15 تیر 1392
اردشیر زاهدی، داماد محمدرضا پهلوی که تا آخرین لحظات عمر شاه سابق ایران در کنار او بود، در کتاب خاطرات خود" 25 سال در کنار پادشاه" به بیان وقایع آخرین هفته های عمر محمدرضا پرداخته است که نظر به اهمیت تاریخی این خاطرات، منتشر می شود، گفتنی است محمدرضا پهلوی 5 مرداد 1359 در مصر درگذشت و جسد وی در کنار جسد رضاخان در مسجد الرفاعی قاهره مدفون شده است.
من 25 سال تمام به انحای مختلف در کنار شاه بودم، من هم داماد شاه بودم و هم دوست صمیمی او. شاید کمتر مورد مشابهی را بتوان یافت که یک نفر داماد حتی پس از جدایی و طلاق از همسرش همچنان دوست صمیمی پدر همسرش باقی بماند!
شاه آدم باهوشی بود اما متأسفانه ضعف کارآکتر داشت و اصلاً به درد موقعیتهای مشکل و مواقع اضطراری نمیخورد. او پادشاهی بود که برای مواقع آرامش ساخته شده بود. به محض آنکه مشکلی پیش میآمد خودش را میباخت و سلسله اعصابش در هم میریخت.
دوست ندارم اکنون که او در این دنیا نیست و نمیتواند پاسخگو باشد این حرفها را بزنم اما باید بگویم که در جریان حوادث 25 تا 28 مرداد ماه سال 32 هم خود را به کلی باخته بود و به همین خاطر از کشور خارج شد.
هر وقت با هم تنها میشدیم میگفت: «اگر مرا آزاد گذاشته بودند ترجیح میدادم در آمریکا یک مزرعه بزرگ میخریدم و کشاورزی میکردم.» اشکال دیگر اعلیحضرت این بود که به اطرافیانش اعتماد بیمورد داشت و حرفهای دروغ اشخاص متملق و چاپلوس را میپذیرفت.
تقریباً ده روز قبل از رفتن (آیتالله) خمینی به ایران آقای پاکروان رئیس اسبق ساواک به من اطلاع داد که شاه میخواهد مملکت را ترک کند. او با اصرار از من میخواست تا شاه را تشویق به ماندن در ایران کنم و میگفت اگر شاه برود ارتش ماجرای 28 مرداد 32 را تکرار نخواهد کرد. من این مطلب را به شاه گفتم و او گفت: «ارتش! ارتش ممکن نیست به من خیانت کند!»
بعد که در خارج شنید قرهباغی اعلامیه بیطرفی ارتش را امضاء کرده است فوقالعاده عصبانی شد و تا مدتی قرهباغی را فحش میداد.
اردشیر زاهدی-محمدرضا پهلوی
یک جمله شاه هرگز از یادم نمیرود. زمانی که در دنیا سرگردان شده بود و میکوشید برای عمل جراحی و معالجه به آمریکا بیاید و واشنگتن او را راه نمیداد در تماس تلفنی به من گفت: «اردشیر جان! در این دنیای بزرگ آیا جایی برای پناه دادن من پیدا نمیشود؟!»
محمدرضا شاه در سالهای پایان سلطنت خود عمیقاً دچار افسردگی بود. چه کسی را در دنیا سراغ دارید که از ابتلای خود به بیماری کشنده سرطان مطلع باشد و داروهای مخصوص بیماران سرطانی را مصرف کند و دچار افسردگی نشود؟ او در دو سال آخر حکومت خود به هیچ چیز علاقه و توجه نشان نمیداد و حتی خانم گیلدا آزاد (طلا) دوست دختر مورد علاقهاش را هم ترک کرده بود. مشکل دیگر اعلیحضرت بها دادن زیاد ایشان به زنان بود و به طور عجیبی از زنان حرفشنوی داشت.
متأسفانه نفوذ شهبانو فرح روی ایشان و تصمیمات زنانهای که شهبانو تحتتأثیر دوستان و فامیل خود میگرفتند بزرگترین لطمات را بر سلطنت شاه وارد آورد. وی تا آخرین روز حیات، رضا قطبی را لعن و نفرین میکرد و میگفت آن نطق کذایی را قطبی نوشت و به دست من داد تا بخوانم. اشاره ایشان به آن نطق معروف بود که مردم اسم آنرا «غلط کردم» گذاشته بودند و شاه را به خاطر آن تحقیر میکردند.
مدتی بعد که در مراکش میهمان سلطان حسن دوم بودیم،دریادار کمالالدین حبیباللهی فرمانده نیروی دریایی شاهنشاهی که موفق شده بود با کمک قاچاقچیان انسان از راه کوههای صعبالعبور کردستان به عراق و از آنجا به ترکیه بگریزد خود را به ما رساند و داستانهای شگرفی را برایمان تعریف کرد.
البته باید بگویم اکثر فرماندهان ارتش افراد بیوجود و فاقد ابتکار و ذلیل و زبونی بودند و تنها هنر آنها دزدی بود.
پدرم (سپهبد زاهدی) میگفت شاه عمد دارد که افراد فاقد ابتکار و ذلیل و زبون را اطراف خود جمع کند تا این افراد قدرت کودتا و براندازی شاه را نداشته باشند. مثلاً ارتشبد غلامرضا ازهاری که رئیس ستاد ارتش بود شاید باورتان نشود اگر بگویم یک ترس عجیبی از گربه داشت و چون در کودکی گربه او را پنجه کشیده بود همیشه از گربه میترسید! آن وقت سکان اداره مملکت در خطرناکترین و بحرانیترین شرایط را به دست این آدم که از گربه میترسید – داده بودند!
این دریادار حبیباللهی از آن دزدهای روزگار بود و در ایامی که فرمانده نیروی دریایی بود تا توانست دزدی کرد و پولها را به خارج فرستاد و اکنون در آمریکا و انگلستان دارای اوضاع اقتصادی رشگبرانگیزی است.
حبیباللهی که از تهران آمده بود و همه ما را مشتاق شنیدن اخبار و گزارشات دست اول میدید شروع به صحبت کرد. او هر چه بیشتر صحبت میکرد ما در بهت زیادتری فرو میرفتیم. دریادار حبیباللهی گفت که ارتشبد قرهباغی با امان از انقلابیون با آنها سازش کرده و ارتش را به پادگانها بازگردانده و پشت بختیار را خالی کرده است.
اعلیحضرت با شنیدن این مطلب به زمین تف کرده و گفتند این مردک مادر... خواهر... را من از روستاهای اردبیل آوردم و ترقی دادم و به ریاست ستاد رساندم، اما او به من خیانت کرد.
خانم فریده دیبا که معلوم بود از زمان ازدواج دخترش با شاه همیشه بغض خود را فرو داده و امکان اظهارنظر و یا مخالفت در حضور شاه را نداشته است، در جلو همه به اعلیحضرت گفت: «شما فرمانده کل قوا بودید و اگر صحبت از خیانت باشد شما خیانت کردهاید که افسران و درجهداران و قوای تحت امر خود را رها کرده و گریختهاید. یک نفر فرمانده باید آخرین نفری باشد که عرصه را ترک میکند. امثال قرهباغی فهمیدهاند بازگشتی برای شما متصور نیست و در واقع خواستهاند جان خودشان را نجات بدهند!»
این اظهارات باعث رنجش اعلیحضرت شد و اعلیحضرت پس از چند دقیقه سکوت اظهار داشت: «من صحنه را به میل خودم ترک نکردم. آمریکاییها و دوستان انگلیسیام به من گفتند که خوب است شما در مواقع خونریزی در ایران نباشید تا کشت و کشتارها به نام شما تمام نشود.»
تازه اینجا بود که همه فهمیدند آمریکاییها میخواستهاند در غیاب شاه ماجرای سال 1954 را در ایران تکرار کنند و با توسل به قوای ارتش مردم را شدیداً سرکوب نمایند.
دریادار حبیباللهی ادامه صحبت را در دست گرفت و در تأیید اعلیحضرت گفت: «افسران عالیرتبه و وفادار مانند سپهبد بدرهای و سرلشکر نشاط قصد کودتای خونینی را داشتهاند اما قرهباغی با برگرداندن ارتش به پادگانها موقعیت آنها را تضعیف کرد و باعث شد گارد شاهنشاهی به تنهایی دست به کودتا بزند و در واقع خودکشی کند، به طوری که مردم با سنگ و کوکتل مولوتوف و بطریهای آتشزا و سلاحهایی که از اسلحهخانه نیروی هوایی تهیه کرده بودند به قوای گارد جاویدان (سرلشکر نشاط) و گارد شاهنشاهی (سپهبد بدرهای) در خیابان تهراننو و میدان شهناز حملهور شده و آنها را نابود کرده بودند.
حبیباللهی مدعی شد که قرهباغی با انقلابیون همکاری میکرده و حتی خبر احتمال کودتا توسط گارد را به آنها اطلاع داده بود!
او داستانهای عجیبی هم در مورد همکاری ارتشبد، حسین فردوست با انقلابیها تعریف کرد که برایمان باورنکردنی بود.
حبیباللهی که در جلسات فرماندهان ارشد مشارکت فعال داشت لیست بلندبالایی از افسران ارشد را که علیه اعلیحضرت صحبت کرده و یا با کودتا مخالفت کرده و یا با انقلابیون تماس گرفته بودند ارائه کرد.
او اطلاع داد که سپهبد امیرحسین ربیعی فرمانده نیروی هوایی با تجهیز یک اسکادران بمبافکن قصد بمباران مقر (آیتالله) خمینی و همکاران او را داشته اما چند نفر از افسران نیروی هوایی نقشه او را خنثی کرده بودند.
یکی از حضار که حرفهای حبیباللهی را با دقت گوش میکرد با شنیدن این مطلب از روی چاپلوسی گفت: «این افراد بعدها چطور میتوانند بایستند و به روی اعلیحضرت نگاه کنند!» خود شاه با شنیدن این حرف چاپلوسانه پوزخندی زد که ما معنای آن پوزخند را فهمیدیم.
اولاً وضع جسمانی شاه روز به روز تحلیل میرفت و امیدی به زنده ماندن ایشان برای حتی چند ماه آینده نبود و ثانیاً اوضاع و احوال ایران نشان میداد که دیگر هیچ شانسی برای بازگشت سلطنت وجود ندارد. موقعی که در مراکش بودیم حملات دولت جدید انقلابی ایران به سلطان حسن دوم شدت گرفت و او را به خاطر پناه دادن به شاه مورد حمله قرار میداند و مراکش را تهدید به انتقام میکردند.
سلطان حسن دوم که از دوران جوانی با اعلیحضرت دوست بود و بعضی سالها حتی دو سه بار به ایران میآمد و میهمان خانواده سلطنتی میشد و در اداره بعضی سرمایهگذاریها با شاه شریک بود این تهدیدات را جدی گرفت و یک روز به ما اطلاع داد که جان شاه در خطر است و برابر اطلاعات رسیده از سازمان جاسوسی فرانسه (متحد مراکش) یک گروه تروریستی برای کشتن شاه به مراکش اعزام شدهاند. ما در آن موقع در «کاخ بهشت بزرگ» رباط که اختصاص به میهمانان عالیرتبه داشت اسکان داده شده بودیم.
شاه با شنیدن این مطلب گفت باید هر چه زودتر از این کشور برویم زیرا عربها ذاتاً افراد بیعاطفهای هستند و ممکن است این مردک (سلطان حسن دوم) حتی ما را دستگیر و تحویل رژیم انقلابی بدهد.
مراکش از جمله کشورهای فقیر عرب – آفریقایی است که در دوران سلطنت شاه کمکهای مالی و اقتصادی سخاوتمندانهای از ایران دریافت میکرد. حتی سلطان حسن دوم در جنگ با چریکهای مخالف دولت مرکزی (پولیساریو) از ایران کمک نظامی میگرفت و مستشاران نظامی ایران برای این منظور به مراکش رفته بودند.
خود سلطان حسن با والاحضرت اشرف دوستی شخصی داشت و زمانی از ایشان خواستگاری رسمی کرده بود. من به اعلیحضرت عرض کردم که وینستون چرچیل جمله معروفی دارد و میگوید: «دنیا برای شکست خوردگان جایی ندارد!»
شاه گفت: «منظورت این است که ما شکست خوردهایم؟!»
عرض کردم: «اگر شکست نخوردهایم پس اینجا چه میکنیم؟!»
فرزندان شاه در آمریکا تحصیل و زندگی میکردند و بیشتر سرمایههای اعلیحضرت و خانواده پهلوی هم به بانکهای آمریکایی سپرده شده بود. البته اعلیحضرت سرمایههای قابل توجهی هم در بانکهای اروپا و به ویژه سوئیس داشتند.
اعلیحضرت علاقه زیادی به رفتن به آمریکا نشان میدادند و به این ترتیب آمریکا را دچار بحران کرده بودند. اگر آمریکا شاه را میپذیرفت روابطش با دولت جدید ایران بحرانی میشد و منافع حیاتی او در ایران و منطقه به خطر میافتاد و اگر شاه را نمیپذیرفت موجب ناامیدی همه رهبران منطقه و دوستان آمریکا در جهان میشد و آنها نسبت به وفاداری آمریکا دچار تردید میشدند و از خود میپرسیدند که آیا این سرنوشت آینده ما نخواهد بود؟!
اعلیحضرت در خارج که بودیم مرتب غصه میخوردند که چرا در سال 1342 کار را یکسره نکرد و طبق توصیه اسدالله علم (آیتالله) خمینی را به جوخه اعدام نسپرد. ایشان میگفت که در مبارزه با روحانیون، هم پدرشان اشتباه کرد و هم خودش خطر آنها را دست گم گرفت!
حقیقت این بود که در سال 1342 اعلیحضرت بیمیل نبود که کار (آیتالله) خمینی را یکسره کند اما مطابق قانون اساسی نمیتوانست یک مجتهد مسلم را به اعدام بسپارد و از طرفی روحانیون هم ممکن بود علیه دستگاه سلطنت اعلام جهاد کنند! اعلیحضرت تا آخرین لحظات عمر حیاتش هویدا را لعن و نفرین میکرد و او را باعث و بانی نابودی مملکت میدانست.
