندگان بود، سنتی که اگر چه هرگز به پایان نرسید، اما قدرتش را از دست داد. در دهههای سی، چهل و پنجاه، بسیاری از شاعران و نویسندگان سرشناس غروبها در کافهها جمع میشدند، و از بین کافههای تهران، کافه نادری و کافه فیروز میزبان شاعران و نویسندگان بود. در این کافهها اتفاقات مهمی رخ داد که از آن مقدار ناچیزی که تاکنون لابهلای خاطرات شاعران و نویسندگان آمده میتوان پی برد که چه وزنی از تاریخ در این دو کافه وجود دارد که کمتر به آن پرداخته شده است.
مهدی اخوان لنگرودی، شاعر ایرانی مقیم اتریش اخیرا کتابی منتشر کرده با نام «از کافه نادری تا کافه فیروز». این کتاب بخشی از خاطرات او با اهالی ادبیات در کافههای فیروز و نادری است. جدای از بعضی اشکالات کتاب (از جمله نثر ضعیف و اینکه حتی به تاریخ حدودی خاطرات هم اشارهای نشده) کتاب اخوان لنگرودی، روایتهای جالب و تازهای از کافهنشینی و زندگی بعضی از چهرههای شناخته شده ادبیات معاصر دارد.
من هم از اهالی قلمم
یکی از بخشهای قابل توجه کتاب، خاطرات مهدی اخوان لنگرودی از خسرو گلسرخی است، شاعری که بیش از شعرش به خاطر دفاع از خود در دادگاه و اعدام در راه عقیدهاش به شهرت رسید. زندگی گلسرخی همواره برای علاقمندان به تاریخ معاصر جالب بوده است. اخوان لنگرودی در این کتاب علاوه بر توضیح چگونگی آشنایی خود با گلسرخی، چند روایت جالب نیز از حضور او در کافه فیروز ارائه کرده است.
اخوان لنگرودی درباره آشنایی خود با گلسرخی مینویسد: «در اولین هفتهٔ ورود به تهران و آمدن دوبارهٔ ما به فیروز و قاطی شدن در جماعت تازه، به چندتایی برخوردیم که یکی از آنها دنیای سه تفنگداری ما را از ما گرفت و دیگر من و پشوتن و داوود از مرکزیت سه تفنگداری خارج شدیم. با آمدن و آشنایی با او ثابت شد که چهار تفنگداری هم در جهان میتواند اعلام حضور کند. کنار پنجرهٔ کافه فیروز به آفتاب نیمهجان و زرد غروبگاهی پاییز چشم دوخته بودیم. با پاهای استوار و محکمش از آن طرف خیابان میآمد. جوانی که سبیل پرپشت سیاهی لب بالایش را میپوشاند. با چشمهای میشی و کمی خمارآلود. پوست صورتش کمی پریده رنگ. کت و شلوارش مشکی با کراواتی قرمز که آویزان گردنش بود همراه با گرهٔ پهنی که در خود داشت. در چارچوب در گشوده شدهٔ فیروز چشم به جماعت درون کافه انداخت تا شاید آشنایی پیدا کند؟! از حرکاتش معلوم بود انگار با کسی قرار ملاقات دارد. من و پشوتن و داوود حرفهایمان را قطع کردیم. سرمان را به طرف او گرفتیم. دستهای آزاد و رها شدهاش که آنها را گاهی به یکدیگر میمالید که مثلا همین حالا گمشدهاش پیدا خواهد شد. در تمام این لحظات سینهٔ ستبرش را به جلو میداد و محکم ایستادنش را به رخ دیگران میکشید. به ناگهان سرش را به طرفمان گرفت و لبخندش را مثل میوهای که از درختش جدا شود به طرف ما پرتاب کرد و بیهیچ شک و شبههای انگار گمشدهاش را پیدا کرده است به طرف میز ما آمد. با دو، سه تا جملههای غیرمتعارف اما جدی دستش را به طرف یکیک ما دراز کرد: «من خسرو گلسرخی هستم. اجازه دارم روی میزتان بنشینم؟ اینجا همه یا شاعرند یا نویسنده مگر نه؟ من هم از اهالی قلمم. همه مگر چطوری آشنا میشوند. حتما یکی باید معرف ما باشد؟ من معرف خودم هستم. شما هم اگر دلتان میخواهد میتوانید...
«مهدی اخوان لنگرودی، پشوتن آلبویه و من داوود هوشمند» که در آشنایی با خسرو جور ما را کشید و حلقهٔ دوستی ما را به یکدیگر گره زد. آن شب آن قدر حرف توی حرف آمد که تا نیمههای شب بعد از بیرون آمدن از کافه فیروز و عبور از خیابان نادری و رسیدن تا دو راهی یوسفآباد بالا هیچ لحظهای را با حرفها و شعرهایمان خالی نگذاشتیم.
خانهام یعنی محل سکونتم در یوسفآباد بالا در ایستگاه اول بود – من و برادرم که از آمریکا آمده بود، در آن خانهٔ مجردوار زندگی میکردیم و این خانه میعادگاه دوستان شاعر، نویسنده و مجردهای یک لاقبایی مثل خودم بود! وقتی به ایستگاه اول رسیدیم، پشوتن راهی خانهاش شد. داوود هم ادامه دهندهٔ راهش تا میدان ژاله و خیابان دلگشا که تاکسی گرفت و رفت. من و گلسرخی با هم ماندیم، گویی سالهای سال با یکدیگر و در یکدیگریم. «خسرو! برویم بالا... شب را در خانهٔ ما بگذران. اگر راحتی و آزاد... جا برای هر دوتای ما هست.» دوستی ما از همان شب آغاز شد. ریشهدار و محکم و تا سالهای سال طول کشید. با خاطرههای بسیار و آن شب دوستی که هیچگاه فراموشم نمیشود.» (صفحات ۳۹ و ۴۰)
با کت و شلوار و کراوات کنار دریا
در بخش دیگری از کتاب اخوان لنگرودی از همراهی دوستان کافه فیروزش با او در زادگاهش لنگرود مینویسد و طبیعتا در این بین گلسرخی حضوری پررنگ داشت: «خسرو گلسرخی، زمستان و تابستان نداشت. هر وقت من کفش و کلاه میکردم برای رفتن به لنگرود، او هم با من میآمد. اگر تابستان بود بیشترش را در چمخاله میگذراندیم. روزها در چمخاله بودیم و شبها دوباره به لنگرود و به خانه بر میگشتیم.
خسرو، در کنار دریا هم کت و شلوار میپوشید و کراوات میزد! داوود هوشمند هم با خانوادهاش تابستانها میزد و میآمد به لنگرود در خانهٔ پدری و بیشتر چمخالهنشین بود. یعنی در آنجا زندگی میکرد. یکجورهایی جمع ما تکمیل میشد. پشوتن هم بیشتر تابستانها را در لنگرود میگذراند. در لنگرود که بودیم بعدازظهرهای تابستان وقتی آتش خورشید کم کم خاموش میشد، همهمان میزدیم و میرفتیم به خانهٔ پشوتن.» (صفحهٔ ۱۴۲)
غذای مورد علاقهٔ «دکتر گلسرخی» و ارادت او به میرزا کوچکخان
نویسنده کتاب «از کافه نادری تا کافه فیروز» ماجرای انتخاب نام فرزند خسرو گلسرخی را اینگونه روایت میکند: «نامگذاری پسر گلسرخی را درست یادم هست؛ و آن هم به خاطر عشق و علاقهٔ زیادی که به میرزا و جنگلیها داشت، پشوتن نام «دامون» را روی بچهٔ گلسرخی گذاشت و خسرو با شنیدن این نام از دهان پشوتن، چنان خوشحالی عظیمی را در خود احساس میکرد که خندههایش مثل رویش گلهای ابریشم شده بود در زیر پلکهایش.»
«دکتر» شدن یا به عبارتی دکتر خطاب کردن خسرو گلسرخی در خانه پدری اخوان لنگرودی هم ماجرایی خواندنی است: «در آن سالها در شهرستانها بیشتر کسانی را که لباس آراسته میپوشیدند مثلا کراواتی هم بر گردن و یقهٔ پیراهن داشتند، «دکتر» یا «مهندس» صدا میزدند. افرادی مثل مادر، نه فقط دنیا را نمیشناخت، حتی از شهر و دیار خود هم بیگانه بود. اگر صدای هواپیمایی را میشنید که گذرش از آسمان خانهاش بود، فورا به خیالی واهی میگفت: «همین حالا جنگ جهانی شروع شده روسها میخواهند پیاده شوند.»
گلسرخی دیگر خانهزاد شده بود. برای خودش جایگاهی و پایگاهی در خانهٔ ما داشت. مادرم او را به اسم صدا نمیزد. همیشه میگفت «آقای دکتر آمده، آقای دکتر رفته... و یا آقای دکتر کی میآیی؟... تو هم پسر من هستی دیگر... اما مواظب مهدی من هم باش... زیاد دیر نکنین... راستی ناهار چه میخوری برایت درست بکنم؟... شبها که هرگز پیدایتان نیست!»
راست میگفت. شبها همیشه با دوستان بودیم... همان کافه نادری و فیروز در خانهٔ پشوتن. بعدش هم تا انتهای سحر در خیابانهای کوچک شهر لنگرود قدم زدن و بحث کردن و شعر خواندن که هر کداممان آرزوی رسیدن به روشنای فکر را داشتیم. سرپایی در کافهای و یا رستورانی چیز کمی میخوردیم و همهٔ شب را با شعر چراغانیاش میکردیم.
