انقلاب اسلامی :: معرفی کتاب: « شورشیان آرمانخواه ؛ ناکامی چپ در ایران»

معرفی کتاب: « شورشیان آرمانخواه ؛ ناکامی چپ در ایران»

27 آذر 1392

کتاب «شورشیان آرمانخواه؛ ناکامی چپ در ایران» به قلم مازیار بهروز به بیان چگونگی شکل‌گیری، نحوه فعالیت و علل و عوامل شکست و ناکامی «جنبش چپ» در قالب تشکلها و سازمانهای با ایدئولوژی مارکسیستی طی سالهای 1320 الی 1362 در ایران پرداخته است. البته نویسنده نیم نگاهی نیز به فعالیتهای صورت گرفته در چارچوب حزب کمونیست ایران و همچنین «گروه 53 نفر» در طول دهه‌های اول و دوم از قرن جاری می‌اندازد که می‌توان آن را زمینه‌ای برای طرح مسائل بعدی دانست. دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران در نقد این کتاب می‌نویسد :

آنچه متن و محتوای اصلی کتاب «شورشیان آرمانخواه؛ ناکامی‌چپ‌درایران» را تشکیل می‌دهد، فعالیتهای جنبش چپ در دوران 42 ساله بین سالهای 20 الی 62 است. نویسنده در چهارفصل، به بیان مطالب خود پرداخته است. فصل اول با عنوان شکست و احیا: شکست بزرگ چپ (49-1332) به بررسی شکل‌گیری و فعالیت حزب توده و بویژه مسائل درونی این حزب به دنبال کودتای آمریکایی 28 مرداد اختصاص دارد. در فصل دوم با عنوان «تهاجم و بن‌بست (57- 1349): قهر و سرکوب» به مسئله پیدایی گروههای کوچک و بزرگ چپ و بویژه سازمان چریکهای فدایی خلق پرداخته شده و راه و روش آنها برای پیشبرد اهداف خود مورد لحاظ قرار گرفته است. در فصل سوم با عنوان انقلاب: رقص مرگ (62-1357) فعالیتهای سازمانهای مارکسیستی اعم از حزب توده و سازمان چریکهای فدایی خلق و دیگران در دوران انقلاب و استقرار نظام جمهوری اسلامی تشریح و درباره پایان کار این گروهها توضیحاتی ارائه شده است و سرانجام در فصل چهارم با عنوان «چرا ناکامی؟»، نویسنده به تحلیل این موضوع پرداخته است که چرا «جنبش چپ» نتوانست در میان جامعه ایران دارای پایگاه و جایگاهی شود و در نهایت چه عواملی، این جنبش را به نقطه پایان خود رسانید. در یک نگاه کلی باید اذعان داشت که تلاش نویسنده برای ارائه تصویری از دوران حیات و فعالیت جنبش چپ در کشور ما، قرین‌ موفقیت بوده است، به ویژه آن که در این کتاب تا حد قابل قبولی به مسئله انشعابهای مکرر در میان این گروهها و سربرآوردن گروههای کوچک و کوچکتر از دل تشکلهای بزرگتر نیز توجه شده و خواننده می‌تواند به نوعی «نسب‌شناسی‌» گروههای مارکسیستی نیز دست یابد. البته این مسئله بیشتر بر دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی صدق می‌کند، چرا که پس از سرنگونی رژیم پهلوی، تب «گروه‌سازی» بویژه در میان معتقدان به ایدئولوژی مارکسیستی چنان در کشور بالا گرفت که هر چند نفر از آنان با جمع شدن گرد یکدیگر دست به تشکیل گروهی زدند و نام و عنوانی برای خود برگزیدند: «در واقع، پس از انقلاب این موضوع به امر رایجی تبدیل شد که هر چند نفر فعال مارکسیست که دور هم جمع می‌شدند خود را حزب یا سازمان می‌نامیدند و ادعا می‌کردند که پیشاهنگ راستین طبقه کارگر هستند.» (ص183) بنابراین بدیهی است یافتن و ذکر نام و عنوان این گروهها نه ممکن است و نه ضروری.مسئله دیگری که در این کتاب جلب توجه می‌کند، و در واقع می‌توان گفت هسته مرکزی بحث را نیز تشکیل می‌دهد، بیان ضعفها و کاستیهای متعدد و متنوعی است که در جنبش چپ طی دهه‌های گذشته وجود داشته است و جالب آن که از قرار معلوم هیچ‌گاه تلاشی جدی از سوی رهبران و گردانندگان این طیف از احزاب و گروهها، برای جبران و رفع این کاستیها به عمل نیامد و چه بسا با پافشاری و تأکید بر آنها از یک سو و در پیش گرفتن راه تصفیه‌های حزبی و فیزیکی یا انشعابات پی‌درپی و یا غوطه‌ خوردن در تئوریهای دور از واقعیت و خیال‌پردازانه، و سرانجام با دست یازیدن