03 دی 1392
محمدرضا پهلوی، آخرین پادشاه ایران، کسی بود که قضاوتهای ضد و نقیضی را درباره خود برانگیخت؛ بهگونهای که اوریانا فالاچی، مصاحبهگر معروف ــ که با شخصیتهای سیاسی گفتوگو میکرد ــ وی را کسی دانست که غرب او را نشناخته است.ناشناختگی محمدرضا پهلوی برای غربیها اگرهم درست باشد، بهخودیخود موجب اهمیتی برای شاه نمیشود، اما برای پژوهنده تاریخ معاصر ایران نکته جالبتوجهی است. او فرزند کسی بود که بر اثر روحیه شدید نظامی و دیکتاتوری توانست از سوی قدرتهای استعماری برای بهدستگرفتن حکومت بر ایران مورد توافق قرار گیرد و معروفیت او به رضاقلدر ــ از جوانی تا آخر حکومتش ــ خود گواه همه چیز بود.اما ولیعهد جوان ضمنآنکه روحیاتش زیر سایه استبداد پدری تحقیر میشد و دلهره تنبیه، عتاب و خطاب پدر، اعتمادبهنفس او را خدشهدار میکرد، راه و رسم ملوکانهزیستن و خودکامهبودن را نیز فرامیگرفت. تقویت و تداوم روحیه خودکامگی در ولیعهد به آنجا رسید که پس از چند سال سلطنت حتی یک گام از پدر نیز فراتر رفت؛ چنانکه به ژاندارمی انگلیسیها اکتفا نکرد بلکه خود را ژاندارم امریکا و انگلیس در منطقه خلیجفارس میدانست و سعی داشت حامیان خود را متقاعد کند که نهتنها از قدرت سرکوبگری داخلی برخوردار است، بلکه میتواند مطابق دستورات آنها ناآرامیهای برونمرزی را نیز سرکوب کند. همه این مسائل دست به دست هم داده و شاهی را با خصوصیات ویژه تحویل ایرانیان داد که نتیجه آن بازگشت به ایران قبل از مشروطه بود.
این آخرین پادشاه ایرانی، در همه امور سیاسی، اقتصادی، نظامی و غیره «اوامر ملوکانه» صادر میکرد و دولت و مجلس نهتنها قدرت مخالفت با او را نداشتند بلکه از هرگونه رنجش او در هراس بودند؛ چنانکه اگر دستوری میداد که ولو اساس بسیاری از کارها را به هم میریخت و یا به تداخل وظایف و سردرگمی دولتیان میانجامید، بازهم این عوامل مجبور بودند کاسهکوزهها را بر سر خود و مردم بشکنند تا مبادا تخطی از اوامر فیالبداهه ملوکانه آنها را مغضوب شاه کند.مقاله زیر را بخوانید تا از اوضاع و احوال صدور اوامر ملوکانه شاه و زمینهها و نتیجههای آن شیوه حکمرانی بهخوبی مطلع شوید.
برای کسانیکه در حوزه تاریخ معاصر ایران مطالعه نمودهاند و بهویژه اسناد سیاسی ــ تاریخی این دوره را بررسی کردهاند، واژه «اوامر ملوکانه» نامانوس نیست. این واژه در سرنوشت سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی ایران تاثیر زیادی داشته و میتوان گفت در بسیاری از موارد مقدرات کشور ما را رقم زدهاست.
در سازمانهای اداری هر سرزمینی، همانگونه که هرکس عنوانی دارد و پست و مقامی، بههمینترتیب الفاظ هم در مورد آنها گوناگون بهکار میرود. واژههای «به عرض برسد»، «به استحضار میرساند»، «به شرف عرض برسد»، «به شرف عرض مبارکه ملوکانه رسانیده شود» و «به عرض بندگان اعلیحضرت همایونی میرساند»، هرکدام واجد معنای خاصی هستند و نمیتوان در مورد هر مقامی، هرعنوانی را به دلخواه بهکار برد. در مورد محمدرضا پهلوی نیز از عناوین خاصی استفاده میشد و جملاتی از این قبیل که «شاه گفتند» یا «در مجلس سخنرانی کردند» «یا با شاه دیدار کردند» یا «به شاه گفتند» بهکار نمیرفت. دستورات شاه هم دیگر دستور نبود، بلکه سراسر «فرمان»، «فرمایش» و «اوامر مبارک ملوکانه» بود.
اوامر ملوکانه لفظی بود که در مورد دستورات شاه به کار میرفت و بهطوررسمی توسط دفتر مخصوص شاهنشاهی ابلاغ میشد؛ بهاینصورتکه اگر یکی از سازمانهای دولتی، وزرا، نمایندگان مجلس، رجال سیاسی و یا افراد عادی با دفتر مخصوص شاهنشاهی مکاتبه کرده و یا پیشنهادی میدادند. دفتر، مورد مذکور را به شاه ارائه مینمود و شاه نیز بیآنکه چیزی بنویسد، دستوری میداد و دفتر مخصوص هم دستور او را تحت عنوان «اوامر ملوکانه» مکتوب کرده و به قسمت مربوطه ــ که بیشتر نخستوزیری بود ــ ارسال میداشت. نخستوزیر نیز یا شخصا مجبور به اجرای آن بود و یا آن را به مراجع ذیربط ابلاغ میکرد.
مطابق قانون اساسی مشروطه، بسیاری از مسائل به شاه ربطی نداشت و سازمانهای مربوطه موظف به تصمیمگیری در مورد آن بودند؛ اما بهمرورزمان تحولاتی در ایران صورت گرفت که نقش شاه در امور قوای مجریه، مقننه و بعضا قضائیه بهطوربیسابقهای افزایش یافت. بههرحال، مساله به این صورت شد که سازمانها کاری را که میبایست از مجرای قانونی صورت میگرفت، به شاه ارجاع میدادند و او نیز «اوامر مبارک»(!) را در آن مورد صادر میکرد.
در بسیاری از موارد، پیش میآمد که مسالهای، هم به مرجع مسئول آن ارجاع میشد و هم به «شرف عرض مبارک ملوکانه» میرسید. جواب سازمانها اغلب بنا بر واقعیتها بود، اما پاسخ شاه ــ یا اوامر ملوکانه ــ در اکثر موارد بالبداهه بود و اغلب برای دستگاههای دولتی نیز مشکل میآفرید.
در این بخش، بهعنوان نمونه به مواردی اشاره میشود که شاه دستوری داده است و سازمانهای دیگر نظر مختلفی ابراز نمودهاند و یا جسارت مخالفتورزیدن با او را نداشتهاند.
وقتی شاه در هیات وزیران و یا در دیگر جلسات و شوراهای تصمیمگیری حضور مییافت، همه انتظار میکشیدند حرف آخر را او بزند و کمتر مسالهای به نظر کارشناسان و مسئولان مربوطه محول میشد. در صورتجلسه شورای اقتصاد در سال1342 چنین آمده است: «وزیر اقتصاد به عرض رساندند برایآنکه هنگام آمدن نخستوزیر رومانی به ایران مقدمات کار فراهم شده باشد، معاون وزارت بازرگانی خارجی رومانی و تعدادی کارشناس قبلا به تهران آمده با کارشناسان وزارت اقتصاد پیشنویس قرارداد را تنظیم نمودهاند... نکته مهم آن است که باید سیاست شرکت ملی نفت ایران در امر صادرات نفت کاملا روشن شود. تا آنجا که استنباط میگردد شرکت ملی هنوز یک سیاست جسورانه در مورد بازاریابی اتخاذ ننموده است و در مورد صادرات نفت به رومانی هم مردد میباشد. شاهنشاه فرمودند: موضوع صادرات نفت را حلشده بدانید. قرارداد بر همین اساس امضا شود.»[i]
لازم به ذکر است که در جلسات شورای اقتصاد که در حضور شاه برگزار میشد، هیچکس حق نداشت در حضور جمع با نظر شاه مخالفت کند. ابوالحسن ابتهاج در این خصوص مینویسد: «من در صحبتهایم با شاه کاملا صریح و بدون رودربایستی بودم؛ چون عقیده داشتم که باید تمام مطالب را بدون پردهپوشی به او گفت. این رویه گاهی باعث رنجش شاه میشد. مواقعی که بهعنوان رئیس سازمان برنامه در شورای اقتصاد شرکت میکردم، مطالبی مطرح میگردید و من فراموش میکردم که عده دیگری هم حضور دارند و مثل مواقعی که با شاه تنها بودم، مطالبم را با صراحت بیان میکردم. این رویه برای شاه ناگوار بود؛ بهطوریکه یکبار پیغام داد که خوب نیست شما جلوی وزرا اینطور با من صحبت کنید.»[ii]
در مورد دیگری نخستوزیری لزوم تاسیس مرکز مطالعاتی و تحقیقاتی علوم سیاسی را به دفتر مخصوص شاهنشاهی یادآور میشود[iii] و دفتر نیز اوامر مبارک(!) را از زبان محمدرضا پهلوی بدینگونه منعکس میکند: «این موضوع فوقالعاده مهم است. نخستوزیر، اعضای هیات امنای این مرکز را یکایک به ما معرفی کنند و انتصاب آنها هم باید به فرمان ما باشد. ضمنا رسالت این مرکز باید خدمت به مملکت و خدمت به علم و خدمت به تمدن ایران باشد.»[iv]
در مورد اینکه وامهای اعطایی به ایران در چه پروژههای خرج شود، بازهم محمدرضا بود که تصمیم میگرفت؛ چنانکه در یکی از نامههای دفتر مخصوص شاهنشاهی آمده است: «برحسب فرمان مبارک ملوکانه ابلاغ میشود برای ایجاد فرودگاه در قم معادل سهمیلیونوششصدهزار دلار از محل دوازدهمیلیوندلار کمک امریکا به وسیله اداره اصل چهار تخصیص داده شده، بهطوریکه شصتدرصد هزینه را اصل چهار میپردازد و چهلدرصد هزینه ریالی آن را دولت باید تامین نماید. مقرر فرمودند دستور فرمایید قبل از حرکت رئیس هیات عملیات اقتصادی امریکا، موضوع را روشن و نتیجه را به عرض پیشگاه مبارک برسانند.»[v] پینوشت منوچهر اقبال، نخستوزیر. حاشیه این سند نشان از آن دارد که او از شاه کسب تکلیف کرده است: «حضورا توضیحات لازم به عرض پیشگاه ملوکانه داده شد.» و در حاشیه دوم سند مذکور میخوانیم: «کمک نظامی امریکاییها هزینه شود.»
