22 تیر 1392
ترجمه: احسان موسوی خلخالی
آنچه در پی میآید شرح دیدارهای محمد حسنین هیکل، روزنامهنگار مشهور مصری با محمدرضا شاه پهلوی است. این بخش که «تاریخ ایرانی» برای اولین بار منتشر میکند، برگرفته از کتاب «دیداری دوباره با تاریخ» است که به زودی توسط این مترجم و به همت نشر میترا منتشر خواهد شد. هیکل در این کتاب شرح دیدارهای خود با هفت تن از مطرحترین شخصیتهای قرن بیستم را آورده است: خوان کارلوس، پادشاه اسپانیا؛ آندروپوف، رئیسجمهور اسبق اتحاد جماهیر شوروی؛ فیلد مارشال مونتگومری، فرمانده ارتش بریتانیا در جنگ سرنوشتساز العلمین که با پیروزی در این جنگ توانست سرنوشت جنگ جهانی دوم را به سود نیروهای متفقین پایان دهد؛ آلبرت انیشتین؛ جواهر لعل نهرو، نخستوزیر هند؛ محمدرضا پهلوی و دیوید راکفلر.
هیکل یک بار در سال ۱۳۳۰ شمسی، در بحبوحهٔ جنبش ملی شدن صنعت نفت، و بار دیگر در سال ۱۳۵۴، به دعوت شخص شاه، به تهران سفر کرده و با او و تنی چند از مقامات حکومت ایران دیدار کرد. دیدار دوم او در قالب مصاحبهای در روزنامههای رسمی وقت ایران منتشر شده که هیکل در لابهلای نقل مستقیم آن مصاحبه برخی جزئیات این دیدار را به یاد میآورد.
***
گاه به حیرت میافتم که چگونه است که تاکنون نتوانستهام احساساتم را در قبال محمدرضا پهلوی، شاه سابق ایران ــ و احتمالاً آخرینشان، روشن کنم. پس از گذشت ۳۴ سال از نخستین دیدارمان، تکلیف خود را با او نمیدانم. اول بار در ۱۹۵۱ [۱۳۳۰ش]، در گیرودار رویارویی مشهورش با دکتر محمد مصدق، در چارچوب اولین تلاشها برای ملی کردن صنعت نفت در ایران با او دیدار کردم. امروز هم که ده سال از آخرین دیدارمان میگذرد، هنوز تکلیف خود را نمیدانم. این آخرین دیدار، در ۱۹۷۵ [۱۳۵۴ش]، به دعوت شخصیِ او بود که در دو جلسه، مجموعاً هفت ساعت، در کاخ نیاوران با او صحبت کردیم.
هنوز تکلیف خود را نمیدانم هرچند در این مدت اتفاقات بزرگی افتاد، جویهای خون راه افتاد، آتشفشانها سر باز کرد، انقلابها درگرفت، ارزشها و نظامها و تختهای سلطنت فروریخت... بلکه حتی نقشهها تغییر کرد.
گاهی فکر میکردم او را درک میکنم و میتوانم بهنوعی منطق رفتارهایش را، با چشمپوشی از مخالفت یا موافقتم بفهمم. گاهی هم احساس میکردم که نمیتوانم او را درک کنم و به نظرم میآمد قایقش را در مسیری خلاف جهت تاریخ پیش میبرد و در نتیجه، محکوم به غرق است و هرچه هم کند در سیاهی امواج خروشان گم شده است.
درک دیگران، یا تلاش برای آن، دشوارترین کار در سیاست و زندگی است چون تلاش روانی و فکری و انسانی عظیمی میطلبد. من نیز از کسانی بودم که عقل عربی را به سبب پذیرش آسان و فوری دوگانۀ سیاه و سفید سرزنش میکردم. دوگانهای که از دیرباز بر عقل عربی حاکم بوده و مانع میشده که مسیری متفاوت بپیماید و گاه آن را به تاریکیهای بیپایان و دریاهای بیساحل میکشانده است: روح یا ماده، علم یا هنر، عشق یا عقل، ثروت یا زیبایی، اصالت یا امروزی بودن، ملیت یا قومیت، قومیت یا صلح و غیره. دوگانهای دائمی، قاطع و سرسخت که هیچ تنوع و رنگبندیای نمیپذیرد؛ تغییر فصلها و آب و هواها و طبیعت، رنگ و بوی تازهای به آن نمیبخشد. این دوگانه هیچگونه سازش را هم نمیپذیرد، گویی همه قسمتهای زندگی انسانی در جنگ با یکدیگرند و انتقامجوییشان از هم ریشه در ازل دارد و تا ابد پایدار خواهد ماند.
