انقلاب اسلامی :: ۲- روابط ایران و مصر چگونه احیا شد؟ - شاه در برابر طوفان‌ها خود را تنها می‌دید

۲- روابط ایران و مصر چگونه احیا شد؟ - شاه در برابر طوفان‌ها خود را تنها می‌دید

22 تیر 1392


ترجمه: احسان موسوی خلخالی

آنچه در پی می‌آید شرح دیدارهای محمد حسنین هیکل، روزنامه‌نگار مشهور مصری با محمدرضا شاه پهلوی است. این بخش که «تاریخ ایرانی» برای اولین بار منتشر می‌کند، برگرفته از کتاب «دیداری دوباره با تاریخ» است که در آن هیکل شرح دیدارهای خود با هفت تن از مطرح‌ترین شخصیت‌های قرن بیستم را آورده است و یکی از آن‌ها محمدرضا شاه پهلوی است. هیکل یک بار در سال ۱۳۳۰ شمسی، در بحبوحهٔ جنبش ملی شدن صنعت نفت، و بار دیگر در سال ۱۳۵۴، به دعوت شخص شاه به تهران سفر کرده و با او و تنی چند از مقامات حکومت ایران دیدار کرد. دیدار دوم او در قالب مصاحبه‌ای در روزنامه‌های رسمی وقت ایران منتشر شده که هیکل در لابه‌لای نقل مستقیم آن مصاحبه برخی جزئیات این دیدار را به یاد می‌آورد.



***



اول بار که شاه را ملاقات کردم بهار ۱۹۵۱ [۱۳۳۰ش] بود. ایران آن روز‌ها واقعاً بر فراز آتش‌فشان بود. دکتر محمد مصدق، با مطالبۀ ملی کردن نفت مرد دوران بود و هم‌پیمانش در شاخۀ مذهبی، آیت‌الله کاشانی. کلیشۀ سیاسی - تاریخی در ایران شیعه تکرار شده بود: یک آیت‌الله از قم (آیت‌الله کاشانی)، یک سیاستمدار در تهران (دکتر محمد مصدق) که با رهبری این دو توده‌های ایرانیان به شور و هیجان می‌افتند. شاه که می‌خواست کنترل از دستش خارج نشود، رئیس ستاد مشترک ارتش، علی رزم‌آرا را مأمور کرد که کابینه‌ای نظامی تشکیل دهد و با قاطعیت حکومت کند (تاریخ ‌گاه خود را تکرار می‌کند). اما رزم‌آرا در مسجد سپهسالار هدف گلوله قرار گرفت و کشته شد.] ترور در مسجد سلطانی (مسجد شاه در بازار تهران) بوده است. م[ قاتل او خلیل طهماسبی بود که دستور قتل رزم‌آرا را مستقیماً از گروه فدائیان اسلام گرفته بود. با این اتفاق، وضعیت ایران مشتعل‌تر شد.

دیدار اول در خانۀ خواهر دوقلویش، شاهدخت (در آن زمان) اشرف پهلوی، کسی که شخصیتش تا پایان کار بر شاه مسلط بود، برگزار شد. شاهدخت اشرف، با جوانی مصری از خانواده‌های مشهور مصر ازدواج کرده بود. این شخص احمد شفیق نام داشت که در فضای روابط دوستانۀ ایران و مصر پس از ازدواج شاه با شهبانو (در آن زمان) فوزیه، خواهر ملک فاروق (پادشاه وقت مصر)، با او در قاهره آشنا شده بودم.

احمد شفیق، پس از ازدواج با اشرف پهلوی، به ایران آمده و شناسنامۀ ایرانی گرفته و به ریاست سازمان هواپیمایی ملی ایران رسیده بود. چون او را می‌شناختم پس از رسیدن به تهران، برای پیگیری اتفاقاتی که در ایران می‌گذشت، به دیدنش رفتم و او هم مرا به خانه‌اش دعوت کرد.