در مورخ10/2/1352 رئیس شهربانی کل کشور، سپهبد صدری، طی نامهای به نخستوزیری نوشت: «یک نسخه فتوکپی نامه شماره1ــ151/م مورخ26/1/1352 دفتر مخصوص شاهنشاهی که در آن اوامر مطاع مبارک اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران در مورد تمرکز کلیه فعالیتهای امنیتی و انتظامی دانشگاهها در کمیته مشترک شرف صدور یافته است، به پیوست تقدیم میگردد. کمیته مشترک جهت اجرای اوامر صادره طرح جداگانه تهیه نموده که متعاقبا ارسال خواهد شد.»[vi]
متن نامه دفتر مخصوص که در نامه رئیس شهربانی به آن اشاره شده است، به این شرح میباشد: «امر مطاع مبارک به این شرح شرف صدور یافته است: به سازمان امنیت و شهربانی کل کشور ابلاغ میشود که کلیه فعالیتهای امنیتی و انتظامی دانشگاهها باید در کمیته مشترک ساواک و شهربانی متمرکز گردد و هر دو دستگاه موظفند اقدامات و فعالیتهای خود را بر طبق ضوابط و دستورالعملهای اجرایی کمیته مشترک و درچارچوب این کمیته انجام دهند. مسئولیت هر نوع تصمیم و اقدام در مورد حفظ امنیت و نظم و آرامش دانشگاهها به عهده این کمیته است. دستورالعمل اجرایی را کمیته مشترک ساواک و شهربانی تهیه کنند و پس از تصویب ما به مرحله اجرا درآورند.»[vii]
بیشک حل مساله اعتراضات دانشجویی نیاز به تصمیمگیریهای معقول، منطقی و قانونی دارد و هر مسالهای باید روال طبیعی خود را طی کند، اما این دستور محمدرضا ضمناینکه مداخله در امور دیگر سازمانها است، باعث سردرگمی مسئولان امر نیز میشود و سازمانهای اداری پیشازآنکه به فکر رفع مشکل باشند، باید موقعیت خود را در چنین کمیته ویژهای تثبیت کنند. این مشکلات و بسیاری دقایق قابلتامل دیگر در نامه بعدی رئیس شهربانی به نخستوزیر مشهود است: «محترما به عرض میرساند با اینکه دیروز در خدمت آن جناب و تیمسار ریاست سازمان امنیت و بقیه مسئولین امر، در مورد انگیزه اصرار راجع به توامشدن امور امنیتی و انتظامی در دانشگاه آنطور که باید و شاید بدون کوچکترین واهمه و ملاحظه نظریات خود را بیان کردم و استدلال کردم، معهذا فکر کردم شاید موارد بخصوص در خاطر جنابعالی نماند. این است که مجددا به عرض میرساند بحث دیروز در دو مورد بود: 1ــ صدور اوامر مبارک ملوکانه که توسط دفتر مخصوص ابلاغ شد و نحوه اجرای آن 2ــ انگیزه اینکه چرا این فکر به میان آمده و چه مواردی بوده است که منتج به این اقدام شده است. در مورد ماده اول برای هیچکس روشن نیست که تفکر و اندیشه شاهنشاه بزرگ ما از صدور این اوامر چه بوده است؛ زیرا معظمله بهتر از هرکسی در مملکت به اوضاع و احوال آشنایی داشته و مصالح را بهتر و والاتر از همه ما تشخیص میفرمایند. اما آنچه من از این امریه استنباط کردم، پیشرفت بهتر کار و ثمربخشتربودن و عدم تداخل در وظایف و بالنتیجه رفع مشکلات فعلی دانشجویی که در حال حاضر از نظر امنیت مافوق تمام مشکلات است... . صحبت از قانون شد. برای من هیچ قانونی بالاتر از اوامر شاهنشاه نیست و قانون در قبال اوامر شاهنشاه در مقابل من ارزش ندارد. چون اطمینان دارم که اعلیحضرت همایون شاهنشاه هیچوقت اوامری که خدشه به اصول قانون وارد آید صادر نمیفرمایند. به من ماموریتی داده شد که اقدامات امنیتی و انتظامی دانشگاه درکمیته متمرکز شود. این کار شک و تردید ندارد و تا زمانیکه این اوامر به قوت خود باقی است، با نهایت قدرت از آن دفاع کرده و عمل میکنم. شهربانی دلیل ندارد در وظایف ساواک دخالت کند، برایاینکه وظایف هریک مشخص است ولی تشکیل کمیته مشترک مقداری از وظایف شهربانی و ساواک را در یکجا متمرکز کرده و مسئولیت اوامر شاهنشاه به من واگذار گردید. من به نام رئیس کمیته، نه رئیس شهربانی، موظف به اجرای آن هستم.»[viii]
این بخش از نوشته رئیس شهربانی، روشنکننده خیلی از مسائل است: اول اینکه از نظر او اوامر شاه مافوق قانون است، دیگر اینکه شاه بهتر از هرکس به امور کشور آشنایی دارد، همچنین شاه خلاف قانون سخنی نمیگوید. اما با همه این ادعاهای رئیس شهربانی، پیدا است که این دستور بالبداهه شاه، همه را گیج کرده، اما رئیس شهربانی توانسته است برای لحظهای در مزاج شاه نفوذکرده، راهکار جدیدی را به او پیشنهاد نماید و به پشتوانه خود محمدرضا پهلوی هم بوده که چنین موضعی را اتخاذ نموده و در برابر نخستوزیر و رئیس ساواک ایستاده است.
در مورخ20/11/1336 وزارتامورخارجه طی نامهای به نخستوزیری نوشت: «جناب آقای نخستوزیر، انجمن روابط فرهنگی ایران با اتحاد جماهیر شوروی اطلاع میدهند که در نظر دارند آقای سربریاکوف، پیانیست معروف شوروی را برای مدت ده الی پانزده روز در اوایل اسفندماه جاری به منظور اجرای چند کنسرت به تهران دعوت نمایند. خواهشمند است از هر نظری که نسبت به انجام دعوت مزبور اتخاذ خواهند فرمود، وزارتامورخارجه را مستحضر فرمایند. مراتب جهت صدور اوامر لازم به شرف عرض پیشگاه مبارک ملوکانه نیز رسید.»[ix] منوچهر اقبال، نخستوزیر وقت، در حاشیه این نامه خطاب به معاون نخستوزیر نوشت: «جناب آقای اشرف احمدی، نظریه تیمسار سرلشکر بختیار را بخواهید.» باتوجه به اشارهای که در پایان این نامه آمده و از طرف وزارت اعلام شده که مراتب به پیشگاه مبارک نیز رسیده است، معلوم میگردد که در این مورد رای نخستوزیری یا سازمان دیگری ملاک عمل نخواهد بود؛ کماآنکه مکاتبات بعدی نیز این امر را مسلم میسازد. نظر سرلشکر بختیار، رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور، در قالب این پاسخ به نخستوزیری رسید: «جناب آقای نخستوزیر، محترما عطف به نامه4348/54770 مورخ20/11/36[13] وزارتامورخارجه به استحضار عالی میرساند به نظر این سازمان با درنظرگرفتن جمیع جهات، مسافرت آقای Serebriakov، پیانیست شوروی، و همچنین بهطورکلی عناصر یا هیاتهایی از این قبیل بهمنظور اجرای کنسرت و غیره به کشور شاهنشاهی صلاح نمیباشد.»[x] اما این نظر نهایی نبود؛ چراکه یک هفته بعد، وزارتامورخارجه طی نامه دیگری اعلام داشت: «جناب آقای نخستوزیر، پیرو نامه شماره4436/51656 مورخ27/11/1336 موضوع دعوت انجمن روابط فرهنگی ایران با اتحاد جماهیر شوروی از آقای سربریاکوف، پیانیست شوروی، برای اجرای چند کنسرت در تهران، به استحضار میرساند که بندگان اعلیحضرت همایون شاهنشاه به موجب نامهای که از دفتر مخصوص شاهنشاهی واصل گردیده است و رونوشت آن به پیوست از نظر عالی میگذرد، با دعوت مزبور موافقت فرمودند. لذا به سفارت کبرای شاهنشاهی در مسکو دستور داده شد که نسبت به صدور روادید لازم اقدام فرمایند. مراتب بدینوسیله جهت مزید استحضار خاطر عالی معروض میگردد.»[xi]
در مورد دیگری سپهبد ایادی، انیس شاه در سفر و حضر، طی تلگرامی به مهرداد پهلبد، وزیر فرهنگ و هنر، اعلام داشت: «اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر مقرر فرمودند ابلاغ نمایم که یک ویولن عالی طبق نظر آقای بیژن خادم میثاق، مقیم شهر وین، برای مشارالیه خریداری فرمایید.27/10/53.»[xii] در اجرای این فرمان ملوکانه هیات وزیران با صدور دو تصویبنامه، مبلغ سهمیلیونوهفتصدهزار ریال جهت خرید ویولن اختصاص داد.[xiii] همچنین در مورخ19/5/2535 دفتر مخصوص شاهنشاهی به نخستوزیر نوشت: «حسبالامر مطاع مبارک ملوکانه فتوکپی گزارش شماره7779 مورخ4/5/2535 وزارت فرهنگ و هنر و دو برگ ضمیمه آن به پیوست ایفاد میشود. اوامر مطاع مبارک ملوکانه به این شرح شرف صدور یافت: اگر دولت پول داشته باشند، خوب است هر دو خریداری شود.»[xiv]
پاسخ نخستوزیر با توجه به وضعیت مالی کشور چنین بود: «عطف به نامه شماره22ــ540 مورخ19/5/2535 درباره استدعای وزارت فرهنگ و هنر در مورد خرید دو ویولن گرانقیمت، خواهشمند است به شرف عرض پیشگاه مبارک ملوکانه برسانند در سال گذشته بنا به تقاضای وزارت فرهنگ و هنر یک ویولن به قیمت سهمیلیونوهفتصدهزارریال از طرف دولت خریداری و در اختیار وزارت فرهنگ و هنر قرار گرفت. دو ویولنی که اخیرا پیشنهاد خرید آن شده است هر یک به قیمت دویستوهفتادوپنجهزاردلار و جمعا پانصدوپنجاههزاردلار عرضه گردیده که درحالحاضر اعتباری برای خرید آن باتوجه به اولویتها وجود ندارد. خواهشمند است مراتب را به شرف عرض مبارک ملوکانه برسانند و اوامر مطاع مبارک را ابلاغ فرمایند.»[xv]
علاوه بر آنچه در اسناد آمده، در خاطرات سیاسی بعضی شخصیتهای دوره پهلوی نیز بعضا به خودرایی و تفرعن شاه اشاره شده است. ابوالحسن ابتهاج میگوید: «در یکی از دیدارهایی که با شاه تنها بودم، او در انجام امری خیلی اصرار کرد و وقتی متوجه شد که زیر بار نخواهم رفت، با انگشت آهسته روی میز زد و گفت: آخر من شاهم. جواب دادم: صحیح میفرمایید، مملکت بیش از یک شاه نمیتواند داشته باشد، اما این دلیل نمیشود که دیگران کمتر از اعلیحضرت به کشورشان علاقه داشته باشند.»[xvi]
دکتر علیاکبر سیاسی مینویسد: «روزی سپهبد زاهدی نخستوزیر تلفن کرد به دیدنش بروم. در این ملاقات پس از تعارفات معمول ورقهای از کشوی میزش بیرون آورد و جلوی من گذاشت و گفت: اعلیحضرت امر فرمودهاند اینها را از دانشگاه اخراج کنید. روی ورقه اسامی این استادان نوشته شده بود: دکتر عبدالله معظمی، دکتر سحابی، مهندس بازرگان، دکتر جناب، دکتر سنجابی، دکتر آلبویه، دکتر نواب، مهندس حسیبی، دکتر عابدی، دکتر محمد قریب... گفتم به چه مناسبت؟ علت چیست؟ چه گناهی کردهاند؟ گفت عجب! جنابعالی بیانیه آنها را نخواندهاید؟ بیانیه چاپی را نشان داد که ندیده بودم. آن را با عجله خواندم و ناراحت شدم. خلاصهاش این بود که امضاکنندگان، لایحه پیشنهادی به مجلس مربوط به قرارداد نفت با کنسرسیوم را به ضرر ایران دانسته ضمنا وقایع بیستوهشتم مرداد را صحنهسازی اعلام داشته و معتقد بودند که دولت ملی مصدق را خارجیان از کار انداخته و دولت دستنشانده خود را سر کار آوردهاند. نخستوزیر گفت اعلیحضرت فوقالعاده خشمناکند و اخراج فوری اینها را میخواهند. گفتم منکه از این موضوع بهکلی بیخبر بودم. باید به من مجال دهید در اینباره تحقیقاتی بکنم، شاید این اعلامیه ساختگی باشد یا در تنظیم آن یا هنگام چاپ آن تصرفاتی صورت گرفته باشد. نخستوزیر گفت: خود دانی، من امر اعلیحضرت را به جنابعالی ابلاغ کردم. گفتم همین دو روزه نتیجه را به جنابعالی اطلاع خواهم داد.»[xvii]
آنچه گفته شد، صرفا چند نمونه از هزاران مواردی است که محمدرضا پهلوی بدون درنظرگرفتن نظر کارشناسی دیگر سازمانها حرف آخر را زده است و البته مواردی بود که شاید بهآسانی بتوان از کنار آن گذشت؛ اما مداخله در مهمات امور کشور همچون مسائل اقتصادی، سیاسی و نیز تصمیمگیریهای کلان بدون تامل، تفکر و مشاوره با کارشناسان خبره و آگاه بسیار خطرناک است؛ چراکه همیشه احتمال اشتباه برای کسی که خودسرانه تصمیم میگیرد زیاد است؛ بهویژه در قرن بیستم و در مقابل کشورهایی که برای رسیدن به مقاصد خود از هیچکاری فروگذار نیستند. در مورد محمدرضا پهلوی البته این مداخلات با گذشت زمان افزایش مییابد و هرچه به سالهای آخر سلطنت او نزدیکتر میشویم، خودسری او نیز افزایش مییابد. در ادامه به نحوه شکلگرفتن این رویه اشاره خواهد شد.