من در آن لحظات به اعلیحضرت توصیه گذشته خودم را یادآوری کردم همان موقع که آن نامه معروف علیه (آیتالله) خمینی چاپ شد و باعث بروز اغتشاش در کشور گردید من به اعلیحضرت توصیه کردم فوراً هویدا را دستگیر و به جرم نوشتن نامه محاکمه و مملکت را آرام کند! اما اعلیحضرت به جای قبول این نصیحت و توصیه مشفقانه بنده را متهم به خصومت شخصی با هویدا کرد.
زمانی که در پاناما بودیم شاه با ناراحتی ضمن یادآوری علل بروز انقلاب قبول کرد که در برخورد با اغتشاشات روزهای آغازین نهضت تعلل و کوتاهی کرده و فریب هویدا را خورده است.
اعلیحضرت تعریف کرد که چطور وقتی از نعمتالله نصیری (رئیس ساواک) پیرامون شورشهای تبریز توضیح میخواسته، هویدا به کمک نصیری شتافته و برای آنکه بیکفایتی ساواک را توجیه کند گفته است شورشیان مشتی کمونیست و تودهای هستند که از آن طرف مرزها آمدهاند!
این دو نفر مدتها این فکر را به مخیله شاه انداخته بودند که کمونیستها (تودهایها) در پشت این حوادث هستند! پس از وقوع تظاهرات و آشوبهای تبریز شاه در یک مصاحبه اعلام کرد که باورش نمیشود تبریزیها این کارها را کرده باشند و او معتقد است که این افراد همه از آن سوی مرز آمده بودند.
من به شاه عرض کردم: قربان! ترکیه همپیمان ما در پیمان نظامی ناتو است و با ما قرارداد امنیتی دارد و اجازه نمیدهد حتی یک نفر به طور غیرقانونی از مرز آن کشور به ایران عبور کند. مرز اتحاد شوروی هم با وسایل راداری پیشرفته کنترل میشود و حتی یک کلاغ هم نمیتواند از آن طرف مرز بپرد و وارد ایران شود.
گفتن این حرف که شورشیان از آن طرف مرز آمدهاند در شأن اعلیحضرت نیست، و باعث مضحکه ایران در دنیا میشود و جهانیان سئوال میکنند این چه مملکتی است که صدها هزار نفر میتوانند از مرزهای آن به طور غیرقانونی عبور کنند؟!
اعلیحضرت گزارش بلندبالایی را که توسط ساواک تهیه شده بود نشانم داد و من دیدم که ساواک ضمن اشاره به عضویت یک آذربایجانی در کادر رهبری اتحاد شوروی (پولیت بورو) نتیجه گرفته است که حیدر علیاف که اصالتاً متولد زنجان است اهداف ناسیونالیستی دارد و دنبال اتحاد دو آذربایجان میباشد و به همین خاطر آشوبهای تبریز را دامن زده است.
خدمت شاه عرض کردم: «چطور تا قبل از انتشار نامه علیه (آیتالله) خمینی این مسائل نبود؟!»
معلوم بود که خود شاه هم به این حرفها اعتقاد ندارد اما دنبال خودفریبی است و نمیخواهد باور کند که پس از یک دوره نسبتاً طولانی آرامش و سکون مملکت به طرف ناامنی و سقوط پیش میرود. همه ساله به دستور اعلیحضرت بودجه هنگفتی در اختیار ساواک قرار میگرفت و ساواک هم برای آنکه نشان بدهد لایق دریافت این بودجه عظیم است داستانهای عجیب و غریب جاسوسی درست میکرد و طی گزارشاتی به عرض شاه میرساند.
مثلاً گزارش میکردند که در فلان شبنشینی خصوصی در برلین صدراعظم آلمان از نزدیکی بیش از حد ایران به انگلستان انتقاد کرده و گفته نمیداند چرا شاه ایران فرصتهای اقتصادی به آلمان نمیدهد.
یا متن گفتگوی رهبر حزب کارگر در جلسه خصوصی حزب را میآوردند و به شاه میدادند و متأسفانه اعلیحضرت سئوال نمیکردند که چگونه شما به این مطالب دست یافتهاید؟!
ساواک حتی یک بار مدعی شده بود که در دفتر نخستوزیر انگلستان شنود گذاشته است.
اعلیحضرت از این مطلب خوششان میآمد. اصولاً اعلیحضرت از جوانی به داستانهای پلیسی و خصوصاً داستانهای شرلوک هلمز و مایک هامر علاقه وافری داشتند و ساواک هم با اطلاع از این علاقه شاه برای ایشان داستان میساخت. آنها گاهی اوقات هم برای نشان دادن کارایی ساواک عدهای را میگرفتند و متهم به کارهایی میکردند که اصلاً صحت نداشت. مثلاً یک گروه روشنفکری را که شب شعر برگزار میکرد و هر ماه در خانه یکی از شعرا و نویسندگان (بیشتر مطبوعاتی) دوره میگذاشت و تمایلات چپی داشت گرفتند و برای آن که کار خود را مهم جلوه بدهند اعلام کردند که این گروه قصد گروگانگیری و ربودن والاحضرت ولیعهد و سایر فرزندان شاه را داشتهاند. دو نفر از اعضای این گروه بعداً اعدام شدند.
در نتیجه این گزارشات بیاساس اعلیحضرت به همه کس و همه چیز بدبین شده بودند و همه را به چشم جاسوس «سیا» و یا اینتلیجنت سرویس و یا ک – گ – ب میدیدند!
اشکال دیگر ساواک (در زمان مدیریت نصیری) این بود که با هویدا ساخته بودند و مطابق میل نخستوزیر گزارشات مثبت در مورد پیشرفتهای همه جانبه و توسعه امور مملکت به شاه میدادند و تصویری از خوشبختی و رفاه و سعادت مردم ایران را در پیش چشمان شاه میگشودند. گویی در این مملکت حتی یک ناراضی هم وجود ندارد.
متأسفانه شاه این مطلب را باور کرده بود و وقتی در جریان تأسیس حزب فراگیر رستاخیز اعلام شد که هر کس در این مملکت ناراضی است میتواند بیاید پاسپورت خود را بگیرد و برود، تنها یک نفر تقاضای خروج از مملکت را داد و شاه با توجه به این مطلب همیشه میگفت: «در این مملکت یک نفر ناراضی بود که او هم پاسپورتش را گرفت و رفت!»
ارتشبد نصیری (رئیس ساواک) به جای پرداختن به وظایفش به یک ماشین امضاء تبدیل شده بود و اداره ساواک با پرویز ثابتی بود.
نصیری در شمال ایران و در کیش به ساختمانسازی سرگرم بود و فعالیتهای اقتصادی میکرد. اشکال دیگر او علاقه مفرطش به ارتباطات جنسی گسترده با زنان بود و اوقات خود را به این امور میپرداخت و از وظایف کاریاش بازمیماند. باید بگویم که اصولاً انتخاب نصیری برای ریاست ساواک کار درستی نبود و نصیری قابلیتهای لازم برای کارهای امنیتی و اطلاعاتی را نداشت. او چون سالها در گارد شاهنشاهی خدمت کرده و در جریان حوادث 25 تا 28 مرداد سال 32 هم وفاداری خودش را به شاه نشان داده بود به این پست رسید و لیاقت بیشتری از خود نشان نداد.
شاه از او خوشش میآمد چون نصیری خودش را سگ اعلیحضرت مینامید. اینکه او خود را چاکر مینامید از روی احترام بود و «چاکر» در فرهنگ فارسی از گذشتههای دور وجود داشته و برای عرض احترام و ارادت به کار میرفته و اکنون هم به کار میرود. اصولاً لفظ «چاکر» یک اصطلاح درباری بوده است. اما اینکه یک نفر خود را سگ بنامد برای ما قابل قبول نبود.
من در طول زندگیم دو نفر را به کلی فاقد کارآکتر دیدهام. اولی همین ارتشبد نصیری بود که خود را سگ شاهنشاه مینامید و دومی دکتر اقبال بود که میگفت غلام خانهزاد شاهنشاه است.
جالب اینکه چندین بار میان اسدالله علم و دکتر اقبال بر سر به کار بردن این اصطلاح دعوا و درگیری شده بود و اقبال میگفت او اصطلاح «غلام خانهزاد» را ابداع کرده و علم مدعی بود که قبل از وی پدرش هم غلام خانهزاد اعلیحضرت رضاشاه و محمدرضاشاه بوده است!
شاه دچار توهم بود و این توهم را همین اطرافیان خائن و چاپلوس و متملق و دروغگو به ذهن او انداخته بودند.
حتی در آمریکا هم مخالفان سیاسی وجود دارند حتی در انگلستان هم زندانیان سیاسی وجود دارند. چطور شاه باورش شده بود که در ایران فقط یک ناراضی وجود داشته و او هم از کشور خارج شده است. هنوز برای من مبهم است!
اعلیحضرت فقط روزی متوجه پایان کار خود شد که با هلیکوپتر از فراز تهران به تماشای تظاهرات مردم پرداخت و شخصاً دید که میلیونها نفر در خیابانهای تهران با مشتهای گره کرده شعار «مرگ بر شاه» میدهند.
بعدها شهبانو فرح برایم تعریف کرد که شاه بعد از بازگشت از آن بازدید هوایی دستور داد تمام افراد فامیل و نزدیکان خانوادههای پهلوی و دیبا به فوریت از کشور خارج شوند. همه کسانی که به نوعی وابسته به دو خانواده پهلوی و دیبا بودند به فوریت کشور را ترک کردند. افسران عالیرتبه ارتش و مدیران بلندپایه مملکتی با کسب اجازه از شاه از مملکت خارج شدند و فقط شخص شاه و شهبانو تا روز نخستوزیری بختیار در کشور باقی ماندند. تنها کسانی گیر افتادند که از نظر شاه در طول 13 سال گذشته به نوعی خیانت کرده و آشوبهای مملکت ناشی از عملکرد اشتباه آنها بود.
موقعی که در پاناما بودیم اعلیحضرت از اعدام بعضی سران رژیم شاهنشاهی توسط دادگاه انقلاب اظهار خوشوقتی میکردند اما از اعدام سپهبد امیرحسین ربیعی فرمانده نیروی هوایی و سرتیپ خسروداد فرمانده هوانیروز ناراحت شدند.
اعلیحضرت این دو نفر را زندانی نکرده بودند و آن دو فرصت کافی برای فرار از کشور را داشتند. لیکن دیر جنبیدند و به دام افتادند. فرزند والاحضرت اشرف هم که فرمانده یگان هاورکرافت نیروی دریایی در بندرعباس بود نتوانسته بود از کشور بگریزد.
شاه به روان سپهبد ربیعی درود میفرستاد و به یاد میآورد که در موقع خروج از ایران ربیعی و خسروداد خود را به روی پاهای شاه انداخته و از او خواسته بودند تا چند ساعت دیگر در ایران بماند و به آنها اجازه بدهد تا مخالفان را بمباران هوایی کند.
داستان عزیمت شاه از کشور و سرگردانی او در مصر، مراکش، پاناما، مکزیک، گرانادا و آمریکا بسیار تکاندهنده است.
من یک جمله شاه را هرگز از یاد نمیبرم. هنگامی که آمریکاییها به بهانههای مختلف میکوشیدند تا از ورود وی به آمریکا جلوگیری کنند اظهار داشت: «ای کاش هرگز به دنیا نیامده بودم!»
در آن روزهای پایان عمرش همه نزدیکانش نقاب از چهره کنار زدند و روی واقعی خود را به او نشان دادند. جعفر شریف امامی و محمدجعفر بهبهانیان و هوشنگ انصاری که هر یک مقادیری از اموال شاه را در خارج کشور سرپرستی میکردند هر یک به توان خود تا توانستند از اموال شاه دزدیدند.
در مصر شاه بهبهانیان را احضار کرد و او از سوئیس به آنجا آمد و شاه از او خواست تا اسناد مربوط به اموال غیرمنقول و منقول را به او برگرداند و به بانکهای سوئیس اطلاع دهد که از آن پس شاه شخصاً حسابهای خود را سرپرستی خواهد کرد.
شریف امامی را هم احضار کرد که او نیامد و تلفنی اطلاع داد که آنچه مربوط به شاه بوده است را به حسابهای ایشان منتقل کرده است. هوشنگ انصاری هم بیادبی کرده و نیامد و گفت مشغله کاریاش اجازه مسافرت را به او نمیدهد.
در آن روزهای خروج از ایران عدهای همراه شاه و شهبانو بودند. من هم از آمریکا به آنها پیوسته بودم.
مدتی قبل از سقوط رژیم عدهای از دانشجویان و مخالفان حرفهای ایران (مقیم آمریکا) به سفارت ایران حمله کرده و آن را اشغال کردند و من به ناچار نتوانستم در سر کار خودم حاضر شوم. از آن پس اداره سفارت را جوان کم سن و سالی به نام روحانی در دست گرفت که داماد ابراهیم یزدی وزیر امور خارجه دولت بازرگان بود. (وقتی که هنوز رسمیت نداشت و یک دولت سایه در کنار دولت بختیار بود.) اما دولت آمریکا با اشغالکنندگان سفارت برخورد نکرد و حاکمیت دولت جدید انقلابی و سفیر خود خوانده آنها بر سفارت را پذیرفت.
یکی از دوستان صمیمی شهبانو هم در ایران جا مانده بود و علیاحضرت بیم آن داشتند که او به دست انقلابیون بیفتد و اعدام شود. این فرد آقای فریدون جوادی بود که اعلیحضرت از او متنفر بودند و همیشه بین ایشان و شهبانو بر سر این شخص دعوا بود. شاه او را بچه خوشگل مینامید و همیشه به شهبانو میگفت که خوب است این بچه خوشگلها را از دور خود دور کنید(!) اما شهبانو اهمیتی نمیداد و از فریدون جوادی حمایت میکرد.
واقعیت این است که از سال 1353 یا 54 به بعد که اعلیحضرت پای دختر سرلشکر آزاد را به کاخ باز کرد شهبانو برای مقابله به مثل و انتقامجویی از شاه با افرادی مانند فریدون جوادی رفت و آمد میکرد.
