05 مرداد 1392
اشرف پهلوی در گفت و گویی با آقای حسین مهری نقش خود را در کودتای 28 مرداد 1332 فاش کرد. با هم این گفت و گو را میخوانیم:
* ممکن است جریان روی کار آمدن مصدق را پس از قتل رزمآراء بفرمایید؟ آیا در آن موقع تهران تشریف داشتید؟
- بله من تهران بودم. ولی مدتی طول کشید تا مصدق روی کار آمد مصدق در مجلس بود و اقلیت در دست او بود و خیلی شلوغ بازی در میآورد. هر کس که میآمد و هر دولتی که میآمد مصدق او را میانداخت . مقصودش این بود که بالاخره خودش بیاید روی کار و بالاخره با فشار، این دفعه امریکاییها گفتند که خوب حالا خودش را بیاوریم و ببینیم چه غلطی میتواند بکند.
* یعنی آمریکاییها این پیشنهاد را به اعلیحضرت کردند؟
- بله بعد هم مصدق آمد و اولین مطلبی هم که با اعلیحضرت شرطی کرد این بود که گفت باید از روسها و انگلیسیها تقریبا اجازه بخواهید که من بیایم یعنی آنها تصویب کنند که من بیایم. اینطور شد که مصدقالسلطنه آمد و بساط شروع شد . او با سید ابوالقاسم کاشانی آمد و البته بعد کاشانی را از بین برد و او هم با مصدق خیلی بد شد. مصدق خودش تک رو بود و هر دقیقه هم قدرتش بیشتر میشد. بعد هم بخصوص با ملی کردن نفت که دیگر کارش خیلی بالا گرفت. آن وقت هم فکر میکردند که این مرد خدا ست، رادمرد ایران است ولی او یک مرد فناتیک ماکیاولیک ژنیال بود و اصلا سازنده نبود. او هم همینطوری روی عوام فریبی رفت و واقعا میتوانم بگویم که هیچکاری هم در زمانی که او آمد نشد و مملکت 20 سال به عقب رفت. برای اینکه در زمانی که رزمآرا را کشتند قرارداد 50 و 50 نفت را با انگلیسیها در جیب داشت ولی از وقتی که مصدق آمد نفت که نفروختیم هیچ، پایههای اقتصاد هم به کلی از بین رفت و مملکت ورشکست شد. فقط کار مملکت با کوچه و بازار جلو میرفت و هر روز همینطور بود تا منجر شد به این که مصدق خواست اعلیحضرت را بلند کند. بالاخره با اقداماتی که شد اعلیحضرت برایش دستور فرستاد که شما باید استعفا بدهید و آن دستور را همین نصیری پیش مصدق برد و او قبول نکرد و وقتی که قبول نکرد اعلیحضرت مجبور شد ایران را ترک بکند . بعد هم آن اتفاقات افتاد . حالا میگویند که دست «سیا» بود. در صورتی که اصلا به دست سیا نبود برای این که خود سیا بنابر اظهار خودشان و اشخاصی که در آن موقع بودند فقط 60 هزار دلار در ایران خرج کردند و با 60 هزار دلار نمیشود آن هیجان و آن انقلاب را آنطور به پا کرد. خود مردم بودند که واقعا شروع کردند به سر و صدا و ریختند منزل مصدق و میخواستند او را بکشند که او هم در رفت و بعد از دستگیری دست خط نخست وزیری تیمسار زاهدی در جیبش بود . این همان دستخطی بود که صادر شده بود و همان چیزی بود که من برای آن مسافرت کردم. میدانید که در زمان مصدق من یکدفعه آمدم به تهران بدون ویزا و سایر تشریفات.
* آیا یکی از کارهایی که مصدق از همان روزهای اول کرد این بود که از اعلیحضرت خواست که والاحضرت را از تهران خارج کنند؟
- بله، از آن به بعد با من خیلی بدرفتاری کرد، حتی بطوریکه دیگر برای من پول نمیفرستاد.
* بعد از چند روز از نخست وزیری مصدق ، والاحضرت مجبور شدید که بروید؟
- والاحضرت: همان فردای روزی که او آمد.