سیر تاریخی
برای اینکه بتوان معنای این دو کلمه «اوامر ملوکانه» را بهخوبی درک کرد و تاثیر آن را بهعینه مشاهده نمود، باید تاریخ ایران را در دوره محمدرضا پهلوی مرور کرد و متوجه سیر صعودی این مساله شد.
پس از ورود متفقین به ایران در سوم شهریور1320 و متعاقب آن استعفای رضاشاه در بیستوپنجم همان ماه، محمدرضاپهلوی به صوابدید سفرای دولت شوروی و انگلستان در ایران و نیز جمعی از رجال سیاسی کشور از قبیل محمدعلی فروغی بر تخت سلطنت نشست. در این زمان نهتنها محمدرضای بیستودوساله قدرتی نداشت، بلکه دیگر رجال سیاسی و نیز نهادهای سیاسی وقت کشور همچون دولت، مجلس شورای ملی و قوه قضائیه هم قدرتی نداشتند؛ چراکه کشور در اشغال نظامی بود و در این وضعیت نمیتوان گفت نهادها و رجال سیاسی عملکرد طبیعی خود را داشتند. پس از تخلیه ایران که وضعیت کشور به حالت عادی برگشت، مبارزه واقعی برای تحکیم پایههای قدرت توسط هریک از نهادهای سیاسی کشور آغاز شد. در این زمان، مجلس شورای ملی بهعنوان نماد اصلی مشروطیت مورد توجه خاص بود و پس از آن، دولت و نخستوزیران در درجه دوم اهمیت قرار داشتند. مطبوعات هم با گرایشهای سیاسی متفاوت، نقش فوقالعادهای را در جریانات سیاسی کشور ایفا میکردند. اما در این زمان، دربار و در راس آن محمدرضا پهلوی چندان محل توجه نبودند. این امر بر دربار که میراثدار استبداد بود و بر انگلستان که مدام از نهادهای استبدادپرور در کشور ایران حمایت میکرد، گران میآمد. تقویت شاه برای دربار این اهمیت را داشت که میتوانست در آن صورت در جریانات سیاسی نقشی ایفا کند و برای انگلستان این اهمیت را داشت که منافع خود را در چانهزدن با یک نفر بهتر میتوانست دنبال کند؛ بهعلاوه قدرتگرفتن یک نفر و تصمیمگیریهای فردی در کشوری که واجد زمینههای رشد سریع در همه زمینهها بود، قطعا مانع از رشد سیاسی و اجتماعی آن کشور میشد؛ بهویژه اگر آن شخص زمینههای رشد طبیعی نهادهای سیاسی دیگر را از بین میبرد.
در اواخر تیرماه سال1327، محمدرضا پهلوی به انگلستان سفر کرد و با مقامات سیاسی آن کشور به گفتوگو پرداخت. این مسافرت در زمانی صورت گرفت که کشور پس از مدتی اشغال نظامی، تهدیدات ار ضی و آشوبهای داخلی، رو به آرامی میرفت. اما در همین زمان بحث ملیشدن صنعت نفت که در دوره اشغال مطرح شده بود، قوت گرفت و سلطه سیاسی انگلیس بر ایران که از طریق شرکت نفت ایران و انگلیس اعمال میگردید، به مبارزه طلبیده شد.
چند ماه بعد، زمینه درخواست اختیارات بیشتر برای محمدرضا پهلوی در پانزدهم بهمن ماه سال 1327 فراهم گردید؛ به این صورت که او در جریان بازدید از دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران مورد سوءقصد واقع شد و مجروح گردید. این امر، مقدمهای شد برای اینکه در قانون اساسی مشروطیت بازنگری شود. اولین سوال این است که شاه از چه زمانی به فکر بازنگری در قانون اساسی افتاد؟ قبل از پرداختن به اصل موضوع، تذکر این نکته ضرورت دارد که قانون اساسی مشروطیت و متمم آن، ابهامات و نارساییهای زیادی داشت و همین عوامل باعث برخورد قوای سهگانه میشد؛[xviii] چراکه ازیکسو مجلس خود را تصمیمگیرنده نهایی میدانست و ازسویدیگر قوه مجریه اختیاراتی لازم داشت تا بتواند وظایف محوله را انجام دهد و از یک طرف نیز، محمدرضا پهلوی میخواست دراین میان نقشی بازی کند.
از تاریخ بیستوپنجم شهریور1320 که محمدرضا پهلوی به جای پدرش به سلطنت رسید تا اردیبهشت ماه سال1325 که آخرین بقایای ارتش شوروی ایران را تخلیه کردند، به علت شرایط جنگی حاکم بر کشور و اشغال ایران توسط متفقین، هم دولت و هم مجلس و هم شاه عملا قدرت زیادی نداشتند؛ اما پس از خروج سربازان متفقین از ایران و ختم غائله آذربایجان و کردستان، محمدرضا پهلوی از اینکه اختیارات چندانی نداشت، گاهگاهی ابراز نارضایتی میکرد.[xix] دولت انگلیس نیز که در آن زمان در سیاست ایران نفوذ داشت، با افزایش اختیارات شاه موافق بود؛[xx] بهویژه آنکه ابهامات قانون اساسی، معطلماندن کارهای کشور و نیز اختلافات شدید مجلس و دولت ــ یعنی قوه مقننه و قوه مجریه ــ تجدیدنظر در قانوناساسی را لازم مینمود. اما جامعه برای اینکار آماده نبود؛ چراکه اولا مردم دست انگلیس را در کار میدیدند و ثانیا میدانستند که با بازنگری در قانوناساسی، قدرت و اختیارات شاه افزایش یافته و احتمالا دوره رضاخان تکرار خواهد شد.
بههرصورت، تیراندازی به سوی شاه، بهانه لازم را به دست داد و مقدمات تشکیل مجلس موسسان فراهم شد. این مجلس در تاریخ هیجدهم اردیبهشت ماه سال1328، اصل چهلوهشتم قانوناساسی را منسوخ اعلام کرده و با تصویب یک اصل جدید به جای آن، اجازه انحلال مجلس شورای ملی و مجلس سنا را بهطورجداگانه یا همزمان، به شاه اعطا کرد. پس از آن، در سالهای1336 و1346 بعضی از اصول قانوناساسی مشروطیت مورد بازنگری قرار گرفت و هربار امتیاز ویژهای به شاه یا خاندان وی تعلق گرفت. از آن زمان به بعد، نفوذ محمدرضا پهلوی رو به افزایش نهاد و نقض قانوناساسی آغاز گردید.
یکی از مهمترین موارد نقض قانون اساسی توسط محمدرضا پهلوی، دخالت او در امور مربوط به قوه مقننه بود؛ چنانکه هرچه بر عمر سلطنت او افزوده میشد، بیشتر بر مجلس تسلط مییافت؛ تا حدی که عملا این نهاد مهم و ممتاز نمیتوانست وظیفه اصلی خود را چنانکه شایسته است انجام دهد، بلکه نمایندگان مجبور بودند آنچه را که شاه اراده میکرد، تصویب و یا رد کنند؛ چرا که در ایران او حرف آخر را میزد.[xxi]
مطابق اصل دوم قانوناساسی مشروطیت «مجلس شورای ملی نماینده قاطبه اهالی مملکت ایران است که در امور معاشی و سیاسی وطن خود مشارکت دارند.» بر طبق این اصل، نمایندگان مجلس شورای ملی باید از طریق رای مردم و با برگزاری انتخابات آزاد به مجلس راه یابند تا آزادانه بتوانند تصمیم بگیرند و در تصمیمات خود مصالح کشور را لحاظ کنند. در حالی که اسناد و مدارک فراوانی حکایت از آن دارد که قوه مجریه به دستور محمدرضا پهلوی در امر انتخابات مجالس دخالت غیرقانونی میکرده و کسانی را به عنوان نماینده به مجلس میفرستاده است که مردم حتی آنها را نمیشناختند، چه رسد به اینکه به آنها رای دهند.
پس از سقوط محمدرضا پهلوی، بسیاری از نزدیکان او صریحا اعتراف کردند که دولت و قوه مجریه سرنوشت انتخابات مجلس شورای ملی و مجلس سنا را رقم میزده است. بهعلاوه خود محمدرضا پهلوی نیز چه پیش از پیروزی انقلاب و چه پس از آن، اظهاراتی کرده است که بر این امر گواهی میدهد. حسین فردوست که از نزدیکترین دوستان محمدرضا پهلوی بود و ضمنا سالها ریاست سازمان بازرسی شاهنشاهی را برعهده داشت، در این باره مینویسد: «در دوران قدرت عُلَم که درواقع مهمترین سالهای سلطنت محمدرضا است، نمایندههای مجلس با نظر او تعیین میشدند. در زمان نخستوزیری اسدالله علم، محمدرضا دستور داد که با علم و منصور یک کمیسیون سه نفره برای انتخابات نمایندگان مجلس تشکیل دهم. کمیسیون در منزل علم تشکیل میشد. هر روز منصور با یک کیف پر از اسامی به آنجا میآمد. علم در راس میز مینشست، من در سمت راست و منصور در سمت چپ او. منصور اسامی افراد مورد نظر را میخواند و علم هرکه را میخواست تایید میکرد و هرکه را نمیخواست دستور حذف میداد. منصور با جمله “اطاعت میشود” با احترام حذف میکرد. سپس علم [اسامی] افراد مورد نظر خود را میداد و همه بدوناستثنا وارد لیست میشد. سپس من درباره صلاحیت سیاسی و امنیتی افراد اظهارنظر میکردم و لیست را با خود میبردم و برای استخراج سوابق به ساواک میدادم. پس از پایان کار و تصویب علم، ترتیب انتخاب این افراد داده شد. فقط افرادی که در این کمیسیون تصویب شده بودند، سر از صندوق آرا درآوردند و لاغیر. در تمام دوران قدرت علم وضع انتخابات مجلس همین بود و در زمان هویدا نیز حرف آخر را همیشه علم میزد.»[xxii]
امیر اسدالله علم نیز که یکی از نزدیکترین یاران شاه بود و بهویژه نقش زیادی در تصمیمات محمدرضا پهلوی داشت، به مواردی از این دخالتها اشاره میکند. برای نشان دادن اینکه علم تا چه حد به شاه نزدیک بوده و چه سیمایی از او ترسیم کرده است، به فقرهای از یادداشتهای او اشاره میکنیم که مینویسد: «... یک گزارش غلط نظر او را تغییر میدهد. خیلی به مسئولیت خودم اندیشیدم که صبح هر روز شرفیابم و میتوانم نظر شاه را نسبت به خیلی مسائل به جریان صحیح یا غلط بیندازم. از خدا خواستم که مرا هدایت کند. خدا نکند یک آن، من علیه منافع مردم فکر کنم زیرا اگر... چیزی بر علیه مردم بگویم نظر شاه تغییر میکند و نظر شاه جریان همه امور را تغییر میدهد.»[xxiii] امیراسدالله علم در این جا، هم به نفوذ خود در شاه اشاره دارد و هم به اثرپذیری محمدرضا پهلوی و هم به اینکه میشود نظر شاه را به طرف صحیح و غلط سوق داد. هرچند علم وزیردربار بود، اما قدرتش از نخستوزیر هم بیشتر بود.[xxiv] او در یادداشتهای روزنوشت خود، به مواردی اشاره میکند که نشاندهنده دخالت شاه در امر انتخابات ــ بهطور عام ــ است؛ از جمله در جایی مینویسد: «[با شاه] درباره انتخابات آینده صحبت کردیم. بهنظر من حرکت شاه به سمت انتخابات نسبتا آزاد قدم بسیار مهمی است، با اینکه در کوتاهمدت دردسرهای زیادی برای ما ایجاد خواهد کرد.»[xxv] معنای این نوشته علم آن است که تا آنروز ــ یعنی تا پانزدهم خرداد سال1354ــ انتخابات آزاد نبوده و از این به بعد است که شاه تصمیم گرفته به سوی انتخابات آزاد قدم بردارد؛ هرچند این امر به گمان امیراسدالله علم مشکلاتی برای آنها بهوجود خواهد آورد. البته چنانکه اشاره خواهیم کرد، این ادعا جامه عمل نپوشید و نمایندگان، فرمایشیتر از هر زمانی به مجلس وارد شدند.