پیدایش این دوگانه در عقل عربی زمینهها و ریشههای خاص خود را دارد، اما مسئله اینجاست که این موضوع را در نهایت به اینجایش رسانده که فقط میتواند دوست داشته باشد یا متنفر باشد اما کمتر تلاش میکند که بفهمد و دریابد که دوست داشتن یا نفرت داشتن آسانترین انتخاب است و واقعیت ــ جسارت نمیکنم که بگویم «حقیقت» ــ بسیار پیچیدهتر از همۀ دوگانههاست.
موضوع عقل دوگانهاندیش از مهمترین موضوعات در عصری است که به برکت دستگاههای گستردۀ ارتباطاتی به عصر «بسیج همهجانبه» معروف شده است؛ دستگاههایی که به عمومی شدن و بلکه به سطحی شدنِ بسیار انجامیده است. مثلاً در جهان عرب، رسانهها و در رأسشان رادیو و تلویزیون را دستگاههای دولتی اداره میکنند و برای همین موظفاند که به سمت خاصی میل کنند نه اینکه اندیشۀ خاصی را برانگیزند. تصویر رنگی بر صفحۀ تلویزیون، کلمهای که گذرا از رادیو شنیده میشود، باید تصویر و تأثیر خاصی را بسازند و با تکرار آن پذیرش و اقناع حاصل میشود. راست است که میگویند سیاستمداران عصر ما دیگر نه با مردم که با لنزها و میکروفونها سخن میگویند؛ با بتهای عصر الکترونیک که همۀ شعایر و نمازها به درگاه آنان است.
اقناع ناشی از تأثیر شاید به درد تبلیغات بخورد اما در فضای تولید علم به فاجعه میکشد. ممکن است کالایی را تحت تأثیر تبلیغات بخریم یا نخریم، بههرحال، ضرر محدود است اما ممکن است تحت تأثیر رسانهها مواضعی بگیریم که در سیاستها تأثیرگذار است و تاریخ میسازد و تقدیر و سرنوشتها را تغییر میدهد.
***
به محمدرضا پهلوی بازگردیم؛ شاه سابق ایران ــ و احتمالاً آخرین شاه ایران ــ تا باز بگویم که تاکنون تکلیف خود را با او نمیدانم.
در نخستین بحرانش در برابر مصدق، او را از نزدیک دیدم و تلاش کردم وضعیت تاریخیای را که در آن قرار گرفته بود بررسی کنم و اولین کتابی که منتشر کردم دربارۀ آن وضعیت تاریخی بود. آن کتاب در سال ۱۹۵۱ [۱۳۳۰ش] با عنوان «ایران فوق البرکان» (ایران بر فراز آتشفشان) منتشر شد. محمدرضا پهلوی به معجزۀ دسیسه از بحران ناشی از آن وضعیت جان سالم بهدر برد.
بار دیگر، در بحرانش با ]امام[ خمینی او را دیدم و باز تلاش کردم وضعیت تاریخیاش را بشناسم و کتابی هم دربارۀ آن وضعیت نوشتم که عنوانش «عودة آیتالله» (بازگشت آیتالله) بود و در سال ۱۹۸۱ [۱۳۶۰ش] در لندن منتشر و به ۳۰ زبان دنیا، ازجمله عربی ترجمه شد (عنوان ترجمۀ عربی «مدافع آیتالله» ]توپخانههای آیتالله[ بود). این بار محمدرضا پهلوی نتوانست از آن وضعیت جان سالم بهدر برد. نه خودش، نه تاج و تختش، نه زندگیاش. دیگر معجزهای در کار نبود و پیچیدهترین دسیسهها نمیتوانست سرنوشت محتوم را تغییر دهد.
با این همه، باز باید بگویم که نمیتوانم احساساتم را در قبال او تشخیص دهم، البته با منطق دوگانۀ رایج و احکام قاطعش، که دوستی یا نفرت و خوشآمد یا بیزاری را تحمیل میکند، با او رفتار نکردم. در بحران نخست، خود را طرفدار مصدق دیدم که نفت ایران را ملی کرد، اما، در عین حال، نمیتوانستم با قاطعیت علیه شاه موضع بگیرم که در اعماق وجودش با ملی کردن نفت مخالف بود اما، زیر فشارهای شدید ملت، ناچار شد قانون ملی کردن نفت را که مجلس هم تصویبش کرده بود، امضا کند.
