07 مرداد 1392
در میدان سپه برای وفات آیتالله اصفهانی سخنرانی کردم، دولت فهمید حرفهای من در تضعیف حزب توده موثر است، قبل از ماه رمضان چندبار از طرف رادیو آمدند و گفتند بیایید استودیوی رادیو مثل آقای راشد برای عموم سخنرانی کنید. گفتم: «سخنرانی من وقتی فایده دارد که شنوندهها را ببینم، در اتاق خلوت، یکهوتنها برای کسی که نمیبینم نمیتوانم نافذ صحبت کنم. اگر میخواهید به گوش همه برسد میکروفُن رادیو را بیاورید مسجد.» گفتند در ایران دستگاه فرستندهی سیار وجود ندارد. نمیتوانیم سخنرانی را از مسجد پخش مستقیم کنیم. من گفتم حرفم همان است. دستآخر حاصل این شد که مسؤول تاسیسات مسجد شاه (امام خمینی) و متخصصان فنی رادیو نشستند فکرکردند دیدند میتوانند با استفاده از رشتهسیم دو خط تلفن، سخنرانی را پخش مستقیم کنند. یک میکروفن در مسجد نصب کردند. بعد با دستگاه تقویت صدا، صدای تقویتشده را از طریق یک رشتهسیم به مرکز تلفن واقع در خیابان اکباتان منتقل کردند و از آنجا با استفاده از رشتهسیمِ یک خطِ تلفنِ دیگر که به محل فرستندهی رادیو در نزدیکی سیدخندان متصل میشد، صدا را در محل فرستنده، دریافت کردند.
پخش سخنرانیهای من در آن مسجد، از روز اول ماه مبارک رمضانِ سال ۱۳۲۷ شمسی از رادیو آغاز شد. این اولینبار بود که سخنرانی مذهبی، بهطور زنده از یک مسجد پخش میشد. با پخش مستقیم موافقت کردم چون آن موقع، آگاهی مذهبی مردم با تحولات اجتماعی معاصر دنیا رشد نکرده بود و یک نوع خلاء دینی بود، حزب توده هم عملا مقابل اسلام و روحانیت صفآرایی کرده بود. سخنرانیهایم تا آخر ماهِ مبارک رمضان ادامه یافت. با هر سخنرانی نامههایی تند و تهدیدآمیز دریافت میکردم. روزهای اول وقتی پستچی به منزلمان میآمد ده بیستتا پاکت میداد که بعد شد چهل پنجاهتا. روی بعضی از پاکتها با رنگ آبی و روی بعضی با رنگ قرمز نقش هفتتیر و چاقو و قمه کشیده بودند. روی بعضی هم با خط درشت نوشته شده بود: «این کاغذ بوی خون میدهد.» گاهی بعضی از این نامهها را میخواندم ولی بعد دیدم اتلاف عمر است، لذا نخوانده آنها را لوله میکردم و داخل سوراخ چاه فاضلاب میانداختم.
یک روز بعد از سخنرانی که بلندگوی مسجد هم روشن بود، گفتم: «هر روز به من نامه مینویسند و عکس قمه و قداره میکشند. مینویسند این کاغذ بوی خون میدهد ولی من هرچه بو کردم بوی خونی استشمام نکردم! زحمت نکشید کاغذها را حرام نکنید و عمر خودتان را هدر ندهید! من آنها را لوله میکنم و در سوراخ چاه آب باران میاندازم.» بعد از آن، نامهها کم شدند اما بهجایش تصمیم گرفتند مجلس سخنرانی را بههم بزنند.
یک روز ساعت دهونیم صبح از مسجد شاه تلفن زدند که عدهی زیادی با قیافههای خاصی که اصلا از قماش نمازگرارانِ جماعت نیست، آمدهاند و زیر گنبد را پرکردهاند. من به یکی از دوستان تلفن کردم، مردی باایمان و قوی بود و رفقای ورزشکاری هم داشت، گفتم: «امروز مسجد در خطر است. آمدهاند مجلس را بههم بزنند.» گفت: «همین الان اقدام میکنیم.» بعد معلوم شد پنجاه شصتنفر از ورزشکارانِ باایمان را برداشته و به مسجد برده. آنها هم که دیدهاند با بازوانِ قویِ یک عده ورزشکار مواجه هستند، از مجلس بیرون رفتهاند. با این وجود باز احساس خطر میکردیم، بهویژه که میکروفن رادیو هم روی منبر بود و اگر سروصدای غیرعادی بلند میشد، همهجای ایران پخش میشد. یکی از آن آقایان ورزشکار قبل از شروع صحبتِ من جلوی منبر ایستاد و گفت: «این ورزشکارها که دور تا دور تکیه به دیوار دادهاند، مامور حفاظتاند. هیچکس نباید وسط منبر ولو بهقصد صلوات صدایی بلند کند. اگر صلوات لازم باشد، آقای فلسفی میگوید.» با این کیفیت، آن روز سخنرانی را ادامه دادیم.
