29 آبان 1392
عده زیادی آمدند و ماجرای میدان ارک در خرداد 1342 را بازگو کردند، ولی معلوم است که این طفلکها مال این سیاره نبودند. اینها خیال میکردند. وقتی که میگوییم «میدان ارک»، واقعاً یک میدان است. مثلاً مثل میدان توپخانه است. جمعیت میتوانند در آن جمع بشوند. در صورتی که میدان نیست. دو تا گذرگاه است که پنجاه متر هم نمیشود. یک باغچه هم وسطش است.
من روز 15 خرداد 1342 در ساختمان رادیو تهران بودم. آن زمان در رادیو کار می کردم، خودم متن می نوشتم و برنامه اجرا می کردم. آن روز هم من داشتم پشت میزم کارم را انجام می دادم. پنجره ساختمان رو به خیابان بود. یک مرتبه دیدم که یک عده آمدند و روی ماشینها پریدند. ماشینهای بچههای رادیو پشت دیوار ساختمان بود. ماشین بچهها هم ماشین آخرین سیستم نبود. آن قدر لگن و مایه آبروریزی بود که وزیر دستور داده بود اینها را توی اداره راه ندهید. برای همین توی خیابان و پشت دیوار رادیو میگذاشتند. یک عده ریختند و اینها را شکستند و خرد کردند. معلوم نبود چرا این کار را می کنند. ما که پایین آمدیم گفتند که اسم خمینی را میبردند و دنبال خمینی هستند. ما اصلاً با امام خمینی آشنایی نداشتیم. برای ما عجیب بود که پشت سر یک روحانی این چیزها را میگویند. باورمان نمیشد که امام خمینی بهعنوان یک روحانی، چنین حرفی بزند. مگر میشد یک گروهی به این شکل توی خیابان هر کاری میخواهند بکنند و بعد بگویند گروه خمینی بوده است؟
این عده رفتند و برای من و بچههای رادیو که شاهد این قضیه بودیم، این ذهنیت پیش آمد که این لات و لوتها از خود رژیم بودند و به اسم خمینی این کار را کردند تا خمینی را خراب کنند. ما از ساختمان آمدیم پایین. در این فاصله گروه اول رفتند و کتابخانه پارک شهر را آتش زدند.
وقتی که پایین آمدیم، دیدیم از نیروهای شهربانی از بالای مسجد ارک نردبان گذاشتهاند و سربازها دارند از آن پایین میآیند. پشت سر همه هم یک افسر ستوان یک داشت میآمد. اینها پشت دیوار رادیو ایران ماندند. آنجا شبیه یک حیاط بود. کنار ساختمان رادیو ایران به فاصله پنج متر ساختمان یک اداره دیگر بود. بچههای رادیو همه وسایلشان را جمع کردند و آمدند این پنج متر راهی که بین این دو تا ساختمان بود، بستند. یعنی طوری جمعیت کردند که سربازها نتوانند از بین آنها عبور بکنند. افسر بچه تیزی بود. گفت «ما قصد کشتن نداریم. اینهایی که دارند این سر و صداها را میکنند، برادرهای ما هستند.» شاید خود آن بیچاره هم نمیدانست که چه اتفاقی افتاده. شاید به او هم گفته بودند اینها که شلوغ کردهاند پیروان خمینی هستند. بعد گفت «توی این تفنگهایی که میبینید، فشنگی نیست که آدم بکشد.» تفنگ را گرفت و شلیک کرد. فشنگ جلوی پایش افتاد. ظاهراً تیر مشقی بود. گفت «این تفنگ برای این است که ارعاب بکند. طرف بترسد والا نمیخواهد که آدم بکشد.» بچه ها این را که دیدند مقاومتشان رقیق شد. راه را برای سربازها باز کردند و پشت میزهایشان برگشتند.
بعد از بیست دقیقه دیدیم که تعداد محدودی آدم یعنی ده، بیست نفر که ظاهراً از بچههای همان سبزه میدان بازار و مغازههای اطراف بودند آمدند. اینها شنیده بودند که یک عده آمدهاند و به امام فحش دادهاند، ماشینها را شکستهاند. آمدند دور ساختمان رادیو و آرام شعار میدادند. فکر میکردند که اگر این جا شعار بدهند، همه مردم صدایشان را از رادیو میشنوند.
یک پسربچه شانزده، هفده ساله جلوی اینها میآمد. آن موقع خود من بیست و شش سالم بود ولی یک لحظه آرزو کردم که ای کاش یک بچه اینطوری داشتم. یک بچه خیلی خوشگلی بود. اولین ریشی هم که روی صورتش در آمده بود کرک مانند بود، این کرکها را نزده بود. این گروه پیراهن زنجیرزنی را پشت و رو پوشیده بودند و آمده بودند. توی پیادهرو ایستادند. آنقدر کم بودند که در همان پیادهرو باغچه جا میگرفتند. من از آن بالای ساختمان نمیشنیدم چی میگویند، ولی مؤدبانه یک شعری میخواندند و شعار میدادند. میخواستند با شعارهایشان به آن گروه اول بگویند که این چه کارهایی است، دارید اشتباه میکنید، اینها ساخته و پرداخته خود دستگاه است.