برای شاه مهم بود که جهان عرب واقعیت‌های اتفاقات ایران را بداند، چرا که همۀ مردم در جهان عرب با مصدق همدل بودند. به نظرم، برای همین بود که تصمیم گرفت در مهمانی ناهاری که به افتخار روزنامه‌نگاری مصری در خانۀ خواهرش برگزار می‌شد حاضر شود. من از پیش نمی‌دانستم که او هم قرار است در مهمانی باشد؛ یا به عبارت بهتر قرار است ما با او مهمان باشیم.

آن روز بی‌هیچ پیش‌زمینۀ فکری و بی‌آنکه بدانم چه در انتظارم است به خانۀ احمد شفیق یا خانۀ شاهدخت اشرف وارد شدم. در تالار پذیرایی، آنچه توجهم را جلب کرد مجموعه‌ای از نشانه‌ها بود که ایده‌ای کلی از صاحبخانه به دست می‌داد: عکس‌هایی از پدرش رضاشاه موسس سلسلۀ پهلوی و عکسی کوچک از ناپلئون بناپارت. پس این تصویر قهرمانان زندگی اوست؛ سربازانی که امپراتوری تأسیس کردند. دست‌کم این چیزی بود که به ذهنم آمد. گلدان‌هایی پر از گل‌های ویولت، گُل محبوب ناپلئون. همۀ مبل‌ها با پوست پلنگ پوشانده شده بود، پلنگ طبیعی و واقعی؛ قبل از آنکه احتمالاً در جنگل‌های هند صید شوند و پوستشان به کاخ شاهدختی در ایران فرستاده شود. این هم نشان از عشق به قدرت داشت؛ حتی توحش، در صورت لزوم.

بعد، صاحبان خانه آمدند. احمد شفیق و شاهدخت اشرف. یادم نیست در نیم ساعتی که با هم بودیم و شاه نیامده بود چه صحبت‌هایی کردیم. در یادداشت‌هایم هم چیزی ننوشته‌ام. عجیب‌تر اینکه حتی یادم نیست سر ناهار با حضور محمدرضا پهلوی چه صحبت‌هایی شد. همۀ آنچه از آن نخستین دیدار به یادم مانده تنگنای روانی‌ای است که دچارش شدم. غذا با ظرفی خاویار شروع شد. من پیش‌تر آن را امتحان نکرده بودم اما مانند بقیه کمی از آن را در ظرفم ریختم و مانند بقیه کمی از آن روی نان خشک کشیدم و آن را دهان گذاشتم اما نتوانستم آن را پایین بدهم. طعم زُخم دریایی‌اش (هنوز روس‌ها نتوانسته بودند راهی برای گرفتن این طعم پیدا کنند) غافلگیرم کرد و احساس کردم دارم خفه می‌شوم. کسی که فورا متوجه شد چه پیش آمده خود شاه بود که با مهربانی توصیه کرد به دستشویی بروم و آنچه را نمی‌توانم پایین دهم بیرون بیندازم. فورا همین کار را کردم و برگشتم. باز او بود که مودبانه گفت: «همۀ کسانی که اول بارشان است خاویار را امتحان می‌کنند همین اتفاق برایشان می‌افتد.»

روز بعد، در کاخ مرمر با هم قرار گذاشتیم. این ملاقات قرار شد با حضور شهبانو ثریا باشد. شاه پس از جدایی از شاهدخت مصری، فوزیه، با او ازدواج کرده بود. او از فوزیه شاهزاده‌ای می‌خواست که ولیعهدش باشد اما فوزیه نتوانست. همین اتفاق بعد‌ها برای ثریا افتاد و شاه، به رغم علاقه‌اش به او، که تا پایان عمرش هم در بیمارستان نظامی معادی در قاهره ادامه داشت، او را طلاق داد.

شرح آن دیدار اول را که با حضور ثریا بود در کتاب «ایران فوق البرکان» (ایران بر فراز آتش‌فشان) آورده‌ام. چیز غیرعادی‌ای در آن نبود. خلاصۀ حرف‌هایش این بود که او برای خدمت به مصالح ملتش از هیچ کاری فروگذار نمی‌کند و سیاستمداران با عواطف توده‌های مردم تجارت می‌کنند. همچنین گفت که در برابر طوفان‌هایی که ایران را در می‌نوردد خود را تنها و بی یار و یاور می‌بیند. و حرف‌های بسیاری نظیر اینکه لزومی به تکرار آن نیست.