به تحرکات مسلحانه یا خیانتکارانه در دوران پس از انقلاب از سویی دیگر، آینده محتوم خویش را که جز اضمحلال و نابودی نبود، رقم زدند. به هر تقدیر، در این کتاب می‌توان مجموعه‌ای از ضعفها و کاستیهای تئوریک، ساختاری و روشی جنبش چپ را در ایران ملاحظه کرد. خوشبختانه مترجم کتاب آقای مهدی پرتوی، با استفاده از مجموع مباحث مطروحه در کتاب، به استخراج این عوامل که در واقع باید آنها را علل اصلی ناکامی جنبش چپ در ایران از نگاه «نویسنده» دانست، پرداخته است که در اینجا عیناً نقل می‌شود: الف) عوامل عمومی، که در ناکامی همه سازمان‌ها و گروه‌های چپ مؤثر بود، از جمله: 1- موقعیت جغرافیای سیاسی ایران و رقابت شدید قدرت‌های بزرگ در این سرزمین که باعث شد اتحاد شوروی نتواند مانند سایر نقاط دنیا از جنبش مارکسیستی در ایران پشتیبانی جدی به عمل آورد.2- ساخت طبقات اجتماعی در ایران. دست کم در تاریخ معاصر ایران، شهرها همواره مرکز جوشش هرگونه فعالیت سیاسی و انقلابی بوده و روستاها، به سبب عوامل تاریخی و جغرافیایی متعددی از جمله پراکندگی، عقب‌ماندگی و وابستگی به نظام اربابی، فاقد شرایط و روحیه سیاسی و انقلابی بودند. در نتیجه مبارزان انقلابی می‌بایست فعالیت خود را در شهرها متمرکز سازند که بیش‌تر در دسترس نیروهای سرکوبگر حکومتی بود.3- سرکوب بی‌امان و بی‌رحمانه از جانب حکومت‌ها.4- ناتوانی چپ در درک و سازگاری با پویه‌های درونی جامعه ایران، از جمله درک واقع‌بینانه ماهیت حکومت جمهوری اسلامی.5- مواضع رادیکال ضدغربی و ضدآمریکایی جمهوری اسلامی که مارکسیست‌ها را،‌که منادی مبارزه با امپریالیسم بودند، خلع سلاح کرد.6- تئوری توطئه، که به واسطه نفوذ و تاثیر قدرت های خارجی در ایران، به ویژه از دوران قاجار به بعد، در فرهنگ عمومی رواج یافته و بر تحلیل مارکسیست‌ها از ساختار سیاسی جامعه و حکومت تأثیر گذاشته است.7- عامل زبان، که روشنفکران انقلابی را گرفتار یک زبان پیچیده و فنی سیاسی و ایدئولوژیک می‌کرد و آن‌ها را از سخن گفتن به زبان توده‌ها و در نتیجه تماس با آن‌ها محروم می‌ساخت.8- نبود تحمل و مدارا در یک جامعه استبداد زده، که مارکسیست‌ها را نیز به خود مبتلا ساخته بود.9- جناح‌بندی‌ها و اختلاف‌ها و رقابت‌های شخصی و گروهی.ب) عوامل خاص، که ویژه برخی احزاب و سازمان‌های مارکسیستی بود، از جمله: 1- وابستگی. وابستگی سیاسی، ایدئولوژیکی و در نتیجه عملی برخی احزاب و سازمان‌های مارکسیستی به قطب‌های کمونیسم جهانی (از شوروی گرفته تا چین و آلبانی)، هم آن‌ها را از درک نیازهای واقعی جامعه خود باز می‌داشت و هم در جامعه‌ای که طی چند قرن از نفوذ و دخالت بیگانگان در رنج بود، منزوی می‌ساخت.2- ضعف تئوریک، بسیاری از گروه‌های مارکسیستی یا اهمیت چندانی برای تئوری مبارزه قائل نبودند و یا به واسطه عمل‌گرایی و محدودیت‌های ناشی از آن، قادر به پرداختن به آن نمی‌شدند و در نتیجه‌گویی در تاریکی گام برمی‌داشتند. ج) عوامل ساختاری:1- با آن که اساس نظریه سیاسی مارکسیسم بر مبارزه طبقاتی و سازماندهی و بسیج طبقه کارگر و توده‌ها استوار بود، مارکسیست‌های ایرانی در عرصه ایجاد ارتباط و جلب طبقه کارگر و توده‌ها ناکام ماندند.2- استالینیسم، که تقریباً اکثریت قریب به اتفاق گروه‌های مارکسیست ایرانی را به خود مبتلا کرده بود وبا عدم اعتقاد و پایبندی به دموکراسی، و کاربرد شیوه‌های غیردموکراتیک در مناسبات درون حزبی و بین حزبی تا حد تصفیه خونین مخالفان، مشخص می‌شد.3- فقر فلسفه. درک سازمان‌های مارکسیستی در ایران از مارکسیسم جزم اندیشانه، قالبی و همراه با الگوبرداری ساده‌اندیشانه از روایت‌های دیگران (مثلاًَ روایت‌های روسی یا چینی) از مارکسیسم بود، و در میان این سازمان‌ها تفکر خلاقانه و شناخت عمیق شرایط