متأسفانه این فریدون جوادی موفق به فرار از ایران شد و به آمریکا آمد و در نیویورک موقعی که شاه در بیمارستان بستری بود خودش را به شهبانو رساند و باعث عذاب و ناراحتی شاه در آن روزهای آخر عمر گردید.
ماجرای فراری دادن فریدون جوادی از ایران هم بسیار جالب است و شهبانو فرح برای آنکه او را از ایران خارج کنند یک میلیون دلار به فرزند راننده شاه که در لندن زندگی میکرد و دوستانی در ایران داشت دستمزد پرداختند.
موقعی که در مصر بودیم یک شب در سر میز شام خانم جهان سادات، همسر رئیس جمهوری مصر که یک زن اصفهانیالاصل و بسیار خونگرم و مهربان بود از شاه سئوال کرد که چرا در برابر مخالفان شدت عمل از خود نشان نداده و دچار بیارادگی و انفعال و شکست شده است؟
شاه گفت که بدش نمیآمده نهضت را متلاشی کند اما فرار سربازان از پادگانها و حملة مسلحانه یک سرباز وظیفه به افسران گارد شاهنشاهی در سالن ناهارخوری این فرصت را از او گرفت و معلوم بود که در این شرایط اگر دستور کشتار مخالفان را صادر میکرد افسران و درجهداران و به ویژه سربازان تبعیت نمیکردند و چه بسا که علیه خود وی اقدام کنند.
سپس خانم جهان سادات از قاطعیت شوهرش و مردانگی او در کشتار مخالفان و به ویژه اعضای اخوانالمسلمین و مسلمانان بنیادگرا تعریف و تمجید کرد که در واقع تعرضی به شاه و ضعف او بود.
پرزیدنت سادات که تا آن موقع ساکت نشسته بود برای اینکه جو را عوض کند و موضوع صحبت را تغییر دهد مطلب تاریخی بسیار جالبی را به یاد شاه آورد و گفت که شاه را برای اولین بار در مراسم خواستگاری ایشان از علیاحضرت ملکه فوزیه دیده است.
شاه کنجکاو شد و توضیح بیشتری خواست و پرزیدنت سادات گفت: «وقتی که ولیعهد جوان ایران (شاه بعدی) برای خواستگاری از پرنسس فوزیه به قاهره آمده بود او جزو کادر افسران تشریفات ارتش در مراسم استقبال از ولیعهد ایران بوده است!
محمدرضاشاه از این یادآوری تاریخی خیلی خوشحال و مشعوف شد و متلکهای چند لحظه قبل جهان سادات را فراموش کرد.
باید بگویم که پرزیدنت سادات مرد وفاداری بود و علیرغم حملات شدید دولت انقلابی جدیدالتأسیس شاه را پناه داد و از او در کاخ پذیرایی دولت پذیرایی گرمی کرد.
برای نخستین بار در تاریخ میخواهم به عنوان وزیر خارجه اسبق ایران و مطلعترین شخص عرض کنم که عامل اصلی صلح اعراب و اسرائیل و به ویژه عامل اصلی امضای قرارداد صلح میان اسرائیل و مصر شخص شاه بود و لاغیر!
ایران در آن زمان یک میلیارد دلار به مصر کمک مالی بلاعوض داد تا با استفاده از آن کانال سوئز (تنها منبع درآمد ارزی مصر) را لایروبی و بازگشایی کند. در حدود همین مبلغ را هم به اسرائیل دادیم و چون روابط خوبی با هر دو کشور داشتیم توانستیم آنها را به مذاکره و امضای قرارداد صلح متقاعد کنیم.
البته امضای قرارداد بعدها انجام شد اما پایهگذار این صلح شخص شاه ایران بود و تاریخنگاران در آینده باید به این مطلب توجه کنند.
موقعی که در مصر بودیم شاه به یاد جلسات احضار ارواح والاحضرت اشرف در تهران افتاد و تصمیم گرفت در مصر به احضار روح پدرش بپردازد و با او گفتگو کند.
در تهران والاحضرت اشرف با استفاده از چند هیپنوتیزور و مدیوم قوی و احضارکننده ارواح جلسات احضار ارواح را به طور مرتب برگزار میکرد. آن موقع یک استوار در ارتش بود که قدرت روحی خارقالعادهای داشت و احضار ارواح میکرد. یک نفر نویسنده پا به سن هم در مؤسسه اطلاعات بود که مطالب جالبی در مورد احضار ارواح مینوشت و خودش هم استاد در این فن بود.
من گاهی در جلسات احضار ارواح حاضر میشدم و هنوز هم تصورم این است که احضار روح در کار نیست، بلکه شخص هیپنوتیزور که مدعی احضار ارواح است در واقع حاضرین در جلسه را به خواب مغناطیسی میبرد و وقتی آنها همه در خواب مغناطیسی هستند به آنها میقبولاند که در حال صحبت با روح موردنظرشان هستند. (تصور من این است و شخصاً با آنکه در چندین جلسه احضار ارواح شرکت کردهام نسبت به این مطلب بیاعتماد هستم!)
به هر حال یک نفر احضارکننده ارواح پیدا کردند و آن چند شب که در مصر بودیم بازی احضار ارواح برقرار بود و شاه که به شدت بیمار بود و در اثر استفاده از داروهای قوی ویژه بیماران سرطانی دچار توهمات ذهنی شده بود ادعا میکرد با رضاشاه و قوامالسلطنه و محمدعلی فروغی تماس گرفته و آنها چه و چه به او گفتهاند!
حالا چطور یک نفر احضار کننده روح که مصری بود و زبان فارسی نمیدانست ترتیب ملاقات شاه و گفتگوی او را با رضاشاه و رجال متوفی ایران داده بود برای ما هنوز لاینحل مانده است.
در مصر که بودیم دیوید راکفلر بانکدار معروف آمریکایی و یکی از چند نفر سرمایهدار بزرگ جهان و صاحب بانک معروف «چیس مانهتن» که گفته میشود دارایی او و خانوادهاش (خانواده راکفلر) بیشتر از داراییهای دولت آمریکا است به دیدن شاه آمد. باید بگویم در میان دوستان آمریکایی شاه که بعضی از آنها دوست صمیمی من هم هستند هیچکس را مانند آقای هنری کیسینجر، فرانک سیناترا، ریچارد نیکسون و دیوید راکفلر باعاطفه و رفیقدوست و پایمرد ندیدم!
مطمئناً اگر پیگیریهای دیوید راکفلر و نفوذ او نبود شاه را در پاناما تحویل داده بودند. فرانک سیناترا و نیکسون و کیسینجر مرتباً به شاه تلفن میزدند و در آن شرایط بحرانی که شاه بیش از همیشه به دلداری و حمایت دوستان نیاز داشت به او تقویت روحی میدادند.
هنری کیسینجر که یک نفر یهودی آمریکایی و از مردان پرنفوذ صحنه سیاسی آمریکا و وزیر خارجه اسبق آمریکا بود شاه را به خاطر کمکهایش به اسرائیل همیشه میستود و معتقد بود آمریکا و اسرائیل باید با همه توان از شاه حمایت کنند.
بعدها که در آمریکا بودیم آقای راکفلر که سالها معاون رئیس جمهوری آمریکا بود و از مسائل فوق محرمانه اطلاع کافی داشت به شاه گفت که باید فکر بازگشت سلطنت به ایران را به کلی فراموش کند زیرا منافع آمریکا با منافع شاه و سلطنت منافات دارد.
او گفت که تاکنون منافع ما ایجاب میکرد از شاه و حکومت سلطنتی حمایت کنیم و اکنون منافع درازمدت ما حکم میکند که حمایت از شاه را کنار بگذاریم.
من چون سالها در دستگاه دیپلماسی کار کرده بودم معنای حرفهای راکفلر را بهتر میفهمیدم.
راکفلر میگفت برنامه درازمدت آمریکا انحلال اتحاد شوروی و تجزیه این امپراطوری است. او گفت که آمریکا به دنبال درگیر کردن اتحاد شوروی با جهان اسلام است. در آن زمان هنوز نیروهای شوروی وارد افغانستان نشده بودند. مدتی بعد که شوروی وارد افغانستان شد راکفلر با یادآوری پیشبینی خود گفت که شوروی اشتباه آمریکا در ویتنام را تکرار کرده و قوایش در افغانستان تحلیل خواهد رفت.
بدین ترتیب آمریکاییها موفق شدند اتحاد شوروی را به جنگی ناخواسته بکشانند و سپس سازمان سیا و سایر نهادهای مخفی و نظامی آمریکا با تجهیز مجاهدین افغانی شوروی را در مرداب افغانستان گیر انداختند.
راکفلر معتقد بود با ایجاد حکومتهای بنیادگرای اسلامی در مرزهای شوروی میتوان بنیادگرایان را به جان شوروی انداخت و پنجاه میلیون مسلمان اتحاد شوروی را با روسها درگیر کرد و نهایتاً شوروی را به تجزیه کشاند. در سالهای بعد صحت حرفهای آن روز راکفلر ثابت شد و اتحاد شوروی به 15 جمهوری مستقل تجزیه شد و حتی ناسیونالیستها در داخل فدراسیون روسیه هم به جنگهای استقلالطلبانه روی آوردند.
باید بگویم که اقتصاد شوروی مبتنی بر فروش نفت بود. اتحاد شوروی در آن زمان بزرگترین صادرکننده نفت جهان بود و با گران بودن بهای نفت درآمد زیادی کسب میکرد و این دلارهای نفتی را برای سرنگونی حکومتهای طرفدار غرب هزینه مینمود و روز به روز بر دامنه میزان نفوذ خود میافزود. بروز انقلاب در ایران سبب کاهش شدید قیمت نفت گردید و کاهش قیمت نفت درآمد اتحاد شوروی را به یک پنجم کاهش داد و سرانجام باعث متلاشی شدن اقتصاد شوروی گردید.
فروپاشی اتحاد شوروی از عواقب انقلاب در ایران بود و کاهش قیمت نفت از بشکهای 40 دلار به بشکهای هفت دلار چنان ضربه مهلکی به اتحاد شوروی وارد آورد که حتی از تأمین مخارج جنگ افغانستان و خرید گندم برای مردم خود بازماند.
در مصر بیماری شاه شدت گرفت و پزشکان فرانسوی اطلاع دادند که شاه مدت زیادی زنده نخواهد ماند زیرا علاوه بر مشکل پروستات، کبد و طحال ایشان هم بزرگ شده است. (سرطان پیشرفت کرده بود.)
اگر چه این مطالب را فقط به شهبانو گفتند و در حضور شاه طوری رفتار کردند تا از وخامت حال خود مطلع نگردد اما شاه که آدم باهوشی بود به فراست دریافت که روزهای پایان عمرش فرا رسیده است.
آن شب با آنکه پزشکان، محمدرضا را از نوشیدن مشروبات الکلی منع کرده بودند شاه کنیاک موردعلاقهاش (کوری وایزر) را نوشید و پس از چند بار پر و خالی شدن گیلاس ناگهان به گریه افتاد و همگان را منقلب ساخت.
خانم لیلی ارجمند شروع به مالیدن شانههای شاه کرد و وقتی شاه قدری حالش جا آمد با ناراحتی گفت: «من درست حال فرماندهی را دارم که سربازان خود را در میدان جنگ تنها گذاشته و گریخته است! اگر میدانستم که مرگ این قدر زود به سراغم میآید هرگز کشور را ترک نمیکردم و حتی اگر به قیمت کشته شدنم تمام میشد در کشور باقی میماندم.
سپس اضافه کرد که اگر از کشور خارج نشده بودم و مقاومت میکردم و حتی کشته میشدم لااقل تاریخ درباره من طور دیگری قضاوت میکرد!
در روزهای اولیه سقوط سلطنت و روی کار آمدن دولت انقلابی در ایران، فکر وجود ارتباط میان آمریکا و دولتمردان جدید در تهران فکری سادهلوحانه و خام به نظر میرسید اما بعداً که سفارت آمریکا اشغال شد و اسناد آن به دست تندروها افتاد معلوم شد که آمریکا از دو دهه قبل با رهبران اپوزیسیون در تماس بوده است.
این اسناد به دنیا نشان داد که آمریکا یک «ریاکار» بزرگ است و در کشورهای جهان سوم در حالی که از دولتهای همپیمان خود حمایت و پشتیبانی میکند در عین حال آلترناتیو آنها را هم پرورش میدهد.
بعدها عدهای از این افراد مانند صادق قطبزاده که وزیر خارجه دولت انقلابی بود به جوخه اعدام سپرده شدند و بعضیها هم نظیر ابوالحسن بنیصدر به خارج گریختند. (و این از عجایب روزگار و بازیهای نادر دنیای سیاست است که اولین رئیسجمهوری اسلامی حالا از مخالفین جدی نظام دینی و جمهوری اسلامی است و در پاریس به طور مرتب با شهبانو فرح ملاقات میکند و برای سرنگونی جمهوری اسلامی طرح و برنامه میدهد...)
موقعی که ایرانیان به سفارت آمریکا حمله کردند و دیپلماتهای آمریکایی را به گروگان گرفتند صادق قطبزاده موفق شد به مقامات آمریکا بقبولاند تا شاه را دستگیر و به ایران مسترد کند.
موقعی که در پاناما بودیم موضوع دستگیری شاه و استرداد او به ایران وارد مراحل جدی و خطرناکی شد و اگر آقای راکفلر و کیسینجر به داد شاهنشاه نرسیده بودند، مانوئل نوریهگا شاه را به دستور کارتر تحویل ایران داده بود!
«صادق قطبزاده» وزیر امور خارجه ایران از زمان جوانی و اقامت در آمریکا برای سازمانهای «سی – آی – ای) و (اف – بی – آی) در میان دانشجویان ایرانی و اعراب مقیم آمریکا جاسوسی میکرد. او از افراد بسیار مورد اعتماد آمریکا بود و یک مأمور چندجانبه محسوب میشد. من او را خوب میشناختم و میدانستم که اصلاً دانشجو نیست و آدم فرصتطلب و عنصر ویژهای است که برای پول کار میکند.