درست است که شاه مخالف ملی کردن نفت بود و این مخالفت او از موضع وابستگی به قدرتهای بزرگ بود اما ملی کردن نفت ایران در سال ۱۹۵۳ [۱۳۳۲ش[ دشواریها و مشکلات خودش را، به دور از موضوع وابستگی داشت. در آن روزگار، شرکتهای بزرگ، از جمله شرکت نفت ایران و انگلیس، نمونۀ کوچکشدهای از حکومتهای کشورهایشان بودند و غالباً حکومتها مالک مستقیم آنها بودند. در نتیجه، درگیری با یکی از آنها در واقع درگیری با حکومتهایشان بود؛ جنگی دشوار. همچنین درگیری در چنین وضعی، مستقیم و رودررو بود و در نتیجه به جنگی همهجانبه تبدیل میشد.
در همان دوران، شرکتهای استعماری تجربه و نرمش و نفوذی را که بعدتر در قالب شرکتهای چندملیتی پیدا کردند نداشتند. این شرکتهای چندملیتی شبکۀ روابط گسترده و درهمتنیدهای را ایجاد میکردند که فراتر از مرزهای سیاسی و قارهها و اقیانوسها بود. این شبکه به آنها اجازه میداد که با روانی بیشتر جابهجا شوند و تصمیمات مربوط به ملی کردن را در ظاهر بپذیرند و در باطن آنها را بیفایده نگه دارند بیآنکه وارد هیچ درگیری مستقیم و جنگی بشوند. امروزه شرکتهای چندملیتی میتوانند بیهیچ مشکلی تصمیمات ملیسازی را از هر کشوری، حتی کشورهای کوچک بپذیرند بلکه چه بسا خود آن را مطرح کنند تا به این ترتیب از هرگونه فضای هیجانی و شورشی ایمن بمانند و سپس از طریق بانکها و کارخانههای اسلحهسازی و بازارهای پول هر کاری بخواهند میکنند و استقلال را به کسانی که خواستار تظاهر به آنند وامینهند. بلکه حتی گاه استقلال را به «نیروهای ملی» واگذار میکنند و در زیر پوشش همین «استقلال ملی» درآمدهایشان را، بیآنکه لزومی برای تحریک کسی باشد، میمکند.در چنین اوضاع و احوالی، موضع مصدق مطلوب و ملی بود و موضع شاه با چشمپوشی از انگیزههایش، عملی و قابل درک.
در بحران دومش با ]امام[ خمینی، باز خود را طرفدار انقلابی دیدم که آیتالله سالخورده رهبری میکرد. انقلابی که پایههای تخت طاووس را در تهران خم کرد. تهرانی که هرچه در آن اتفاق میافتاد محرک و انگیزۀ جدیدی برای انقلاب بود. با وجود این، میتوانستم شاه را درک کنم وقتی ــ با چشمپوشی از انگیزههایش ــ در اوج بحرانی شدن وضع میپرسید: «آخر این انقلاب اسلامی دقیقاً چه میخواهد؟» درک این موضوع یا تلاش برای درک آن باعث شد که در دسامبر ۱۹۷۸ [۱۳۵۷ش[، در اولین دیدارم با آیتالله خمینی در روستای نوفللوشاتو، به او بگویم: «میتوانم ببینم که انقلاب اسلامیتان بتواند نقش توپ دوربرد را بازی کند. از دور پایگاههای رژیم را درهم بکوبد، اما بعدش چه؟ پیروزی در جنگ با توپی که هر چیز کهنه را با خاک یکسان کند به دست نمیآید بلکه ارتش باید پیاده نظامی داشته باشد که پایگاهها را اشغال و پاکسازی کند و عرصه را برای رژیم جدید آماده کند. انقلاب اسلامی شاید توپ دوربردی برای نظام قدیم باشد اما ساختن نظام جدید سلاح دیگری غیر از توپ میخواهد. در انقلاب اسلامی، این سلاح دیگر کجاست؟ سلاحی که ضرورتاً باید ایدهها و طرحها و سیاستهای جدید در کشاورزی و صنعت و خدمات و روابط خارجی با نیروهای متعدد و متغیر باشد.»
طی سالهای زلزلۀ بزرگ در ایران، میان سالهای ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۰ [۱۳۵۷ تا ۱۳۵۹ش]، موضعم در قبال محمدرضا پهلوی حالتی دوَرانی داشت. گاه او را درک میکردم و گاه اصلاً نمیتوانستم درکش کنم. بالاتر از این، باید بگویم قبل از آن سالهای زلزلۀ عظیم همین حالت حیرت را داشتم. زمانی که انقلاب اسلامی ایران هنوز به صورت طوفانیِ سالهای ۱۹۸۰-۱۹۷۸ درنیامده بود. خاطرم هست که در روزهای بستن پیمان بغداد، در ۱۹۵۵ [۱۳۳۴ش[، با جمال عبدالناصر بسیار در این باره حرف زدیم. جمال عبدالناصر، به درستی، با پیمان بغداد کاملاً مخالف بود. معلوم است که من هم با او موافق بودم جز در این نکته که باید میان ایران و عراق فرق گذاشت. وارد شدن عراق در آن در حکم شکستن یکپارچگی نظام امنیتی عربی بود اما به نظرم میآمد که ایران وضعیتی متفاوت دارد. به جمال عبدالناصر میگفتم که شاه ایران داستانی دیگر دارد. او به حکم جغرافیا و تاریخ باید با غرب متحد شود. به حکم جغرافیا، چون کشورش با مرزهای طولانیای که با شوروی دارد همواره فشار قدرتی بزرگ را بالای سر خود احساس میکند. نمیتواند سوزناکی نفسهای همسایهاش را تحمل کند و برای همین، نیاز دارد که همسایگی جغرافیاییاش با شوروی را با روابط تنگاتنگ با رقیب این همسایه، یعنی ایالات متحده، متعادل کند. به حکم تاریخ، روسیۀ تزاری با گرفتن بخشی از خاک ایران، نیمی از آذربایجان، وسعت جغرافیایی پیدا کرد و هرچه باشد نظام کمونیستی هم وارث نظام سلطنتی پیش از خود است.
علاوه بر این، حافظۀ جمعی ایرانیان نمیتواند فراموش کند که شورویها در زمان استالین، پس از جنگ جهانی دوم، در آذربایجان جمهوریای تابع خود به ریاست جعفر پیشهوری تأسیس کردند و اگر غرب با ایران نایستاده بود باقیماندۀ آذربایجان هم به شوروی ملحق میشد. بر این اساس، تعارضی ایرانی ـ روسی همیشه برقرار است و به مصلحت ایران نیست که این تعارض را به نقطۀ خطر یا مبارزهجویی بکشاند.
عبدالناصر همۀ اینها را میدانست اما به نظرش میآمد که جنگ با پیمان بغداد را نمیتوان به واحدهای مساوی تقسیم کرد چون همیشه فشار بر عراق، به سبب لزوم حفظ نظام امنیتی عربی، بیشتر است و بر ایران، به سبب اوضاع و احوال جغرافیایی و تاریخی خاصش، کمتر. بههرحال، وقتی شاه دروازههای ایران را به روی اسرائیل باز کرد همۀ تلاشهایم برای درک او نقش بر آب شد.
موضوع اوضاع و احوال جغرافیایی و تاریخی کمک میکرد بفهمم چرا میخواهد روابطش با غرب را این چنین تقویت کند. اما در روابط تنگاتنگ با اسرائیل به هیچ وجه او را درک نمیکردم بهخصوص که همان منطق تاریخ و جغرافیا، با همۀ ابعاد فرهنگی و تمدنی و حتی استراتژیکش، با منطق کار او ناسازگار بود. چه بسا بتوان گفت که آیتالله خمینی در پی درگیری با بزرگترین دوست ایالات متحده در منطقه به قدرت رسیده بود و برای همین، ایالات متحده برای او شیطان بزرگ شد. اما از طرفی دیگر، او با محدودیتهایی که نتیجۀ سنتها و اجتهادات فقهیاش بود به قدرت رسید و برای همین، شوروی برای او، برادر همزاد شیطان بزرگ بود که اختلاف چندانی با آن نداشت.