***



سال‌ها گذشت و روزهای بسیار شب شد. در اوایل سال ۱۹۶۸ [۱۳۴۷ش[، پیامی از سناتور عباس مسعودی، مدیر روزنامۀ اطلاعات، دریافت کردم که دروازۀ جدیدی به رویم گشود. از‌‌ همان روزهای «ایران بر فراز آتش‌فشان»، مسعودی را می‌شناختم. چند بار به دفترش در روزنامۀ اطلاعات رفتم و پس از آن هم دوستی‌مان به لطف نامه‌هایی ادامه داشت؛ هرچند مشکلات فراوانی بین دو کشور پیش آمد و روابط دیپلماتیک ایران و مصر، به سبب گشایش دفتر روابط اسرائیل ــ در سطح سفارت ــ در ایران، قطع شد.

در اتفاقات پس از شکست ۱۹۶۷ [۱۳۴۶ش[، جمال عبدالناصر در پی تقویت جبهۀ رویارویی سیاسی و نظامی میان اعراب و اسرائیل برآمد و به این منظور می‌خواست خط دومی از روابط برقرار کند که به عمق کمربند اسلامی غیر عربی نفوذ کند. او در این باره بیش از هر چیز به فکر تقویت روابط با پاکستان و ایران و ترکیه بود. تقویت روابط با پاکستان و ترکیه آسان بود؛ مشکل اصلی ایران بود که همۀ روابطش با مصر قطع شده بود.

اینجا بود که پیامی از سناتور مسعودی به من رسید که در آن به احتمالاتی اشاره می‌کرد. مسعودی، علاوه بر مالکیت روزنامۀ اطلاعات، یکی از اعضای مجلس سنای ایران و یکی از نزدیکان شاه شده بود. شاهی که به برکت نفت و نیز غافلگیری جنبش‌های قومی عربی در جنگ ۱۹۶۷ [۱۳۴۶ش]، طالعش رو به صعود نهاده بود.

مسعودی در پیغام خود نوشته بود که در جلسه‌ای با شاه احساس کرده که او به بهبود روابط با مصر و جهان عرب تمایل دارد (شکی نیست که علت آن عواطف ملت ایران در تأیید اعراب و ابراز انزجارشان از اسرائیل بود که آشکارا پس از حوادث ۱۹۶۷ [۱۳۴۶ش]، به‌خصوص در قبال اشغال قدس توسط اسرائیل، بیان شد).

وقتی پیغام مسعودی را با جمال عبدالناصر بررسی می‌کردم شک نداشتم که او نیز از شاه نفرت دارد، نفرتی برابر با نفرت شاه ایران از او. شاید بشود گفت که شاه ایران از عبدالناصر نفرت داشت اما به هر حال، مصالح ملت‌ها و کشور‌ها از احساسات و علایق شخصی حتی پادشاهان و رهبران قوی‌تر عمل می‌کند.

برای همین، نامه‌ای به سناتور مسعودی نوشتم و به پیگیری موضوع تشویقش کردم. بعد پی در پی مراسلاتی داشتیم و روشن شد که نامه‌ها نه میان من و مسعودی که میان محمدرضا شاه پهلوی و جمال عبدالناصر است. پس از آن، مسعودی را به قاهره دعوت کردم و او پذیرفت و وقتی دیداری با عبدالناصر برایش تنظیم کردم اولین کاری که کرد ابلاغ پیامی مکتوب از شاه به عبدالناصر بود.

این تماس‌ها در نهایت به بازگشت روابط ایران و مصر انجامید. البته مشکلاتی هم در میان بود. جمال عبدالناصر برای عادی‌سازی روابط، بستن دفتر روابط ایران و اسرائیل در تهران را شرط کرده بود و شاه هم اصرار داشت که بازگشت روابط باید نخست از قاهره اعلام شود چون قطع روابط از جانب مصر بوده است.

پس از تلاش‌های بسیار به این راه حل میانه رسیدیم که دفتر روابط اسرائیل در ایران به سطح دفتر نمایندگی تجاری تنزل یابد، چون اسرائیل به ایران بدهکار بود و ایران نمی‌توانست همۀ روابطش را با اسرائیل قطع کند و به اسرائیل فرصت دهد که بدهی‌هایش را نادیده بگیرد. دربارۀ موضوع آغازگر اعلام برقراری دوبارۀ روابط، تصمیم بر این شد که یک بیانیه همزمان از تهران و قاهره اعلام شود. و چنین شد.

پیام تشکری از شاه دریافت کردم و نامه‌ای تازه از مسعودی که پرسیده بود آیا آمادگی دارم به تهران بیایم و با شاه که می‌خواهد نشان افتخار به من بدهد، ملاقات کنم. عذر خواستم. نه اوضاع و احوال مصر به من اجازۀ سفر می‌داد نه کلاً تمایلی به گرفتن نشان افتخار حتی در کشور خودم دارم. چون درست یا غلط، معتقدم هیچ روزنامه‌نگاری نباید از هیچ حکومتی نشان بگیرد چون تنها کسی که حق بزرگداشت روزنامه‌نگار را دارد خوانندۀ اوست. وگرنه هر نشانی، هر چه درخشان باشد، باز به روزنامه‌نگار صدمه می‌زند.



***



باز روزهای بسیار شب شد. در اوایل سال ۱۹۷۵ [۱۳۵۴ش[، پس از اجرای نخستین مرحلۀ سیاست‌های ترک مخاصمه میان مصر و اسرائیل، با انور سادات در اوج اختلاف بودم. مقام خود را در روزنامۀ الاهرام‌‌ رها کردم و از پذیرش پُست معاونت ریاست جمهوری و مشاور رئیس‌جمهور در امور امنیت ملی عذر خواستم و با سیاست‌های انور سادات در قبال اسرائیل و ایالات متحده و برخی سیاست‌های داخلی‌اش از در مخالفت درآمدم.

اوضاع و احوال پیرامونم ناراحت‌کننده بود و تصمیم داشتم در مصر بمانم و با توجه به بسته ‌شدن همۀ راه‌های بیان اندیشه، افکارم را در خارج مصر منتشر کنم. انور سادات ــ خداوند از تقصیراتش درگذرد ــ حمله‌های شدیدی علیه من آغاز کرده بود. به قول خودش، سیاست‌هایش باید از گردنه‌های صعب‌العبور گذر کند و حاضر نیست در این اوضاع و احوال هیچ‌گونه صدای مخالفی را بشنود به‌خصوص صدایی از درون مصر که قرار باشد در بیرون آن منتشر شود.

اوضاع بر این منوال بود که ناگهان، خسرو خسروانی، سفیر ایران در قاهره، وقت ملاقات خواست و به دفترم آمد و پیام دعوتی از شاه ایران را ابلاغ کرد. همچنان‌ که خسروانی در برابرم نشسته بود پیام را خواندم. بعد از چند بار خواندن نامه، شگفتی‌ام را به سفیر ابراز کردم: «شاه در این اوضاع و احوال مرا به ایران دعوت می‌کند در حالی که بهترین روابط را با انور سادات دارد؟»

می‌خواستم همه‌ چیز کاملاً روشن باشد و هیچ جایی برای هرگونه سوءتفاهم باقی نگذارم. از سفیر پرسیدم که «اعلیحضرت» می‌داند من با انور سادات اختلاف دارم؟ سرش را به علامت تأیید تکان داد. پرسیدم آیا «اعلیحضرت» می‌داند که من در قاهره دشمن نظام شناخته می‌شوم؟ (این پیش از آن بود که انور سادات در مصاحبه با کا‌ترین گراهام، روزنامه‌نگار بزرگ آمریکایی، مرا دشمن درجه اول خودش در مصر بنامد.) خسروانی ظاهرا می‌خواست راه را برای هر سوال بعدی ببندد که گفت: «اعلیحضرت همه چیز را می‌دانند.»

اصرار لازم نبود، چون من خود دوست داشتم این دعوت را بپذیرم، به علل گوناگون:

* شخصیت شاه، که پیش‌تر او را مردد و خجالتی و در سایۀ شخصیت خواهرش اشرف شناخته بودم. همان خواهری که شخصیت پدرش و ناپلئون را می‌پسندید. شنیده بودم که اوضاع در ایران تغییر کرده و شاه واقعا پادشاهی می‌کند و در همه‌ جای دنیا از او حرف‌شنوی دارند و مقامی والا دارد.

* کودتای نظامی‌ای که سازمان جاسوسی آمریکا ترتیب داد و شاه را، که عملاً از کشور فرار کرده بود، به تخت سلطنت بازگرداند. این همه با آن جملۀ مشهور شاه در برابر کرمیت روزولت، نمایندۀ سازمان جاسوسی آمریکا، از یاد همگان رفته بود: «من تخت سلطنتم را به خدا و ملتم و ارتشم و شما و ایالات متحدۀ آمریکا مدیونم.»

* جهش قیمت نفت که، چنانکه گفته می‌شد، وضعیت ایران را دگرگون کرده بود. روند مدرن‌سازی با سرعت ادامه می‌یافت. سیل پول، ساختمان می‌ساخت و ارزش‌هایی را از میان می‌برد. این یکی از تناقض‌های بزرگی بود که طلای سیاه با خود آورد.

* نقشی که شاه در منطقۀ خلیج ]فارس[ با مهارت بازی می‌کرد و فرا‌تر از همۀ تصورات بود. می‌گفتند شاه، به برکت درآمدهای نفتی و قراردادهای تسلیحات، نقش ژاندارم آن منطقۀ حساس و سرنوشت‌ساز را برعهده دارد و آنجا هر کاری بخواهد می‌کند. با کمک ملا مصطفی بارزانی، رهبر کُرد، می‌تواند علیه عراق عمل کند و مهره‌های دیگری برای دیگر نقاط آن منطقه دارد. خود من از انور سادات شنیده بودم که در اثنای مذاکراتش با هنری کیسینجر دربارۀ مرحلۀ اول ترک منازعه، حکومت عراق بیانیه‌ای علیه این مذاکرات صادر کرد و سادات این بیانیه را به منزلۀ شاهدی برای ادعای خود به کیسینجر داده بود. کیسینجر به او گفته بود که نگران هیچ شری از جانب عراق نباشد و فی‌المجلس تلگرافی به شاه نوشته و به یکی از دستیارانش داده بود. فردای‌‌ همان روز ارتش ایران نقاطی در مرز دو کشور را اشغال کرد و با ارتش عراق وارد درگیری شد. بدین ترتیب، عراق مشغول مرز‌هایش شد و دست از سر مصر و مذاکرات ترک منازعه برداشت.

* گفته می‌شد که آتشی زیر خاکستر ایران هست و اقدامات سرکوبگرانۀ ساواک بسیار شدید است، چندان ‌که گزارش‌های سازمان عفو بین‌الملل از ناپدید شدن ۶۰ هزار جوان در زندان‌ها و نامعلوم بودن سرنوشتشان خبر می‌داد.

برای همین، احساس می‌کردم بسیار چیز‌ها هست که ایران را دیدنی می‌کند. این موضوعات را با سفیر خسرو خسروانی در میان نگذاشتم. فقط، بی‌آنکه لازم باشد اصرار فراوان کند، دعوت شاه را قبول کردم. با تشکر فراوان دعوت را قبول و زمان آن را تعیین کردم. سوار هواپیما شدم و در یکی از روزهای می ۱۹۷۵ [۱۳۵۴ش[ خود را در فرودگاه مهرآباد تهران یافتم. پس از حدود یک ربع قرن باز در تهران بودم.



***



در آن مسیر هوایی میان تهران و قاهره، حدود سه ساعت، به این فکر می‌کردم که پس از این ربع قرن سرشار از اتفاقات، در پایتخت ایران چه خواهم دید. به خسروانی سیاهه‌ای از آنچه می‌خواستم در صورت امکان برایم تهیه کنند داده بودم. مدت سفرم را یک هفته تعیین کرده بودم چون می‌خواستم خیلی زود به قاهره برگردم تا مقدمات سفرم به لندن را برای حضور در مراسم رونمایی کتاب جدیدم دربارۀ جنگ اکتبر با عنوان «الطریق الی رمضان» (مسیر رمضان)، که آنجا زیر چاپ بود، مهیا کنم.

نگاهی کلی به سیاهه‌ام به‌خوبی نشان می‌دهد که در آن سفرم به ایران به چه موضوع‌هایی توجه داشته‌ام. در این‌باره هیچ رودربایستی نداشتم، نه می‌خواستم کسی را فریب دهم نه می‌خواستم کسی فریبم دهد. در رأس خواسته‌هایم دیدار با شاه بود. بعد از آن، دیدار با نخست‌وزیر وقت، امیرعباس هویدا. پس از آن، دیدارهایی با وزیر خارجه، خلعتبری؛ وزیر کشور و وزیر نفت، آموزگار؛ و وزیر دربار، اسدالله علَم. پس از آن، بازدید از دانشگاه تهران و دفا‌تر برخی روزنامه‌ها، به‌خصوص اطلاعات و کیهان، بی‌هیچ همراهی.

تا اینجا همۀ خواسته‌هایم عادی بود و هیچ چیز که مایۀ شک و سوءظن شود در آن نبود. اما، من به این حد بسنده نکردم و خواستار دیدار با برخی از سران مخالف نظام، که هنوز باقی مانده بودند، شدم؛ یاران قدیمی مصدق و باقی‌ماندگان جنبش ملی: صدیقی، سنجابی، بازرگان، بختیار. همچنین دیدار با ژنرال نعمت‌الله نصیری، رئیس ساواک (سازمان امنیت شاه که مسئول همۀ بازداشت‌ها و شکنجه‌ها و عملیات مخفیانه در خارج از کشور، ازجمله روابط با اسرائیل بود).

همچنین خواستار دیدار با ژنرال علی اویسی، رئیس گارد شاهنشاهی شدم که، چنانکه می‌گفتند، مسئول هرگونه سوءقصد غافلگیرکننده علیه شاه است و یک لشکر زره‌پوش کامل زیر دست اویند که بخشی از گارد شاهنشاهی محسوب می‌شوند. در ‌‌نهایت هم خواستار دیدار با ملا مصطفی بارزانی شدم که پس از توافقات شاه با صدام حسین، که شاه را متعهد می‌کرد کمک به فعالیت کرد‌ها علیه نظام عراق را متوقف کند، به ایران پناهنده شده بود.

خسرو خسروانی این لیست را از من گرفت و در مهمانی شامی که پیش از سفر در خانه‌اش برگزار کرد آن را در برابرم خواند. باید بگویم که با خواندن آن لیست هیچ تغییری در صورتش ندیدم، حتی یک عضله‌اش منقبض نشد و هیچ نگفت جز اینکه آن را به تهران خواهد فرستاد.

همچنین باید بگویم و اعتراف کنم که انتظار داشتم، در پاسخ، شاه از دعوتم به تهران صرفنظر کند اما مقدمات سفر کاملاً مسیر عادی‌اش را می‌پیمود و هیچ پاسخ رسمی هم به خواسته‌های من داده نشد. وقتی توضیح خواستم، سفیر به همین بسنده کرد که پاسخ همۀ خواسته‌هایم را وقتی به پایتخت کشورش برسم خواهم گرفت و تأکید کرد که نباید نگران باشم چون مهمان «اعلیحضرت همایونی»‌ام و هیچ‌ یک از درخواست‌هایم را رد نخواهند کرد!

در هواپیما، به پاسخی که در تهران منتظرم بود فکر می‌کردم و خود را برای واکنش احتمالی آنان به خواسته‌هایم آماده می‌کردم. با خودم به این نتیجه رسیدم که زیاده‌روی کرده‌ام و بیش از آنچه اوضاع و احوال اجازه می‌دهد درخواست کرده‌ام.

بسیار به شخص شاه فکر کردم و اعتراف می‌کنم که در آن روز‌ها احساسم به او با نوعی احترام و علاقه همراه بود. دست‌کم شخصا مرا به تهران دعوت کرده بود در حالی که نزدیکترین دوست بزرگترین دشمنش در منطقه (جمال عبدالناصر) بودم و الان از مخالفان نزدیکترین دوستش در منطقه (انور سادات).





منبع: سایت تاریخ ایرانی



 
تعداد بازدید: 797


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: