05 مرداد 1392
* خانم عصمتالملوک دولتشاهی، با تشکر از شما که در این گفتوگو شرکت کردهاید، لطفاً در مورد سوابق خانوادگی خودتان مطالبی که به یاد دارید بیان کنید.
- من در سال 1284 شمسی به دنیا آمدم. پدربزرگم ملقب به مشکوهالدوله از طایفه قاجار بود؛ به همین دلیل هم در دوره قاجاریه سمتهای دریاری داشت. پدرم غلامعلی میرزامجللالدوله در زمان سلطنت رضاشاه رئیس تشریفات دربار بود؛ به همین دلیل الفت خاصی میان او و رضاشاه برقرار بود.مادرم، گوهر ملک نام داشت، مجموعاً دو خواهر (اشرفالسلطنه و عزت) و دو برادر داشتم. رضاشاه دو برادرم احمد میرزا و عباس میرزا را برای تحصیل به خارج فرستاد. یکی در دانشگاه وست مینستر انگلستان و دیگری در سن سیر فرانسه تحصیل کردند. وقتی که به ایران برگشتند سرمایهای از ارث پدری داشتند. اما متأسفانه هیچکدام عاقبت بخیر نشدند و در نتیجه اعتیاد به تریاک و الکل درگذشتند. یک روز که برای دیدن احمدمیرزا رفته بودم، با آه و ناله گفت: «ببین چه ریختی شدم.» عباس میرزا هم، که تریاک را در عرق حل میکرد و میخورد، کبدش عیب پیدا کرد و مدتی در بیمارستان شهربانی بستری شد. هر دو جوان، با آن که تحصیلکرده بودند، دست دستی خودشان را به کشتن دادند.
* با رضاخان چگونه آشنا شدید و چطور شد او شما را به همسری انتخاب کرد؟
- موقعی که 13 یا 14 ساله بودم خواستگاران زیادی داشتم که یکی از آنها سردار سپه بود. من حتی یک عکس هم از سردار سپه ندیده بودم و نمیدانستم آیا او هم مرا دیده بود یا نه، ولی چون پدرم خیلی از رضاخان تعریف میکرد و میگفت او مرد بااستعداد و خوبی است، من هم نتوانستم حرفی بزنم و توصیه او را گوش کردم. از آن موقع به بعد، سردار سپه هر شب به منزل ما میآمد، هدایایی هم با خودش میآورد . مثلاً یک شب کیسه ای پر از لیره آورد. خواهرم عزت خانم هم خیلی مراقب بود، غذا میپخت و با مشروب پذیرایی میکرد. این پذیراییها موجب شده بود که بعدها رضاشاه به هر مناسبت از او تعریف میکرد.
* عکس العمل تاجالملوک (همسر دیگر رضاخان) نسبت به این ازدواج چگونه بود؟
- اتفاقاً شب عروسی، او دم در حیاط ایستاده بود و چون از این موضوع خیلی ناراحت بود، مرتب فحش میداد و جیغ میکشید؛ او نمیخواست هوو داشته باشد. چند نفر را هم با خود آورده بود تا به نحوی مجلس عروسی را به هم بزنند، اما سردار سپه متوجه شد و به چند سرباز دستور داد او را از مجلس خارج کنند و به خانهاش ببرند.
* درباره همسران رضاخان سردار سپه و چگونگی روابطش با آنها توضیح بیشتری بدهید.
- رضاشاه 4 همسر اختیار کرد. همسر اول او دختردایی اش بود که مدت زیادی با هم زندگی نکردند؛ چون موقع زایمان از دنیا رفت. از این زن یک دختر به نام همدم باقی بود. همسر دوم رضاشاه، همین تاج الملوک، زنی حسود، بداخلاق و زشت بود که چشم دیدن هیچ کس را نداشت. تاج الملوک بعضی وقتها افرادی را میفرستاد با من دعوا کند. حتی بچههای خود را برای دعوا کردن میفرستاد. وقتی که در نزدیک کاخ مرمر زندگی میکردم، یک روز محمدرضا آمد و گفت: «از اینجا بلند شوید؛ اینجا خانه ماست.» گاهی به یک زن مشهدی متوسل میشد که برایش جادو جنبل کند و به دعانویسی و رمال مراجعه میکرد. با این همه، تاجالملوک هیچ وقت به هدف خود نرسید و نتوانست نظر شاه را از من برگرداند. همسر سوم رضاشاه توران امیرسلیمانی بود که مدتی پیش فوت کرد. او مدت زیادی با شاه زندگی نکرد و شاه او را طلاق داد. غلامرضا مدت کمی پس از طلاق مادرش متولد شد و مادرش با زحمت زیاد او را بزرگ کرد. مادر غلامرضا اهل بذل و بخشش بود؛ ولی پسرش خیلی خسیس بود. رضاشاه هم از او خوشش نمیآمد و می گفت بچه تنبلی است. غلامرضا هم بعدها با هما اعلم، دختر امیر اعلم ازدواج کرد که به متارکه انجامید. پس از آن با منیژه جهانبانی ازدواج کرد و در حال حاضر با همسر و فرزندانش در پاریس زندگی میکند.
* روابط رضاشاه با خانواده شما بعد از ازدواج چگونه بود؟
- او با پدرم رابطه خوبی داشت و احترام فوق العادهای به او میگذاشت. بعضی اوقات که با هم ورقبازی میکردند و پدرم بازنده میشد، رضاشاه پولهایی که از او برده بود به او پس میداد در حالی که با هیچ کس دیگر این کار را نمیکرد.
* در مورد واقعهای که در قم در حرم مطهر حضرت معصومه (س) اتفاق افتاد و دخالت مرحوم شیخ محمدتقی بافقی در این موضوع چه خاطرهای دارید؟
- بله، شب عید نوروز سال 1306 برای زیارت به قم رفته بودیم. دخترهای شاه (شمس و اشرف) هم با عده ای دیگر، که اسمهایشان یادم نیست با ما بودند. بعد از زیارت، قرار بود در قسمت بالای غرفههای رواق که بین حرم و ایوان قرار دارد چادرهای سیاه خود را با چادر سفید که همراه برده بودیم عوض کنیم. همه این کار را با سرعت انجام دادند؛ ولی من دقت و سرعت لازم را در این کار به کار نبردم؛ در نتیجه، مدتی بدون چادر یعنی بی حجاب شدم. مشاهده این وضعیت از سوی آقایی که مشغول موعظه بود به شدت مورد اعتراض قرار گرفت. بعد هم یکی از علما که در حرم مطهر حضور داشت در تأیید گفتههای آن آقا مطالبی را عنوان کرد که نزدیک بود بلوایی برپا شود. شاید همین شیخ محمدتقی باقی که شما میگویید باشد. به هر حال، با کمک افراد شهربانی فوراً از حرم خارج شدیم و به منزل تولیت رفتیم. مأموران شهربانی گزارش تند و تیزی از این واقعه به تهران مخابره کردند. رضاشاه به محض اینکه باخبر شد، همراه با عده ای از صاحبمنصبان قشون و نیروی نظامی فوراً به قم حرکت کرد، آنچه بعداً شنیدیم این بود که شاه در نهایت عصبانیت وارد صحن مطهر شد و دستور داد شیخ را به پشت روی زمین دراز کنند و بعد هم با عصایی که در دست داشت پیاپی ضرباتی به او زد. در نتیجه این پیشامد، شهر به هم خورد و چند روزی در قم حکومت نظامی برقرار شد. مدتی بعد مرحوم حاج شیخعبدالکریم حائری در ملاقاتی با شاه وساطت کرد و آن شیخ و عده دیگری که حبس بودند از زندان آزاد شدند.
* همان طور که اطلاع دارید، کشف حجاب زمانی اجرا شد که شما همسر شاه بودید، چه خاطراتی از این موضوع دارید؟
- در آن زمان، کلیه طبقات مردم پایبند به اصول اخلاقی خاصی بودند. خانمها در کوچه و خیابان کمتر رفت و آمد میکردند. مسأله چادر نبود و اکثر زنان در آن روزگار چاقچور داشتند که نوعی روبنده بود. در چنان اوضاع و احوالی یک دفعه، با زور و اعمال قدرت، دستور رفع حجاب داده شد. به همین دلیل هم با عکسالعمل شدید مردم روبهرو شد. یادم میآید ما حتی موقعی که در اتومبیل نشسته بودیم و حجاب نداشتیم، از دیدن عابران خجالت می کشیدیم . این موضوع، مربوط به طبقه خاصی نبود و عموم مردم از این دستور بدون مطالعه در رنج و عذاب بودند. آن روزها رضاشاه دستور داده بود که همه ما باید بی حجاب باشیم. این کار اول بسیار مشکل بود؛ خجالت میکشیدیم و خیلی ناراحت بودیم. اوایل کلاهپوست سرمان می گذاشتیم و پالتو پوست با یقه بلند میپوشیدیم. سعی میکردیم کمتر در انظار ظاهر شویم و به همین دلیل اغلب به بیرون شهر میرفتیم. یادم می آید در آن روزها معمولاً به باغ حسامالسلطنه در اکبرآباد میرفتم تا ناچار نباشم در انظار عموم مردم بی حجاب باشم. چون از خودمان اختیار نداشتیم مجبور به اطاعت از دستور شده بودیم.
* در مورد فرزندان خود اگر مطلبی گفتنی است بفرمایید.
- پس از ازدواج با سردار سپه فوری بچه دار شدم. اولین فرزندم عبدالرضا بود. عبدالرضا حال در امریکا با همسر و فرزندانش زندگی میکند. الان 12 سال است که هیچ تماسی با من نگرفته و حتی یک نامه هم نفرستاده است. فرزند بعدی من احمدرضا بود. او در سن 54 سالگی به علت سرطان خون درگذشت. محمودرضا فرزند سوم من بود که بعدها با مریم اقبال ازدواج کرد ولی چند روز بعد از ازدواج از هم جدا شدند. الان هم در امریکا زندگی میکند.فاطمه فرزند بعدی من است. در جوانی خواستگارهای زیادی داشت. برادرش محمودرضا با یک آمریکایی به نام هیلر دوست بود و همین دوستی به ازدواج هیلر با فاطمه انجامید ـ حاصل این ازدواج دو پسر و یک دختر بود. متأسفانه هیلر دیوانه و عصبی بود و فاطمه را خیلی اذیت کرد و دخترش را هم که آرزو نام داشت کشت. پسران فاطمه در حال حاضر تابعیت کشور آمریکا را دارند. رفتار هیلر با فاطمه باعث شد با دخالت دربار از هم طلاق بگیرند. فاطمه پس از طلاق با خاتمی ازدواج کرد. روابط آن دو با هم خوب بود و از هم دو پسر پیدا کردند. فرزندان فاطمه ازدواج کردهاند. گاهی با تلفن احوالم را میپرسند و گاهی کمک مالی جزئی هم میکنند، مدتی بعد تیمسار خاتم هم در اثر سقوط هواپیما کشته شد.
* آیا علت واقعی مرگ تیمسار خاتمی را میدانید؟
- او مرد باعرضه و بالیاقتی بود و چون فرمانده نیروی هوایی بود شاه از او می ترسید و دستور داد تا به نحوی کشته شود. گفته میشد که خاتمی با کمک آمریکاییها سیستمی را در هواپیمایی ایجاد کرده و با آنها وارد معامله در طرحهای چندین میلیون دلاری شده بود. این بود که شاه از او وحشت کرد. یک بار که برای ورزش کایتسواری رفته بود کاری کردند که سقوط کند. پس از سقوط به من تلفن کردند و گفتند در بیمارستان فوت کرده است، بیچاره فاطمه همینطور به دنبال جنازه سرگردان بود. آن از هیلر نکبت بیکاره و این هم از عاقبت خاتم، فاطمه بعد از کشته شدن خاتمی دیگر ازدواج نکرد و سرانجام در اثر ابتلا به سرطان روده و بی نتیجه ماندن معالجات در سال 1366 درگذشت. آخرین فرزندم حمیدرضا بود. او اضولاً علاقه ای به تحصیل نداشت. به هر مدرسهای که او را میفرستادند درس نمیخواند، اما به هر ترتیب که بود کلاس ششم ابتدایی را تمام کرد. بعد برای او یک معلم سرخانه به نام آقای جلیلی گرفتند، او هم به زور تا کلاس هشتم حمیدرضا را بالا آورد و چون طاقت نیاورد رفت. بعد از وقایع شهریور 1320 بیکاره بود تا اینکه در سالهای 40 و 41 توانست دیپلم متوسطه بگیرد؛ آن هم نه در امتحانات عمومی بلکه برای او حوزه خاصی ترتیب دادند تا به عنوان دیپلمه شناخته شود. محمودرضا و احمدرضا هم در تحصیل زیاد موفق نبودند. به همین جهت بعد از شهریور سال 1320 به کارهای اقتصادی پرداختند. حمیدرضا ابتدا با مینو دولتشاهی ازدواج کرد؛ اما از ابتدا هیچ توافق اخلاقی با هم نداشتند تا اینکه کارشان به طلاق کشید. مینو قبلاً دو بار ازدواج کرده و خیلی اهل معاشرت بود. حمیدرضا پس از آنکه مینو را طلاق داد با هما خامنه ازدواج کرد.
* مثل این که حمیدرضا و همسرش هما خامنه مدتی با تیمسار نصیری اختلاف و درگیری داشتند. علت این اختلاف چه بود؟
- این سؤال برای خیلیها مطرح بود. یک بار که به طور خصوصی از هما پرسیده بودند چرا نصیری برای شما پروندهسازی میکند. در جواب گفته بود؛ زمانی که تیمسار نصیری رئیس شهربانی بود، دوستی به نام نیلوفر داشتم که خیلی زیبا بود و تیمسار نصیری به او نظر داشت. شبی نیلوفر بادوستش به منزل ما در صاحبقرانیه آمده بود. شب هم پیش ما ماندند و صبح روز بعد، پس از خوردن صبحانه، ساعت 10 خواستند بروند ـ آن زمان هنوز تاکسی سرویس خیلی معمول نبود و آنها پس از خارج شدن از منزل سوار تاکسی معمولی شدند. پس از حرکت و دور شدن از کاخ صاحبقرانیه، اتومبیل شهربانی تاکسی را متوقف کرد و مأموران آن 2 خانم را به اداره کل شهربانی پیش تیمسار نصیری بردند ـ مأموران به دستور نصیری از مدتی پیش نیلوفر را تحت نظر داشتند، اما در آن موقع توجه نکرده بودند که آنها از خانه حمیدرضا خارج شدهاند. در اداره کل شهربانی وقتی که نصیری با نیلوفر مواجه شد به او گفت من رئیش شهربانی هستم و تو نمیتوانی از چنگ من فرار کنی. ظاهراً در آنجا بین نصیری و نیلوفر درگیری لفظی صورت گرفت و نصیری که از برخورد نیلوفر عصبانی شده بود بلافاصله دستور بازداشت نیلوفر و دوستش را در طبقه همکف ساختمان شهربانی صادر کرد. تقریباً 4 ساعت بعد نیلوفر موفق شد از طریق همراهی و کمک یک سروان در بازداشتگاه با تلفن مرا در جریان بگذارد. فوراً لباس پوشیدم و همین که خواستم از منزل بیرون برودم، حمیدرضا پرسید چه شده؟ گفتم: نیلوفر را دستگیر کردهاند، فوراً با اتومبیل خودم را به شهربانی رساندم و چون اتومبیل نمره دربار داشت نگهبانها مانع نشدند و من داخل شدم. حتی از مسئول اطلاعات که پرسیدم آن 2 خانم کجا هستند، نتوانست در مقابل من چیزی بگوید و جای آنها را نشانم داد. نیلوفر و دوستش روی نیمکتی نشسته بودند، درست زمانی که از نیلوفر میپرسیدم چی شده و چرا شما را اینجا آوردهاند، یک دفعه پشت سرم صدایی شنیدم. برگشتم دیدم حمیدرضا محکم با لگد به در کوبید به طوری که در از جای خود جدا شد و او در حالی که دستهایش را به کمر زده بود وارد شد. پشت سرش هم تیمسار خلعتبری، معاون شهربانی با چهرهای درهم و نگران ایستاده بود. فهمیدم حمیدرضا پس از خارج شدن من از منزل، بدون آنکه متوجه شوم، با اتومبیل دیگری دنبال من آمده تیمسار خلعتبری آمد جلو و در برابر حمیدرضا احترام نظامی بجا آورد و گفت: قربان این 2 خانم بدون اطلاع ما تازه به اینجا آمدهاند و خیلی زود بیرون میآیند. حمیدرضا در حالی که همچنان دست به کمر بود به خلعتبری گفت: برو به رئیست بگو بیاید. نصیری که در طبقه بالا بود وقتی از جریان اطلاع یافت چون توجه داشت اگر حمیدرضا در این موقعیت و در حضور کادر شهربانی با او مواجه شود، احترامی برایش باقی نخواهد ماند. لذا از خلعتبری خواست تا حمیدرضا را نزد او به طبقه بالا بیاورد. خلعتبری پس از پایین آمدن از طبقه بالا به حمیدرضا گفت: تیمسار خواهش کردند. شما به اتاق ایشان تشریف بیاورید. حمیدرضا این بار با صدای بلند گفت: بگو بیاید پایین. نصیری که حرفها را گوش میداد برای اینکه وضع بدتر نشود تصمیم گرفت خودش به سمت پایین حرکت کند. نصیری به طرف پایین حرکت کرد و همین که به پاگرد پله ها رسید، به حالت احترام نظامی پایین آمد. همه به حال سکوت ایستاده بودند و تماشا میکردند که اگر برادر شاه با تیمسار نصیری روبهرو شود چه اتفاقی خواهد افتاد. همین که نصیری به پله سوم رسید، حمیدرضا هم پایش را روی همان پله گذاشت، بلافاصله به دوش نصیری چنگ انداخت و درجه و مدالهایش را کشید. لباس نصیری پاره شد و قسمتی از بدنش آشکار شد. همین که نصیری دوباره به حالت نظامی احترام کرد، حمیدرضا سیلی محکمی به صورت او زد. نصیری باز دستش را بالا آورد تا احترام نظامی کند و حمیدرضا سیلی دیگری به طرف دیگر صورتش زد. تیمسار خلعتبری که از سالها پیش مرا میشناخت و در حکم پدرم بود (زمانی که در خیابان صفیعلیشاه زندگی میکردم با دخترش همکلاس بودم) به من گفت: هما تو یک کاری بکن. این بود که من جلو رفتم و مانع کتک خوردن بیشتر نصیری شدم. خلعتبری هم برای این که جلوی آبروریزی بیشتر رئیش شهربانی را بگیرد، نصیری را به داخل نزدیکترین اتاق برد، اما حمیدرضا دست بردار نبود و توقع داشت نصیری از نیلوفر و دوستش معذرتخواهی کند. پس از این جریان، نصیری کینه حمیدرضا را به دل گرفت. او را زیر نظر داشت و هر نقطه ضعف او را به شاه گزارش میداد.سایر اعضای خانواده پهلوی هم کمابیش با نصیری رابطه خوبی نداشتند هر طرف که برای گردش و تفریح میرفتند، میدانستند که نصیری و ساواک آنان را زیر نظر دارند و کلیه اعمال و رفتارشان را به دربار و شاه گزارش خواهند داد. حتی می دانید که گاهی دربار اخطارهایی به بعضی اعضای خاندان سلطنت میداد چون شئونات دربار پهلوی را رعایت نمیکردند. همه این اخطارها براساس گزارشهای نصیری و ساواک بود. از این بابت علاوه بر حمیدرضا، دیگران هم از دست نصیری کلافه بودند. عبدالرضا، محمودرضا، اشرف و حمیدرضا چشم دیدن نصیری را نداشتند و حتی میدانم که قصد کشتن او را داشتند و شاه از این موضوع اطلاع داشت. موضوعی که موجب این کدورت و دشمنی شده بود آن بود که اینها در ملاء عام کارهایی میکردند که واقعاً خلاف شئونات بود؛ مثلاً به سد کرج میرفتند، پتو می انداختند، عرق خوری میکردند و کارهای زشت دیگری که مردم عادی انتظار آن را از اعضای خاندان شاهی نداشتند؛ نصیری و عواملش هم این گونه کارها را به دربار و شاه گزارش میدادند. حمیدرضا از هما خامنه دو فرزند پیدا کرد که هر دو فوت کردند. حمیدرضا بعد از جدا شدن از هما خامنه با حوری خامنه (خواهر هما) عروسی کرد که از او هم یک پسر دارد؛ مثل اینکه این پسر حالا در آمریکاست. در مورد حمیدرضا باید گفت که از اوان جوانی متأسفانه به طرف موادمخدر کشیده شد. قبل از انقلاب به جرم اعتیاد دستگیر شد و مدت هشت ماه در زندان بود تا ترک کند اما موفق نشد و پس از آزادی از زندان به هروئین رو آورد. بعد از انقلاب با برادر همسرش به نام هرمز وحید به قاچاق موادمخدر ادامه داد که هر دو بازداشت شدند. به نظر من مرگ حمیدرضا مشکوک بود و حوری خامنه در این کار نقش داشت. شبی که به دعوت حوری به منزلش رفته بود وقتی که برگشت از این رو به آن رو شده بود و چون روز عاشورا بود و همه تعطیل بودند دکتر پیدا نشد و او درگذشت. این واقعه در سال 1371 اتفاق افتاد و او را در بهشتزهرا به خاک سپردند. به طور کلی هیچکدام از فرزندانم در ازدواجهای خودشان موفق نبودند و این برای من بسیار رنجآور بود. دلیل اصلی این امر هم دربار و شرایطی بود که بر زندگانی آنها حاکم شد.
* در موقع تبعید رضاشاه،گویا شما از میان همسرانش، او را در این تبعید همراهی کردید. به طور کلی درباره چگونگی مسافرت خودتان به موریس مطالبی را بیان بفرمایید.
- در این سفر افراد زیادی همراه ما نبودند. غیر از من و بچههای رضاشاه و خواهرم، چند خدمتکار و آشپز هم بودند، علی ایزدی پیشکار رضاشاه هم بود.در ابتدا برای ما معلوم نبود که مقصد کشتی آنجا خواهد بود تا اینکه سر از بمبئی درآوردیم. در ساحل بمبئی هنوز از کشتی پیاده نشده بودیم که ناگهان دیدیم از دور یک ماشین به طرف ما نزدیک میشود. وقتی به ما رسیدند چند مأمور انگلیسی با مسلسل و اسلحه داخل آن بودند. پسران رضاشاه خواستند از کشتی پیاده شوند و احتیاجات خود را خریداری کنند؛ اما مأموران به هیچ یک از اعضای خاندان پهلوی اجازه پیاده شدن ندادند. قرار شد هر کس چیزی میخواهد پولش را به مأموران بدهد و آنان خریداری کنند. همینطور هم شد، مأموران پولها را گرفتند و چیزهایی خریدند؛ مقداری از پولها را هم به جیب زدند. رضاشاه خیلی عصبانی بود. جزیره قشنگی بود. خواهرم از یک شخص محلی خواهش کرد آدرس جایی که رسیده بودیم را بنویسد. او هم با خواهرم به ایران آمد و آن را به محمدرضاشاه نشان داد و معلوم شد رضاشاه و همراهان را به موریس بردهاند.
* خاطرات شما از موریس حتماً شنیدنی است. چند ماه در موریس بودید و رفتار رضاشاه در آنجا چگونه بود؟
- رضاشاه در موریس سعی داشت رادیو ایران را بگیرد؛ ولی صدا خیلی ضعیف بود. شاه بسیار ناراحت و عصبی بود و بیشتر وقت خود را صرف حرف زدن با خود میکرد. هر وقت اسمی از دولتمردان روزگار خود را میشنید باصدای بلند فریاد میکشید و گریه میکرد و حتی با دست به سر خود می کوبید. روزهای اول اقامت در موریس، شاه چنین حالاتی داشت، رفته رفته از خود و رفتار پسرش محمدرضا مأیوس شده بود. گاهی که در محوطه باغ قدم میزد، نسبت به اوضاع ایران اظهار نگرانی میکرد و میگفت میترسم اوضاع کشور آشفته بشود و پسرم بی مبالاتی کند و دوباره در کشور آخوندبازی راه بیفتد. او میانه خوبی با آخوندها نداشت. از پسرش هم ناراحت بود و زیر لب گله میکرد و به او فحش میداد و میگفت پسرم مرا فراموش کرده چون دیر برای او پول میفرستاد؛ ولی هر چقدر که پول میخواست برای او فرستاده میشد و ایزدی هم برای بچهها خرج میکرد. موقع قدم زدن در باغ، من هم پشت سرش راه می افتادم. مارمولک های بزرگ هم مرتباً روی سر او من میافتادند، آنجا هوا خیلی گرم و محیط آلوده بود و رضاشاه بیمار روزبهروز ضعیفتر و ناتوان تر میشد. شبها یک هفت تیر هم زیر سرش میگذاشت. وقتی داخل اتاق میشدم نگران میشد و میپرسید کیه کیه؟ مرا که میدید خیالش راحت میشد. در طول مدتی که در موریس بودم، هر روز که میگذشت رضاشاه بیشتر بهانه میگرفت. یک روز ظهر در سالن نشسته و منتظر بودیم غذا بیاورند. یک دقیقه گذشت ولی خبری از غذا نشد. ناگهان همه دیدیم به شدت به صورت و سر خود می کوبد. از بس که ناراحت بود و تحمل یک دقیقه صبر نداشت. من هم جرأت نداشتم بگویم سرت درد میگیرد؛ اینقدر بی تابی نکن. یک شب هم به خاطر نوه اش، شهناز گریه میکرد، چون شنیده بود بیمار است. پدر ایزدی مرده بود و رضاشاه اجازه بازگشت به او نمیداد. هر روز او را صدا میکرد و می گفت کاغذ و قلم بیاور. ایزدی هم همیشه آماده بود. رضاشاه مطلبی میگفت و او مینوشت. بعد می گفت: نشد، کاغذ را پاره کن و دوباره بنویس! یکی، دو بار که بچهها رفتند تا از جریان نامهها اطلاع حاصل کنند، آنها را از اتاق بیرون کرد. من هم در این مواقع کمتر دخالت میکردم. علی ایزدی در موریس منشی و همه کاره رضاشاه بود.من حدود هشت ماه در موریس بودم و قبل از عزیمت رضاشاه و خانوادهاش به ژوهانسبورگ به ایران برگشتم، هنگام خداحافظی با رضاشاه دیدم دیگر چیزی جز پوست و استخوانی از او باقی نمانده است.
* پس از بازگشت به ایران، رفتار خاندان پهلوی با شما چگونه بود؟
- به طور کلی معاشرت زیادی با آنان نداشتم. گاهی محمدرضاشاه احوالم را میپرسید. اشرف و شمس در زمان کودکیشان تحتتأثیر کینه مادرشان با من دعوا و مرافعه میکردند. شمس پس از ازدواج با فریدون جم، از همان ابتدا روابط خوبی با او نداشت و او را نمیخواست، اشرف را کمتر میدیدم؛ از بس که بداخلاق بود و خیلی شیطنت داشت. کارش دوبههمزنی بوده و هست. او بلایی بود که همه از کارها او خبر دارند. دیگران همیشه به من میگفتند تو خیلی خوب دوام آوردهای که توانستی با اینها زندگی کنی. شاهپور علیرضا را هم دیده بودم. او به من محبت داشت. شنیده بودم کشته شدن او به دستور شاه بوده است.
*چه شد که پس از انقلاب به خارج از کشور نرفتید؟ لطفاً درباره وضعیت خودتان پس از انقلاب توضیح دهید.
- جایی را نداشتم که بروم. قبل از انقلاب در خیابان هفتم سعدآباد خانهای داشتم و آنجا زندگی میکردم. بعد از انقلاب خانه و ماشینها را مصادره کردند. پس از آن به خانه حمیدرضا در خیابان زعفرانیه روبهروی سفارت کویت رفتم و مدتی در آنجا زندگی کردم تا این که آنجا هم مصادره شد. بعد از آن بنیاد، این خانه را که میبینید در خیابان پسیان در اختیارم قرار داده و قرار است تا زمانی که زنده ام اینجا باشم. در حال حاضر با هیچکدام از اقوام خودم ارتباط ندارم، با آنها معاشرت نمیکنم و همه را ترک کردهام. مرده شور فامیل را ببرد که هیچکدام محبت ندارند. الان حتی فرزندانم دیگر با من تماس نمی گیرند، نمیدانم چرا، آیا ملاحظه میکنند یا می ترسند؟ نمیدانم. فقط گاهی اوقات بچههای فاطمه تماس میگیرند و کمکهای جزیی میفرستند. هیچکدام از فرزندانم از خودشان سؤال نمیکنند که آیا از اول همین اندازه بودند. یا اینکه کمکم بزرگ شدهاند. در حال حاضر دلخوشی من محبتی است که همسایههای این ساختمان نسبت به من دارند.
گفتوگو از : مرتضی رسولی
منبع:مرکز اسناد انقلاب اسلامی برگرفته از روزنامه جام جم 25 مهر 1381
منبع بازنشر: مجله الکترونیکی دوران
تعداد بازدید: 776