عجیب آنکه هر دوی این قدرتهای بزرگ در آغاز انقلاب اسلامی برای همکاری کامل با ایران آمادگی نشان دادند. ایران در منطقۀ خلیج ]فارس[ با جایگاه و فراوانی جمعیت و سابقۀ تمدنی و فرهنگی خاصش هدیهای واقعی است. علاوه بر همۀ این ویژگیها، ایران با منطقۀ پیرامونیاش، یعنی جهان عرب، پیوندی همیشگی دارد. جهان عرب که همواره با تحولات خاصش، که گاه به حد سرریز شدن میرسد، ناآرام است. همچنین ایران نزدیکترین راهِ شوروی به آبهای گرم است. نفت و درآمدهای ناشی از آن را نیز باید بر همه اینها افزود. در این میان، هر دو طرف، با پیگیری روز به روز انقلاب ایران شیفتگیای مقرون به هراس به آن یافته بودند. این نتیجۀ خیرهکننده امری مجهول به نام «ایمان» بود که فراتر از توان اندیشۀ غربی است. نه انتخاب آزادانهای است که در غرب اروپا میشناسند نه بسیج فکریای که در شرق اروپا میشناختند. چیز دیگری پیدا شده بود که برای همه عجیب و دهشتناک مینمود و همه میخواستند به آن نزدیک شوند تا دستکم آن را بشناسند.
موضوع تعامل با قدرتهای جهانی بار دیگر نیز منطق خود را تحمیل کرد و در جریان صدور انقلاب اسلامی به خارج از مرزهای ایران بازتاب پیدا کرد. انقلاب را صادر نمیکنند هرچند قابل انتشار است. صدور انقلاب با انتشار ارزشهایش تفاوت جدی دارد. دشوار بتوان تصور کرد که انقلاب اسلامی، که در چارچوب مذهبی خاص و کشوری خاص پدید آمده، بتواند بیدخالت سلطۀ حکومتی و فقط بر اساس جذابیت انقلاب صادر شود یا گسترش یابد.
شاید بحران انقلاب اسلامی در این چالش، با ناتوانی از تفکیک میان مرحلۀ انقلاب و مرحلۀ نظام حکومتی نمایان شد. اینها هر یک اسباب، انگیزهها، نقشها و ابزارهای خود را دارد. انقلاب ایران تنها نمونۀ این چالش نبود و در تاریخ نمونههای بسیاری برای آن میتوان یافت. بدین ترتیب، بحران هر روز عرصه را بر خود تنگتر کرد. حکومت انقلاب اسلامی نه فقط از مرزهای مورد پذیرش و مجاز قدرت فراتر رفت، بلکه خود را از ابعاد استراتژیکاش در منطقه نیز محروم کرد. هرچه بخواهیم بگوییم که دولت انقلابی ناچار است فراتر از مرزهایش از خود دفاع کند، باید در نظر داشته باشیم که هر عملی خارج از مرزها ضرورتاً محدودیتهایی دارد.
در این وضعیت آشفته، عراق خود را ناچار دید که برای حفظ ترکیب ملیاش (شیعه، سنی، کرد) دست به سلاح برد، پیش از آنکه انسجام و در نتیجه، موقعیت حساسش در غرب جهان عرب، در معرض تهدید قرار گیرد (به نظر من، مذهب در چارچوب ترکیب قومی یا ملی میتواند نیرویی پیشبرنده باشد چنانکه شیعیان عرب در جنوب لبنان نشان دادند اما نمیتواند به تنهایی از مرزها فراتر رود). بحران واقعی جمهوری اسلامی ایران نتیجۀ ناگزیر نادیده گرفتن یا نشناختن مرزهای قدرت بود. علاوه بر این، در موارد بسیار، نمونۀ خلط میان انقلاب و حکومت بود.
بسیار تلاش کردم که پاسخی برای معمای ناتوانی انقلاب ایران از درک حد و مرزهای قدرت و اهمیت مدیریت وضعیت جغرافیایی و تاریخی در چارچوب این قدرتها را بیابم و تنها جوابی که برای خودم پیدا کردم «شهادتطلبی در ضمیر شیعی» است. عبارتی از آیتالله خمینی شنیده بودم که بسیار مایۀ تأمل بود: «قهرمان روح تاریخ نیست بلکه شهید روح تاریخ است.» میدانم که او از مقالهای که در نشریۀ انگلیسی ساندی تایمز منتشر کردم و در آن او را «گلولهای که در قرن هفتم میلادی شلیک شده و به قلب قرن بیستم اصابت کرده است» خوانده بودم چندان خوشش نیامد. همه بسیار شبیه شخصیتهای عصر فتنۀ بزرگ بین علی بن ابیطالب ]ع[ و معاویه بن ابوسفیان بودند و ایران بعد از انقلاب چنان میزیست که گویی فضای کربلا را بازیابی کرده است. انقلاب بیشتر شهادتطلبی بود تا شادیآفرینی، هرچند با هر معیاری باید آن را پیروزیای افتخارآفرین دانست.
منبع: سایت تاریخ ایرانی
تعداد بازدید: 753