جامعه ایران کم‌تر به چشم می‌خورد. بدیهی است وجود چنین مجموعه‌ای از نقص و نقصانها به هیچ رو امکانی برای موفقیت و کامیابی جنبش چپ و ایدئولوژی مارکسیسم در کشور ایران فراهم نمی‌آورد. اما نکته‌ای که در این کتاب جلب توجه می‌کند آن است که نویسنده علی‌رغم بیان این مسائل و تأکیدات چند باره بر برخی از آنها، هنگامی که به تجزیه و تحلیل حوادث و وقایع دوران بعد از انقلاب در ارتباط با گروههای چپ می‌پردازد، تلاش دارد از واژه‌ها و عباراتی بهره گیرد که «سرکوب» را عامل پایان یافتن فعالیت این گروهها و محو آنها از صحنه سیاسی کشور جلوه دهد. به عبارت دیگر، اگرچه نویسنده در تشریح وضعیت جنبش چپ در دوران قبل از انقلاب،‌ نگاهی محققانه دارد، اما با ورود به دوران بعد از انقلاب، می‌توان تأثیر انگیزه‌ها و گرایشهای سیاسی را در مطالب ایشان بوضوح دید که طبعاً موجب فاصله گرفتن از حقیقت در پاره‌ای موارد می‌شود.نهضت انقلابی و مبتنی بر عقاید و انگیزه‌های اسلامی در حالی به رهبری امام خمینی (ره) شکل گرفت که گروههای چپ پس از سالها غوطه خوردن در تزها و روشهای گوناگون اعم از روسی و چینی و کوبایی و آلبانیایی و به دنبال انشعابات متعدد و تصفیه‌های مکرر خونین، بی‌آن که واقعاً قادر به وارد آوردن ضربه‌ای به رژیم باشند یا حتی در جلب افکار عمومی به خود و گسترش ایده‌های مارکسیستی در جامعه به توفیقی نائل آمده باشند، در سردرگمی و ناامیدی کامل به سر می‌بردند: «در پایان مرحله اول، فدائیان در مبارزه با رژیم به بن‌بست رسیده بودند. با وجود قربانیان فراوانی که داده شده، عملیات نظامی بسیاری که انجام گرفته، و سازمان خود را به عنوان یک نیروی سیاسی- نظامی در جامعه مطرح ساخته بود، فدائیان قادر نبودند هیچ‌گونه پایگاهی در میان طبقه کارگر یا مردم به طور کلی، ایجاد کنند.» (ص124)در حالی که فدائیان علی‌رغم اقدام به درگیریهای مسلحانه با رژیم و برخورداری از جذابیت‌های ظاهری بیشتر برای طیف جوان کشور، در چنین وضعیتی به سر می‌برد، طبعاً وضعیت حزب توده را با توجه به سوابق آن و همچنین وابستگیهای آشکار به یک کشور خارجی و اقامت طولانی مدت کادر رهبری آن در آلمان شرقی بخوبی می‌توان درک کرد. بنابراین طبیعی است که این گروهها به دلیل فاصله بسیار زیادی که از اعتقادات و فرهنگ مردم داشتند، از توان لازم برای آغاز و استمرار یک حرکت انقلابی عمومی، بکلی بی‌بهره باشند. نویسنده کتاب نیز در این باره اذعان می‌دارد: «انقلاب را نه مخالفان مسلح دهه 1350 رهبری می‌کردند، نه سازمانهای سیاسی مورد حمایت شوروی، بخشی به خاطر این که ساواک این نیروها را مهار کرده بود. انقلاب خصلتی خود انگیخته داشت و در زیر رهبری اسلامگرایان تندرو به رهبری آیت‌الله خمینی قرار گرفته بود.» (ص173)البته در اینجا آقای بهروز ضمن اذعان به نقش نداشتن چنین گروههایی در رهبری انقلاب، تلاش می‌کند تا سرکوب آنها را توسط ساواک یک عامل مهم به شمار آورد، کما این که در جای دیگری نیز، این موضوع را به نحوی مورد اشاره قرار می‌دهد: «در میان عوامل عمومی، عاملی که بیش از همه در شکست مکرر مارکسیست‌ها در ایران مؤثر بوده، سرکوب بی‌رحمانه و بی‌امان حکومت بوده است. تاریخ مارکسیسم در فاصله سال‌های 1332 تا 1357 نشانگر رابطه مستقیم سرکوب دولتی و ضعف سیاسی است... رژیم شاه که مارکسیسم را بزرگترین تهدید علیه خود تلقی می‌کرد، در دوره 57-1332 بیشتر قدرت خود را علیه کمونیستها به کار برد. برعکس، در حالی که طی این سی سال هیچ فعالیت سیاسی مستقلی مجاز شمرده نمی‌شد، رژیم، مراکز اسلامی را سرکوب نمی‌کرد (و تا حد زیادی قادر به این کار نبود)». (ص231)بی‌تردید این مقایسه و مسائل ناشی از آن، بازتاب دهنده حقیقت در طول سالهای قبل از 57 نیست. از ابتدای شکل‌گیری نهضت