* یعنی همان روز که او نخست وزیر شد؟
- والاحضرت: فدای آن روز.
* کجا تشریف بردید؟
- با بچههایم رفتم پاریس. دخترم شش ماهه بود. یک پسرم شش ساله بود و یکی دیگر هم در دوره تحصیلات ابتدایی بود. من این چهار سال را با خیلی مصیبت سر کردم و صدمه شدیدی خوردم، برای اینکه مصادف شده بود با بیپولی من. خیلی بیپول بودم و حتی در یادم هست که برای فرستادن بچهام شهریار که ما فکر میکردیم سل استخوانی دارد و میخواستیم او را ببریم در سوئیس بستری کنیم هم پول نداشتم. گو اینکه خوشبختانه یک دوست و یک آدم و یک بشر فوقالعاده پیدا شد به اسم جهانگیر جهانگیری و او برای من وسائلی فراهم کرد که پسرم بستری شد و یکسال تمام پول مداوای بچه مرا میداد.
* این آقای جهانگیری در اروپا زندگی میکرد؟!
- بله آن موقع در اروپا و در زوریخ زندگی میکرد و چون نرس بچه من هم اهل زوریخ بود و مریضخانههای آنجا را بهتر میشناخت، من هم تصمیم گرفتم که برویم در زوریخ . در آن موقع دکترهای زوریخ هم بهتر از همه جا بودند. این بود که رفتیم آنجا و بچه را بستری کردیم . خوشبختانه سل استخوانی نداشت . دو تا از مهرههای ستون فقراتش روی هم افتاده بود و میبایستی که تا یکسال بستری شود تا بتواند بعدا تکان بخورد. در این مدت یکسال این آقای جهانگیری پول تمام چیزها را داد.
* آقای جهانگیری را قبلا نمیشناختید؟
- در آنجا شناختم و قبلا نمی شناختم. پدرش همان جهانگیری بود که رییس بانک ملی بود. خودش در ایران نبود ولی پدرش در ایران بود. خیلی به من سخت گذشت به طوری که خودم هم مبتلی به مرض سل شدم و مجبور شدم که مدت یکسال در آنجا اقامت کنم تا خودم را معالجه کنم . در همین شرایط بود که وقایع مهمی پیش آمد. من قبل از رفتن به سوئیس با سپهبد زاهدی نزدیک بودم و خیلی دوستش داشتم . این زمانی بود که آمریکاییها و انگلیسیها با من تماس گرفتند تا مرا به عنوان یک فرستاده نزد اعلیحضرت بفرستند.
* این تماسها در ایران بود یا در خارج؟
- در خارج با من تماس گرفتند.
* در کجا اولین دفعه تماس گرفتند؟
- اولین دفعه که تماس گرفتند در پاریس بودم . در تماس اول آمدند و به من گفتند چون هیچکس نزدیکتر از شما به اعلیحضرت نیست و ما به هیچکس اطمینان نداریم، میخواهیم پیغامی را به ایشان برسانیم ما نتوانستیم که به هیچکس اطمینان کنیم جز به شما . این است که از شما خواهش میکنیم بروید به ایران ولی البته رفتن شما ممکن است مواجه با خطرات زیادی بشود حتی ممکن است مصدق شما را در موقع پیاده شدن از هواپیما بگیرد و حبس کند . ولی خوب این تنها راه است که اگر میخواهید برای مملکت و برادرتان قبول کنید.
* اسم این شخص در خاطر والاحضرت هست؟
- نه اسم این شخص به خاطرم نیست.
* امریکایی بود یا انگلیسی؟
- یک انگلیسی بود و یک امریکایی، یکی از طرف آیزنهاور بود و یکی از طرف چرچیل. اسمشان را به من نگفتند. هر دفعه هم که ملاقات میکردیم به جای دیگری میرفتیم، در جاهای دور دست.
* رابط والاحضرت با آنها که بود و چطور تماس میگرفتند؟
- رابط من یک ایرانی بود. دفعه اول آنها چکی را به من نشان دادند و گفتند این چک سفید امضاء شده است و شما هر قدر که پول بخواهید میتوانید روی آن بنویسید و این در ازای خدمتی است که میکنید. این مطلب به من خیلی برخورد و چک را تکه تکه کردم و پرت کردم روی سرشان و رفتم، مذاکره را قطع کردم. بعد از چند روز دو مرتبه فرستادند عقب من توسط همان شخصی که واسطه قرار داده بودند و خواهش کردند مرا ببینند. دفعه دوم که آنها را دیدم به من گفتند ما باز هم از شما خواهش میکنیم که به ایران برگردید و پیغام ما را به تهران ببرید. پیغام آنها در یک کاغذ سربستهای بود که به من دادند. من این مطلب را هیچوقت نگفته بودم . این اولین دفعهای است که بازگو میکنم. آنها از من پرسیدند که شما فکر میکنید چه کسی ممکن است نخست وزیر خوبی باشد، از بین ارتشیها ، از من پرسیدند که سپهبد یزدانپناه خوب است؟ ولی من آن موقع چون با زاهدی خیلی دوست بودم و زاهدی را واقعا مجربتر از یزدانپناه میدانستم گفتم نه، اگر عقیده مرا میخواهید زاهدی بهتر از هر کسی است. آنها هم همانطور در نامه پیشنهاد کردند. پیشنهاد آنها به اعلیحضرت این بود که سپهبد زاهدی بیاید و نخست وزیر شود. این دفعه اولی است که من دارم این مطالب را بازگو میکنم. هیچ وقت و در هیچ جایی نگفتهام که محتوای آن پیغام چه بود. فراموش نمیکنم موقعی که میخواستم سوار هواپیما بشوم نمیدانم چطور این اعضای سرویس که نمیدانم سیا بودند یا سفارت انگلیس مرا بردند توی طیاره بدون ویزا، تا اینکه مطمئن شدند که من حرکت خواهم کرد.
* از پاریس پرواز میکردید؟
- بله از پاریس و من تنها کاری که کردم این بود که تلگراف کردم به یکی از دوستانم به نام خجسته هدایت که او بیاید فرودگاه و منتظر من بشود. نه جلوی در خروجی فرودگاه، بلکه جلوی یک در کوچکی که آنجا هست و منتظر من باشد . وقتی که طیاره به زمین نشست من مواجه شدم با هیجان زیاد و تپش قلب . همینکه از طیاره آمدم بیرون بدون اینکه به چپ و راست نگاه کنم از صف مسافرها به سرعت رفتم بیرون و دیدم که تاکسی ایستاده و خجسته را هم از دور دیدم و شناختم، رفتم آنجا و سوار تاکسی شدم و رهسپار منزلم در سعدآباد شدم.
* بدون اینکه گذرنامه والاحضرت را کسی ببیند وارد ایران شدید؟
- بدون هیچ چیز و تقریبا از فرودگاه فرار کردم و رفتم به طرف تاکسی و هیچکس ملتفت نشد. به این طریق از روی باند فرودگاه یکسره رفتم به خارج از فرودگاه، نه اینکه بروم در داخل محل بازبینی گذرنامهها. من رفتم به منزل شاهپور غلامرضا . اینکه چرا آنجا رفتم برای این بود که خانمش هما اعلم دوست خیلی نزدیک من بود و ما با هم خیلی نزدیک بودیم . من خواستم بروم پیش هما و فکر میکردم که آنجا از همه جا مطمئنتر است. البته بعداز 25 دقیقه یا نیم ساعت تاخیرخبر آمدن من به مصدق رسید و همان شبانه رییس حکومت نظامیش را که اسمش یادم نیست فرستاد پهلوی من که شما باید با همین طیاره که آمدید برگردید. به رییس حکومت نظامی گفتم که به مصدق بگویید نه شما و نه هفت جد شما نمیتواند مرا بیرون کند و اگر میل دارید می توانید دست مرا بگیرید و محبوس کنید و کار دیگری نمیتوانید بکنید . من از اینجا رفتنی نیستم تا وضع مالی من حل بشود و برای من بتوانید پول بفرستید. چون پول برای من نمیفرستادند و نمیگذاشت که بفرستند و قدغن کرده بود که پول برای من بفرستند. فردای آن روز وزیر دربار آمد پیش من که ابوالقاسم امینی بود و گفت اعلیحضرت فرمودند که بهتر است شما برگردید. ولی در آن موقع نمیتوانستم به هیچکس بگویم که من حامل پیام هستم. عاقبت به وسیله هما که به کاخ میرفت و شرفیاب هم میشد گفتم که به عرض برسان که من حامل پیغامی از طرف اشخاصی هستم و باید حتما آن را به شما برسانم . معهذا من برادرم را ندیدم و ایشان حاضر نشد که مرا ببیند تا اینکه ثریا با من قرار ملاقات گذاشت . درمحلی او را دیدم و کاغذ را به وسیله او تحویل برادرم دادم . به محض اینکه کاغذ را تحویل دادم فردای آن روز برگشتم. بیست روز بعد آن اتفاقات رخ داد و مصدق افتاد.
* بعد که برگشتید پاریس ، باز هم تماسهایی با شما بود؟
- نه دیگر.
* بعضی جاها نوشتهاند که والاحضرت در خارج با آلن دالس ملاقات داشتند؟
- نه ابدا. من با اشخاصی که قبلا ملاقات داشتم بعدها آنها را اصلا ندیدم و اسمشان را هم نمیدانم.
* کرمیت روزولت و اینها نبودند؟
- نه ، بعضیها هم میگویند که با «چرونسلی» ملاقات کردهام. چنین چیزی نبوده، اصلا اسمهای آنها را هم نمیدانم و خود آنها را هم ندیدهام.
* والاحضرت چه وقت تصمیماتی را گرفتند؟
- من بعد نمیدانم که دیگر چه شد چون نبودم.
* بعدا هم با اعلیحضرت راجع به این جریان صحبت نکردید؟
- من نه، ولی بعدا که دیگر همه چیز را میدانستم..
* تصمیم گرفته بودند که مصدق را برکنار کنند؟
- بله دیگر و فرمودند که ایشان دستخط خودشان را توسط نصیری فرستادند برای مصدق و او قبول نکرد که استعفاء بدهد، از یک طرف استعفانامه او را خواسته بودند و از طرف دیگر فرمان نخست وزیری زاهدی را داده بودند. در این صورت دو نفر نخست وزیر بود، یعنی هم مصدق بود و هم زاهدی و این در آن موقع بود که زاهدی قایم میشد و هر شب در یک جایی بود. اردشیر را خیلی اذیت کردند، او را گرفتند و زدند . برای مدت سه روز، دو نفر نخست وزیر بودند یکی مصدقالسلطنه که خودش را نخست وزیر میدانست و یکی هم نخست وزیر قانونی سپهبد زاهدی . به این مناسبت بود که فورا سپهبد زاهدی آمد و نخست وزیر شد.
* اعلیحضرت وقتی که ایران را ترک کردند اول به کجا رفتند؟
- اول به بغداد رفتند و خیانتها از همانجا شروع شد. برای اینکه در آنجا ظفر علم سفیر کبیر بود که اصلا جلوی اعلیحضرت نیامد و یکی هم در رم بود که سفیر آن وقت نظامالسلطان خواجه نوری بود که یکی از دوستان خیلی نزدیک خودمان بود که اقلا مدت ده سال رییس دفتر مادر من بود و او هم پیش اعلیحضرت نیامد . حتی یک ماشین شخصی خود اعلیحضرت را هم برایشان نفرستادند . در آنجا بود که باز هم یک نفر ایرانی پیدا شد که اسمش حسین صادق است که رفت و اتومبیلش را در اختیار اعلیحضرت گذاشت و گفت که من در اختیار شما هستم که هر کاری داشته باشید انجام دهم ولی خوشبختانه طولی نکشید . یعنی دو روز بیشتر طول نکشید که روز سوم سپهبد زاهدی تلگراف زد که کارها خاتمه یافته است.
* والاحضرت آن موقع در پاریس بودند؟
- نه ، من آن موقع در جنوب فرانسه بودم و پول اینکه سوار طیاره بشوم و بروم نداشتم. مجبور شدم که از یکی از دوستانم کمک بخواهم که مرا با ماشین ببرد . من یک روزه یعنی در هشت یا نه ساعت از جنوب فرانسه خودم را رساندم به رم.
* پول بلیت هواپیما را نداشتید؟
- وضع پولی من اینطور بود و مصدقالسلطنه اینطور سه سال مرا گذشته بود.
* بعد که در رم اعلیحضرت را ملاقات کردید چه پیش آمد؟
- اعلیحضرت را ملاقات کردم ولی به شما بگویم که بعد از آنکه اعلیحضرت هم برگشتند من به خاطر وضع مزاجیم و سلامتی خودم نتوانستم به ایران برگردم . مجبور بودم بروم به اروزن و مدت شش ماه در کوهستان باشم.
* اعلیحضرت را در رم چطور دیدید؟
- میدانید که هیچوقت تا آخر هم هیچ چیز از ظاهر ایشان پیدا نمیشد و ناراحتی خیلی زیادی دیده نمیشد . ولی بدیهی است که هر بشری ناراحت میشود که تاج و تختش و مملکتش اینطور از بین برود. ولی ایشان هیچوقت اینها را نشان نمیدادند و هر چه بود توی خودشان بود.
* در آنجا هیچ چیز یا مطلبی نفرمودند؟
- نه دیگر، یعنی همان وضعیتی را که پیش آمده بود شرح دادند ولی مطالب بیشتری نگفتند و فقط گفتند: آنقدر مصدق عرصه را تنگ کرده و هر دقیقه چیز بیشتری میخواست تا به آنجا رسید که ریاست قوا را هم میخواست. بدیهی است که آنجا دیگر اعلیحضرت استفامت کردند و ریاست قوا را ندادند.
* در آن وقتی که از تهران گزارش رسید که مصدق را انداختهاند، شما با اعلیحضرت بودید؟
- بله بودم که تلگراف آمد. خوب خوشحال شدند.
* موضوع را تلگرافی به ایشان خبر دادند؟
- نخست وزیر تلگراف کرد که ما منتظر اعلیحضرت هستیم که تشریف بیاورند که اعلیحضرت هم فورا تشریف بردند و من البته آن موقع نبودم و نمیدانم که چیست، البته مواجه شدند با یک پیشواز شایان توجه و تمام مردم شهر در کوچهها شادمانی میکردند.
* بعد از چه مدت تشریف بردید به تهران؟
- بعد از شش ماه.
* هنوز زاهدی نخست وزیر بود؟
- بله زاهدی دو سه سال نخست وزیر بود خیلی هم خوب بود.
* زاهدی چطور آدمی بود؟
- زاهدی آدم خوبی بود و من شخصا خیلی دوستش داشتم. دوست نزدیک بود و من با او خیلی نزدیک بودم و خیلی دوستش داشتم. ولی او نتوانست بماند و نماند و بعد از زاهدی علا نخست وزیر شد.
* علت اینکه نتوانست بماند چه بود آیا با اعلیحضرت اختلاف داشتند؟
- مثل اینکه اختلاف داشت. من نمیدانم بر سر چه بوده از آن اختلافات همینطوری داشتند راجع به اشخاصی که دور و برش بودند و ناراحتی داشتند. روی هم رفته از او راضی نبودند ولی در هر صورت او هم سعیاش را میکرد که واقعا زحمت بکشد ولی شاید تا آن حد نبود که خاطر اعلیحضرت راضی باشد.
* علا موقتی نخست وزیر شد؟
- علاء که همهاش نخست وزیر میشد. یک بار میافتاد و دو مرتبه نخست وزیر میشد تا بالاخره وزیر دربار شد که در آن موقع فوت کرد.
* علاء چطور آدمی بود؟
- علاء خیلی باهوش بود. خیلی فرنگیمآب و خیلی تحصیلکرده ولی به عقیده من یک آدم منفی بود.
* کار مثبتی انجام نداد؟
- نه فکر نمیکنم که در دوره نخست وزیریش کار مثبتی کرده باشد. تنها کار مثبتی که کرد پافشاری بود که در زمان گرفتن آذربایجان کرد که قضیه ایران را توانست به سازمان ملل ببرد و همچنین به شورای امنیت . این کار را علاء کرد.
منبع: خبرگزاری فارس
منبع بازنشر: موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی
تعداد بازدید: 799