ما در آمریکا سفارتخانه معظمی داشتیم و سوابق ایرانیان مقیم آمریکا در آنجا نگهداری میشد و به همین دلیل من خوب میدانستم که خیلی از این افراد که حالا به عنوان انقلابی به ایران رفتهاند و خودشان را در حکومت وارد کردهاند دارای ملیت مضاعف آمریکایی هستند و به قول مقامات اطلاعاتی، نفوذی میباشند.
وقتی این حرفها را به شاه منتقل میکردم نمیپذیرفتند اما بعد که سفارت آمریکا در تهران توسط دانشجویان تندرو اشغال شد و آنها پروندههای سفارت را منتشر کردند بسیاری از چهرههای به ظاهر انقلابی را به واسطه ارتباط با دولت آمریکا و یا حتی جاسوسی برای آمریکا دستگیر و تحویل زندان دادند و حتی معاون نخستوزیر آنها هم بعداً مأمور آمریکا از کار درآمد.
این حرفها را من نمیزنم که بگوئید حرفهای یک مخالف است، بلکه اسنادی است که در سفارت آمریکا به دست آمد و پس از انتشار منجر به دستگیری عده زیادی از دولتمردان جدید ایران گردید. عدهای از آنها در ضمن محاکمات خود در دادگاه انقلاب جاسوسی طولانی مدت برای آمریکا اعتراف کردند.
از روزی که اعلیحضرت و شهبانو و همراهان به مصر آمدند و من به آنها پیوستم همیشه پای یک گیرنده رادیویی نشسته و به اخباری که از تهران میرسید گوش میکردیم. شنیدن این اخبار آخرین قوای جسمی و دماغی پادشاه را هم به تحلیل میبرد و او اصلاً باورش نمیشد که کلانتریها و پادگانهای نظامی و کاخهای سلطنتی توسط مردم اشغال شده است. واقعاً فکر میکرد در رویا به سر میبرد. شهبانو که بیشتر از ما متوجه روحیات شاه بود میگفت: «محمدرضا توان عقلی و فکری خود را از دست داده است»
بله این عاقبت تأسفبار آن پادشاه بود و ما از اینکه شاه مملکت را در این وضعیت ناگوار میدیدیم واقعاً رنج میبردیم؟!
بدترین خبر برای شاه و برای ما اشغال سفارت آمریکا در روز 25 بهمن 1357 بود. حمله به سفارت در روز «سنت والنتین» که عید مذهبی آمریکائیان است صورت گرفت این اولین حمله به سفارت آمریکا بود و اشغالکنندگان سفارت که عدهای از نیروهای چپگرا بودند بعداً محل سفارت را تخلیه کردند اما بعد از مدتی سفارت مجدداً و این بار برای مدتی طولانی اشغال شد.
ما در آن موقع از طریق تلفن با بعضی دوستان و آشنایان خود در تهران تماس داشتیم و اطلاع یافتیم که در این حمله ویلیام سولیوان (سفیر وقت آمریکا) و شاهپور بختیار (آخرین نخستوزیر شاه) که در محل سفارت مخفی بوده دستگیر و به محل مدرسهای در حوالی میدان ژاله (که مقر رهبران انقلاب بود) منتقل شدهاند.
حمله به یک سفارتخانه در عرف سیاسی چه معنایی دارد؟ در این شرایط کمترین عکسالعمل قطع رابطه سیاسی میان دو کشور است، اما آقای سایروس ونس وزیر امور خارجه آمریکا اعلام کرد که اشغال سفارت آمریکا موجب قطع روابط ایران و آمریکا نخواهد شد.
این طرز برخورد نشان میداد که آمریکا با دولت جدید ایران که دولت موقت نامیده میشد و مهندس بازرگان در رأس آن قرار داشت ارتباط حسنهای دارد.
اعلیحضرت و همراهان با هواپیمای اختصاصی شهباز که یک هواپیمای جت بوئینگ 747 بسیار مدرن و با تجملات شاهانه بود از کشور خارج شده بودند و با همین هواپیما به مصر و از مصر به مراکش و بالعکس رفت و آمد کردند. اما چون این هواپیما در فهرستهای بینالمللی «یاتا» تحت مالکیت دولت ایران قرار داشت متوجه شدیم که ممکن است دولت ایران با تمسک به راههای قانونی هواپیما و مسافران آن را توقیف کند. پس شاه دستور داد تا خلبان معزی و خدمه پرواز که عموماً از نیروی هوایی بودند هواپیمای 25 میلیون دلاری را به ایران بازگردانند.
سرهنگ معزی خلبان ورزیدهای بود و به اعلیحضرت علاقه زیادی داشت. او شخصاً مایل بود نزد ما بماند اما به دستور شاه به ایران بازگشت و هواپیما را به مسئولان دولت جدید تحویل داد. او بعداً به سازمان چریکی مجاهدین خلق پیوست و به همکاری با مسعود رجوی و ابوالحسن بنیصدر پرداخت. در آن موقع علیاحضرت شهبانو خیلی به اعلیحضرت انتقاد کردند که چرا فکر چنین روزی را نکرده و هواپیما را به نام خود به ثبت نداده است!
من از این جوانمردی اعلیحضرت و بازگرداندن هواپیما خیلی خوشم آمد و به سهم خود از ایشان تشکر کردم.
در واقع اعلیحضرت نیازی به گرفتن این هواپیما نداشتند زیرا ایشان با داراییهایی که نزدیک به 40 میلیارد دلار تخمین زده میشد میتوانستند هر وقت مایل باشند یک فروند از نوع جدید آن را خریداری کنند.
مشکل دیگر اعلیحضرت در ایام خروج از ایران وجود اطرافیانی بود که اصلاً مراعات حال ایشان را نمیکردند و به شاه مملکت (!) به عنوان یک صندوقچه پول و «مادر خرج» نگاه میکردند!
این اطرافیان در هتلهای مصر و مراکش و مکزیک و پاناما و مراکز خوشگذرانی هر غلطی میخواستند میکردند و صورتحساب اعمال قبیح خود را به حساب اعلیحضرت میگذاشتند. مثلاً آقای کامبیز آتابای روزی چند نوبت دختران جوان ماساژور را به سوئیت مجلل خود در هتل مأمونیه دعوت میکرد و دستمزد آنها را به حساب شاه میگذاشت. یا خانم امیرارجمند در قمار شبانه دویست هزاردلار باخته بود و حالا از شاه میخواست تا آن را بپردازد.
برخی از همراهان به قدری وقیح بودند که دستمزدهای کلان شبنشینی با زنان مخصوص بار هتل را هم به حساب مخارج شاه میگذاشتند.
کم کم این صورتحسابها فزونی گرفت و وقتی به هشتصد هزار دلار رسید شاه همه را خواست و به آنها گفت: «ما به پیکنیک نیامدهایم و در اینجا پول زیادی نداریم و وزارت درباری هم وجود ندارد تا مخارج ما را بپردازد بنابراین هر کس قادر به تأمین مخارج خود نیست میتواند همین الساعه ما را ترک کند!
در اولین موقع عدهای به التماس و گدایی افتادند و حتی با تضرع و گریه از شاه میخواستند تا پولی به آنها بدهد. البته همه آنها دروغ میگفتند و قبلاً حسابهای بانکی خود در اروپا و آمریکا را کاملاً پر و مملو از دلار و ارزهای معتبر کرده بودند و همه آنها دارای خانه و آپارتمان و املاک باارزش در اروپا و آمریکا بودند اما با تضرع و حتی گریه میخواستند که شاه به آنها پولی بدهد و ادعا میکردند که حتی پول سفر به اروپا و آمریکا را هم ندارند.
به هر حال آنها موفق شدند هر یک مبالغی از 20 تا 50 هزار دلار از شاه بگیرند و هر چه من به اعلیحضرت عرض کردم که اینها دروغ میگویند و وضع مالی خوبی دارند، شاهنشاه(!) با جوانمردی قبول کردند که پولی به آنها پرداخته شود.
حتی کامبیز آتابای که قوم و خویش اعلیحضرت بود هم موقعیت را برای تیغ زدن شاه مناسب دید و گفت اگر چه نیازی به پول ندارد اما اگر شاه به او پولی بدهد این پول برای او شگون خواهد داشت و خوشبختی به ارمغان خواهد آورد!
اعلیحضرت از این چرت و پرت آتابای خوشش آمد و صدهزار دلار به او داد.
اصولاً اعلیحضرت آتابای را خیلی دوست داشت چون او خواهرزادهاش (پسر همدمالسلطنه) بود.
بعضی مسائل خانوادگی پهلوی از دید تاریخنگاران مخفی مانده است و کسی نمیداند که اعلیحضرت فقید (رضاشاه) قبل از آنکه به تهران بیاید در همدان موقعی که یک نفر قزاق ساده بود با یک زن همدانی به نام صفیه ازدواج کرد و از او صاحب یک دختر و یک پسر شد که این دختر (همدمالسلطنه) بعدها با آقای ابوالفتح آتابای ازدواج کرد و این فرزند (کامبیز آتابای) در واقع خواهرزاده شاه بود.
باز داستان جالب دیگری که هیچکس نمیداند این است که اعلیحضرت در فاصله طلاق دادن ملکه ثریا و ازدواج با ملکه فرح با یک خانم تهرانی زندگی میکرد و بدون ازدواج رسمی از ایشان صاحب یک دختر به نام «فومیکا» شد. این دختر خانم که اکنون در لسآنجلس زندگی میکند پس از تولد به مادرش سپرده شد و اعلیحضرت حاضر به اعطای لقب شاهزادگی به او نشدند زیرا ازدواج ایشان رسمی نبود و اعلام آن سبب مشکلاتی میشد. به همین خاطر اعلیحضرت امکانات مالی گستردهای به آن زن بخشید و حقوق و مقرری ویژهای نیز برای او و دخترش تعیین کردند تا به خارج از کشور برود و دور از ایران و دربار زندگی کند.
همین شبکه تلویزیونی فارسی زبان معروف به پارس – تی – وی که اکنون در لس آنجلس برنامههای جالبی (!) پخش میکند متعلق به دختر شاه یعنی خانم فومیکا پهلوی است!
این دختر که یک سال از رضاجان(!) بزرگتر است و سال 1338 در تهران متولد شده است بسیار دختر مهربان و باعاطفه است و موقعی که شاه و همراهانش در مراکش بودند به اتفاق مادرش به قصر جنانالکبیر آمد و خود را به پاهای پدرش انداخت و او را غرق بوسه کرد. شاه در آن حالت بحرانی از دیدن این دختر که شباهت فوقالعادهای به پدرش دارد بسیار خوشحال شد و بعدها شنیدم که نیم درصد از داراییهای خود را به او بخشیده است.
با اخطار شاه که دیگر پولی برای ولخرجیهای اطرافیان ندارد بسیاری از کسانی که از تهران با هواپیمای اختصاصی و همراه شاه به خارج آمده بودند اطراف ایشان را خالی کردند و سراغ سرنوشت خود رفتند و دور و بر شاه و شهبانو خلوت شد.
موقعی که سلطان حسن دوم پادشاه مراکش تحت فشارهای دولت انقلابی ایران تصمیم به اخراج محترمانه ما گرفت اعلیحضرت از من خواستند تا به فکر یافتن پناهگاهی امن برای ایشان باشم.
من فوراً به دیدار سفیرکبیر آمریکا در رباط رفتم و به سفیر پارکر گفتم که در این شرایط بحرانی آمریکا باید به دوست وفاداری که در طول 37 سال سلطنت خود همیشه حافظ منافع منطقهای آمریکا بوده است بشتابد و او را به آمریکا راه دهد.
اما سفیر پارکر گفت که هنوز یک هفته بیشتر از اشغال آمریکا در تهران نگذشته و اگر ما شاه را در آمریکا بپذیریم ممکن است منافع آمریکا در تهران و یا حتی سراسر منطقه به خطر بیفتد.
من از شاه خواستم شخصاً به آقای برژینسکی (که در طول زمان سلطنت اعلیحضرت بارها هدایای گرانبهایی از دربار ایران دریافت کرده بود و خود من در زمان تصدی سفارت ایران در آمریکا بارها برای او فرش و پسته و خاویار و صنایع دستی گرانبها فرستاده بودم) تلفن بزند.
شاه این پیشنهاد را نپذیرفت و به جای آن به آقای دیوید راکفلر تلفن کرد، ولی این گفتگو مؤثر نبود و راکفلر با آنکه قول داد موضوع را پیگیری و شخصاً با پرزیدنت کارتر صحبت کند، به شاه گفت: «این مردک روستایی مایل نیست شاه به آمریکا بیاید!»
اعلیحضرت پس از گذاشتن گوشی تلفن گفتند: «من تعجب میکنم و علت دشمنی کارتر را با خودم نمیفهمم!»
البته این دشمنی دلایل زیادی داشت و یک دلیل عمده آن این بود که اعلیحضرت همیشه طرفدار متعصب جمهوریخواهان بودند و در انتخابات آمریکا به رقیب کارتر کمکهای مالی وسیعی داده بودند.
من به اعلیحضرت پیشنهاد کردم به اردن هاشمی برویم که در آنجا اعلیحضرت ملک حسین حکومت مقتدرانهای داشتند و روابطشان با اعلیحضرت و خانواده پهلوی آنقدر صمیمانه بود که به واقع یکی از اعضای خانواده پهلوی محسوب میشد.
اما علیاحضرت شهبانو و مادرشان (خانم فریده دیبا) با این مطلب مخالفت کردند و گفتند اردن یک کشور عربی عقب افتاده است و در آنجا امکانات درمانی مناسبی برای معالجه شاه وجود ندارد.
بدین ترتیب من مجدداً پای تلفن رفتم و شروع به تلفن کردن و گفتگو با دوستانم نمودم. اول به آقای «دیوید آرون» تلفن کردم و ایشان که عضو شورای امنیت ملی بود به من گفتند که در صورت ورود شاه به آمریکا ممکن است مجدداً به سفارت آمریکا حمله شود، و دیپلماتهای آمریکایی به گروگان گرفته شوند. حمله اول به سفارت آمریکا و اشغال چند ساعته آن با کمک دولت انقلابی پایان یافته و حملهکنندگان سفارت را ترک کرده بودند. در تهران به اعضای سفارت گفته شده بود که این حادثه باید در واشنگتن جدی تلقی شود، زیرا در صورت ورود شاه به آمریکا ممکن است حادثه سفارت تکرار شود و این بار دولت انقلابی نتواند جلوی مردم خشمگین را بگیرد. آقای دیوید آرون گفت که اگر شاه به آمریکا بیاید ممکن است در تهران این سوءظن به وجود بیاید که آمریکا میخواهد مجدداً شاه را به قدرت برگرداند و این برای منافع آمریکا خطرناک خواهد بود.