این گروه که نزدیک آمد، سربازها جلوی در چمباتمه زدند که ورود به داخل رادیو ممنوع باشد. هدفشان این بود که تشکیلات رادیو به تاراج نرود. خیال ما هم راحت بود و فکر می کردیم که همه تیرها مثل همان تیر اول که افسر شلیک کرد، مشقی است. از پشت سربازها به آن گروه مدام اشاره میکردیم و با اشاره میگفتیم «بگید، بگید.» مدام تحریکشان میکردیم که چیزی بگویند. آنها هم گفتند.
یک مرتبه دیدم که این بچهای که جلوی جمعیت بود، چهار متر به آسمان بلند شد و به شدت به زمین خورد. گفتم «حسین جان» اصلاً دیگر حال خودم را نفهمیدم. به دو از بالای سر سربازها رد شدم و رفتم بغلش کردم. هیچ کار دیگری نمیتوانستم بکنم. باید به بیمارستان میرسید. در همان حال فحش میدادم به سربازها و این و آن، به افسر گفتم «تو گفته بودی تفنگهای ما همهاش مشقیه که! این که اینطوری دراومد.» جوان را انداختم روی شانهام. از روی شانه من همین جوری خون میرفت. دویدم سمت بیمارستان.
جلوی دادگستری که رسیدم، بریدم. همان موقع یک گاری آمد کنارم، از آن گاریهایی بود که گاهی وقتها الاغ به آن میبستند و گاهی وقتها هم که الاغ نبود، طرف خودش آن را می کشید و میبرد. آمد و کنار من ایستاد و گفت «بذارش این تو.» جوان را گذاشتم. یک زخمی دیگر هم همان اطراف روی زمین بود. او را هم گذاشتم. به نزدیکترین بیمارستان یعنی بیمارستان سینا رفتیم. هر چه اصرار کردیم، خود ما را راه ندادند. گفتند «اگه اینجا زخمی شده یا مرده باشن، ما اینجا هستیم و از شما بهتر هم میفهمیم. برید و شلوغ نکنید. فقط نذارید که نیروهای نظامی بیان و برای ما زحمت ایجاد بکنن.» نظامیها سابقه داشتند، به هر بیمارستانی که میرفتند، برای دکتر و پرستار مشکل درست میکردند. مثلاً دکترها و پرستارها میگفتند «این مریضه، سه ماه روش زحمت کشیدیم. نباید تکان بخوره.» ولی نظامیها گوششان به این چیزها بدهکار نبود. طرف را توی خیابانها میکشیدند و با خودشان میبردند. اصولاً بین دکترها و نظامیها مخالفت زیاد بود.
من آن روز این بچه را توی بیمارستان گذاشتم و رفتم خانه. تا صبح کارم نذر و نیاز و نماز و گریه بود. صبح اول وقت بدو بدو رفتم بیمارستان سینا. نشانیهایش را دادم. از من اسمش را خواستند، من هم یک اسم الکی گفتم. اسم یکی از داییهای خودم را گفتم که یادم نرود. اطلاعات بیمارستان گفت «بچههایی که دیروز گلوله خورده بودند، همهشان سرپایی درمان شدند و بعد از یکی دو ساعت رفتند. ساعت هشت شب، دیگه کسی اینجا نبود.» خدا میداند من هنوز ماندهام که واقعاً آن بچه زنده ماند. برایم سؤال بود که چرا در این فاصله که روی دوش من بود، هیچ جنبش و حرکتی نداشت. روی گاری هم حرکتی نداشت. شاید به خاطر ترس بیهوش شده بود. من هیچ وقت نفهمیدم که آن جوان زنده ماند یا نه. ولی هیچ کس خبری از آن افرادی که ما به بیمارستان رساندیم نداد.
من بعد از آن ماجرا دیگر نتوانستم در رادیو کار کنم. هر کاری میکردم نمی توانستم مطلب بنویسم، انگار برای من یک حالت مغشوشی ایجاد شده بود. گیج شده بودم، دیگر نمیتوانستم برای این تشکیلات کار کنم. همین شد بعد از یک مدت از رادیو زدم بیرون و از آن به بعد دیگر برای خودم کار میکردم.
منبع: خبرگزاری فارس
-----------------------------------------------------------------------------
* درباره محمدعلی ابرآویز:
تعداد بازدید: 1373