محمدرضا پهلوی خود نیز به دخالت دولت در انتخابات مجلس اعتراف کرده و مثلا در یک جا گفته است: «چون اکنون یک حزب در مملکت است و همه ملت ایران در یک حزب عضویت دارند، چون هنوز شورای دائمی حزب و ارگانهای دیگر آن معین نشدهاند تا اسامی کاندیداهای حزب را از شهرستانها و استانها معرفی کنند، ازاینرو مجبور شدیم که اسامی را از اشخاص خیلی معتمد محلی بخواهیم. البته آنها هم فهرست اسامی را دادند که با کمال دقت در شورای مرکزی رسیدگی شد. تعدادی از اسامی را به دلایلی که داشتند خط زدند و عدهای را معرفی کردند.»[xxvi] این سخنان محمدرضا پهلوی، مربوط به سال1354 میباشد که بنا به گفته علم او تصمیم گرفته بود به سوی انتخابات نسبتا آزاد قدم بردارد و بهخوبی نشان میدهد که انتخابات بعد از تشکیل حزب رستاخیز چقدر آزاد بوده است!
علم همچنین در بخش دیگری از یادداشتهایش به دخالت دولت در انتخابات اشاره کرده و مینویسد: «در کلیه سطوح، از انتخابات مجلس گرفته تا انتخابات محلی و انجمن شهر، دولت آزادی را از مردم سلب کرده و اراده خود را تحمیل کرده است و نامزدهای خود را از صندوقها بیرون میآورد؛ مثل اینکه رایدهندگان کوچکترین حقی در این مورد ندارند. حالا که اینهمهمدت به خواستهای ملت کروکور بودهایم، نباید تعجب کنیم که ملت هم با همان بیتفاوتی نسبت به ما رفتار کند.»[xxvii] البته باید یادآوری کرد که دولت مجری اوامر شاه بوده است، نه اینکه خودسرانه دست به این عملیات بزند.
محمدرضا پهلوی در آخرین کتابش «پاسخ به تاریخ» ــ که پس از خروج او از ایران چاپ و منتشر شده است ــ بهگونهای سخن میگوید که با گفته علم مبنی بر تصمیم شاه برای برگزاری انتخابات آزاد در سال1354 منافات دارد. او در این کتاب مینویسد: «در بیستوهشتم مرداد1357 (پنجم اوت1978) به ملت ایران وعده دادم که انتخابات صحیح و آزاد در پایان دوره قانونگذاری انجام خواهد شد.»[xxviii] از این اشاره پیدا است که انتخابات بنا به قول شخص شاه تا سال1357 صحیح و آزاد نبوده و قرار شده از آن به بعد انتخابات آزاد برگزار شود. در سرتاسر کتاب «پاسخ به تاریخ» به نقش مجلسین هیچ اشارهای نشده است؛ گویا در دوره سلطنت محمدرضا پهلوی مجلسی نبوده است تا نقشی داشته باشد. در این کتاب، شاه همیشه از خودش سخن میگوید: «من انتخاب کردم»، «من دستور دادم»، «من تغییر دادم»، «تصمیم داشتم»، «من خواستم انتخابات آزاد برگزار کنم»، «من او را برکنار کردم» و... . لازم به ذکر است که اغلب این خواستنها و نخواستنها بایستی مهر تایید مجلس شورای ملی و مجلس سنا را به همراه میداشت؛ چراکه رژیم، مشروطه سلطنتی بود و قوای مملکت ناشی از ملت و طریقه استعمال آن قوا را قانوناساسی معین کرده بود و شاه مطابق قانون، قدرت اجرایی نداشت؛ در حالیکه برخلاف انتظار، گویا دراین دوره نه دولتی بوده که وظیفهای داشته باشد، نه مجلسی که نظری مشورتی بدهد و جریانات را شکل قانونی ببخشد، نه مشاورانی که تصمیمات کارشناسانه بگیرند و نه حتی مردمی که چیزی را بخواهند یا نخواهند.
نمایندگان مجلس به اینگونه که ذکر آن رفت، انتخاب میشدند اما اگر در بین همین نمایندگان کسانی پیدا میشدند که جرات مییافتند سخنی بر خلاف میل شاه بگویند، وی بهشدت ناراحت میشد؛ بهعنوان مثال، وقتی قضیه بحرین در کشور مطرح بود و وزیر امورخارجه گزارش کار و تصمیم دولت را در آن خصوص به مجلس گزارش کرده بود و برای تصویب قانونی آن از مجلس رایاعتماد میخواست، پزشکپور، رهبر حزب پانایرانیست، علیه تصمیم دولت اظهاراتی کرد و این حزب سپس دولت را استیضاح نمود؛ اما محمدرضا از این امر شدیدا مکدر شد. امیراسدالله علم مشروح جریان را چنین مینویسد: «حال شاه خوش نبود. معلوم شد در مجلس وقتی وزیر خارجه جریان کار بحرین را داده است، پزشکپور لیدر حزب پانایرانیست برخلاف انتظار، بیش از آنچه لازم بود، حمله به دولت کرده و حتی دولت را استیضاح کرده است.»[xxix] این جلسه مجلس، برای تصمیمگیری در مورد حیاتیترین مساله کشور تشکیل شده بود و طبیعتا لازم بود نمایندگان دیدگاههای خود را مطرح کنند، اما شاه از اینکه یک حزب با پنج نماینده، دولت را استیضاح کرده ناراحت شده بود. بد نیست بدانیم در مورد این مساله حیاتی ــ بحرین ــ و تعیین سرنوشت آن، از نمایندگان حاضر در مجلس، صدونودونه نفر به تصمیم دولت رای موافق و تنها چهار نفر رای مخالف دادند[xxx] و همه لوایح ارسالی دولت به مجلس ــ که مهر تایید محمدرضا پهلوی را داشت ــ با چنین اکثریتی تصویب میشد.
از دخالت در قوه مقننه و سلب اختیار از این قوه که بگذریم، محمدرضا پهلوی در امور مربوط به وزیران و نخستوزیر نیز مداخله میکرد و همه آنها سمعا و طاعتا تسلیم محض او بودند؛ حالآنکه مطابق اصل چهلوچهارم متمم قانوناساسی مشروطیت، «شخص پادشاه از مسئولیت مبرا است. وزرای دولت در هرگونه امور، مسئول مجلسین هستند.» همچنین در ماده چهلوپنجم همان قانون آمده است که کلیه قوانین باید به صحه همایونی برسد و دستخط پادشاه در امور مملکتی وقتی اجرا میشود که به امضای وزیرمسئول رسیده باشد و مسئول صحت مدلول آن فرمان و دستخط همان وزیر است. در اصل شماره شصت نیز آمده است: «وزرا مسئول مجلسین هستند و در هر مورد که از طرف یکی از مجلسین احضار شوند بایستی حاضر گردند و نسبت به اموری که محول به آنهاست حدود مسئولیت خود را منظور دارند.» مطابق اصول فوق، انتخاب وزرا از اختیارات مجلس شورای ملی بوده و ماده چهلوهشتم قانون اساسی مشروطیت مبنی بر اینکه «عزل و نصب وزرا به موجب فرمان همایون پادشاه است» ناقض اصول چهلوچهارم و شصت همان قانون نمیباشد؛ بلکه فرمان شاه که در ماده چهلوششم به آن اشاره شده، هنگامی قابلیت صدور مییافت که مجلس تصمیم را اتخاذ میکرد و فرمان شاه تنها برای اجرای آن صادر میشد؛ همانند دیگر قوانین و تصمیمات مجلسین که شاه طبق اصل چهلونهم متمم قانوناساسی ملزم به صدور فرمان اجرای آنها بوده و به این معنا نیست که شاه هر زمان اراده میکرد میتوانست وزیری را عزل کند و در قانوناساسی چنین اجازهای و اختیاری به شاه داده نشده، بلکه عزل و نصب وزیر یا هیات وزیران مطابق اصل شصتوهفتم متمم قانوناساسی از اختیارات مجلسین شورای ملی و سنا ذکر شده بود. «در صورتی که مجلس شورای ملی یا مجلس سنا به اکثریت تامه عدم رضایت خود را از هیات وزرا یا وزیری اظهار نماید، آن هیات و آن وزیر از مقام وزارت منعزل میشود.»
برای آگاهی از این امر که چگونه محمدرضا پهلوی اختیار وزیران و نخستوزیر را به دست گرفت و مطلقالعنان بر آنها فرمان میراند، کمی به عقب برمیگردیم و سابقه تاریخی آن را بررسی میکنیم.
در سالهای اول مشروطه، از زمان خلع محمدعلیشاه تا رویکارآمدن رضاخان، وضع به اینگونه بود که مجلس شورای ملی برای پست نخستوزیری به شخصی ابراز تمایل میکرد و شاه یا نایبالسلطنه فرمان نخستوزیری آن شخص را صادر میکرد.[xxxi] اما پس از رویکارآمدن رضاشاه این رویه منسوخ شد و دیگر، شاه بود که کسی را بهعنوان نخستوزیر به مجلس معرفی میکرد و مجلس نیز صددرصد به او رایاعتماد میداد. این رویه در تمام دوران رضاخان حاکم بود.[xxxii]
پس از سقوط رضاخان و بهسلطنترسیدن فرزندش محمدرضا، انتخاب نخستوزیر و وزیران باز به همان سبک دوره اول مشروطیت برگشت؛ تااینکه به گفته فخرالدین عظیمی: «در شانزدهم آبانماه سال1327، یک روز پس از استعفای کابینه هژیر، نمایندگانی از فراکسیونهای مختلف مجلس به توصیه لوروژتل برای مشورت در مورد گزینش فوری نخستوزیر جدید به کاخ سلطنتی فراخوانده شدند. متعاقبا بدون توجه و رعایت روش معمول و متعارف برای انتخاب نخستوزیر، بهعبارتدیگر بدون رای تمایل رسمی مجلس، ساعد مامور تشکیل دولت گردید... بااینهمه روشی که نامبرده از طریق آن به نخستوزیری رسید نهتنها به انتقاد گسترده در مطبوعات انجامید بلکه موجب نگرانی بیشتر نمایندگان شد که از تحلیل تدریجی اختیارات قوه مقننه ناخشنود بودند.»[xxxiii]
گرچه با انتخاب ساعد بهعنوان نخستوزیر با شیوه یادشده، محمدرضا پهلوی قدم در راه جدیدی گذاشت، اما هنوز خیلی زود بود که بتواند بر مجلس و قوه مجریه مسلط شود؛ چراکه در دورههای بعد به نخستوزیری افرادی تن داد که عملا در جبهه مخالف او قرار داشتند؛ برایمثال، هم از اقتدار و بیباکی حاجعلی رزمآرا وحشت داشت و هم محبوبیت دکتر مصدق را در بین مردم بر نمیتابید.[xxxiv] اما پس از کودتای بیستوهشتم مرداد، نخستوزیران و وزیران کاملا تحت تسلط او درآمدند و تنها در دوره نخستوزیری علی امینی بود که مجبور شد مطابق میل امریکاییها رفتار کرده و او را به نخستوزیری برگزیند.[xxxv]
علی امینی که در برابر محمدرضا پهلوی سیاستهای مستقلی را پیش میبرد، مایل نبود که شاه در کار وزیران مداخله کند یا بهعبارتبهتر میخواست که شاه سلطنت کند و نه حکومت. اما شاه میخواست که خودش، هم نخستوزیر باشد و هم پادشاه. امینی درخصوص اختلافش با محمدرضا پهلوی بر سر حدود اختیارات به نکتهای اشاره میکند که صحت این ادعا را تایید میکند. او میگوید: «خود شاه گفت: یا باید حکومت کنم یا میروم.» از امینی در پاسخ به این سوال که شاه دراینباره چه استدلالی داشت، میگوید: «نمیگفت که؛ نمیتوانست راحت بنشیند. [میگفت] که من شاه انگلیس و شاه سوئد و اینها نیستم. درحقیقت نخستوزیر باید مجری حرفهای من باشد.»[xxxvi] امینی در پاسخ به این سوال که محمدرضا پهلوی از چه زمانی بر نخستوزیر مسلط شد، میگوید: از دوره اقبال و علم به این امر روی آورد.[xxxvii] اما سخن امینی قطعا نادرست است بلکه واقعیت این بود که محمدرضا پهلوی پس از کودتای بیستوهشتم مرداد1332 بر نخستوزیر مسلط شد[xxxviii] و برکناری زاهدی از پست نخستوزیری نیز به همین سبب بود که زاهدی خود را تاجبخش میدانست و به تبع آن در برابر خواستهها و اوامر محمدرضا ــ آنگونه که انتظار میرفت ــ سر تسلیم فرود نمیآورد.[xxxix] به همین علت بود که محمدرضا نهتنها زاهدی را از نخستوزیری عزل نمود بلکه او را به بهانه سفارت سوئیس از ایران دور کرد[xl] و از آن زمان به بعد، نخستوزیران کاملا فرمانبردار محمدرضا پهلوی و فقط مجری دستورات و اوامر مطاع ملوکانه بودند، جز علی امینی که تااندازه ای استقلال عمل بیشتری داشت.[xli]
شاپور بختیار درخصوص تبدیل سلطنت پهلوی به حکومت پهلوی در کتاب «یکرنگی» مینویسد: «چگونه شاه جوان در سالهای1329-1327 بدل به دیکتاتور شد؟ اطرافیان او در این دگرگونی سهم بسزایی داشتند، بهخصوص طرفداران سیاست انگلیس. انگلوساکسونها به این نتیجه رسیده بودند که حل مسائل با یک نفر بسیار سهلتر از طرفشدن با یک سیستم پارلمانی و نخستوزیری است که احتمال دارد ارادهاش با نظرات پادشاه مغایر باشد. بههمیندلیل نهفقط شاه را تشویق به سلطنت، بلکه ترغیب به حکومت کردند.»[xlii]
محمدرضا پهلوی بدینگونه اختیار کابینه و هیات وزیران را در دست گرفت. خود وی فرمان نخستوزیری هرکس را که مایل بود امضا میکرد و هر زمان که اراده میکرد او را برکنار مینمود و مجلس نیز بدون هیچگونه عکسالعملی خواسته شاه را تامین میکرد. بهعنوان مثال، وقتی که منصور ترور شد و به قتل رسید و شاه امیرعباس هویدا را بهعنوان نخستوزیر به مجلس معرفی کرد، هنگام حضور کابینه در مجلس برای کسب رایاعتماد، تمام سخنان نمایندگان به مرثیهسرایی برای مرگ منصور و تایید برنامههای شاه و نخستوزیر معرفیشده از سوی او گذشت؛ برای مثال، دکتر الموتی در همان جلسه چنین گفته بود: «این همان پرچمی بود که شاهنشاه به دست منصور داده بودند و ما هم که سرباز انقلاب هستیم، ما نمایندگان بیستویکمین دوره قانونگذاری یعنی ثمره انقلاب در این راه کوشا هستیم... طراح این نقشه بزرگ، شاهنشاهی است که امروزه دنیا به وجودش افتخار میکند نقشههایش و برنامههایش مورد تایید تمام مردم دنیا میباشد. [نمایندگان: صحیح است]...»[xliii] یکی دیگر از نمایندگان مجلس نیز بیتوجه به اینکه چند روز پیش نخستوزیری به قتل رسیده است، میگوید: «معلوم میشود در مسائل مهم مملکتی هیچگونه اختلافنظر و سلیقه و عقیدهای در مجلس شورای ملی نیست [نمایندگان: صحیح است] و همه ما به رهبری اعلیحضرت همایون شاهنشاه یک هدف داریم و به یک راه میرویم و در انتظار یک نتیجه هستیم و آن سربلندی و عظمت ایران است.»[xliv] در همین جلسه هویدا صریحا میگوید که به فرمان اعلیحضرت همایون شاهنشاه افتخار تشکیل دولت و خدمتگزاری به ملت عزیز ایران به وی محول شده است.[xlv] او سپس وزرای خود را معرفی میکند. در این جلسه پس از مذاکرات کوتاهی که به عمل میآید، بالاخره از میان صدوهفتادوهفت نماینده مجلس یک نفر به کابینه هویدا رای مخالف میدهد، بیست نفر رای ممتنع میدهند و صدوپنجاهوشش نفر رای موافق میدهند. طول زمان این جلسه حدود سه ساعت بود.[xlvi]
از همه اینها که بگذریم، نخستوزیر و وزیران و حتی فرماندهان نیروهای انتظامی هرکدام جداگانه از شاه دستور میگرفتند[xlvii] و این امر مشکلات فراوانی برای کشور به بار میآورد. این امر نیز با اصل شصتویکم متمم قانون اساسی در تضاد بود؛ چراکه در این اصل آمده است: «وزراء علاوه بر اینکه بهتنهایی مسئول شاغل مختصه وزارت خود هستند، به اتفاق هیات نیز در کلیات امور در مقابل مجلسین مسئول و ضامن اعمال یکدیگرند.»
باید یادآوری کنیم که قانونگذاران با آگاهی کامل ماده شصتویکم را در متن قانون اساسی گنجاندهاند؛ چراکه بر این امر واقف بودهاند که بسیاری از معضلات جامعه با یکدیگر ارتباط تنگاتنگ دارند و بههمینسبب برای رفع آن معضلات همکاری گروهی شرط است. لذا پرداختن به یک مساله و بیتوجهی به دیگر مسائل بدون درنظرگرفتن مصالح کلی جامعه، باعث ایجاد بعضی مشکلات میشود و در صورتیکه وزراء بدون اطلاع و آگاهی از برنامهها و اهداف یکدیگر بخواهند به اجرای برنامههای خود بپردازند، جبران زیان ناشی از آن آسان نیست. بههمینسبب، عواقب سیاست تفرقهافکنانه محمدرضا پهلوی بهقدری وخیم بود که حتی علم را نیز به اعتراض واداشت. عُلَم درخصوص بیخبری نخستوزیر از دستوراتی که شاه به وزرا میدهد و عواقب اینگونه عملکردها، مینویسد: «درست است که حالا سیاستهای خارجی به ما کاری ندارند ولی زمینه داخلی ما به نظر من خوب نیست و من که خیلی خونسرد هستم گاهی دچار اضطراب میشوم. هر وزیری به طور علیحده گزارشاتی به عرض شاهنشاه میرساند و شاهنشاه هم اوامری صادر میفرمایند. روح نخستوزیر بدبخت بیلیاقت هم اطلاع از هیچ جریانی ندارد. شاید علت بقای او هم همین باشد. کسی چه میداند. حالا ششسال است که نخستوزیر است چون تصمیمات به این صورت هستند و شاهنشاه هم که وقت ندارند همه جهات کارها را ببینند از یک جایی خراب میشود و از اختیار خارج میگردد.»[xlviii]
عزل و نصب وزیران بدون هماهنگی با نخستوزیر و یا مجلس، توسط شاه صورت میگرفت؛ همچنین در بسیاری از موارد، نخستوزیر مجبور بود با وزیرانی کار کند که اصلا همدیگر را قبول نداشتند و به همدیگر احترام نمیگذاشتند؛ چنانکه هویدا که سیزدهسال نخستوزیر بود، بارها از اردشیر زاهدی، وزیرامورخارجه، ناسزا شنید.[xlix] وزرا نیز گاهی به جان هم میافتادند؛ بهعنوانمثال، علم در جایی مینویسد: «شاهنشاه فرمودند: دستور دادم وزرای کشور و آبادانی و مسکن عوض شوند؛ زیرا این احمقها به یکدیگر فحش داده و بعد به من تظلم کردهاند.»[l] و بدینگونه محمدرضا پهلوی به خود اجازه میداد در هر موردی تصمیم نهایی را بگیرد. امیراسدالله علم، فلسفه این خصیصه شاه و عملکرد او را چنین بیان میکند: «شرفیابی، بحث درباره انتخابات عمومی انگلستان بود که به نظر میآید هیچیک از احزاب با اکثریت قاطع از آن بیرون نیایند... شاه اظهار داشت وضعشان وخیم است در حالیکه به رغم همه غرولندهایی که میشود، در این کشور این منم که حرف آخر را میزنم، واقعیتی که فکر میکنم بیشتر مردم با خوشحالی میپذیرند... اگر وزرایم دستوراتشان را بیدرنگ و بدون تاخیر انجام میدهند فقط بدین علت است که متقاعد شدهاند هرچه من میگویم درست است.»[li]
اما چگونه و چرا محمدرضا پهلوی حرف آخر را میزد؟ پاسخ این پرسش را خود او در مصاحبه با خانم اوریانا فالاچی داده است؛ آنجاکه میگوید: «اگر من قادر بودهام که کارهایی را صورت بدهم یا تقریبا کارهای زیادی را، این بدان سبب بوده که من پادشاه بودهام. برای اینکه کاری صورت بگیرد شما احتیاج به قدرت دارید و برای داشتن قدرت شما نمیتوانید از کسی اجازه بگیرید یا ازکسی مشورت قبول نمایید. شما نمیتوانید و نبایستی تصمیمات خود را برای کسی توضیح بدهید.»[lii]
بهخاطر همین افکار و ایدئالها بود که محمدرضا پهلوی در سالهای آخر سلطنت خود هیچ صدای مخالفی را برنمیتابید و حتی احزابی را که خود تشکیل داده بود منحل کرد و دستور تشکیل حزب واحد را صادر نمود و در زمان تشکیل همین حزب رستاخیز بود که در یک کنفرانس بزرگ مطبوعاتی و رادیو ــ تلویزیونی گفت: «بههرحال کسی که وارد این تشکیلات سیاسی [حزب رستاخیز] نشود و معتقد و مومن به این سه اصل که گفتم نباشد دو راه در پیش دارد: یا فردی است متعلق به یک تشکیلات غیرقانونی یعنی به اصطلاح خودمان تودهای و یک فرد بیوطن است، او جایش در زندان است یا اگر بخواهد فردا با کمال میل بدون اخذ عوارض گذرنامهاش را در دستش میگذاریم و به هر جایی که دلش خواست میتواند برود. چون ایرانی نیست، وطن ندارد، عملیاتش هم قانونی نیست و قانون هم مجازاتش را تعیین کرده است.»[liii]
مطابق کدام اصل قانونی، شاه اجازه دارد از یک ایرانی سلب تابعیت کند؟ مگر اصل چهاردهم متمم قانوناساسی نمیگوید که هیچیک از ایرانیان را نمیتوان نفی بلد یا منع از اقامت در محلی یا مجبور به اقامت محل معینی نمود مگر در مواردی که قانون تصریح میکند.
این وضعیت تا آغاز زمزمههای انقلاب ادامه داشت. وقتی شورشهای خیابانی اوج گرفت و سررشته کار از دست مقامات امنیتی خارجی شد، شاه با لحن مسالمتجویانه اظهار داشت که صدای انقلاب مردم ایران را شنیده است. اما آیا آنوقت خیلی دیر نشده بود و آیا شاه نمیتوانست رفتاری پیشه کند که کار به این مرحله نینجامد؟ برای پاسخ به این سوالات باید شخصیت محمدرضا پهلوی را نیز تحلیل کرد.
شخصیت محمدرضا پهلوی
محمدرضا پهلوی فرزند رضا میرپنج در چهارم آبانماه سال1298.ش به دنیا آمد.[liv] پدرش رضا قبلازاینکه عنوانهایی همچون میرپنج، سردارسپه، وزیر جنگ، رئیسالوزرا و یا شاهنشاه داشته باشد و هم قبلازاینکه با آیرونساید انگلیسی سر و سری پیدا کند،[lv] یک نفر نظامی ساده بود همانند بسیاری از نظامیان دیگر. اما از هنگامی که ژنرال آیرونساید او را به پیشنهاد اردشیر ریپرتر برای رهبری نظامی کودتایی که قرار بود در تهران صورت بگیرد انتخاب کرد و رضا هم در سوم اسفند1299.ش وظیفهاش را بهخوبی انجام داد، شهره خاص و عام گردید.
رضاخان، فردی بیسواد بود[lvi] و از خواندن و نوشتن تنها کلمه «رضا» را برای امضا آموخته بود و به اقتضای مشاغلی که داشت بعدها بالاجبار چیزهایی آموخت.[lvii] او علم و دانش را بیهوده میدانست و مفیدترین کار را سربازی میشناخت.[lviii] بنا به گفته فرزندش ــ محمدرضا ــ به خدا ایمان نداشت و ایمان دیگران را هم به مسخره میگرفت.[lix] او علاوه بر تمام این ویژگیها، فردی بسیار تندخو و عصبانی بود. وی در دوران سلطنت یک بار به ترکیه سفر کرد[lx] و این کشور برایش الگوی یک کشور مترقی شد و کمال آتاتورک برای او نمونه یک رهبر شایسته و لایق تلقی گردید.[lxi] رضا پهلوی پس از این سفر بود که تصمیم گرفت قدم در راه ترقی گذارد و لذا تصمیم گرفت خرافات مذهب را بزداید، لباس مردان را یکشکل کند، زنها را از پشت پردهها و زیر چادر و چاقچور بیرون آورد و آنها را وارد دانشگاهها و دیگر مراکز عمومی نماید و... .[lxii]
محمدرضا پهلوی زیر دست چنین پدری، بیستودوسال از عمر خود را گذراند. ترس از پدر دامن او و خواهران و برادرانش را نیز گرفت. محمدرضا که ولیعهد رضاخان بود، بسیار از پدر وحشت و هراس داشت و دختران او نیز همیشه از پدر در بیم و هراس بودند. محمدرضا در کتاب «ماموریت برای وطنم» به نفوذ پدرش و نیز به تاثیر مثبت و منفی او بر روی شخصیتش اشاره کرده و مینویسد: «در تمام اقطار سنّی پدر در رشد اخلاقی و فکری بس تاثیر دارد. من نیز از این قاعده به کنار نبودهام و پدرم بیش از هر عامل دیگر در رشد اخلاقی من نفوذ داشته است. البته همانطور که گفته و خواهم گفت من هرگز آینده تمامنمای اخلاق پدرم نشدم ولی وی در من از جهات بسیار نفوذ مثبت و منفی داشت. بدون تردید همهکس حتی دشمنان پدرم معترف بودند که وی دارای شخصیت بسیار عجیب و خارقالعادهای بود. در عین اینکه ممکن بود پدرم نمونه خوشخلقترین مردم جهان محسوب شود، میتوانست رعبآورترین افراد گیتی به شمار آید.»[lxiii]
محمدرضا پهلوی تحصیلات آکادمیک به سبک امروز نداشت. او پسازآنکه بهعنوان ولیعهد ایران در سال1305 تاجگذاری کرد، وضع زندگیاش دگرگون شد و برای تعلیم و تربیت وی معلم خصوصی و امکانات فراوان در نظر گرفته شد. او تا سال1310 (دوازدهسالگی) در ایران بود و معلمان خصوصی، وی را ــ به همراه چند تن دیگر از اشرافزادگان ــ آموزش میدادند.[lxiv] محمدرضا پهلوی دوران تحصیلات اولیه خود را در ایران چنین به یاد میآورد: «من تا زمان ولیعهدی با مادر و برادران و خواهران خود زندگی میکردم ولی بعد از تاجگذاری به دستور پدرم از آنها جدا شدم و پدرم دستور داد که تحت تربیت خاصی که آن را «تربیت مردانه» مینامید قرار گیرم و برای قبول مسئولیت بزرگ آینده آماده شوم. در همین موقع نام من در دبستان نظام ثبت شد و در حقیقت این مدرسه برای من و چهار برادر دیگرم تاسیس شد... گذشته از تحصیلات دبستانی، پدرم یک معلمه فرانسوی برای تعلیم زبان فرانسه و نظارت بر امور زندگی داخلی من استخدام کرده بود.»[lxv]
این معلمه فرانسوی که محمدرضا از او یاد میکند، خانم ارفع بود که به سبب ازدواج با یکی از افراد خانواده ارفعالدوله به ارفع معروف شده بود. این زن از زمان تاجگذاری محمدرضا بهعنوان ولیعهد (1305) تا زمانی که به سوئیس رفت (1310) تربیت او را بر عهده گرفته بود و امور خصوصی او را اداره میکرد و بهعلاوه به او زبان فرانسه هم میآموخت. رضاخان نیز هرازچندگاهی خانم ارفع را بهحضور میپذیرفت و از پیشرفت ولیعهد باخبر میشد و اگر لازم بود نکته یا نکاتی را درخصوص تربیت ولیعهد یادآوری میکرد.[lxvi]
تحصیلات رسمی محمدرضا پهلوی، به این صورت که ذکر آن رفت، آغاز شد و او همراه با مهرپور تیمورتاش، پسر عبدالحسین تیمورتاش و حسین فردوست در یک کلاس شرکت میکرد. از وضعیت درسی محمدرضا در این مدرسه روایتهای متعددی ذکر شده است. یکی از روایتها از زبان خود محمدرضا است که خاطرات آن دوران را به یاد آورده است. او میگوید: «در تهران همیشه در درسهای خود نمرههای بسیار عالی میگرفتم و واقعا نمیدانم که در آن موقع این نمرهها از نظر لیاقت شخصی و استحقاق دریافت میداشتم یا موقعیت و مقام من در نمرهگذاری تاثیر داشت.»[lxvii] در این بیان، صداقتی وجود ندارد؛ چراکه برای هر فرد عادی وقتی که به بزرگسالی میرسد آسان است که قضاوت نماید چگونه دانشآموزی بوده و چگونه به ورقه امتحان پاسخ میداده است. اما ازسویدیگر حسین فردوست ــ از نزدیکترین کسان وی در ایران و نیز در سوئیس ــ خلاف این را میگوید. فردوست مینویسد: «خلاصه طی مدت تحصیل، چه در دبستان و چه در سوئیس، تمام مسائل ریاضی را من برای خودم حل میکردم و محمدرضا آن را کپی میکرد. بسیاری از شاگردها بودند که نزد من میآمدند و برای حل مساله کمک و توضیح میخواستند. اما آنها به چگونگی حل مساله علاقه نشان میدادند و میگفتند که چگونه از الف شروع کردی و به ی رسیدی؟ ولی محمدرضا نه. در شیمی و فیزیک هم به همین ترتیب بود.»[lxviii] از علوم پایه که بگذریم، محمدرضا پهلوی در درسهای خواندنی و حفظی وضع بهتری داشت. حسین فردوست در اینباره میگوید: «در زمینه تاریخ و ادبیات، [یعنی در] مسائلی که احتیاج به تفکر عمیق نداشت و حفظکردنی بود، نمرات خوبی میآورد.»[lxix]
وقتی محمدرضا پهلوی برای ادامه تحصیل به سوئیس رفت، وضع از دو نظر تفاوت کرد: اولاینکه بهطور مستقیم سایه پدر بر سرش نبود و دیگراینکه در سوئیس به او به چشم یک دانشآموز نگاه میکردند نه به چشم یک ولیعهد و شاهزاده؛ و لذا تفاوتی بین او و دیگران قائل نبودند.[lxx] او در مورد وضعیت تحصیلی خود در سوئیس مینویسد: «ولی در سوئیس که موقعیت اجتماعی افراد چندان تاثیری در وضع نمرات تحصیلی آنها ندارد نیز نمرههای عالی میگرفتم و فقط در درس هندسه که مورد علاقه من نبود نمره خوب نداشتم و خودم هم نمیدانم چرا به هندسه مسطحه اینقدر بیعلاقه بودم در حالی که به جبر و مقابله و مثلثات و هندسه تحلیلی و علوم طبیعی مانند فیزیک و شیمی دلبستگی داشتم.»[lxxi]
اما حسین فردوست دراینباره نظر دیگری دارد و عقیده او این است که در دوره تحصیل در سوئیس نیز محمدرضا دانشآموز کوشایی نبوده و پاسخ پرسشهای درسی را او برای محمدرضا آماده میکرده است. فردوست دراینباره مینویسد: «ولی در سوئیس که توجهی نداشتند که ولیعهد کیست و به او بهعنوان یک شاگرد نگاه میکردند، کرارا اتفاق میافتاد که معلم ریاضی از او بپرسد این مساله را چگونه حل کردی؟ برو پای تخته و همین مساله را از آغاز حل کن و شرح بده که از کجا شروع کردی که به اینجا رسیدی. در اینجا بود که محمدرضا درمیماند و معلم میپرسید حل مساله را چه کسی به تو داده است؟ او نمیگفت و من دست بلند میکردم و میگفتم من.»[lxxii] فردوست سپس ادامه میدهد: «محمدرضا در علوم طبیعی نیز همین ضعف را داشت ولی نه به شدت ریاضی؛ زیرا ریاضی به علت مشکلاتی که دارد تماما ذهنی است ولی در شیمی و فیزیک میشود چیزهایی را نشان داد و محمدرضا هم نمره متوسطی به دست میآورد.»[lxxiii]
یکی دیگر از کسانی که در سوئیس محمدرضا را میشناخته و بر وضعیت تحصیلی او واقف بوده، مادمازل شاوب است که در مدرسه «لهروزه» بهطورمرتب محمدرضا پهلوی را میدیده است. او در مورد محمدرضا پهلوی میگوید: «تا آنجا که من یادم هست یک شاگرد حد متوسط بود. شاگرد عالی نبود. ولی درس میخوانده و پیشرفتش هم خوب بود. آنچه او بهویژه داشت، حس دیسیپلین و احساس قوی مسئولیت بود. او در بیشتر کارها شم رهبری نشان میداد و استادها برایش اهمیت قائل بودند.»[lxxiv]
محمدرضا در بهار سال1315 از مدرسه لهروزه فارغالتحصیل شد و به ایران بازگشت.[lxxv] وی پس از گذراندن تعطیلات تابستانی، وارد دانشکده افسری تهران شد؛ چراکه پدرش مایل بود دوره تحصیلات عالیه را در دانشکده افسری بگذراند و به قول خود او «زیر دیدگان بصیر پدرش رموز شاهنشاهی را فرا گیرد.»[lxxvi] چنین بود که بعد از بازگشت از سوئیس، رضاخان باز هم برای ولیعهدش تعیین تکلیف کرد و بههمینجهت او را وادار نمود که در دانشکده افسری ثبتنام کند؛[lxxvii] چراکه رضاخان هیچ شغلی را جز شغل سربازی به رسمیت نمیشناخت. بههمین سبب هنگامی که محمدرضا به خواهش حسین فردوست برای تحصیل طب در خارج پاسخ مثبت میدهد، همینکه رضاخان متوجه میشود با پرخاش از فردوست میپرسد: «شنیدهام چنین تقاضایی از پسرم کردهای؟ مگر نمیدانی در دنیا یک شغل وجود دارد که مفید است و بقیهاش مفت نمیارزد و آن شغل سربازی است. تو هم نمیتوانی استثنا باشی و باید خودت را به دانشکده افسری معرفی کنی.»[lxxviii]
محمدرضا پهلوی بهاینترتیب وارد دانشکده افسری میشود و در سال1317 با درجه ستواندومی از دانشکده افسری فارغالتحصیل شده و بعد به عنوان بازرس در ارتش مشغول خدمت میشود.[lxxix]
محمدرضا مدتی بعد به دستور پدر ازدواج کرد. حسین فردوست که در این زمان هم از نزدیکترین دوستان او بود، در مورد ازدواج وی با فوزیه، خواهر ملک فاروق ــ خدیو مصر ــ مینویسد: «ازدواج محمدرضا با فوزیه سابقه بررسی نداشت. من که هر روز در بطن جریانات دربار بودم هیچ اطلاعی نداشتم تا اینکه یک روز محمدرضا به من گفت: “هیچ میدانی چه خبر است؟ پدرم تصمیم گرفته که من با خواهر ملک فاروق ازدواج کنم.”»[lxxx] محمدرضا پهلوی خودش مینویسد زمانی که پدرش به وی گفته با فوزیه ازدواج کن، فکر نه گفتن را هم نکرده است.»[lxxxi]
بههرصورت، از این زمان به بعد، محمدرضا وارد دنیای سیاست و زندگی و نظام میشود، ولی تا زمانیکه رضاخان بر سر قدرت است در پست بازرسی ارتش خدمت میکند و پس از استعفای او بر تحت سلطنت مینشیند.
محمدرضا پهلوی در دوران سلطنت خود دیگر فرصتی برای مطالعه آکادمیک و دانشگاهی نداشت. نطقها و پیامهای او را، همانند روش معمول دنیای سیاست، ارگانهای مسئول تهیه میکردند و او فقط اصلاحات لازم را در آنها به عمل میآورد. حتی کتابهایی هم به نام او ثبت شده که نوشته خود وی نیست. برای مثال، احمدعلی مسعود انصاری نوشته است که کریستین میلارد بوده که تقریرات شاه را به صورت کتاب «پاسخ به تاریخ» درآورده است. همچنین کتاب «انقلاب سفید» را گروهی از روشنفکران دانشگاهی نوشتند.[lxxxii]
اسدالله علم درباره میزان علاقه شاه به مطالعه، سخن جالبی دارد. او مینویسد: «شاه از هرچه نام مطالعه دارد متنفر است و اینگونه طرز فکر در دنیای جدید خطرناک است. همانطور که در سایر کشورها مرسوم است، رئیس کشور باید از طریق مطالعات سیاسی که کلیه جنبههای یک مساله را با دقت تحلیل و بررسی میکنند هدایت شود... درهرحال وظیفه من ایجاب میکند که شاه را متقاعد سازم که هر مسالهای قبل از آنکه دربارهاش تصمیم بگیرد باید دقیقا مورد مطالعه قرار بگیرد.»[lxxxiii]
گذشتهازهمهاینها، محمدرضا پهلوی در چند مورد تجربه و آگاهی زیادی داشت: اول اینکه او یک نظامی بود و به تبع آن به امور نظامی کشور تسلط داشت. وی سررشتهها را چنان در دست گرفته بود که در طول سیوهفت سال سلطنت او، ارتش ایران با همه هیاهوها خطر جدی برای وی بهوجود نیاورد. او همچنین خلبان نسبتا ماهری بود و میتوانست با انواع هواپیماهای جنگنده و مسافربری و هلیکوپترها پرواز کند... علاوه بر این، تاحدودی طریقه بهکارگیری انواع سلاحهای مدرن را آموخته بود، بعضی از زبانهای رایج اروپایی علیالخصوص فرانسه و انگلیسی را میدانست و در مصاحبه با خبرنگاران داخلی و خارجی اغلب به بیش از یک زبان سخن میگفت.[lxxxiv]
با وجود همه این ویژگیها، در مورد این که محمدرضا پهلوی از مسائل سیاسی ایران و جهان تا چه اندازه آگاهی داشت، سخنان ضد و نقیضی گفته شده است. بعضی او را تا مرحله یک نادانبهتماممعنا پایین آوردهاند[lxxxv] و کسانی وی را مردی آگاه به مسائل روز دانستهاند و بر اطلاعات عمیق و گسترده او از مسائل جهانی غبطه خوردهاند. ریچارد نیکسون، رئیسجمهوری امریکا و یکی از صمیمیترین دوستان شاه، وی را ضمن شرح یکی از ملاقاتهای خود چنین توصیف میکند: «ما نهتنها درباره ایران که راجع به رشته گستردهای از قضایا و مسائل جهانی نیز با یکدیگر سخن گفتیم و شاه مطابق معمول و مانند همیشه علم جامع و دامنهدار خود را پیرامون اوضاع و احوال در صحنه بینالمللی نشان داد، علم و دانشی که همچون دایرةالمعارف دقیق، فراگیر و عمیق بود.»[lxxxvi]
خانم اوریانا فالاچی، خبرنگار معروف ایتالیایی، در مقدمه مصاحبهای که با محمدرضاشاه به عمل آورده است، وی را مردی اسرارآمیز معرفی میکند که تضادهای عجیب اخلاقیاش موجب ایجاد یک معما میشود. فالاچی معتقد است که غربیها این مرد ــ محمدرضا پهلوی ــ را نشناختهاند و بهسادگی از وی شخصیتی ساختهاند که وجود ندارد و هرگز به فکر نیفتادهاند که برای شناخت او عینک بزنند.[lxxxvii]
سرآنتونی پارسونز، سفیر وقت انگلیس در ایران، در اواخر حکومت محمدرضا پهلوی ضمناینکه او را مردی معمایی معرفی میکند، میگوید: «او روشنفکران و نظریهپردازان را تحقیر میکرد و از همه ایسمها نفرت داشت ولی گمان میکرد که خود صاحب یک ایدئولوژی است که میتواند آن را از حرف به عمل آورد.»[lxxxviii]
بالاخره شاپور بختیار، آخرین نخستوزیر محمدرضا پهلوی، چنین نظری دارد: «شاه عشق چندانی به ادبیات نداشت، در عوض به معلومات عمومیاش میرسید. هر روز دو ساعت میخواند و بهخصوص به مسائلی نظیر پتروشیمی علاقه بسیار نشان میداد. من شخصا بسیار متاسف بودم که شاه تقریبا با شعر فارسی بیگانه است. بعدها به من گفتند که سواد و فرهنگ دیگران موجب خلقتنگی او میشود به درجهای که به کسانی که به ملاقاتش میرفتند توصیه میشد اگر به زبان فرانسه با او حرف میزنند عمدا چند غلط دستوری در حرفها بگنجانند که حسادت او تحریک نشود.»[lxxxix]
این موارد که برشمرده شد، اوصاف محمدرضا پهلوی بود. از کسی که اینگونه باشد چه انتظاری میتوان داشت؟ و چنین فردی در هنگام ظهور مشکلی در زندگی، چه عکسالعملی میتواند از خود نشان دهد؟ شاید نتیجه همین تربیت بود که در دوران بحران انقلاب اسلامی، شاه همیشه منتظر بود سفرای امریکا و انگلیس راهحل قضیه را به او نشان بدهند. او بارها از سفرای مذکور پرسیده بود: چه کنم؟[xc]
برای نشاندادن این روحیه منفعلانه محمدرضا پهلوی، بخشی از خاطرات سرآنتونی پارسونز، سفیر انگلیس در تهران، و ویلیام سولیوان، سفیر امریکا در تهران، را نقل میکنیم. سولیوان ضمن شرح جریان ملاقاتش با وی مینویسد: «شاه به جریان مسافرتش به امریکا و بازدید پرزیدنت کارتر از ایران اشاره کرد و گفت او گمان میکرد که پس از این دید و بازدیدها و مذاکراتی که صورت گرفته، روابط ایران و امریکا بر پایه محکمی استوار شده و امریکا از سیاستهای او پشتیبانی میکند. حال او میخواست بداند چه پیش آمده است که امریکا از حمایت او دست برداشته است؟ آیا او کاری کرده که موجب نارضایی امریکاییها شده؟ یا بین ما [امریکا] و روسها توافق محرمانهای برای تقسیم جهان صورت گرفته و ایران هم جزئی از این توافق است؟»[xci]
همین پادشاهی که روزگاری میگفت: «ما مطلقا خواهان خردشدن ابرقدرتها بهویژه امریکا نیستم و از این امر سودی عاید ما نمیشود»،[xcii] حال که بحران انقلاب پیش آمده است به امریکاییها میگوید من چه کنم؟ و آنها هم با کمال وقاحت میگویند:«What’s the mather»؛ محترمانه معنا میدهد چته؟ یا چه مرگته؟[xciii]
سرآنتونی پارسونز مینویسد که همراه با سولیوان ملاقاتی طولانی با شاه داشتهاند و در مورد اینکه چگونه بر اوضاع مسلط شوند گفتوگو کردهاند. او میگوید: «شاه افزود که هنوز هم نمیتواند در یک اقدام نظامی برای سرکوب مخالفان مشارکت کند و ترجیح میدهد برای بازدید نیروی دریایی خود به بندرعباس برود و کار را به دست نظامیها بسپارد. شاه سپس رو به ما کرد و گفت شما راهحل دیگری پیشنهاد میکنید؟»[xciv]
محمدرضا پهلوی همین انگلیسیها را استعمارگرانی میدانست که روزگاری با سلطه بر کشورها برای خودشان حقوقی دست و پا کردهاند و مدعی بود که نمیتواند این حقوق را حالا به رسمیت بشناسد.[xcv] او این سخنان را در اوج قدرت کذاییاش گفته بود و حال از سفیر انگلیس برای حل بحران کشور راهحل میخواست و میپرسید آیا دولت انگلستان هنوز از او پشتیبانی میکند؟[xcvi]
این روحیه منفعلانه شاه ایران، متاثر از چه عامل یا عواملی بود؟ آیا واقعیت این نبود که تا هنگام سلطنت پدرش، او برایش تصمیم میگرفت و آنگاه که پدرش از ایران رفت، کشور به اشغال نظامی درآمد و اینک سفارتخانههای خارجی بودند که به او دستور میدادند و پس از آنکه نیروهای بیگانه هم ایران را ترک کردند، سیاستمداران کهنهکار و قدیمی بودند که این نقش را ایفا میکردند. در بحران ملیشدن صنعت نفت هم، درواقع امریکا و انگلیس بودند که به داد شاه ایران رسیدند و حال که انقلاب شده بود و مردم کشور علیه رژیمی که به آن اعتقادی نداشتند قیام کرده بودند، محمدرضا پهلوی به جای اینکه به مردم روی آورد، باز هم از خارجیان مدد میخواست و دست کمک به سوی ابرقدرتهایی دراز میکرد که زمانی عقیده داشت: «و جای آن است که گفته شود بهتدریج و کمکم نقش ابرقدرتها نقصان مییابد.»[xcvii] با چنین روحیهای، اگر دشمنی خارجی به ایران حمله میکرد، معلوم نبود که شاه بتواند از عهده اداره کشور در شرایط بحرانی برآید؛ حالآنکه بعد از انقلاب، ایرانیان هشتسال جنگیدند، در حالیکه جهانیان از آنها روی گردانده و به دشمن آنان کمک میکردند. در این مدت، دولت ایران نه به استغاثه افتاد و نه فریاد دستم را بگیر سرداد. در حالیکه اگر این شرایط در زمان محمدرضا پهلوی بهوجود میآمد، خدا میداند چه بر سر کشور آمده بود؟
پینوشتها:
[i]ــ غلامرضا نیکپی. صورت جلسات شورای اقتصاد، بیجا، بینا، بیتا، ص163
[ii]ــ ابوالحسن ابتهاج، خاطرات، جلد اول، تهران، انتشارات علمی، 1371. ص431
[iii]ــ علیرضا اسماعیلی، جنبش دانشجویی در ایران، جلد پنجم، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، 1380، ص693
[iv]ــ همان، ص695
[v] ــ تیمور بشیرگنبدی، اسناد از اصل چهار ترومن در ایران، جلد دوم، تهران، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، 1382، ص576
[vi] ــ علیرضا اسماعیلی و عیسی عبدی، همان، جلد دوم، ص936. شایان ذکر است که جلدهای اول، دوم و سوم کتاب جنبش دانشجویی به کوشش مشترک علیرضا اسماعیلی و عیسی عبدی و جلدهای چهارم و پنجم به کوشش علیرضا اسماعیلی منتشر شده است.
[vii]ــ همان، ص937
[viii] ــ همان، ص954
[ix]ــ علیاکبر علیاکبری بایگی و محمدی، محمدی، اسنادی از موسیقی، تئاتر و سینما، جلد دوم، تهران، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، 1379، ص689
[x]ــ همان، ص690
[xi]ــ همان، ص691
[xii]ــ همان، ص1260
[xiii]ــ همان، صص1268ــ1265
[xiv]ــ همان، ص1357
[xv]ــ همان، ص1361
[xvi]ــ ابوالحسن ابتهاج، پیشین، ص433
[xvii]ــ علیاکبر سیاسی، گزارش یک زندگی، لندن، پاکاپرینت، 1366، صص247ــ246
[xviii]ــ فخرالدین عظیمی، بحران دموکراسی در ایران، ترجمه: عبدالرضا هوشنگ مهدوی و دیگران، تهران، نشر البرز، 1372، ص15
[xix]ــ همان، ص246
[xx]ــ همان، صص263 و 272ــ270
[xxi]ــ امیراسدالله علم، یادداشتهای علم، جلد دوم، تهران، کتابسرا، 1372، ص617
[xxii]ــ حسین فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، جلد یکم، تهران، انتشارات اطلاعات، 1371، ص257
[xxiii]ــ امیراسدالله علم، همان، جلد 1، صص213ــ212
[xxiv]ــ حسین فردوست، همان، ص257
[xxv]ــ امیراسدالله علم، گفتوگوهای من با شاه، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوی، جلد دوم، تهران، طرح نو، 1371، ص677
[xxvi]ــ محمدرضا پهلوی، مجموعه تالیفات و...، جلد 9، تهران، کتابخانه سلطنتی، 1355، ص8065
[xxvii]ــ امیراسدالله علم، همان، جلد 2، ص497
[xxviii]ــ محمدرضا پهلوی، پاسخ به تاریخ، ترجمه: شهریار ماکان، تهران، انتشارات شهرآب، 1371، ص322
[xxix]ــ امیراسدالله علم، یادداشتها، جلد 2، صص 15-14
[xxx]ــ مذاکرات مجلس شورای ملی، دوره بیستودوم، تهران، چاپخانه مجلس، 1349، جلسه 184، ص18
[xxxi]ــ عبدالحسین نوایی، دولتهای ایران از آغاز مشروطیت تا اولتیماتوم، تهران، انتشارات بابک، 1355، ص196
[xxxii]ــ مهدیقلی هدایت، خاطرات و خطرات، تهران، انتشارات زوار، 1367، ص373
[xxxiii]ــ فخرالدین عظیمی، همان، ص269
[xxxiv]ــ همان، صص326ــ325
[xxxv]ــ جهانگیر آموزگار، فراز و فرود دودمان پهلوی، ترجمه: اردشیر لطفعلیان، تهران، مرکز ترجمه و نشر کتاب، 1375، ص371
[xxxvi]ــ حبیب لاجوری، خاطرات علی امینی، تهران، نشر گفتار، 1376، ص169
[xxxvii]ــ همان، ص170
[xxxviii]ــ مارگارت لاینگ، مصاحبه با شاه، ترجمه: اردشیر روشنگر، تهران، نشر البرز، 1371، ص172
[xxxix]ــ حسین فردوست، همان، ص183
[xl]ــ همان، ص251
[xli]ــ همان، ص419
[xlii]ــ شاپور بختیار، یکرنگی، ترجمه: مهشید امیرشاهی، پاریس، بینا، 1982، ص71
[xliii]ــ مذاکرات مجلس شورای ملی، سال 1342، جلسه 146، ص4
[xliv]ــ همان، ص5
[xlv]ــ همان، ص8
[xlvi]ــ همان، ص24
[xlvii]ــ مایکل لهدین و ویلیام لوئیس، ترجمه: احمد سمیعی، تهران، نشر ناشر، 1362، صص46ــ45
[xlviii]ــ امیراسدالله علم، یادداشتها، جلد 1، ص413
[xlix]ــ احمد سمیعی، سیوهشت سال، تهران، نشر شباویز، 1367، صص99 و 105
[l] ــ امیراسدالله علم، همان، ص 225
[li] ــ امیراسدالله علم، گفتوگوهای من با شاه، ص617
[lii] ــ اوریانا فالاچی، مصاحبه با تاریخسازان، ترجمه: مجید بیدار نریمان، تهران، سازمان انتشارات جاویدان، 1366، صص337ــ336
[liii] ــ محمدرضا پهلوی، مجموعه تالیفات و...، جلد 9، ص 7853
[liv] ــ محمدرضا پهلوی، ماموریت برای وطنم، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1349، ص82
[lv] ــ آیرونساید، خاطرات سری، تهران، موسسه خدمات فرهنگی رسا، 1373، ص205
[lvi] ــ شاپور بختیار، همان، صص18ــ17
[lvii] ــ محمدرضا پهلوی، همان، ص49
[lviii] ــ حسین فردوست، همان، ص55
[lix] ــ اوریانا فالاچی، همان، ص329
[lx] ــ اقبال یغمایی، کارنامه رضاشاه کبیر، تهران، انتشارات اداره کل نگارش وزارت فرهنگ و هنر، 1355، صص403ــ388
[lxi] ــ جهانگیر آموزگار، همان، ص552
[lxii] ــ مهدیقلی هدایت، همان، صص405ــ404
[lxiii] ــ محمدرضا پهلوی، همان، صص70ــ69
[lxiv] ــ حسین فردوست، همان، ص24
[lxv] ــ محمدرضا پهلوی، همان، ص84
[lxvi] ــ فردوست، همان، صص28ــ27
[lxvii] ــ محمدرضا پهلوی، همان، صص101ــ100
[lxviii] ــ حسین فردوست، همان، ص33
[lxix] ــ همان، ص32
[lxx]ــ همان، ص42
[lxxi]ــ محمدرضا پهلوی، همان، ص101
[lxxii]ــ حسین فردوست، همان، ص32
[lxxiii]ــ همان، صص33ــ32
[lxxiv]ــ مارگارت لاینگ، همان، ص76
[lxxv]ــ خانم مارگارت لاینگ میگوید محمدرضا پهلوی بدون اینکه امتحانات نهایی را بدهد به ایران برگشت، همان، ص79
[lxxvi]ــ محمدرضا پهلوی، همان، ص107
[lxxvii]ــ همان، ص107
[lxxviii]ــ حسین فردوست، همان، صص55
[lxxix]ــ محمدرضا پهلوی، همان، صص108ــ107
[lxxx] ــ حسین فردوست، همان، ص60
[lxxxi] ــ محمدرضا پهلوی، همان، ص75
[lxxxii] ــ احمدعلی مسعود انصاری، پس از سقوط، تهران، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، 1371، ص181
[lxxxiii] ــ امیراسدالله علم، همان، جلد 1، ص71
[lxxxiv] ــ امیراسدالله علم، همان، ص305
[lxxxv] ــ امامخمینی، همان، جلد 1، ص55
[lxxxvi] ــ ریچارد نیکسون، رهبران، ترجمه: علیرضا طاهری، تهران، شباویز، 1373، جلد 2، ص590
[lxxxvii] ــ اوریانا فالاچی، همان، صص 336ــ335
[lxxxviii] ــ ویلیام سولیوان و آنتونی پارسونز، خاطرات دو سفیر، ترجمه: محمود طلوعی، تهران، انتشارات علم، 1372، ص285
[lxxxix] ــ شاپور بختیار، همان، ص58ــ57
[xc]ــ سولیوان، همان، صص205 و 370
[xci]ــ همان، ص145
[xcii]ــ محمدرضا پهلوی، همان، جلد 7، ص6498
[xciii]ــ سولیوان، همان، ص145
[xciv]ــ همان، ص399
[xcv]ــ محمدرضا پهلوی، همان، جلد 7، ص6498
[xcvi]ــ پارسونز، همان، ص348
[xcvii]ــ محمدرضا پهلوی، همان، جلد 7، ص6347
تاریخ انتشار در سایت: ۵ آذر ۱۳۹۲
منبع: / سایت / باشگاه اندیشه
به نقل از: نشریه زمانه
نقش ها
نویسنده : علی اکبر علیاکبری بایگی
عناوین
/ تاریخ و تمدن / تاریخ / تاریخ جهان / تاریخ آسیا / تاریخ ایران / تاریخ معاصر ایران
/ تاریخ و تمدن / تاریخ / تاریخ جهان / تاریخ آسیا / تاریخ ایران / تاریخ معاصر ایران / حکومت پهلوی
/ محمد رضا پهلوی
رسته: 3
منبع: سایت باشگاه اندیشه
تعداد بازدید: 1015