امام خمینی (ره) در سال 42 و آغاز حرکتهای اسلامی انقلابی توسط افراد و گروههای اسلامی، رژیم پهلوی از هیچ فرصت و امکانی برای سرکوب این نهضت غفلت نکرد، کما این که در گام نخست، «آیت‌الله العظمی خمینی» را بازداشت و از آنجا که امکان به شهادت رساندن ایشان را نداشت، به خارج از کشور تبعید کرد. از آن پس تا زمان پیروزی انقلاب نیز هیچ‌گاه تعداد نیروهای اسلامگرای مبارز در زندان کمتر از دیگر نیروهای ضدرژیم با افکار و ایدئولوژیهای گوناگون نبود. البته از آنجا که جامعه ما در آن زمان نیز یک جامعه اسلامی با مراکز و نهادهای مذهبی مختلف از جمله مساجد و حضور نیروهای مسلمان در آن پررنگ بود، طبعاً رژیم شاه اساساً توان بستن مساجد یا دستگیری تمامی کسانی را که در ذهن خود اندیشه‌های مبارزاتی اسلامی را می‌پروراندند، نداشت و لذا هر چند در این زمینه تلاش بسیاری کرد ولی موفق به مهار روند روبه گسترش تفکرات انقلابی اسلامی در جامعه نشد. بنابراین رشد حرکتهای اسلامی و سرانجام به دستگیری رهبری نهضت انقلابی سالهای 56 و57، نه به مماشات رژیم شاه با «مراکز اسلامی» بلکه به ذات و ماهیت جامعه باز می‌گشت که در درون خود پیوندی وثیق با اسلام و مبارزان مسلمان داشت. برهمین اساس نیز باید گفت که ادعای نویسنده مبنی بر این که «رژیم شاه مارکسیسم را بزرگترین تهدید علیه خود تلقی می‌کرد»، مقرون به صحت نیست و در واقع راست آن است که رژیم پهلوی بویژه بعد از کودتای 28 مرداد 32 و متلاشی شدن حزب توده، دیگر هرگز مارکسیسم را به عنوان یک «تهدید جدی» تلقی نمی‌کرد. این البته بدان معنا نیست که رژیم حساسیتی بر روی این مسئله نداشت و درصدد سرکوب گروههای چپ و مارکسیستی نبود، اما به هیچ رو آنها را «تهدید جدی» برای خود به شمار نمی‌آورد. در این زمینه اشاره به نکاتی چند می‌تواند گویای مسئله باشد: الف: عدم کارآمدی حزب توده در ماجرای کودتای مرداد 32 به عنوان یک حزب مارکسیستی با گستره فعالیت وسیع در کشور و حساسیتی که در جامعه نسبت به این حزب به خاطر تفکرات الحادی به وجود آمد، حاکی از آن بود که احزاب چپ هر چند بظاهر نیز گسترده شوند اما از نفوذ و قدرت واقعی در میان توده‌های مردمی برخوردار نیستند. بویژه آن که تجربه حزب توده ثابت کرد سیاستمدارانی که به هر دلیل، بیش از حد به این‌گونه احزاب نزدیک شوند، نه تنها منفعتی از این کار نخواهند برد بلکه بسیار متضرر نیز خواهند گشت.ب- جامعه ایران در بطن خود یک جامعه کاملاً معتقد و مقید به مبانی دینی بود و طبعاً تفکرات الحادی چپ که منکر بنیانی‌ترین عناصر اعتقادی مردم بودند، نه تنها از سوی جامعه پذیرفته نمی‌شدند بلکه مطرود و منفور نیز بودند.ج- همان‌گونه که امروز آقای مازیار بهروز در کتاب خویش به کرات بر این نکته تأکید می‌ورزد که گروههای مختلف مارکسیستی اعم از حزب توده و سازمان چریکهای فدایی خلق تا دیگر گروهها و هسته‌های کوچکتر متعلق به این طیف فکری و سیاسی، کوچکترین پایگاهی در میان مردم نداشتند، قاعدتاً در آن هنگام رژیم پهلوی نیز از این واقعیت غافل نبود و بخوبی حد و اندازه تأثیرگذاری این گروهها را می‌دانست. بنابراین دلیلی نداشت که چنین گروههایی را یک «تهدید جدی» به شمار آورد و واهمه‌ای از آنها به خود راه دهد. د- وابستگی سیاسی و فکری این گروهها به کشورهای مختلف با مرام کمونیستی نیز نمی‌توانست چندان مایه نگرانی رژیم پهلوی را فراهم آورد، چرا که گذشته از مراقبتهای امنیتی در این زمینه، آغاز روند تنش‌زدایی با اتحاد جماهیر شوروی و چین و گام برداشتن در مسیر عادی‌سازی روابط، هرگونه دغدغه‌خاطری را از این بابت می‌زدود و گروههای مزبور را به لحاظ پشتیبانیهای خارجی در جهت براندازی رژیم، کاملاً خنثی می‌ساخت. در واقع رویکرد حزب توده را به مذاکره با رژیم پهلوی برای بازگشت به کشور و فعالیت در چارچوب قانون به صورت علنی (ص148)، باید در همین چارچوب مورد ارزیابی قرار داد.