گلسرخی موقع رفتن از خانه به مادر همیشه یک غذا را سفارش میداد که آن غذا را خیلی دوست میداشت. (مادر! ناهار «واویچکا» یادت نرود) دوتایی میرفتیم «بازار» و یا به کوچه و خیابانی که باز به خانهٔ پشوتن ختم میشد. پشوتن را برمیداشتیم و میرفتیم. به خیابانهای اصلی شهر به سراغ دوستان دیگر... اگر پشوتن نمیآمد دوتایی میرفتیم به سراغ مطبوعاتی "میرفطروس".» (صفحات ۱۵۰-۱۴۸)
کت و شلوار اشتراکی را دزد برد
خسرو گلسرخی، یک آرمانگرای تمام عیار بود که به عدالت و کمک به خلق تحت ظلم اعتقاد داشت. اعتقادات او در رفتارهای شخصیاش هم نمودهایی هر چند نمایشی پیدا میکرد، تا آنجا که به سفارش یک کت و شلوار مشترک با مهدی اخوان لنگرودی میکشد. اخوان لنگرودی مینویسد: «دانشجو بودم. یک پول بخور و نمیر از لنگرود میآمد تا در ماه با آن به تحصیلات عالیه بپردازم!! پدر دیگر فقط اسما ارباب بود. تمام ثروت، باغات چای و کارخانه و خیلی چیزهای دیگر را پسرانش، یعنی دو تا از برادرهای بزرگ که با او در کارخانه کار میکردند از بین برده بودند؛ و از آن همه ثروت تنها دکان و دکهای برایش باقی مانده بود که با آن امرار معاش میکرد و ما را هم گرسنه نمیگذاشت. راستش در اواخر عمر دیگر دست خالی بود، یعنی «رستم و یک دست اسلحه» و از آن همه بریز و بپاش دیگر خبری نبود؛ و من در تهران در خانوادهٔ برادرم علی زندگی میکردم و یللی تللی با دانشگاه و درس و مشق میگذشت. من با پول دانشجویی کم و خسرو با درآمد کمتر از من از روزنامهها که گاهی با نوشتن مقاله و نقد ادبیاتی دستمزدکی میگرفت، قرار بر این شد پولهایمان را روی هم بگذاریم و یک کت و شلوار تازه بخریم. در نتیجه پولهایمان را روی هم گذاشتیم، یک پارچهٔ مشکی کت و شلواری دست اول خریدیم و بردیم به خیاط خانهٔ «حافظ» در لالهزار که برایمان کت و شلوار درست کند و طوری هم برش بزند که به تن هر دو تای ما بخورد. از قضا تن و هیکل و اندازهٔ ما نزدیک به هم بود.
کت و شلوار با سلام و صلوات بعد از دو ماه انتظار و دلشوره دوختش پایان گرفت. پول اجرت لباس، که نصفش را کم داشتیم از دو تا دوست ثروتمند مثل خودمان! قرض گرفتیم و به رییس خیاط خانهٔ «حافظ» دادیم و آن را با خوشحالی به خانه آوردیم. همهٔ این دردسرها تنها به این خاطر بود که گاهی ما هم با کت و شلوار تازه، میان بقیه جولانی بدهیم، البته نه در گروه هنرمندان و روشنفکران... «خوش خیالی و خوش خوشکی». جلوی خانمها ما هم پزی بدهیم! سرنوشت این کت و شلوار چنین بود، سه روز به من تعلق داشت و سه روز به گلسرخی. من هر وقت آن را میپوشیدم، یک پوشت قرمز هم در جیب بالای کتش فرو میکردم، به اضافهٔ یک شال قرمز و کراوات رنگی... و خیلی شیک و پیک میرفتم به فیروز... و بعد به سر قرار... البته خسرو آن را بدون پوشت و شال میپوشید. فقط کراوات میزد.
دوستان چپگرا و طنزگو، چقدر دلخور از پوشیدن این کت و شلوار ما بودند. حتی یادم هست، یکی از نزدیکترین و بهترین دوستان من، منوچهر بهروزیان نویسنده، هر وقت مرا با این کت و شلوار میدید، به آرامی به شاعران بغلدستی میگفت: «به خدا، این مهدی اخوان لنگرودی با قاچاقچیان همکاری دارد! آخر مگر میشود با پول دانشجویی، این طوری پوشید؟» من هم با غرور بزرگی که داشتم چیزی به او نمیگفتم... فقط به اعتراض جوابش میدادم: «پول کت و شلوارمان قرضی است و این کت و شلوار سه روزش به من تعلق دارد و بقیه روزهای هفته به خسرو... حال خیالت راحت شد؟» سفت و سخت در آغوشم میگرفت: «شوخی کردم». عطر دریای جنوب را داشت و آفتاب داغ آسمانهای ولایتش را که گرمایش را در قلبم احساس میکردم.» (صفحات ۱۶۴-۱۶۳)
و البته داستان کت و شلوار نصف و نیمهای که دزد برد و واکنش خسرو گلسرخی که در چارچوب تفکرات خودش، به دزد حق میداد: «آن روز ساعت از سه بعدازظهر گذشته بود. بیحوصله زدم به کافه فیروز و منتظر ماندم تا خسرو بیاید... خسرو آمد. مهدی، چه هست؟ دلخوری؟ چرا امروز مثل از جنگ برگشتهها به فیروز آمدی؟ هوای روشنفکربازی به سرت زده؟ یا راه را داری گم میکنی؟ خبر داری که این روزها یکی دیگر از آلات و ابزار بچههای تازه به دوران رسیده زیادتر شده، ما که ضد شعرهایشان نیستیم ولی میبینی در چه روزگار سیاهی داریم نفس میکشیم! شعر ما باید سلاح جنگی ما باشد. بر ضد هر چه بیعدالتی... شعر نباید فقط روال بیخیالی را دنبال کند. ما دیگر احتیاج به شاعرانی چون «حمیدی شاعر» نداریم.»
[اخوان لنگرودی]: «هیچی بابا... دیشب که آمریکاییها، آپولو هوا میکردند تا آدمها روی کرهٔ ماه پیاده شوند. خانهٔ ما، خانهٔ من نه، البت خانهٔ برادرم... تو که آنجا زیاد آمدی... و آنجا را خوب میشناسی و میدانی، این خانه دو قسمتی است و در این خانه اتاقی را به من دادند و آن اتاق متعلق به من است. کتابها و یکی دو دست لباسهایم در آن است؛ و ایگاه تنهاییام هم در این اتاق هست... ما در قسمت اصلی آپارتمان همگی مشغول تماشا کردن «انسان» بودیم که بر کرهٔ ماه، پاهایش را رها کرده بود. برای ایستادن، خاکبرداری و رفتن و مشغول کردن جهانیان!... یعنی کرهٔ ماه هم فتح شد؟! معنیاش برایم این بود! در ذهنم به جستوجوی آن بودم. بعد از این به جای اینکه بشنویم دو راهی یوسفآباد نبود؟ راننده اعلام میکند کرهٔ ماه نبود؟ و با این تفکرات و هیجانات، آنچنان همهٔ ما مشغول ماه و انسان بودیم که اصلا نفهمیدیم، آن طرف راهرو همهٔ اتاقها به وسیلهٔ دزدها دارد خالی میشود.»
- «خوب، اینکه خیلی عادی است... دزد هم حق دارد...وقتی به مرز گرسنگی و بیفرهنگی برسد، به خانهها شبیخون میزند... مثل شغال به خاطر گرسنگی به لانهٔ خروسها و مرغها پناه میآورد. دزد حتی گاهی برای به دست آوردن کمترین اشیاء خودش را به هر آب و آتشی میزند! ما در سرزمین کوتولهها و قداره به دستان زندگی میکنیم!»
- «نه خسرو... از همهٔ این حرف و قصهها بگذریم... دزد... به یک دست کت و شلوار من و تو هم رحم نکرد ... آن را هم با خودش برد... حالیش نبود که من و تو با چه بدبختیای کت و شلوار تازهای را دست و پا کردیم تا خودمان به خودمان بقبولانیم که ما هم اسیر نرگس مستانه بودهایم!»
خسرو با کمی من من، افسرده و دلخور، شعری از شاملو زمزمه کرد:
«امروز شاعر باید
لباس خوب بپوشد
کفش تمیز واکسزده باید به پا کند
آنگاه در شلوغترین نقطههای شهر
موضوع وزن و قافیهاش را، یکییکی
با دقتی که خاص خود اوست
از بین عابران خیابان جدا کند»
«مهدی! مهم نیست... شعر تازه چه گفتی؟» با چنین پرسشی مرا از حال و هوای دزد و کت و شلوار بیرون آورد!
«راستی خسرو، شعر تازهای گفتم... کارگری است. از کسی سخن میگویم که با کار و زحمت و با نور آفتاب، سوخته و قهوهای میشود.» (صفحات ۱۶۶-۱۶۴)
***
از کافه نادری تا کافه فیروز
مهدی اخوان لنگرودی
نشر مروارید
چاپ اول، ۱۳۹۲
۲۳۲ صفحه
۸۸۰۰ تومان
منبع: سایت تاریخ ایرانی
تعداد بازدید: 818