خیلی از آقایان واعظ میگفتند در شهرستانها ائمهی جماعت بهمحض اینکه ظهر میشد، نماز ظهر و عصر را برقآسا میخواندند و از ساعت یک بعدازظهر رادیو را روی منبر میگذاشتند تا سخنرانی من برای مستمعین پخش شود. آن موقع رادیو خیلی کم بود و بعضی مساجد در شهرستانها آنقدر وسعت نداشت که مردم زیادی را در خود جای بدهند، لذا آقایانِ واعظ میگفتند بازارهای بزرگ را فرش کنند و بلندگو کار بگذارند و اینطور صدای رادیو را به جمعیت انبوه میرساندند.
اولین عکسالعمل خشکهمقدسها در مقابل سخنرانی من، سرِ بلندگو بود. میگفتند بلندگو مشکل شرعی دارد. در مجلس عروسی پسر یکی از محترمین که در اتاق بزرگی، جمعیت و مرحوم پدرم نشسته بودند، یکیشان با صدای بلند گفت: «آقای فلسفی خیلی حرفهای خوب میزنید اما متاسفم که این مزمار[۱] را که آلت موسیقی است به مسجد آوردید. چرا با مزمار حرف میزنید؟» تازه سال اول بود که بلندگو به مسجد آمده بود و آقایانِ علما هم نمیتوانستند در آن مجلس چیزی بگویند. پیشخدمتِ عروسی را صدا زدم گفتم: «این بشقاب گز را ببرید خدمت آن آقا قدری میل کند.» آن آقای مقدس گفت: «نه آقا من دندانم عاریه است، گز لای دندانم میرود.» گفتم: «چرا دندان عاریه گذاشتید؟» گفت: «برای اینکه دندان ندارم.» گفتم: «چرا عینک زدید؟» گفت: «نمیتوانم دور را ببینم.» بعد تند شدم : «شما دندان نداشتی، رفتی دندان عاریه گذاشتی. نمیتوانستی دور را ببینی، عینک زدی. این کار شما حلال است اما من که صدایم به آخر مجلس نمیرسد و میکروفن آوردهام که صدایم به آنجا برسد، کار حرام کردهام؟ از خودت فتوا میدهی؟» اولینبار که میخواستم با میکروفن در مسجد سیدعزیزاللهِ بازار تهران سخنرانی کنم، عالمانِ درجهاول حضور داشتند و هول داشتیم بابت بلندگو. مرحوم حاج میرزا عباسعلی اسلامی که نبش سبزهمیدان عطاری داشت، قبلِ اینکه مردم بیایند، رفت بلندگو را نصب کرد ولی پارچههای سیاهِ شبستان مسجد و حیاط را روی جعبهی بلندگو کشید که پنهان باشد و کسی نبیند. دستگاهش را هم در یک حفاظِ طاقچهمانند گذاشته بود که معلوم نشود. با چنین وضعی آنجا منبر رفتم. با میکروفن شروع به صحبت کردم. مردم دیدند همانجا که نشستهاند صدا را خوب میشنوند. قدری به همدیگر نگاه کردند. کمکم داشت حرف درست میشد. پنجدقیقه که صحبت کردم، دیدم حاج میرزا عباسعلی بلندگو را قطع کرد. مردم دیگر صدای مرا درست نمیشنیدند. بعد همانها که احتمال مخالفتشان داده میشد، یکمرتبه فریاد زدند آقا صدا نمیآید. حاج میرزاعباسعلی با تدبیر بازاریِ خود با این کارش قضیه را مثبت کرد و تا آخر منبر دیگر کسی اعتراض نکرد.
* این متن برشی است از «خاطرات و مبارزات حجتالاسلام فلسفی» که آن را مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر کرده و برای مجلهی همشهری داستان بازتنظیم و ویرایش شده است.
منبع: سایت پارسینه
تعداد بازدید: 776