اما چرا علی‌رغم این همه، رژیم پهلوی تبلیغات گسترده‌ای را در مورد فعالیت‌ گروههای مارکسیستی به راه می‌انداخت و سعی در بزرگنمایی آنها داشت؟ این اقدام قاعدتاً بی‌حکمت نبود: الف- نخستین علت این نحوه عملکرد رژیم پهلوی به تجربه شیرین آن از چگونگی زمینه‌سازیها برای موفقیت کودتای 28 مرداد 32 باز می‌گشت. در آن هنگام، در حالی که حزب توده نه توان آن را داشت که دست به سرنگونی رژیم بزند و یک حکومت کمونیستی را بر سر کار آورد و نه اصلاً چنین طرح و برنامه ای را در سر می‌پروراند، تبلیغات بسیار گسترده‌ای با هدف بزرگنمایی توش و توان این حزب و تهدیدها و خطرات ناشی از آن برای دین و کشور به راه افتاد تا آنجا که برمبنای سیاستهای مکارانه انگلیسی‌ها، جمعی که در تاریخ از آنها به «توده نفتی‌ها» یاد می‌شود تشکیل شد که به نفع حزب توده در خیابانها شعار می‌دادند و متأسفانه به دلیل عدم شناخت و تصمیم‌گیری نادرست صحیح دکتر مصدق در این برهه، حزب توده به عنوان یک تهدید جدی، توجه جامعه و رهبران مذهبی را به خود جلب کرد و در نهایت، موج مخالفت با این حزب در جامعه، مورد سوءاستفاده کودتاچیان قرار گرفت و صفحه‌ای سیاه در تاریخ کشور ما ورق خورد. بنابراین رژیم پهلوی اگرچه خود بخوبی از وضعیت گروههای چپ و تأثیر وجودی آنها در جامعه مطلع بود اما سعی می‌کرد با بزرگنمایی در این زمینه، همواره یک پتانسیل قوی برای سرکوب هرگونه حرکات ضدخود، در جامعه ایجاد کند.ب- بزرگنمایی گروههای مارکسیستی و القای انحصاری بودن مبارزات آنها علیه رژیم، در واقع به نوعی نفی مبارزات اسلامی را در خود نهفته داشت. به این ترتیب در حالی که مارکسیسم به عنوان یک ایدئولوژی مبارزه مطرح می‌شد، اسلام فاقد ظرفیتهای لازم برای مبارزه با رژیم پهلوی قلمداد و لذا راه برای سوق دادن جوانانی با انگیزه مبارزه با رژیم به سوی مارکسیسم، بسیار هموار می‌گشت.ج- سرکوب گروههای مارکسیستی و حتی دستگیری، حبس و اعدام نیروهای آنها، هزینه‌های چندانی را برای رژیم پهلوی در برنداشت، چرا که اولاً ضدیت این نیروها با اعتقادات اساسی مردم و ثانیاً قرار گرفتن آنها در زمره عوامل و وابستگان به همسایه شمالی که به عنوان «قطب دشمن» تصویر شده بود، موجب می‌گشت تا جامعه در این باره واکنش و حساسیت چندانی از خود بروز ندهد و بلکه در مواقعی از دستگیری و سرکوب آنها احساس رضایت و شادمانی نیز بنماید. اما در مقابل، دستگیری هر نیروی مبارز مسلمان، دستگیری یک «فرزند ملت» قلمداد می‌شد و حساسیتهای زیادی را برمی‌انگیخت. بنابراین تمام سعی رژیم برآن بود تا چنان بنماید که اساساً در میان مخالفان او، هیچ نیروی مسلمانی وجود ندارد و حتی آنها که دم از اسلام می‌زنند حداکثر یک «مارکسیست اسلامی» هستند.د- انتساب مبارزات و فعالیتهای ضد رژیم به مارکسیسم در جامعه‌ای که بدنه اصلی آن را مردم مسلمان و معتقد تشکیل می‌دادند، این حسن و مزیت را نیز برای رژیم در برداشت که درون خانواده‌ها یک نوع نیروی مقاومت در برابر ورود افراد جوان خانواده به این‌گونه فعالیتها، شکل می‌گرفت. طبعاً این نیروی مقاومت نه بدان خاطر بود که والدین طرفدار رژیم بودند بلکه آنها از ترس این که مبادا فرزندشان در دام «کمونیستها» گرفتار آید و «لامذهب و بی‌خدا» شود، و همچنین نگرانی از سرشکستگی و بدنامی خانواده در جمع اقوام و متدینین، از ورود آنها به عرصه‌های مبارزاتی جلوگیری به عمل می‌آوردند.