پس از چند تلفن دیگر وقتی کاملاً ناامید شده بودم شهبانو فرح پیشنهاد کردند تا همگی راه سوئیس و ویلای مجلل و باشکوه «سن موریتس» را در پیش بگیریم.»
اعلیحضرت هر سال در فصل زمستان برای تفریحات زمستانی و اسکی در دامنههای پر برف کوهستانهای سر به فلک کشیده شمال عازم سوئیس میشدند و به همین منظور ویلای بزرگ و مجللی را در سن موریتس خریداری و مجهز کرده بودند. در مدت کوتاهی که اعلیحضرت برای اسکی در سوئیس اقامت داشتند دو هتل برای اسکان همراهان ایشان اجاره میشد و دولت سوئیس یکی دو میلیون دلار درآمد به دست میآورد.
همچنین اعلیحضرت و خانواده ایشان بخش اعظم ثروت خود را به بانکهای سوئیس سپرده بودند و حالا انتظار داشتند سوئیس آنها را با آغوش باز بپذیرد.
درآمد سوئیسیها از راه دلالی اسلحه و هتلداری و توریسم است. در مورد سوئیسیها یک مثل معروف وجود دارد و آن اینکه همه آنها در طول زندگی خود مدتی گارسون بودهاند و یا برای خارجیها و توریستها دلالی محبت کردهاند!
معروف است که میگویند اگر یک نفر سر زده وارد پارلمان سوئیس بشود و صدا بزند: «آهای گارسون!» همه بلااستثنا سر خود را برمیگردانند و میگویند: «چه فرمایشی داشتید؟!»
رفتن به سورتا (سن موریتس) فکر خوبی بود و چون سوئیس کشور بیطرفی شناخته میشد همه فکر کردیم سوئیس بیتردید شاه و همراهانش را خواهد پذیرفت.
من مأمور انجام مقدمات کار شدم. اما در همان لحظه شروع، یعنی با اولین تلفن به وزیر امور خارجه سوئیس ناامید شدم. سوئیسیها گفتند که از پذیرش پناهندگان سیاسی و یا تبعیدیهای تحت تعقیب معذورند و نمیخواهند با پذیرش شاه بیطرفی خود را نقض کنند و موجبات خشم و عصبانیت دولت ایران را فراهم بیاورند.
سوئیسیهای تاجر مسلک نمیخواستند تأمین نفت کشورشان را به خاطر حمایت از پادشاه معزول ایران به خطر بیندازند.
وقتی همگان از رفتن به سوئیس ناامید شدیم خانم فریده دیبا (مادر شهبانو فرح) پیشنهاد انگلستان را مطرح کرد.
انگلستان در طول سلطنت 37 ساله اعلیحضرت از مواهب اقتصاد ایران بهرهمند شده بود و علاوه بر برخورداری از نفت ایران یک فروشنده بزرگ اسلحه و محصولات صنعتی به ایران بود و در اواخر حکومت شاه شریک اول تجاری ایران محسوب میشد. انگلستان در سال 1975 نیروهای دریایی خود را از خلیج فارس بیرون برده بود و حفظ امنیت خلیج فارس را که تا آن زمان هزینه زیادی برای لندن داشت به شاه سپرده بود. شاه همیشه با محبت و ابراز دوستی خود را متعهد به منافع انگلستان میدانست و این مطلب را متواضعانه به ملکه و رئیس دولت انگلستان ابراز میداشت!
اگر انگلستان شاه را نمیپذیرفت خود را در موقعیت بدی قرار میداد و سایر همپیمانان او در منطقه خلیج فارس و خاورمیانه به این فکر میافتادند که انگلستان متحد غیرقابل اعتمادی است و مسلماً اگر آنها هم به سرنوشت شاه دچار شوند جایی در انگلستان نخواهند داشت.
از سوی دیگر اعلیحضرت همه امکانات قانونی ورود به انگلستان را داشتند. قبل از همه ایشان شهروند افتخاری انگلستان بودند و سالها قبل در سفر رسمی به انگلستان ملکه این کشور اضافه بر اعطای بالاترین نشانهای ملی بریتانیای کبیر به اعلیحضرت، عنوان شهروند افتخاری را هم به ایشان داده بودند.
همچنین اعلیحضرت در جنوب لندن در منطقه معروف «استیل مانس» در ایالت ساری یک مزرعه و قصر بینظیر متعلق به دوره ویکتوریا را که از قصرهای تاریخی انگلستان بود و در یک محوطه 80 هکتاری قرار داشت خریداری کرده بودند (سند آن به نام ولیعهد بود.)
ما فکر رفتن به انگلستان را با اعلیحضرت در میان گذاشتیم و اعلیحضرت با روشنبینی گفتند که انگلستان او را راه نخواهد داد.
با این اوصاف من به دوستان خودم در وزارت خارجه انگلستان تلفن کردم و مطلب را بیان نمودم.
همانطور که اعلیحضرت پیشبینی کرده بود انگلیسیها با خشم و تغیر این تقاضا را رد کردند و گفتند فقط میتوانند به همسر و فرزندان شاه روادید ورود بدهند و در مورد خود شاه متأسفند!
وقتی مطلب را به شاه گفتم ایشان فحشهای زشتی به مسئولین انگلیسی دادند و گفتند: «تقاضای شما از انگلستان بیمورد بود زیرا این پدرسوختهها خودشان وسایل سقوط مرا فراهم آوردهاند، حالا چطور انتظار دارید از من حمایت کنند؟ آنها کارشان تغییر پادشاهان است. محمدعلی شاه را آنها بردند، احمدشاه را آنها بردند، پدرم را آنها بردند و خود مرا هم آنها به این وضعیت انداختند!»
ما وقت زیادی نداشتیم و شاه درست حکم یهودی سرگردان را پیدا کرده بود که در هیچ کجای دنیا جایی برای اقامت او وجود نداشت.
شاهزاده شمس در دریای مدیترانه و شاهزاده اشرف در اقیانوس اطلس و والاگهر شهرام(!) در اقیانوس آرام جزایر اختصاصی داشتند و جزیرهای که والاگهر شهرام (فرزند والاحضرت اشرف) در اقیانوس آرام خریداری کرده بود بسیار بزرگ و وسیع با چشماندازهای زیبا و یک قصر باشکوه و تعداد زیادی ویلای مجهز و یک اسکلة نسبتاً بزرگ و تأسیسات رفاهی بود و او علاوه بر این جزیره یک کشتی تفریحی هم داشت.
در نهایت فکر کردیم به یکی از این جزایر برویم، اما این فکر سریعاً رد شد زیرا وضع جسمی و روحی اعلیحضرت فوقالعاده رو به وخامت میرفت و ایشان قبل از هر چیز نیاز به بستری شدن در یک بیمارستان مجهز را داشتند.
من به عنوان آخرین شانس تصمیم گرفتم به سفیر سولیوان در تهران تلفن کنم و از او کمک بخواهم.
شاه این فکر را پسندید. او گفت که سولیوان در ملاقاتهایش ضمن آنکه همیشه به او توصیه میکرد تا کشور را ترک کند، اطمینان میداد که آمریکا او را خواهد پذیرفت.
وقتی به سولیوان تلفن کردم و مطالبی در مورد بیماری و وضع نامطلوب روحی شاه بیان کردم سولیوان فاش ساخت که مسئولان دولت جدید ایران به سفارت تأکید کردهاند تا شاه را به آمریکا راه ندهند زیرا رفتن شاه به آمریکا بهانهای به دست تندروها خواهد داد تا در روابط شکننده ایران و آمریکا اخلال کنند!
سفیر سولیوان گفت که میداند شاه نیاز به خدمات درمانی و عمل جراحی دارد اما در واشنگتن این وحشت وجود دارد که پذیرش شاه جان اتباع آمریکایی را در ایران به خطر بیندازد.
سفیر سولیوان اطلاعات جالبی را در اختیارم گذاشت و از جمله گفت دولت موقت ایران نگران هجوم تندروها به سفارت است و به همین خاطر آقای دکتر یزدی وزیر خارجه دولت موقت عدهای تفنگدار را به رهبری یک نفر قصاب سابق به نام ماشاءالله در داخل سفارت مستقر کرده و ایرانیان به طنز به این گروه لقب کمیته سفارت آمریکا را دادهاند.
سفیر سولیوان گفت که باید شاه را تا چند روز دیگر در مراکش نگه دارید تا در این مدت دولت موقت ایران موفق شود باقیمانده هزاران مستشار نظامی آمریکا و خانوادههایشان را از ایران خارج کند.
بعد سفیر سولیوان طبق قولی که داده بود با مقامات وزارت خارجه آمریکا وارد گفتگو شد و از آنها خواست تا پس از خروج کامل مستشاران و تقلیل تعداد کارکنان سفارت آمریکا و کاهش سطح روابط تا حد کاردار شاه را برای معالجه بپذیرند.
ما بیصبرانه منتظر نتیجه اقدامات سفیر سولیوان بودیم. اطلاع داشتیم که سولیوان سفارت را به دست کاردار خود سپرده و از ایران به آمریکا رفته است. حقیقت این است که من در تماس تلفنی با سولیوان به او فهماندم در صورتی که تلاشهایش برای پذیرش شاه موفقیتآمیز باشد مسلماً پاداش قابل توجهی دریافت خواهد کرد و همچنین به او گفتم که میتواند برای جلب رضایت مقامات متنفذ واشنگتن جهت پذیرش شاه به آنها قول رشوه بدهد و ما در این راه حاضریم تا یک میلیون دلار بپردازیم! این روش چارهساز بود. اصولاً در آمریکا همه چیز بر محور پول میچرخد و ارزش مطلق پول است.
آمریکاییها ملتی واحد نیستند، آنها مهاجرانی از سراسر جهان هستند که برای کسب پول به آمریکا سرازیر شدهاند و معلوم است که در هر کشوری هدف فقط پول باشد همه به فکر منافع شخصی خودشان هستند و سختترین مشکلات و مسائل به کمک پول سریعاً حل میشوند. ما همچنان منتظر نتیجه اقدامات در واشنگتن بودیم.
محمدرضاشاه روزها تلفنی با نلسون راکفلر و دیوید راکفلر گفتگو میکرد و نلسون راکفلر (معاون اسبق رئیسجمهوری آمریکا) و دیوید راکفلر (بانکدار و سرمایهدار مشهور) به او قول میدادند که کارها در مسیر موفقیتآمیزی پیش میروند. فرانک سیناترا خواننده معروف آمریکایی – دوست صمیمی شاه نیز هر روز تلفن میکرد و به او میگفت دوستانش در آمریکا منتظر ورود وی هستند.
ریچارد نیکسون و پرزیدنت جانسون و هنری کیسینجر هم از کسانی بودند که تقریباً هر روز تلفن میکردند.
به هر حال یک روز ضیافت به پایان رسید و به قول معروف انگلیسی که میگوید: «میهمان نباید آن قدر بماند تا صاحبخانه او را جارو کند!» یک روز صبح هنوز صبحانهامان را تمام نکرده بودیم که رئیس تشریفات دربار ملک حسن دوم بدون اطلاع قبلی به اقامتگاه شاه آمد و در همان سر میز صبحانه خطاب به شاه گفت: «اعلیحضرت ملک حسن دوم از میزان علاقه وافر شاه به خروج از مراکش(!) مطلع هستند و به همین خاطر هواپیمای اختصاصی خود را در اختیار جنابعالی گذاشتهاند تا فردا صبح مراکش را ترک کنید!»
بعد هم بدون آنکه منتظر پاسخ شود با بیادبی تمام و بدون خداحافظی سالن را ترک کرد و رفت!
شاه فوراً به راکفلر تلفن کرد و مطلب را به او اطلاع داد.
خوشبختانه راکفلر خبرهای خوبی داشت و به شاه گفت که جای هیچ نگرانی نیست و او (راکفلر) موفق شده است تا با دادن رشوههای کلان به مسئولان دولت باهاما آنها را به پذیرفتن شاه وادار نماید!
باهاما یک کشور جزیرهای (مجمعالجزایر) مرکب از هفتصد جزیره کوچک است که اکثراً غیرمسکونی و صخرهای هستند و بسیاری از آنها در هنگام مد آب به زیر اقیانوس میروند. روز سیزدهم فروردین ماه سال 1358 به فرودگاه رباط رفتیم تا از آنجا به طرف باهاماسیتی پرواز کنیم. اقامتگاه شاه و همراهان در ناسو (مرکز باهاماسیتی) بود که به «جیمز کراسبی» میلیاردر آمریکایی تعلق داشت و راکفلر آن را برای اقامت شاه اجاره کرده بود.
در فرودگاه ناسو یک جوان مؤدب و کارآزموده به نام «رابرت آرمائو» به استقبال ما آمد که معلوم شد راکفلر او را برای ارائه خدمات به شاه استخدام کرده است.
این جوان از کارکنان صدیق و نزدیک راکفلر و متخصص روابط عمومی بود،اما اعلیحضرت اعتقاد راسخ داشتند که این فرد از مأموران سی – آی – ای است و آمریکاییها او را در کنارش قرار دادهاند تا هر وقت بخواهند ماشه را بکشند و به زندگی وی خاتمه دهند.
باید بگویم که شاه در این روزها نسبت به همه چیز بدبین شده بود.
در باهاما اعلیحضرت کنستانتین پادشاه سابق یونان هم به ما پیوست. او پس از خلع از سلطنت (به دلیل کودتای سرهنگها) تحت حمایت شاه قرار داشت و در کارهای تجاری و اقتصادی با شاه همکاری میکرد.
باهاما که آمریکاییان آن را جزایر بهشت مینامند مرکز خوشگذرانی جهان است و هیچ ممنوعیتی در این کشور وجود ندارد. ثروتمندان از سراسر دنیا برای کامجویی از هر چیز ممنوع به این کشور میآیند، در باهاما قمارخانهها و باشگاههای شبانه مجلل تا صبح کار میکنند و مشتریان آنها شیوخ و شاهزادگان ثروتمند عرب و کلان سرمایهداران آمریکایی و اروپایی هستند. جیمز کراسبی که ویلایش را به شاه اجاره داده بود مالک نیمی از مجللترین هتلها و قمارخانهها و عشرتکدههای باهاما بود.
راکفلرها (دیوید و نلسون) هم در این جزایر سرمایهگذاریهای زیادی کرده بودند. در باهاما سن فحشاء از همه دنیا پائینتر است و چون هیچ قانونی برای محدود کردن کامجویی توریستهای پولدار وجود ندارد مردم فقیر از سایر کشورهای اطراف به اینجا میآیند تا فرزندان خردسال خود را به کامجویان بفروشند.
قاچاق انسان هم در این جزیره رواج دارد و دختران خردسال از کشورهای آمریکای مرکزی و حتی خاور دور به این جزیره آورده میشوند و پس از یک فصل توریستی جای خود را به دختران جدید میدهند.
در باهاما گاه مشاهده میشود که یک شیخ عرب شصت – هفتاد ساله سرگرم عشقبازی با یک دختر بچه ده – دوازده ساله و حتی با سنین کمتر است. شاه از این همه آزادیها در باهاما به وجد آمد و قدری روحیهاش بهتر گردید و سرانجام در آن شرایط سخت بیماری یک شب به من پیشنهاد کرد تا به اتفاق برای تجربه کردن باهاما با هم به یکی از هتلها برویم.
ترتیب این کار را رابرت آرمائو داد و من و شاه موفق شدیم شام را در خارج از اقامتگاه و در هتل ناسو به اتفاق دو دختر زیباروی کشور پرو که به باهاما آمده بودند صرف کنیم!
جزایر باهاما در نزدیکی ایالت فلوریدای آمریکا قرار دارند و این نزدیکی به آمریکا سبب قوت قلب شاه میشد.
احساس نزدیک بودن به آمریکا برای همه ما مطلوب بود و امیدوار بودیم که به زودی شاه را به آمریکا ببریم و تحت معالجه قرار دهیم.
در مصر و مراکش که بودیم احساس بدی داشتیم و هنگامی که در موقع ظهر و غروب آفتاب صدای الله اکبر مساجد در شهر طنین افکن میشد اعلیحضرت دچار اضطراب میشدند و به یاد صدای الله اکبر گفتن مردم تهران میافتادند و آشکارا چهرهاشان منقلب میگردید.
چند روزی که در باهاما بودیم خیلی خوش گذشت و روزها که شهبانو برای اسکی روی آب از اقامتگاه خارج میشد چند دوشیزه باهامایی و آمریکایی (اهل میامی) که آرمائو استخدام کرده بود شاه را به حمام میبردند و شستشو و ماساژ میدادند.
در باهاما بعضی دوستان شاه دارای سرمایهگذاریهایی بودند. پرزیدنت سوهارتو (رئیسجمهوری اندونزی) و پسرانش در باهاما تعداد زیادی فاحشهخانه و قمارخانه بزرگ داشتند. تعدادی از عشرتکدهها هم متعلق به شاهزاده موناکو و فرانک سیناترا و پرزیدنت نیکسون بود.
غربیها خوشگذرانی و تفریح را مذموم و بد نمیدانند و از عینک ما به فحشاء و روابط آزاد زن و مرد نگاه نمیکنند. من در آمریکا که بودم میدیدم بسیاری از زنان آمریکایی چندین دوست پسر دارند و شوهر آنها هم اطلاع دارد و حرفی نمیزند!
در حالی که در ایران و کشورهای اسلامی اگر یک زن بخواهد آزادی عمل جنسی داشته باشد ممکن است جانش را از دست بدهند و در بهترین شرایط، دادگاهی و مجازات خواهد شد!
آن طور که شاه برایم تعریف کرد تا قبل از انقلاب کوبا و روی کار آمدن فیدل کاسترو آمریکاییها برای عیش و عشرت و تفریح به کوبا میرفتند و کوبا فاحشهخانه بزرگ آمریکاییها بود، اما پس از انقلاب کوبا کاسترو این کشور را از درآمدهای توریستی محروم کرد و با تعطیل قمارخانهها و روسپیخانهها صنعت توریسم کوبا را به نابودی کشاند و به همین خاطر سرمایهگذاران آمریکایی سرمایههای خود را به باهاما بردند و در آنجا به کار انداختند و موجب رونق اقتصادی باهاما شدند!
باهاما ظاهراً کشوری مستقل است (در سال 1973 استقلال خود را اعلام کرد) اما قسمت اعظم این سرزمین در تملک آمریکاییها قرار دارد. به طور مثال آقای جیمز کراسبی مالک یک چهارم کلیه زمینهای مرغوب و قابل سکونت باهاما است. کراسبی گاهی اوقات به دیدار محمدرضا میآمد. او برایمان تعریف کرد که در این جزیره دارای 40 شرکت توریستی و خدماتی، 17 هتل پنج ستاره و شش کازینو میباشد.
شب دوم یا سوم اقامتمان در باهاما بود که سر «پیندلینگ» نخستوزیر باهاما به دیدن شاه آمد.
پس از رفتن نخستوزیر اعلیحضرت که کمی روحیهشان بهتر شده بود به عنوان شوخی گفتند: «این هم نخستوزیر است، هویدا هم نخستوزیر بود(!) نخستوزیر باهاما دختران زیبا را اطراف خود جمع کرده است در حالی که آقای هویدا مردان گردن کلفت را دور خود گرد میآورد!»
همه از این شوخی به خنده افتادیم. (اشاره شاه به سوءاخلاق جنسی هویدا بود) اما خانم فریده دیبا (مادر شهبانو) ناراحت شدند و گفتند اعلیحضرت در حالی که سگهای خود را با هواپیمای اختصاصی به خارج آوردهاند نباید اجازه میدادند هویدا و سایرین در ایران بمانند و به دست انقلابیون بیفتند.
در مدت اقامت در باهاما دعوای سختی میان شاه و شهبانو پیش آمد و علت آن هم توجه زیاد شهبانو به «رابرت آرمائو» بود.
رابرت آرمائو که جوان خوش قیافه و بلندبالایی بود شبها شهبانو را به خارج از اقامتگاه میبرد تا ایشان را به نمایشهای شبانه گوناگون ببرد و از اندوه و افسردگی نجات دهد. متأسفانه شاه که بیمار بود این محبت و لطف آرمائو را طور دیگری تفسیر میکرد. آرمائو 28 سال داشت و پرتغالی تبار بود. او از زمانی که راکفلر فرماندار نیویورک شد با او آشنا شده و به خدمت بنیاد راکفلر درآمده بود.
رابرت آرمائو فرد وفاداری بود و پس از مرگ شاه هم مدت دو سال تمام در کنار شهبانو و فرزندان شاه باقی ماند تا به اوضاع زندگی آنها در آمریکا و اروپا سر و سامان بدهد. باید بگویم که بدون اقامت آرمائو سلامت شاه و همه ما در معرض خطر قرار داشت.
قاضی دادگاه انقلاب (آیتالله) خلخالی برای سر شاه و شهبانو جایزه تعیین کرده بود و حفظ جان ما در آن شرایط در باهاما (سرزمینی که در آن مافیا حاکم بود) از شاهکارهای آرمائو محسوب میگردید.
آرمائو یک سرباز سابق نیروی دریایی آمریکا به نام «مارک مرس» را استخدام کرده بود تا سایه به سایه شاه راه برود و به طور 24 ساعته همراه او باشد.
«مارک مرس» از مأموران نابغه اف – بی – آی بود که در گروهان ویژه پلیس به نام «جان پاسها» مأموریتش حفظ جان شخصیتهای عمده سیاسی بود.
او تا پایان عمر اعلیحضرت مثل یک دوقلوی به هم چسبیده همراه شاه بود و آن طور که شنیدم قبلاً بادیگارد پرزیدنت نیکسون و پرزیدنت جانسون بوده است.
«مارک مرس» علاوه بر سلاح بغلی یک مسلسل کوچک دستی از گردن آویخته بود و دور کمرش هم یک قطار فشنگ داشت و در جیبهایش هم نارنجک و بعضی سلاحهای کوچک را نگه میداشت و آن طور که خودش میگفت: «یک زرادخانه متحرک بود!»
رابرت آرمائو خیلی از قابلیتهای وی تعریف میکرد و میگفت او میتواند به تنهایی یک لشکر را از پای دربیاورد!
مارک مرس وقتی با آن بازوان ستبر و درهم پیچیده و آن هیکل قوی و چهارشانه و قدبلند در کنار شاه که به علت بیماری بسیار لاغر و تکیده شده بود قرار میگرفت مثل پدری به نظر میرسید که با کودک خود راه میرود.
مارک مرس به قدری تنومند و شاه به قدری نحیف بود که اگر خطری پیش میآمد مارک میتوانست شاه را در بغل خود بگیرد و پنهان کند!
مارک مرس خیلی مأموریت خود را جدی گرفته بود و حتی شبها در پشت در اتاق محمدرضا شاه میخوابید و هرکس ولو شهبانو میخواست با شاه ملاقات کند باید از سد مارک مرس میگذشت!
مارک مرس مأموری وظیفهشناس و بسیار با حس مسئولیت بود و نسبت به خانواده پهلوی چنان تعصب نشان میداد که وقتی در پاناما بودیم و فرزندان اعلیحضرت برای دیدار خانواده به آنجا آمده بودند، یک سرباز پانامایی از شاهزاده فرحناز خواهش بیادبانهای کرده بود مارک مرس آن سرباز را حسابی کتک زد و باعث درگیری زیادی شد. زیرا مانوئل نوریهگا رئیس گارد ملی پاناما به اینکار اعتراض کرد و همه سربازان خود را از اطراف اقامتگاه شاه جمعآوری کرد و به شاه گفت که این سرباز حرف بدی نزده، بلکه مؤدبانه از دختر شما دعوت همخوابگی نموده است و این امر در بعضی از کشورها معمول و مرسوم است! البته دستمزد چنین شخصی (مارک مرس) بسیار بالا بود و شاه و شهبانو علاوه بر دستمزد کلان مخارج او را هم میپرداختند.
تعداد همراهان اعلیحضرت در باهاما مجموعاً 20 نفر بود و هزینه اقامت این افراد در باهاما به شبی 10 هزار دلار میرسید. خانم فریده دیبا با این افراد بسیارمخالف بود و مرتباً به اعلیحضرت شکایت میکرد که چرا ما باید این افراد را نزد خود نگه داریم و مخارج آنها را بدهیم؟!
در این موقع ماجرایی پیش آمد که موجب گردید مخارج حفاظت از جان شاه افزایش پیدا کرد.
هر اتفاقی که روی میداد مسئولان باهاما – که عدهای مافیایی بودند – آن را بهانه قرار داده و از شاه تقاضای پول میکردند.
در اطراف شاه علاوه بر «مارک مرس» چند بادی گارد دیگر آمریکایی هم بودند که توسط آرمائو استخدام شده بودند.
اما بعد از آنکه یاسر عرفات رهبر چریکهای فلسطینی برای تبریک پیروزی انقلاب اسلامی و دریافت کمکهای مالی به تهران رفت و با (آیتالله) خمینی ملاقات کرد روزنامههای ایران نوشتند که یاسر عرفات در مذاکرات تهران قول داده است تا عدهای را برای ترور شاه و خانوادهاش به باهاما بفرستد!
انتشار این خبر موجب نگرانی شاه شد و از نخستوزیر باهاما تقاضای کمک کرد.
سر «پیندلینگ» فوراً 30 نفر از مأموران زبده پلیس محلی باهاما را مسئول مراقبت از اطراف اقامتگاه شاه و همراهان ایشان کرد، ولی به آرمائو گفته بودند که نمیتوان این عده را با یک شام و غذای معمولی راضی نگه داشت، و باید حقوق آنها را پرداخت!
شاه یک روز با عصبانیت به سرهنگ نویسی و سرهنگ جهانبینی توپید و به درستی به آنها گفت: «شما مسئول حفظ جان من هستید، در حالی که در اینجا باید برای حفظ جان شماها هم پول بپردازم!» و بعد خواستار رفتن آنها از باهاما شد.»
اعلیحضرت یک روز متوجه شد که مسئولان باهاما برای مدت کوتاه اقامت ما در باهاما و مخارج سربازان محافظ اقامتگاه و سایر خدمات یک میلیون دلار پول طلب میکنند!
معلوم بود که شاه و همراهان ایشان به منبع درآمدی برای مجمعالجزایر باهاما تبدیل شدهاند و رهبران مافیایی باهاما قصد سرکیسه کردن شاه را دارند. شاه که از سرکیسه شدن خود توسط مسئولان باهاما عصبانی بود به آرمائو دستور داد تا عذر همه اطرافیان را بخواهد.
آرمائو همانطور که عادت همه آمریکاییان است و حتی با پدر و مادر خوشان هم تعارف ندارند به همه گفت که فقط کسانی میتوانند همراه شاه بمانند که خودشان قادر به تأمین مخارجشان باشند!
بدین ترتیب بقیه بازماندگان از سفر مراکش یعنی لوسی پیرنیا و سرهنگ نویسی و سرهنگ جهانبینی هم ما را ترک کردند.
به جای کسانیکه از باهاما رفتند فرزندان شاه برای دیدن پدر و مادرشان از آمریکا به باهاما آمدند. فرزندان شاه (رضا، فرحناز، علیرضا و لیلا) در آمریکا تحصیل میکردند.
موقعی که فرزندان شاه به باهاما آمدند پسر «پیندلینگ» نخستوزیر باهاما اطلاع داد که مجبور است اقدامات تأمینی و حفاظتی را افزایش دهد و بر تعداد مأموران امنیتی بیفزاید. این حرف به معنای آن بود که نخستوزیر باهاما خواب جدیدی برای جیب شاه دیده است و شاه باید پول بیشتری بپردازد.
کم کم صورتحساب شاه از مرزیک یک میلیون دلار گذشت و شاه متوجه شد که نمیتواند در باهاما بماند. مارک مرس که فردی متخصص و آگاه بود به شاه اطلاع داد مقامات باهاما از وضع خوب مالی شاه مطلع هستند و ممکن است حتی با ترتیب دادن یک حادثه ساختگی گروگانگیری پولهای هنگفت را مطالبه کنند و با مافیای باهاما بر سر تحویل دادن شاه به معامله بپردازد!
ما در زمان اقامت در مصر و مراکش میهمان رؤسای این دو کشور بودیم و دیناری نمیپرداختیم اما در باهاما برای یک گیلاس آب خالی هم تقاضای پول میکردند.
سر «پیندلینگ» یک کلاهبردار واقعی بود و معلوم بود این پولها را با شرکای خود در دولت تقسیم میکند. او یک روز شخصاً به اعلیحضرت مراجعه کرد و گفت یک مشکل شخصی برایش پیش آمده و نیاز به دویست هزار دلار پول نقد دارد و مطمئن است اعلیحضرت این پول را به او خواهد داد
اعلیحضرت که متوجه شده بود «پیندلینگ» قصد سرکیسه کردن ایشان را دارد به نخستوزیر باهاما گفت: «رفتار شما شبیه یک جنتلمن نیست!» و سر «پیندلینگ» هم با وقاحت و بیادبی به اعلیحضرت گفت: «شما هم که افسران و نظامیان خود را با بیرحمی رها کرده و به خارج گریختهاید یک جنتلمن نیستید!»
این اتفاق موجب بروز کدورت در روابط اعلیحضرت و نخستوزیر باهاما گردید و دیگر ماندن ما در باهاما به صلاح نبود.
در این میان اخبار منتشر شده در مطبوعات بینالمللی روز به روز شاه و شهبانو را بیشتر مضطرب میکرد. از تهران خبر میرسید که قاضی دادگاه انقلاب دستور ترور شاه، شهبانو، فرزندان شاه و والاحضرت اشرف را صادر کرده است.
شاه و افراد خانوادهاش در دادگاه انقلاب تهران غیاباً به مرگ محکوم شده بودند و قاضی دادگاه از همه انقلابیون در سراسر جهان خواسته بود که برای کشتن این افراد اقدام کنند و در قبال کشتن هر یک از آنها یک میلیون دلار جایزه دریافت کنند!
این خبر شاه و شهبانو را به وحشت انداخت و شاه به درستی میگفت: «هر یک از محافظین ما در واقع یک خطر بالقوه هستند و ممکن است به خاطر این پول زیاد ما را بکشند تا از قاضی دادگاه تهران جایزه بگیرند!»
هر خبری که منتشر میشد ناراحت کننده بود. ژیسکاردستن رئیسجمهوری فرانسه که از زمان شروع کارش در وزارت دارایی فرانسه با ایران مرتبط بود و از سفارت ایران در پاریس هدیه میگرفت و موقعی که وزیر دارایی فرانسه شد برای عقد قراردادهای اقتصادی میان تهران و پاریس چاپلوسی اعلیحضرت را میکرد و ساعتها پشت در اتاق کار اعلیحضرت میایستاد تا او را به داخل راه بدهند حالا در اظهارات جدیدش به دولت انقلابی ایران تبریک میگفت و شاه را محکوم و از همه بدتر متهم به زیر پا گذاشتن حقوق مردم ایران میکرد.
رؤسای جمهوری و پادشاهان کشورهایی که برای سالهای طولانی جزو دوستان صمیمی شاه بودند و از ایشان قالیچههای نفیس و خاویار دریای مازندران هدیه میگرفتند حالا در اظهارات رسمی شاه را محکوم کرده و مورد انتقاد قرار میدادند.
آری! حقیقت این است که دنیای سیاست فوقالعاده بیرحم است و بیرحمی خود را در روزهای آخر سلطنت به شاه ایران نشان داد...
آقای هنری کیسینجر وزیر امور خارجه سابق آمریکا از افراد وفاداری بود که تقریباً هر روز به شاه در دو نوبت تلفن میکرد.
یک روز که من در کنار اعلیحضرت بودم و کیسینجر تلفن کرد شاه به او گفت: «اکنون متوجه شدهام که آمریکاییها مردمی ناسپاس و نامرد هستند. من تمام عمرم را در خدمت به ایالات متحده آمریکا گذراندم و اکنون آمریکا حتی اجازه نمیدهد در یکی از بیمارستانهای آن کشور بستری شوم...»
شاه به کیسینجر گفت: «من دیر متوجه خوب و بد شدم. ای کاش میشد تاریخ یک بار دیگر تکرار شود تا به جبران یک عمر دوستی با شما به دشمنی با شما برخیزم!»
او به کیسینجر گفت: «آمریکاییها باید تعصب در دوستی را از شورویها یاد بگیرند، که چطور مسکو برای حمایت از دوستانش حتی دست به لشکرکشی میزند.
هنری کیسینجر از اعضای بلندپایه حزب جمهوریخواه آمریکا و وزیر خارجه اسبق ایالات متحده از دوستان نزدیک شاه و از مردان متنفذ آمریکا بود که به ویژه تحت حمایت یهودیان بانفوذ آمریکا قرار داشت. کیسینجر در این مکالمه تلفنی قول داد تا راه ورود شاه به آمریکا را هموار کند. عمده ثروت و داراییهای اعلیحضرت و اعضای خانواده پهلوی در آمریکا بود و شاه مایل بود خودش هم به آمریکا برود تا بتواند از قدرت اقتصادیاش بهرهبرداری نماید.
شاه از برخورد آمریکاییها مبهوت و گیج شده بود. طبق مقررات اداره مهاجرت آمریکا هر خارجی که یک میلیون دلار سرمایه وارد آمریکا کند میتواند بدون روادید وارد آمریکا شود و در آنجا اجازه اقامت خارج از نوبت دریافت کند، در حالی که اعلیحضرت میلیاردها دلار دارایی منقول و غیرمنقول در آمریکا داشت و حالا ایشان را به آمریکا راه نمیدادند.
اعلیحضرت که از برخورد آمریکا فوقالعاده عصبانی بود به کیسینجر گفت: «مسلماً سرنوشت من درس عبرتی برای رهبران ممالک خاورمیانه و سایر کشورها خواهد بود که منبعد به ایالات متحده دل نبندند و نسبت به حمایت آن کشور مطمئن نباشند.»
اکنون آقای هنری کیسینجر در استخدام آقای هوشنگ انصاری است. این هم از بازیهای جالب روزگار است که وزیر امور اقتصاد و دارایی اسبق ایران اکنون به چنان ثروتی در آمریکا رسیده است که میتواند بانفوذترین سیاستمدار دهه 80 آمریکا را به استخدام خود دربیاورد!
ما سالها بعد متوجه شدیم که راکفلر و کیسینجر و هوشنگ انصاری و عدهای از همکاران دیگر آنها در حالی که به شاه قول مساعدت برای ورود به آمریکا را میدادند در عین حال میکوشیدند تا مسافرت شاه به آمریکا به تعویق بیفتد تا شاه مستأصل شده و اداره امور داراییهای فراوان خود در آمریکا را به تیمی متشکل از آقای راکفلر(مالک چیس منهتن بانک نیویورک) و «مک لوی»، «هنری کیسینجر» و «جوزف رید» بسپرد.
متعاقب این امر راه ورود شاه به آمریکا باز شد و شاه تصمیم به خروج از باهاما گرفت. وقتی همه آماده خروج از فرودگاه ناسو بودیم متأسفانه خبر آمد که باز در راه ورود ما به آمریکا مشکلاتی پیش آمده است به همین خاطر تصمیم گرفتیم برای مدت کوتاهی به ویلای اعلیحضرت در «کوئر ناواکا» برویم.
فشارهای عصبی زیادی شاه را دچار معضل جدیدی کرده بود که همانا بزرگ شدن غدد لنفاوی در گردن ایشان بود. پس از ورود به ویلای گل سرخ (کائرناواکا) در مکزیک شهبانو با پاریس تماس گرفتند و دکتر جراح معروف فرانسوی ژرژ فلاندرن را احضار کردند.
دکرت فلاندرن و تیم جراحی او فوراً با یک فروند هواپیمای اختصاصی به مکزیکوسیتی آمدند و پرفسور فلاندرن از غدد گردن شاه نمونهبرداری کرد و پس از آزمایشات پزشکی اظهار داشت باید سریعاً شاه تحت عمل جراحی قرارگیرد و طحال وی برداشته شود. در مکزیک چند تن از دوستان آمریکایی ما به دیدن اعلیحضرت آمدند که این دیدارها در بالا بردن سطح روحیه اعلیحضرت خیلی مهم بود. آنها عبارت بودند از: هنری کیسینجر، ریچارد نیکسون، جرالد فورد، فرانک سیناترا، دیوید راکفلر، الیزابت تایلور و آن مارگرت.
متأسفانه وضع جسمانی اعلیحضرت رو به وخامت بود و ایشان به وضوح هر روز لاغرتر و نحیفتر میشدند، به طوری که حتی استخوانهای صورت و فک ایشان کاملاً از زیر پوست مشهود بود. وضعیت مزاجی اعلیحضرت هم خراب شده بود و در غذا خوردن مشکل پیدا کرده بود. این شرایط ما را به فکر آن انداخت تا سریعاً جایی را برای بستری کردن شاه پیدا کنیم. هنری کیسینجر در مکزیکوسیتی به شاه پیشنهاد کرد تا برای رفتن به آمریکا پولی خرج کند. او به اعلیحضرت گفت اگر چه کارتر با ورود شاه به آمریکا مخالف است اما ماندیل معاون او را میشود با پول خرید.
چهار هفته از اقامت ما در کوئر ناواکا (ویلای گل سرخ) گذشته بود که مشکل جدیدی هم بر مشکلات اعلیحضرت افزوده شد.
مکزیک و به ویژه در اطراف ویلای (کوئرناواکا) مملو از پشههای ناقل مالاریا بود و شاه مبتلا به مالاریا شد.
این بار به پیشنهاد آقای «رابرت آرمائو» پزشکی از دانشگاه کورنل نیویورک که از معروفترین پزشکان جهان بود استخدام شد و برای معالجه شاه به مکزیک آمد.
دکتر «بنجامین کین» که پزشک افراد پولدار جهان بود در مکزیک شاه را ملاقات کرد و علاوه بر سرطان و مالاریا، زردی (یرقان) شاه را هم تشخیص داد و گفت «بروز این زردی نشاندهنده پیشرفت سرطان در لوزالمعده اعلیحضرت است!»
دکتر «بنجامین کین» پس از معایناتی که انجام داد و بعد از مطالعه پرونده پزشکی شاه به صراحت دکتر ژرژ فلاندرن (فرانسوی) را که از هشت سال قبل پزشک مخصوص شاه بود مسئول پیشرفت سرطان شاه و وخیم شدن حال او معرفی کرد.
او گفت: «داروهایی که پزشکان فرانسوی در طول هشت سال گذشته تجویز کردهاند باعث وخامت حال شاه شده است...»
وی اضافه کرد: «شاه باید همان هشت سال قبل مورد عمل جراحی قرار میگرفت، در حالی که برای او کورتیزون تجویز کردهاند که واقعاً زیانآور است!» این مطلب باعث درگیری و جنگ لفظی شاه و شهبانو شد و اعلیحضرت در حضور همه شهبانو را متهم کرد که از هشت سال قبل قصد کشتن او را داشته است!
علت این بود که پزشکان فرانسوی را شهبانو استخدام کرده بود تا شاه را معالجه کنند!
دکتر «بنجامین کین» در جلسهای با حضور هنری کیسینجر و والتر ماندیل (معاون کارتر) و دیوید راکفلر اظهار داشت که وضع شاه فوقالعاده بحرانی است و سریعاً باید تحت عمل جراحی قرار بگیرد و دولت آمریکا باید برای رعایت مسائل انسانی شاه را در آمریکا بپذیرد. او همچنین به بیمارستان مموریال نیویورک تلفن کرد و فوراً یک تیم مجهز پزشکی برای شروع معالجات بالینی به مکزیکوسیتی آمدند.
در دورانی که در مکزیک بودیم پرزیدنت لوئیز پورتی یو (رئیس جمهور مکزیک) مرتباً به دیدارمان میآمد و شاه را دلداری میداد. پرزیدنت «پورتی یو» با شاه دوستی دیرینه داشت.
پرزیدنت «پورتی یو» به شاه اطمینان داد که دروازههای مکزیک همیشه به روی او باز خواهند بود.
تا قبل از آمدن دکتر بنجانین کین به مکزیکوسیتی همه مقامات آمریکایی از پذیرش شاه امتناع میکردند اما معلوم نشد چه اتفاقی افتاد و نفوذ کلام دکتر کین تا چه اندازه کارایی داشت که دولت کارتر قبول کرد شاه برای معالجه روانه نیویورک شود.
قبل از آنکه عازم نیویورک شویم یکی از دوستانمان اطلاع داد که پرزیدنت کارتر از وزارت امور خارجه آمریکا خواسته است تا قبل از عزیمت شاه به اطلاع مقامات ایران برساند که پذیرش شاه در آمریکا فقط به خاطر مسائل انساندوستانه و انجام معالجات پزشکی است و پس از آن شاه از آمریکا خارج خواهد شد.
اوایل خردادماه سال 1358 بود که با یک فروند هواپیمای جت که از شرکت ایرانی گلف استریم (متعلق به میلیاردر ایرانی آقای نمازی) کرایه کرده بودیم روانه نیویورک شدیم.
در آمریکا ایرانیان زیادی بودند که دهها شرکت کشتیرانی، هواپیمایی و پالایشگاههای گاز و نفت را در مالکیت خود داشتند.
موقعی که شاه شنید آقای نمازی که یک نفر شیرازی است جزو میلیاردرهای طراز اول آمریکا به حساب میرود و صاحب دهها شرکت بزرگ بینالمللی و دهها فروند هواپیما و کشتی است اظهار داشت اگر من در سال 1332 فریب آمریکاییها را نخورده بودم و به تهران بازنمیگشتم و مثل آقای نمازی دنبال تجارت میرفتم اکنون پادشاه اقتصادی گمنامی بودم و هیچکس هم با من کاری نداشت.
او درست میگفت، در آمریکا افرادی هستند که چند برابر شاه سعودی و پادشاه برونئی و یا امیر کویت ثروت دارند و هیچ کس هم اسم آنها را نشنیده است. آنها در قصرهایی زندگی میکنند که کاخ سعدآباد و یا کاخ نیاوران مثل سرایداری آنها میباشد. در آمریکای امروز اشخاصی هستند که ثروت آنها از یکصد میلیارد دلار هم بیشتر است و یا در موارد استثنایی افرادی مانند صاحب کمپانی مایکروسافت هستند که سالی یکصد میلیارد دلار درآمد دارند!
حالا شما پاسخ بفرمائید که پادشاه واقعی چه کسی است؟
البته شاه آقای نمازی را از گذشته دور میشناخت. پدر این آقای نمازی با اعلیحضرت رضاشاه دوست بود و در موقع تبعید رضاشاه از ایران در سال 1320 از طریق کمپانی کشتیرانی خود به پادشاه تبعیدی ایران کمک کرده بود و آقای نمازی پسر هم در جریان وقایع سالهای 1331 تا 1332 موقعی که والاحضرت اشرف و علیاحضرت ملکه پهلوی (تاجالملوک) و همراهانشان توسط مصدق به خارج تبعید شده بودند و پول نداشتند به فریاد آنها رسیده و مخارجشان را در اروپا تأمین و تأدیه کرده بود.
ما در نیویورک در یک فرودگاه دورافتاده و متروک نظامی به نام پایگاه «لادردیل» فرود آمدیم که حالا از آن برای نشستن و برخاستن هواپیماهای کشاورزی سمپاشی استفاده میکنند.
در فرودگاه یک مأمور گمرک و یک مأمور اداره کشاورزی آمریکا سراغمان آمدند تا مطمئن شوند کالای قاچاق یا گل و گیاه و نباتات دیگر همراه نداریم.
برخورد آنها بسیار زشت بود و حتی بلااستثنا ما را تفتیش بدنی کردند. اعلیحضرت که از این برخورد بسیار عصبی بود خطاب به آنها گفت: من شاه هستم که یک سال قبل رئیس جمهور کارتر جلوی پایم فرش قرمز پهن میکرد!
ما را بر عکس انتظار به بیمارستان مموریال نیویورک نبردند بلکه به بیمارستان دانشگاه کورنل که مخصوص تعلیم و تربیت نوپزشکان و مبتدیان است بردند. این بیمارستان که به مرکز پزشکی کورنل معروف است از بیمارستانهای درجه سوم نیویورک و بسیار کثیف و پرازدحام بود.
شاه را به نام «دیوید نیوسام» در بیمارستان بستری کردند و در تمام پروندههای پزشکی نام ایشان دیوید نیوسام درج شده بود. من با آنکه 25 سال تمام در کنار پادشاه بودم تا آن لحظه اطلاع نداشتم که اسم آمریکایی اعلیحضرت و نام ایشان در گذرنامه آمریکایی ایشان دیوید نیوسام است! اتاق شاه در طبقه هفدهم بیمارستان بود و اتاقی هم در کنار آن برای شهبانو در نظر گرفته بودند.
بر عکس آنچه در کتابهای مختلف نوشته شده است من فقط برای تقویت روحیه اعلیحضرت همراه ایشان بودم و هیچ نقشی در پذیرش ایشان در آمریکا و بیمارستان نداشتم و همه کارها را دیوید راکفلر و کیسینجر و ریچارد نیکسون و سایر دوستان آمریکایی اعلیحضرت انجام دادند.
با آنکه تلاش زیادی شده بود تا ورود شاه به بیمارستان از چشم نمایندگان رسانههای همگانی پنهان بماند معهذا موضوع آشکار شد و مطبوعات و خبرنگاران میکروفن به دست ایستگاههای رادیو – تلویزیونی به بیمارستان سرازیر شدند و موضوع را علنی ساختند.
پس از آن دانشجویان ایران مقیم آمریکا جلوی بیمارستان ریختند و تظاهرات کردند و فریاد مرگ بر شاه سر دادند.
وقتی شاه از مطلب مطلع شد اظهار داشت به آنها بگویید که دیگر چیزی از شاه باقی نمانده و آنها به زودی به آرزوی خود خواهند رسید و شاه خواهد مُرد!
باید بگویم در بیمارستان دانشگاه کورنل مدیران بیمارستان و پزشکان و حتی پرستاران مانند کفتارو لاشخور به دور شاه ریختند و در حالیکه به شاه به چشم یک طعمه پولدار نگاه میکردند هر یک کوشیدند تا از این مریض در حال موت سودی نصیب خود سازند!
اول از همه مدیر بیمارستان مراجعه کرد و ضمن آرزوی بهبودی برای شاه اظهار داشت بیمارستان کورنل برای تجهیز بخش سرطان خود نیاز به یک میلیون دلار کمک اعلیحضرت دارد. معنای این حرف اشکار بود و آنها برای شروع معالجات شاه یک میلیون دلار میخواستند. این یک باجگیری آشکار از پیرمردی در حال مرگ بود.
شاه که با مرگ دست و پنجه نرم میکرد چارهای جز پرداخت این پول نداشت. تعدادی از پزشکان نظیر دکتر «کولمن» هم که برای شیمی درمانی اطراف شاه جمع شده بودند به بهانههای مختلف اعلیحضرت را تیغ میزدند.
هر چند دقیقه یک بار پزشک جدیدی در حالیکه پروندهای در زیر بغل داشت وارد اتاق شاه میشد و چند سئوال پزشکی از او میکرد و دستی به سر و روی شاه میکشید و نبض او را میگرفت و میرفت.
ما بعداً دلیل مراجعه این همه پزشک را فهمیدیم. هر یک از آنها برای معالجه چند دقیقهای به شاه و احوالپرسی از او – که اسم این کار را ویزیت و معاینه میگذاشتند – چند هزار دلار طلب میکردند!
به هر حال پزشکان پس از دهها مشاوره پزشکی – که هر مشاوره برای شاه چند هزار دلار آب میخورد – ایشان را به اتاق عمل بردند و در حالیکه همه آزمایشات و عکسبرداریهای انجام شده نشان میدادند که طحال ایشان بزرگ شده و باید برداشته شود کیسه صفرای شاه را درآوردند و جای عمل را دوختند!
در این موقع خبر آوردند که «فریدون جوادی» موفق به خروج از ایران شده و از طریق ترکیه خود را به نیویورک رسانده است.
«فریدون جوادی» که از دوستان نزدیک شهبانو بود به بیمارستان آمد و آمدن او سبب شد شهبانو از تنهایی و افسردگی خارج شوند.
فریدون مانند یک خدمتگزار صدیق در بیمارستان در جوار شاه و شهبانو باقی ماند و من که مجبور بودم برای رسیدگی به امور شخصی خود به واشنگتن برگردم با اجازه اعلیحضرت نیویورک را ترک کردم و دیگر ایشان را ندیدم و این آخرین دیدارما در زمان حیات شاه فقید بود.
اعلیحضرت محمدرضا در ساعت نه صبح روز 5 مرداد 1359 درگذشت و من برای شرکت در مراسم تشییع جنازه ایشان عازم قاهره شدم. در قاهره تشییع جنازه باشکوهی از جنازه ایشان به عمل آمد.
پرزیدنت انورسادات حق دوستی و برادری را کاملاً به جا آورد. جسد شاه را در تابوتی که روی یک عراده توپ قرار داده شده بود و با اسب کشیده میشد، در یک فاصله پنج کیلومتری از بیمارستان قاهره تا مسجد الرفاعی حمل کردند.
تابوت شاه در پرچم سه رنگ ایران پوشانده شده و مدالها و نشانهای شاه روی آن قرار داشتند. در پشت جنازه ریچارد نیکسون (رئیس جمهور اسبق آمریکا)، هنری کیسینجر (وزیر امور خارجه اسبق آمریکا) کنستانتین پادشاه سابق یونان، والاحضرت اشرف و شهبانو فرح و بنده به اتفاق همسر سابقم والاحضرت شهناز و عدهاز از رجال بلندپایه آمریکایی، انگلیسی و اسرائیلی حرکت میکردیم.
پس از دفن شاه و پایان مراسم خاکسپاری چند روزی در کاخ قبه نزد شهبانو باقی ماندیم و شهبانو در این فرصت مطالبی را از روزهای پایانی عمر شاه برایم تعریف کردند که نشان میداد بردن شاه به آمریکا همانا توطئهای برای قتل ایشان بوده و پزشکان آمریکایی به جای معالجه شاه مرگ او را تسریع کرده بودند. شهبانو برایم چنین تعریف کردند و من این مطالب را چون خودم شاهد و ناظر نبودهام از قول ایشان تعریف میکنم: «... هنوز چند روز از عمل جراحی شاه نگذشته بود که عکسبرداریها نشان دادند پزشکان جراح در هنگام عمل شاه سنگ ریزهای را در کیسه صفرای او جا گذاشتهاند!
هنگامی که این مطلب به اطلاع پروفسور کولمن رسانده شد او به جای آنکه متأسف باشد، شروع به خندیدن کرد و گفت: هه... هه... هه...! به راستی چه مسخره و خندهآور است که جراحان متوجه به جاماندن این سنگریزه نشدهاند!»
من (فرح) فوراً به پاریس تلفن کردم و با پروفسور (فلاندرن) مشورت نمودم. دکتر ژرژ فلاندرن که از جراحان برجسته فرانسوی و از دوستان دیرینه من و شاه بود گفت: «در عمل کیسه صفرا یک روش استاندارد وجود دارد که جراح باید ضمن عمل جراحی به کبد بیمار فشار بیاورد تا معلوم شود آیا همة سنگها از کیسه صفرا خارج شدهاند یا نه؟
چرا آنها این کار را نکردهاند؟ از آنها بپرسید چرا؟ و بعد هم به خاطر حفظ جان شاه فوراً او را از امریکا خارج کنید زیرا این علامت آن است که میخواهند او را در بیمارستان بکشند!
در وضع بدی قرار گرفته بودیم. مدتها تلاش کردیم تا به آمریکا بیاییم و حالا باید شاه را برمیداشتیم و از آمریکا فرار میکردیم!
از یک طرف پزشکان فرانسوی همکاران آمریکایی خود را متهم میکردند که قصد کشتن شاه را دارند و عمداً سنگریزه را در کیسه صفرای شاه جا گذاشتهاند، و از طرف دیگر پزشکان آمریکایی فرانسویها را متهم به تعلل در معالجه شاه کرده و آنها را مسئول پیشرفت سرطان میدانستند.
به هر حال پس از مشورتهای زیاد پزشکان نظر دادند که عمل جراحی دوم روی محمدرضا برای بیرون آوردن سنگریزه باقی مانده به سبب ضعف جسمانی شاه ممکن نیست و بهتر است یک متخصص کانادایی برای اشعه درمانی و خرد کردن سنگ ریزه باقی مانده با روش پرتو درمانی از «اوتاوا» احضار شود.
آنها همچنین تصمیم گرفتند تا غده سرطانی گردن شاه را برق بگذارند!
در این حال از تهران خبر رسید که دانشجویان تندرو به رهبری یک نفر از ملایان ضدآمریکایی وارد محوطة سفارت آمریکا شده و 66 نفر از دیپلماتها را به زور اسلحه گروگان گرفته و خواستار استرداد شاه به ایران شدهاند...»
گروگانگیری 66 دیپلمات آمریکایی در تهران احساسات آمریکاییها را علیه شاه برانگیخت و افکار عمومی آمریکا خواستار اخراج شاه از آمریکا شدند.
در این موقع وزارت امور خارجه آمریکا از شاه خواست تا خاک آمریکا را ترک کند. شاه تصمیم میگیرد به مکزیک بازگردد اما پرزیدنت «لوئیز پورتییو» علیرغم قول مردانهای که قبلاً داده بود حاضر به پذیرش مجدد شاه نشد و گفت ممکن است حادثة مشابهی برای دیپلماتهای مکزیکی مقیم تهران روی بدهد و جان آنها به خطر بیفتد.
چون هیچ کشوری مایل به پذیرش شاه نبود خود آمریکاییها محلی را برای اقامت شاه پیدا کردند و او را به پاناما فرستادند که یک پایگاه آمریکایی در دریای کارائیب بود. بعدها دخترم (والاحضرت مهناز) تعریف کرد که در موقع انتقال پدربزرگش به پاناما او آن قدر لاغر شده بود که لباس از فرط لاغری به تنش بند نمیشد و مرتباً شلوارش پائین میآمد. به همین خاطر هنگامی که «عمر توریخوس» حاکم کانادا که قهرمان مشتزنی سابق این کشور بود چشمش به شاه افتاد گفت: «شاه، شاه که میگویند همین است؟ اینکه یک مشت پوست و استخوان است!»
اقامت در پاناما به بهای چندین میلیون دلار تمام شد و چون مقامات پاناما تصمیم گرفته بودند در قبال دریافت پول ونفت شاه را تحویل ایران بدهند شاه مجدداً مجبور به رفتن به مصر شد و عاقبت در همین کشور درگذشت.
شاه پس از رسیدن به قاهره در بیمارستان معادی قاهره تحت عمل جراحی قرار گرفت. موقعی که پروفسور دوبیکی آمریکایی برای عمل جراحی شاه به قاهره آمده بود یکی از جراحان مصری اتاق عمل را ترک میکند و میگوید من سوگند خوردهام تا از جان بیماران محافظت کنم در حالیکه پروفسوردوبیکی عمداً لولهای را داخل شکم شاه جا گذاشته است تا عفونت کند و شاه بمیرد.
دو روز پس از عمل جراحی حال شاه رو به وخامت گذاشت و شاه درگذشت. پزشکان مصری پس از مرگ شاه طی مصاحبههایی گفتند اگر چه شاه به سرطان مبتلا شده و محکوم به مرگ بود اما، با معالجات درست میتوانست برای مدتی زنده بماند، ولی پزشکان آمریکایی مرگ او را جلو انداختند!
و این پایان زندگی سراسر ماجرا و هیجان پادشاه بود.سرنوشت این طور میخواست که شاه در سرگردانی و تبعید و با آن وضع ناگوار این جهان را ترک کند...
منبع: سایت پارسینه
تعداد بازدید: 818