06 شهریور 1392
آنچه در پی میآید مطلبی با عنوان "سانسور مطبوعات در دوره اختناق" از شماره سوم مجله گزارش روز با تاریخ انتشارنهم فروردین 1358 است. در مطالعه این مطلب هم باید به زمان انتشار آن توجه داشت و هم این که در این نقل، سعی شده است کمترین دخل و تصرف صورت بگیرد؛ بنابراین اگر ایرادی در مطلب اعم از مشخص نبودن نام نویسنده، رسمالخط و املای متن دیده شد، بنا بر امانتداری در بازانتشار مطلب بوده است. ارایه محتوای متن برای آشنایی با زاویهای از وضعیت دوران حکومت پهلوی در اولویت قرار داشته است.
محرمعلیخان نامی است که در ذهن همة مطبوعاتیها سانسور را تداعی میکند. این مرد که همة او را «بابا» صدایش میکردند، در عمر طولانی خویش کاری جز سانسور و ایجاد رعب و وحشت میان مطبوعاتیها نداشت. و باصطلاح همة عمر خود را بر سر اینکار گذاشت (او در سالهای آخرین عمر خویش که حتی قادر براه رفتن و حرکت نبود، دستورهای دریافت شدهاش را از مقامات بالای وزارت اطلاعات و جهانگردی بوسیلة رانندهاش به اجرا در میآورد و چنان رمز و رازی در کارش داشت که هیچکس از کارش سر درنمیآورد.
او در طول سالهای خدمتش به اکثر نخستوزیران دوران طاغوتی پنجاه سال اخیر خدمت کرده بود، و از بسیاری آدمها مستمری فصلی و سالیانه داشت، بعنوان مثال او از دکتر منوچهر اقبال مستمری سالیانه داشت، و این مستمریها بود که دود و دم او را تأمین میکرد، در سالهای آخرین عمر خویش ازدواج کرد و صاحب فرزندی نشد. او بشخصه مردی سختگیر، وظیفهشناس، مصمم، با تجربة با عواطفی نیمهجان، پر راز رمز، آشنا به مسائل و نوشتهی مطبوعات بود، از آن مردانی بود که حکم انجام وظیفه براسر زندگی و اندیشهاش حکومت کرده بود.
هرگز در زندگی کسی را نبخشید، اما برای بخشیده شدنش گامهائی برمیداشت، خود دستگیرش میکرد، خود بدست دژخیم میسپرد، صابونش را بتن مطبوعاتیها میمالید، بعد از آن اشک تمساح میریخت و احیاناً واسطه میشد تا مجرم بیگناه بخشیده شود.
اهل آذربایجان بود. در تبریز به کار چندشآور سانسور عقاید میپرداخت. اشتباه نشود اما سواد درست و حسابی نیز نداشت، مأمور سانسور عقاید بود. دستورها را اجرا میکرد. خودش میگفت مأموریتی که به من میدهند. برفرض بروم یکی از مطبوعاتیها را بگیرم، خدا کند که چشمم به چشم او نیفتد دیگر از دست من خلاصی نخواد داشت. اهل رشوه و هدیه نیز نبود. وظیفهاش را بالاتر از هر چیزی میدانست.
رؤسای شهربانی وقت هر وقت که تغییر مییافتند. او را بعنوان یکی از ارثیهها به همدیگر تحویل میدادند. با آن سواد کم و پست ناچیزش معروفترین عضو شهربانی بود. درجه و پاگون نداشت، گویا در ردیف یکی از استواران همردیف شمرده میشد. در زمان رضاشاه به تهران آمد و در دستگاه دژخیم مختاری به خدمت پرداخت. بخاطر هوش سرشار و بیرحمی در انجام وظیفه و روح غیرقابل گذشتی که داشت بزودی مورد توجه قرار گرفت و مأمور منحصربفرد سانسور و اختناق و توقیف مطبوعات شد.
در زمان رضاشاه هر نخستوزیری که بر سر کار آمد. او را میبایستی بشناسد. او چماق شخصیتها بر فرق نویسندگان و روزنامهنگاران و مطبوعات بود، کسانیکه صابون او به تنشان خورده بود. از او وحشت داشتند، در چند سال گذشت خیلی پیر و شکسته شده بود. با مطبوعاتیها مدارا میکرد.
یکی از خصوصیات او در این اواخر این بود که وقتی برای توقیف روزنامهای میرفت، پیش از آنکه باطاق مدیر برسد، از خود سر و صدای زیادی راه میانداخت تا مدیر و یا سردبیر متوجه شود و تعدادی از نشریه خود را بردارد و پنهان کند، که حداقل بتواند پول آگهیهای خود را وصول نماید. زیرا که او همه نشریات را جمع میکرد و میسوزاند و چون همه سوراخهای پست و فروش و توزیع را میشناخت با یک تلفن او لشکری از مأموران پلیس براه میافتادند و روزنامه یا مجله را طی یک ساعت از بساط روزنامهفروشیها جمع میکردند.
این اواخر خیلی تکیده و پیر شده بود و پیش از آنکه به اداره بیاید چند قرص انرژی بالا میانداخت دو تا استکان چائی میخورد و قد راست میکرد نیرو میگرفت و سرکار میآمد. اصولاً کار او از ساعت 4 بامداد آغاز میشد و ساعت 2 بخانهاش که در ضلع جنوبی پارک شهر بود میرفت و ساعت 11 بیرون میآمد. دو سه ساعتی در شهر قدم میزد تا به مجلات سری بزند و دوباره به خانهاش میرفت و مثل یک آمادهباش دائمی منتظر دستور مقامات میشد.
او را از سال چهل و سه شناختم البته پیش از این آشنائی مختصری با او داشتم. اما در این سال که ادارة کل تبلیغات و انتشارات به وزارت اطلاعات تبدیل شده و او را بعنوان مأمور سانسور باین وزارتخانه فرستادند من با او و روحیهاش آشنا شدم. از این سال بود که ادارة مطبوعات از وزارت کشور به وزارت اطلاعات منتقل شد او نیز از شهربانی کل کشور باین وزارتخانه نقل مکان کرد. تا بانجام وظیفه باصطلاح خطیر خود، بپردازد.
او دوازده سال در این وزارتخانه انجام وظیفه کرد و در حدود دو سال قبل دار فانی را وداع گفت. در این وزارتخانه او زیر نظر ادارهای که از اداره کل مطبوعات منشعب میشد انجام وظیفه میکرد برنامه کارش چنین بود که در ساعت 4 بامداد از خواب بیدار میشد و ساعت 5/4 باداره میآمد آن زمان مأمور بررسی یا سانسور مدیرکلی بود که مثل محرمعلیخان کارش را خیلی جدی انجام میداد و مرد بیرحم و غیرقابل نفوذی بود، محرمعلیخان میرفت روزنامههای بامدادی را که آن زمان خیلی بیشتر از حالا بود میگرفت و میآورد، در همان اتاق مینشست تا دستورش را بگیرد طی این مدت روزنامهها به فوریت بررسی میشد، از مقامات حتی شخص وزیر دربار مطالب خاصی کسب تکلیف میگردید و تصمیم هرچه بود، به محرمعلیخان ابلاغ میگردید آنگاه اگر روزنامهای میبایستی توقیف شود، یا مطلبی از داخل روزنامهای برداشته شود، دم و دستگاه و لشکر نامرئی محرمعلیخان بکار میافتاد.
بزودی مدیر را از خواب بیدار میکردند و به چاپخانه میکشاندند و این تدبیر یا پولتیک محرمعلیخان بود که چهره مینمود. بر فرض اگر مطلب کوچکی از داخل روزنامه میبایستی برداشته شود تدبیر محرمعلیخان چنین بود، او میگفت رانندهاش به مدیر روزنامه تلفن بزند و شماره بدهد که مدیر با محرمعلیخان خیلی فوری و بعنوان یک کار حیاتی تماس بگیرد.
بیچاره مدیر که تنش با همین تلفن لرزیده بود. با عجله با محرمعلیخان تماس میگرفت. و محرمعلیخان به او میگفت اگر میخواهی زنده بمانی، اگر علاقه بزن و بچههایت داری، اگر دستت روغن داغ داری زمین بگذار و بیا چاپخانه، والا همین الان مأموران میآیند و میبرند آنجا که عرب نی انداخت.
بیچاره مدیر که قادر به تکلم نبود و وحشت سراپای وجودش را گرفته بود. بیآنکه بتواند از کم و کیف مسئله باخبر شود، مثل دیوانهها بلند میشد و بدون آنکه ریش خود را بتراشد و لباس درستی بپوشد به چابخانه میرفت، پیش از او محرمعلیخان در چاپخانه نشسته بود، با حال بسیار گرفته و عصبی «البته مصنوعی» مدیر را به اتاق میبرد و به او میگفت اگر او واسطه نشده بود. مدیر سرش بباد رفته بود و یا حرفهائی از این قبیل و آنوقت به مدیر میگفت خدا را شکر کن که بخیر گذشت و خاطرنشان میساخت که روزنامهاش قابل انتشار نیست و پیش مدیر چند تلفن مشکوک نیز میکرد و کار به اینجا ختم میشد که اگر مدیر میخواهد روی پای خود بیاستد. باید خبر مورد نظر را حذف کند. و او را نیز بدرد سر نیاندازد و امروز هم همانجا بنشیند و منتظر دستوراتش باشد.
همان موقع روزنامههای پخش شده بوسیله مأموران شهربانی به دفتر روزنامه آورده میشد و محرمعلیخان بمدیر میگفت نویسنده این مطلب باید به اداره معرفی شود. و میرفت بعد از ساعتی در حالی که در رختخواب خود غلت میزد تلفن را برمیداشت و میگفت یا فلان مطلب را از داخل صفحه در بیار و یا روزنامه را ولش کن «محرمعلی خان در توجیه این شکل عملکرد عقیده داشت که باید از مرگ گرفت تا به تب راضی کرد. او یکهتاز بلامنازع میدان بود و اما سانسور چگونه در مطبوعات 15 ساله اخیر جان گرفت؟!
تعداد بازدید: 1005