بنابراین باید اذعان داشت که تلاش رژیم پهلوی برای بزرگنمایی تهدید مارکسیسم و گروههای چپ، یک اقدام کاملاً حساب شده بود. از طرفی این نکته را نیز نباید از نظر دور داشت که مارکسیسم و فعالان چپ، یک دستاورد بزرگ و مهم را نیز برای رژیم پهلوی داشتند و آن «دین‌زدایی» از جامعه و بویژه قشر جوان بود. از آنجا که دین به عنوان مهمترین و گسترده‌ترین عامل در برابر سیاستهای استعماری آمریکا و فساد و تباهی رژیم پهلوی به شمار می رفت، لذا تضعیف و محو این عامل، در صدر برنامه‌ها و اقدامات ایالات متحده و دربار قرار داشت. این اقدام از دو مسیر کلی پی گرفته می‌شد. نخست ترویج فساد و لاابالی‌گری و به طور کلی رفتارها و عملکردهای ناهنجار و ضدارزشی در جامعه، و دوم از طریق اشاعه هرگونه تفکر و اندیشه‌ای که بتواند به سست‌ شدن مبانی اعتقادی جامعه بینجامد. در این میان مارکسیسم قطعاً می‌توانست نقش بسیار مؤثری داشته باشد و لذا این کارکرد، از نظر رژیم پهلوی منفی نبود. همچنین حمایت از افکار متحجرانه و تقویت افراد و مراکزی که مروج اسلام به عنوان یک مکتب واپس مانده، غیرمبارز و ساکن و صامت بودند، از جمله سیاستهای مورد توجه رژیم پهلوی بود.اگرچه بحث در این زمینه تا حدی به درازا کشید، اما برای روشن شدن این نکته که نه مارکسیسم و گروههای چپ، بلکه اسلام واقعی و انقلابی (و پیروان و مروجان این تفکر و اندیشه) از سوی رژیم پهلوی و آمریکا به عنوان یک تهدید جدی تلقی می‌شد، ضرورت داشت و نهایتاً نیز همان‌گونه که آقای مازیار بهروز بصراحت عنوان می‌دارد، انقلاب با رهبریت امام خمینی (ره) به عنوان یک شخصیت بزرگ اسلامی و در حالی که نیروهای چپ فاقد هرگونه پایگاه قابل توجهی در میان جامعه بودند، به پیروزی رسید.اما به دنبال سقوط رژیم پهلوی و باز شدن فضا برای فعالیت، این گروهها و احزاب و تعداد بسیاری از احزاب و دسته‌ها و گروههای چند نفره و خلق‌الساعه با طرح ادعاهای بزرگ وارد میدان شدند. در این زمینه البته باید انصاف داد که آقای مازیار بهروز- همان‌گونه که نقل شد- پدیده تشکیل انبوه گروههای کوچک و ذره‌ای چپ را مورد توجه قرار داده است، اما آنچه باعث می‌شود تا قلم ایشان را در این برهه تأثیر گرفته از پاره‌ای تمایلات و انگیزه‌های سیاسی بدانیم آن است که در بیان حوادث و وقایع پس از انقلاب ـ در خوشبینانه‌ترین حالت ـ وی به گونه‌ای سخن می‌گوید که این گروهها تا حد ممکن از عملکرد و رفتارهای ناصواب و بلکه خائنانه خود در این دوران تبرئه شوند و ناکامی ناشی از ایدئولوژی و عملکرد غلط خودشان، بر دوش نظام نوپای جمهوری اسلامی گذارده شود.برگزیدن عنوان «انقلاب: «رقص مرگ» برای فصل سوم از این کتاب و تصویری که بدین ترتیب در نگاه نخست در ذهن خواننده ایجاد می‌شود، اولین گام نویسنده در این راستا به حساب می‌آید، هر چند توضیحی که در درون این فصل راجع به «رقص مرگ» داده می‌شود، تا حدی زهر آن تصویر نخست را می‌گیرد:‌ «این دوره برای جنبش کمونیستی در ایران دوره رقص مرگ بود که در آن موجودیت جنبش به توانایی‌اش در انطباق با محیط اجتماعی پس از انقلاب کشور بستگی داشت. در این کار پرمخاطره، کمونیست‌های ایران سرانجام شکست خوردند.» (ص181)البته در طول بحث مسئولیت آن شکست ـ آن‌گونه که باید و شاید ـ بر عهده خود کمونیستها گذارده نمی‌شود.واقعیت این است که گروههای چپ در حالی که هیچ‌گونه پایگاهی در میان جامعه و حتی طبقه کارگر نداشتند، هر یک به نوعی دچار توهمات خودبزرگ بینی شدند و سعی داشتند خود را در جایگاه رهبری جامعه و دیگر گروههای سیاسی قرار دهند. آقای مازیار بهروز در کتاب خود اشارات جالب توجهی به این موارد دارد: عجیب آن که به محض این که اقلیت قابلیت‌های سازمانی‌اش را از دست داد، ارزیابی‌اش از نقش خود در جامعه غیر واقعی‌تر شد. با در نظر گرفتن خارج شدن سایر گروههای مارکسیستی از صحنه، اقلیت خود را بزرگترین و محبوب‌ترین گروه مارکسیستی ارزیابی می‌کرد و با وجود آن که هیچ پایگاه قدرتی نداشت، سایر گروهها را به پذیرش رهبری خود فرا می‌خواند» (ص254) و یا «پس از سقوط رژیم شاه، مارکسیست‌های ایرانی نتوانستند پشتیبانی لازم از طرف طبقه کارگر را به دست آورند. به یقین سرکوب عامل مهمی بود، اما دلایل درونی نیز در کار بود. هیچ کدام از این گروهها بررسی جدی و جامعی در مورد طبقه کارگر به عمل نیاورده بود.» (ص255) و یا «پژوهش درباره گروهها و سازمانهای مارکسیستی در ایران به ناچار به این نتیجه‌گیری می‌انجامد که از نقطه نظر تئوریک، هیچ کدام از آنها رویکرد واقع‌بینانه‌ای به طبقه کارگر نداشتند.» (ص257) و یا «... باید پذیرفت که مارکسیست‌های ایران در ایجاد ارتباط با طبقه اصلی‌ای که می‌بایست ایدئولوژی آنها را درک کند وموجد تحول اجتماعی شود به وضوح ناکام ماندند.» (ص259)نکته دیگری را که در مورد گروههای چپ نباید فراموش کرد، اعتقاد راسخ آنها به استالینیسم و طبعاً روشهای دیکتاتوری است. در این زمینه نیز تأکیدات مکرری را در این کتاب می‌یابیم: «اکثریت قاطع گروههای مارکسیستی در ایران از استالینیسم پیروی و با عبارت تقدیس‌گرانه‌ای چون «آموزگار کبیر پرولتاریا» و «اراده پولادین پرولتاریای جهان» از استالین یاد می‌کردند.»‌(ص263) و یا «پذیرش صحت و اعتبار الگوی انقلاب روسیه به این معنا بود که هیچ کدام از سازمان‌های مارکسیستی به هرگونه دموکراسی سیاسی اعتقاد نداشتند و ادبیات مارکسیستی غالباً از آن به عنوان دموکراسی بورژوایی یاد می‌کرد» (ص264) و یا «اکثر گروهها و سازمانهای مارکسیستی ایران از استالینیسم پیروی کردند و این بر رویکرد آنها نسبت به مسائل اجتماعی به ویژه دموکراسی، تأثیر منفی گذاشت.» (ص264) از طرفی نهادینه شدن سنت تروریسم و حذف فیزیکی در هسته‌های مرکزی گروههای چپ طی سالهای قبل از انقلاب، طبعاً این گروهها را از چنان روحیه و ظرفیتی برخوردار ساخته بود که در صورت لزوم، این رویه را در ابعاد بسیار گسترده‌تری در دوران بعد از انقلاب نیز به کار برند، و این نیز نکته‌ای است که در مورد این گروهها نباید از نظر دور داشت.حال با چنین پیشینه و خصلتهایی و علی‌رغم بی‌نقشی و بی‌تاثیری در شکل‌گیری و پیروزی حرکت انقلابی و اسلامی مردم در سالهای 56 و 57، گروههای‌چپ پس از سرنگونی رژیم شاه، با نقاب دفاع از حقوق خلق‌های ایران داعیه دار رهبری جامعه و استقرار نظام منطبق بر تفکرات و عقاید مارکسیستی در کشور شدند و برای رسیدن به این منظور، در مناطق مختلف با سوءاستفاده‌ از زمینه‌های تاریخی، قومی و اقتصادی موجود دست به برانگیختن احساسات و عواطف مردمی زدند و بر امواج برخاسته از این احساسات سوار شدند. ترکمن صحرا و کردستان، دو منطقه‌ای بودند که به دلیل وجود برخی زمینه‌ها، فعالیت این گروهها در آن مناطق به آشوبهای گسترده‌ای دامن زد.آقای مازیار بهروز در مورد مسائل ترکمن صحرا چنین اظهار می‌دارد: «بحران دیگری که فدائیان با آن روبرو شدند، جنگ ترکمن صحرا بود که در دو مرحله بروز کرد: نخست‌ در سال 1358 و دوم در سال 1359... شوراهای دهقانی ترکمن صحرا نظم اجتماعی- اقتصادی جدیدی را در منطقه به وجود آوردند. در فروردین 1358 که برخوردهای مسلحانه بین نیروهای دولتی و ترکمن‌های مسلح آغاز شد، فدائیان که تنها یک نماینده در منطقه داشتند، به ماجرا کشیده شدند. این نماینده عباس هاشمی یکی از اعضای باقیمانده شاخه تهران فدائیان از سال 1355 بود که کوشید به توافقی دست یابد اما نتوانست. به زودی فداییان خود را در موقعیتی دیدند که از یک طرف ترکمن‌ها از آنها انتظار درگیری مستقیم و ارائه رهنمود داشتند و از طرف دیگر حکومت آنها را به طراحی کل ماجرا متهم می‌کرد. رهبری فدائیان در حالی که با لحن خشنی سخن می‌گفت و اعلام می‌کرد که در صورت لزوم از حقوق شوراهای ترکمن با خشونت دفاع خواهد کرد، درصدد مصالحه بود و در ترتیب دادن آتش‌بس در گنبد کاووس نقش فعالی داشت.» (صص8-187) همان‌گونه که پیداست فدائیان در تحلیل نویسنده نه به عنوان مسبب یا حداقل یکی از مسببان اصلی تشنجات و آشوبهای مسلحانه در منطقه گنبد، بلکه به عنوان گروهی که گویا ناخواسته به این ماجرا کشیده شده، مطرح می‌شوند. این در حالی است که براساس اسناد و اعلامیه‌های به جا مانده، این گروه نه تنها خود را در حاشیه احساس نمی‌کرد بلکه با اظهارنظرهای تند و جنگ افروزانه‌اش ، مرتباً بر التهابات و هیجانات موجود می‌افزود و جنگ با نظام جمهوری اسلامی را در دستور کار خود قرار داده بود. طبیعتاً آنچه آقای مازیار بهروز در مورد تلاشهای این گروه برای «مصالحه» و «آتش‌بس» عنوان می‌دارد، جز اظهارات و رفتارهای تحکم‌آمیز آنها برای تسلیم شدن نظام در قبال تحرکات آشوب‌طلبانه نبود.البته آنچه نویسنده چندی بعد و هنگام بیان علل و عوامل ناکامی چپ در ایران در مورد نقش فدائیان در جریانات آشوب‌طلبانه اوایل انقلاب و بویژه ماجراهای ترکمن صحرا می‌گوید، ضمن تکمیل و بلکه تصحیح اظهارات قبلی ایشان در این باره، تصویر روشن‌تری از این گروه ارائه می‌دهد: «در واقع در هر رودررویی اجتماعی سال‌های 1358 و 1359، حضور فداییان همیشگی بود. شاید ماجرای ترکمن صحرا مثال خوبی باشد از توانایی کلی سازمان در یافتن تکیه‌گاهی در میان زحمتکشان روستایی. به دنبال تشکیل شوراهای دهقانی که به زودی مسئولیت نظم جدید اجتماعی ـ اقتصادی را در منطقه برعهده گرفتند، مصادره زمین‌ها انجام شد. فدائیان سازمانده اصلی این شوراها در طول حیات کوتاهشان بودند، و اختلافات در درون فدائیان ـ که منجر به انشعاب در آن شدـ به تضعیف شوراهای ترکمن به هنگام رویاروییشان با جمهوری اسلامی کمک کرد.»‌(ص252)اشاره‌ آقای مازیار بهروز به «جنگ کردستان» نیز خالی از اشکال و بیان کننده واقعیت نیست: «جنگ کردستان در اسفند 1357 آغاز شد... دلایل اصلی جنگ، تمایل جنبش کرد به کسب خودمختاری در چارچوب یک ایران دموکراتیک از یک سو، و تمایل جمهوری اسلامی به دفاع از کنترل مرکزی بر استان‌های کشور، از سوی دیگر بود. درگیری فداییان در جنگ کردستان دو دستگی داخلی آنها را شدت بخشید.» (ص188)بی‌تردید امروز با توجه به این که بسیاری از وابستگیهای حزب دمکرات کردستان و همپیمانان چپ‌گرای آنها به قدرتها و سیاستهای خارجی در به آشوب کشیدن کردستان، آشکار شده است، سخن گفتن در این باره توضیح واضحات خواهد بود، اما در یک نگاه گذرا به آنچه در آن هنگام در کردستان گذشت، بی‌شک باید گفت حمله به پادگانهای نظامی و تلاش برای تصرف پادگان لشکر 28 کردستان و به یغما بردن ابزار و ادوات نظامی و همچنین اشغال نظامی برخی شهرها و مناطق و اصرار بر در اختیار گرفتن نیروهای مسلح ارتشی در منطقه و دیگر عملکردها و درخواستهای مشابه، به هیچ‌رو در قالب «کسب خودمختاری در چارچوب یک ایران دمکراتیک» نمی‌گنجید و حاکی از توطئه‌هایی بزرگ برای جداسازی بخشهایی از خاک ایران از مام میهن بود که البته با فداکاریها و رشادتهای فرزندان این سرزمین از تحقق اهداف این توطئه جلوگیری به عمل آمد. اما گذشته از این گونه موارد، که به نظر می‌رسد بیش از آن که به دلیل گرایش نویسنده به گروههای مزبور باشد ناشی از نوع نگاه خاص وی به انقلاب اسلامی و نظام جمهوری اسلامی است، باید خاطرنشان ساخت کتاب «شورشیان آرمانخواه» تا حد زیادی در بیان سرنوشت گروههای چپ و ارائه تصویری کلی از حیات و ممات این گروهها بویژه برای نسل‌های حاضر که مایل به دانستن پیشینه جنبش چپ در کشورشان هستند، می‌تواند مفید باشد.




منبع: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)



 
تعداد بازدید: 858


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: