08 دی 1392
کتاب «بازیگران سیاسی از مشروطیت تا سال 1357» مجموعهای چهار جلدی است که سه جلد آن شامل شرح حال زندگی نایبالسلطنههای ایران، روزشمار زندگی علیرضاخان امیرسلیمانی (عضدالملک)، میرزا ابوالقاسمخان قراگوزلو (ناصرالملک)، فرح پهلوی (دیبا) و نخستوزیران ایران از میرزا نصرالله خان پیرنیا (مشیرالدوله) تا شاپور بختیار است و جلد چهارم نیز به روزشمار زندگی رؤسای مجلسین سنا و شورای ملی و همچنین سرنوشت نمایندگان آن دو مجلس اختصاص دارد. این کتاب توسط دکتر مصطفی الموتی در ماه می سال 1995 (اردیبهشت ماه 1374) در انگلستان به نگارش درآمد و توسط انتشارات پکا در لندن در شمارگان نامعلومی به چاپ رسید.
مصطفی الموتی نویسنده کتاب در سال 1306 شمسی در تهران به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در همین شهر سپری کرد، در سال 1327 در رشته قضایی از دانشکده حقوق دانشگاه تهران فارغالتحصیل شد و از سال 1333 در دوره دکترای حقوق همین دانشگاه ادامه تحصیل داد. وی فعالیت روزنامهنگاریاش را به عنوان خبرنگار پارلمانی از سال 1321 با روزنامه «داد» آغاز کرد، بعد از مدتی مدیر داخلی و سپس سردبیر روزنامه شد. الموتی در کنار فعالیت مطبوعاتی خود به استخدام وزارت دارایی درآمد و مدتی در بنگاه مستقل عمران روستایی، بازرس این وزارتخانه بود، سپس به عضویت هیئت مدیره شرکت معاملات خارجی نیز درآمد تا اینکه در سال 1328 معاون نخستوزیر (در دولت اقبال) گردید و سرپرست بازرسی نخستوزیری شد.
الموتی در دوره بیستم مجلس شورای ملی از حوزه رودبار و الموت به مجلس شورای ملی راه یافت و تا سقوط رژیم به عنوان نماینده همین حوزه در مجلس باقی ماند. وی در حزب ایران عضو دفتر سیاسی و در حزب رستاخیز عضو هیئت اجرایی و دفتر سیاسی و نایب رئیس دفتر سیاسی حزب گردید. الموتی مدتی نیز رئیس کمیسیون برنامه و منشی هیئت رئیسه بود و به عنوان نایبرئیس گروه پارلمانی ایران در اتحادیه بین المجالس در جلسات کنفرانس در مکزیک، اسپانیا، پرتغال، استرالیا، بلغارستان و آلمان شرکت کرد و سرانجام نایب رئیس مجلس شورای ملی گردید که تا 22 بهمن ماه 1357 عهدهدار این سمت بود.
سایر سمتهای الموتی عبارت بود از دبیر کل انجمن قلم، عضو انجمن حمایت زندانیان، بازرس کل شیروخورشید سرخ ایران و عضو هیئت مدیره شیروخورشید استان مرکز، ریاست هیئت امنای مدرسه عالی بازرگانی قزوین و بازرس بنیاد نیکوکاری نوریانی. وی به همراه چند تن از دوستان خود مؤسسه مطبوعاتی صبح امروز (ناشر مجلههای صبح امروز و دانشمند) را بنیان نهاد. الموتی پس از جلب رأی اعتماد مجلس به نخست وزیری شاپور بختیار با گذرنامه سیاسی به لندن رفت و آنجا را برای اقامت خود برگزید.
دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران کتاب «بازیگران سیاسی از مشروطیت تا سال 1357» را مورد نقد و بررسی قرار داده که باهم میخوانیم :
چندی است از سوی برخی محافل و جریانات سیاسی خارج از کشور (یا به سفارش آنان و نیز دستیاریشان) تمایل به تاریخنویسی یا به عبارت بهتر تاریخسازی شدت گرفته است. این پروژه در ابتدا از سوی خانواده سلطنتی آغاز شد که ماحصل آن انتشار کتبی چون «من و برادرم» نوشته اشرف پهلوی، «کهندیارا» نوشته فرح دیبا و... بوده است. اما همزمان با سپری شدن زمان معمول برای آغاز تاریخنگاری دوران پهلوی از سوی پژوهشگران و محققان برخی وابستگان به عصر پهلوی، که پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران از کشور گریختند به منظور جهتدهی به افکار این محققان، نگارش کتب تاریخی متعددی را در برنامه خود قرار دادند. هرچند تاریخ پژوهی محققانه از اهداف و ماهیت این جریانات آگاه است لیکن میباید به منظور آشناسازی علاقمندان به تاریخ، کنکاشهایی در این زمینه صورت گیرد. کتاب «بازیگران سیاسی از مشروطیت تا سال 1357» نوشته مصطفی الموتی در زمره همان پژوهشهای تاریخی است که تلاش دارد با ترکیب درست و نادرست دادههای تاریخی، ذهن خواننده را به سوی آنچه مدّ نظر نویسنده بوده است جلب کند. گرچه آقای الموتی ادعا کرده است در این مجموعه «با بیطرفی و بینظری» (جاول، ص ب) به نگارش تاریخ دست زده، اما مطالعه کتاب حاضر خلاف ادعای مؤلف را ثابت میکند.
در تنقید این کتاب چند محور اساسی که در ذیل بدانها اشاره میشود مورد نظر قرار گرفته است:
1- الموتی در تاریخنویسی خود در چنبره وابستگی به خاندان پهلوی و قدرتهای حامی آن گرفتار است. وی با آنکه اشارات بسیاری به بیاعتنایی شاهان پهلوی به مجلس و قانون اساسی مشروطه نموده (جلد چهارم، ص ح) ولی در مقام راوی روایت تاریخی نتوانسته است عُلقه و بستگی خود به خاندان پهلوی را به کناری نهد و قضاوتی حقیقت مدارانه درباره آنها داشته باشد. این معنی از توضیح او درباره چگونگی تأسیس سلطنت پهلوی کاملاً هویداست. در واقع مؤلف کتاب کوشیده است از سلطنت پهلوی چهره رژیم مستقلی را ترسیم کند و برای مصون نگاه داشتن این تصویر از وابستگی، لاجرم از نقش قدرتهای بیگانه در جابجایی قاجار با پهلوی، نوع شکلدهی به سیاستها و اثرگذاری آنها بر تصمیمات داخلی کشور سخنی به میان نیاورده است. در حالی که ادعای استقلال نظام سیاسی پهلوی آنچنان سست است که حتی با عنایت به نحوه استقرار این رژیم و تثبیت قدرت رضاخان، مشروعیت سیاسی آن مورد سؤال قرار میگیرد. روایاتی که الموتی درباره زندگی «رضاخان میرپنج» و چگونگی زنده ماندن او آورده است، تصویری اسطورهای از وی ترسیم کرده است تا پهلویها را افرادی نظر شده جلوهگر سازد: «نوشآفرین همسر چهارم داداش بیگ بود... یکی از همسران سابق داداش بیگ و دخترانش نوشآفرین را به کنار رودخانهای میبرند و مضروب میکنند تا بچهاش را سقط کند... مقدر چنین بود که این جنین حیات یافته و سرانجام شاه ایران گردد.» (همان جلد،ص350) روایت ساختگی مؤلف کتاب از زندگی رضاخان در واقع تلاشی است برای آنکه گرد سلطنت او هالهای از تقدس بکشد و پادشاهی وی را سرنوشت محتوم و سعادتمندانه (!!!) ملت ایران عنوان کند. وی همچنین در بیان چگونگی به قدرت رسیدن رضاخان تصویری را به خواننده القا میکند که گویی وی به سبب شایستگیهای فردی و لیاقتهای خود به پادشاهی رسیده است: «او سرباز سادهای بود که توانست قدم به قدم خود را به مقام میرپنجی رسانیده و سرانجام نیز با کودتائی در سوم اسفند سال 1299 شمسی در مقام فرمانده نظامی قرار گرفته و از مقام وزارت جنگ خود را به نخستوزیری برساند.» (همان جلد، ص349)
اساساً وابستگی خانوادگی به دستگاه دیوانسالاری ایران از دیرباز مؤلفهای بسیار مهم و تأثیرگذار در راهیابی افراد به حوزه قدرت بوده است؛ در نبود آن، حمایت یکی از سفارتخانههای مستقر در پایتخت میتوانست جایگزین این وابستگی گردد. رضاخان به گواهی اسناد و اعتراف نویسنده کتاب، «در خانوادهای تهی دست قدم به عرصه حیات نهاد» (همان جلد، همان صفحه) و هیچ پیوندی با دستگاه دیوانسالاری دوره قاجار نداشت تا بتواند راهگشای حضور او در صحنه کشاکشهای سیاسی باشد؛ بنابراین حمایتها و البته تأییدات انگلستان سبب هموار شدن مسیر قدرتیابی رضاخان گردید. اینکه مؤلف کتاب کوشیده است «رضا مازندرانی را مرد خود ساختهای» معرفی کند که تنها به سبب رشادتها و زیرکی خود با بهرهگیری از فضای نابسامان سیاسی کشور توانست از سرباز ساده قزاقخانه بدون هیچ مانع و رادعی به سلطنت برسد و در این میان به نقش انگلستان در قدرتگیری او و نیز بازیها و پیچیدگیهای سیاست این کشور در به سلطنت رساندن فرزند وی اشارهای نمیکند، در ذیل تلاش او برای اثبات عدم وابستگی رژیم پهلوی به قدرتهای بیگانه تفسیر میشود.
در همین راستا و برای مشروعیت بخشی به سلطنت پهلوی دوم و نیز استحکام قدرت ولیعهد، محمدرضا، الموتی در توضیح تشکیل سومین مجلس مؤسسان به منظور تغییر قانون اساسی و فراهم نمودن زمینه برای نیابت سلطنت فرح پهلوی عنوان میدارد: «از جمله کسانیکه در این مجلس مؤسسان به ایراد نطق پرداخت علامه وحیدی بود که درجه اجتهاد داشت و طی نطق خود چنین گفت (شهبانو فرح) طبق اسناد و مدارکی که در اختیار دارم از سادات جلیل القدر بوده و پس از چند نسل به (امام حسن) میرسد و با توجه به این اصل وجود او برای نیابت سلطنت موجب خوشوقتی خواهد بود» (همان جلد، ص37) نکته ظریفی که در این میان قابل تأمل است اشاره به سیادت فرح از زبان فردی است که در زمره روحانیون بوده و با تأکید مؤلف کتاب «درجه اجتهاد» دارد. در واقع تأکید الموتی بر روحانی بودن گوینده این موضوع به جهت آسیبناپذیر ساختن ادعای مذکور است که این ارج گذاری و والا جلوه دادن نسبت فرح پهلوی در ذیل مشروعیت بخشی به سلطنت قرار میگیرد. نظر به پیشینه کممایه خاندان پهلوی، مؤلف کتاب کوشیده است متعاقب واگذاری نیابت سلطنت به همسر محمدرضا و به دنبال آن منسوب ساختن وی به ائمه شیعی نوعی مقبولیت برای پادشاهی نوپای پهلوی که برخلاف سلسلههای پیشین حکومتگر در ایران از ریشههای قومی و قبیلهای بیبهره بود - و البته افزون ساختن قدرت ولیعهد وی که با مقدمات چیده شده از بطن مادری از ریشه «سادات جلیلالقدر» (همان جلد، همان صفحه) برخاسته است- فراهم آورد.
موضوع نسبتسازی برای همسر سوم محمدرضا از آنچنان سستیای برخوردار بود که پس از تصویب نیابت سلطنت فرح توسط مجلس مؤسسان، دستور به مسکوت گذاردن آن داده شد. مؤلف کتاب نیز به این نکته اشاره کرده است که «وقتی کار مجلس مؤسسان پایان یافت و مقام (نیابت سلطنت شهبانو) از نظر قانونی مسلم شد در محافل سیاسی و مطبوعاتی انتشار یافت که شاه و دربار دیگر مصلحت نمیدانند که در این باره در مجلسین و مطبوعات بحث شود.» (همان جلد، ص38)
آنچه سکوت مؤلف کتاب را در مورد وابستگی سلطنت پهلوی بیشتر جلوه میدهد توضیحات ناقصی است که پیرامون بازداشت نصرتالدوله فیروز آورده است. هرچند الموتی به «احساسات خصمانه [نصرتالدوله] نسبت به انگلیسیها» (همان جلد، ص239) اشاره کرده و آن را ناشی از عدم انتخاب او به عنوان نخستوزیر کودتا دانسته است، اما این توضیح نمیتواند گویای حقیقت باشد. نصرتالدوله فیروز که به عنوان وزیر خارجه کابینه وثوق نقش مهمی در انعقاد قرارداد 1919 و دریافت پول از انگلستان ایفا کرده بود به دنبال استقرار سلطنت پهلوی و پادشاهی رضاخان به همراه تیمورتاش و داور، سه ضلع مثلثی را تشکیل دادند که در قامت مشاوران ارشد رضاخان حضور پررنگی در تصمیمگیریهای کلان داشتند. اگرچه از سوی نصرتالدوله «خودسریهایی» صورت گرفته بود (برای اطلاعات بیشتر در این زمینه ر.ش به: مسعود بهنود، این سه زن، تهران، نشر علم، 1375، صص20-217) اما مغضوب شدن او تقدیری بود که گریبان آن دو تن دیگر از نزدیکان شاه را نیز گرفت و این البته سرنوشتی محتوم بود.
حضور فیروز به عنوان عنصری افراطی در تمایل به سیاستهای لندن در کنار رضاشاه نمیتواند جز به معنای حمایت و تأیید انگلستان از پهلوی اول باشد. افزون بر این، نکته قابل تأملی که میباید در مسئله بازداشت نصرتالدوله و سایر همگنان او بدان توجه شود، عنایت به سیاست تمرکز گراییای است که به دستور انگلیس در ایران صورت گرفت. به بیان بهتر، برای آنکه انگلستان بتواند سلطه کامل خود را در ایران به کار بندد و از منافعش خویش در منطقه پاسداری کند، اعمال سیاست تمرکزگرایی در ایران - به عنوان دولتی کاملاً دست نشانده- در دستور کار قرار گرفت تا کانون واحدی به توزیع قدرت سیاسی بپردازد. بدین منظور لندن با تحریک و انگیزش احساسات قدرتطلبی و خود رأیی رضاخان که از عرض اندام افراد مقابل خود آزرده میشد، مقدمات نیل به مقصود و حذف مجاری متعدد توزیع قدرت سیاسی وابسته به انگلیس و تمرکز آن در کانون واحدی چون مقام سلطنت (پهلوی اول) را فراهم آورد، اما اشاره لندن به رضاخان مبنی بر لزوم برکناری فیروز، مورد ذکر الموتی واقع نمیشود، چرا که اذعان به آن موجب آشکار شدن وابستگی سلطنت پهلوی میشده است. کتمان اینگونه واضحات خدشهای اساسی بر تاریخنویسی نویسنده وارد آورده است.
علاقه الموتی به سلطنت پهلوی، سلامت تاریخنویسی او را مخدوش کرده و مانع از آن شده تا وی به كُنه حقایق و ریشهیابی رویدادها بپردازد. ناگفته پیداست ذکر اینها وابستگی نظام سیاسی پهلوی را آشکار میساخته که مؤلف هوشیارانه از اشاره بدانها امتناع ورزیده است. این معنی هنگامی رخ مینماید که در ذیل توضیح دوران نخستوزیری محمود جم (همان جلد، صص415-403)، که کشف حجاب در دوره رئیس الوزرایی او - و البته دستیاریاش با رضاخان - رخ داد، نسبت به این وجه مبرهن وابستگی پهلوی اول به نیروهای خارجی و گوش به فرمانی او در اجرای فرامینشان سکوت کرده است. در واقع نکته تأسف برانگیز آن است که الموتی با گذشت سالها از سقوط رژیم پهلوی به سبب برخی وابستگیها به این خاندان از بیان این حقیقت امتناع ورزیده که موضوع کشف حجاب که به دنبال سفر رضاخان به ترکیه و ملاقات وی با کمال پاشا و متعاقب آن پیگیری اندیشههای ضد دینی در کشور به مرحله اجرا درآمد، همگی به دستور انگلیسیها و با هدف تحقیر یک ملت بزرگ با سابقهای کهن صورت گرفته است که طی آن مردان و زنان ایرانی میبایست لباسهای سنتی خود را به کناری نهند و به زور، پوششی به سبک غربی اختیار کنند. «رضاشاه میخواست با کمک نظمیه و به خشونت کار را به پیش برد. این مراسم را کشف حجاب نام نهادند و محل مراسم اولیه دانشسرای دختران بود.» (مسعود بهنود، منبع پیشین، ص276) این رفتار نمیتواند جز به معنایی، گرفتن هویت یک ملت باشد. قصد پهلوی اول مبنی بر ممنوعیت پوشش زنان و الزام عمومی به پایبندی بدان در واقع حاکی از شدت وابستگی او به قدرتهای بیگانه بوده که نویسنده کتاب عامدانه و غرض ورزانه در قبال آن سکوت پیشه کرده است.
نگاه جانبدارانه الموتی تنها معطوف به محمدرضا و سلطنت پهلوی نیست، بلکه چنین رویکردی را به خانواده سلطنتی نیز میتوان یافت. نمونه آشکار آن، توضیحاتی است که مؤلف کتاب در ذیل بخش نخستوزیری هژیر آورده است. تصویری که نویسنده از هژیر ارائه میدهد بسیار ناقص و غرض ورزانه است. هژیر به واسطه ارتباط بسیار نزدیکش با انگلستان از یکسو و اشرف پهلوی از سویی دیگر، توانست به سرعت خود را در دربار جای دهد و به حوزه قدرت نزدیک شود. الموتی در این بخش نه از ارتباط هژیر با لندن سخن به میان آورده است و نه به نقش پراهمیتی که اشرف در به قدرت رسیدن وی ایفا کرد، اشاره میکند، حال اینکه روایت خود اشرف گویای این ادعاست: «هژیر از دوستان خوب من بود و باید بگویم که من تا حدی در انتصاب او مؤثر بودم.»(من و برادرم؛ خاطرات اشرف پهلوی، با مقدمه محمود طلوعی، تهران، نشر علم، تابستان 1375، ص205)
تقابل اشرف با جاسوسه انگلیس برای نفوذ بر هژیر به گونهای نبود که به تخاصم بدل شود؛ چرا که اساساً به دلیل همسنخی هر دو امکان آن وجود نداشت، اما با گذر زمان این دو در یک راستا توانستند بهره لازم را از هژیر ببرند. «اشرف در جذب هژیر، ناگزیر بود که میس لمبتون وابسته فرهنگی و اطلاعاتی سفارت انگلیس را حذف یا تحمل کند... وقتی سال 21 به پایان رسید دیگر اشرف چندان قدرتمند شده بود که بتواند دولت قوامالسلطنه را با کمک هژیر و نمایندگان مجلس سرنگون کند» (مسعود بهنود، منبع پیشین، ص319) هرچند رفته رفته نفوذ اشرف پهلوی بر هژیر فزونی مییافت، اما این، باعث نشد که وی به طور مستقیم ارتباطات خود را با سفارت انگلیس به ویژه خانم لمبتون نداشته باشد. این معنی را از تصویری که ابوالحسن ابتهاج ارائه داده است میتوان دریافت: «او همانطور که تحت تأثیر صاحبان نفوذ قرار میگرفت، در مقابل خارجیها نیز ضعیف بود. خانم لمبتون، که در زمان بولارد یکی از اعضای بانفوذ سفارت انگلیس در تهران بود و بیش از حد در امور داخلی ایران دخالت میکرد، از هژیر پشتیبانی مینمود... اشخاصی مثل هژیر، به جای اینکه دست اینگونه افراد را از دخالتهای بیجا در امور ایران کوتاه کنند، میکوشیدند به آنها نزدیک شوند و آنها را راضی نگاهدارند.»(خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به کوشش علیرضا عروضی، تهران، انتشارات علمی، 1371، ص206)
نکته قابل تأمل و در عین حال تأسفانگیز در تنقید این بخش از کتاب، عدم اشاره نویسنده به دخالتهای دربار به ویژه هژیر در انتخابات، علیالخصوص انتخابات مجلس شانزدهم است. دخالت هژیر در این انتخابات که به بهای جانش تمام شد از آنچنان رسوایی سلطنت و دربار حکایت میکرد که حکومت، ناگزیر از پذیرش درخواست معترضان به تقلب در انتخابات شد. این معترضان که چهره شاخص آنها دکتر محمد مصدق بود با تحصن مقابل دربار به دخالت و تقلب در انتخابات اعتراض کردند، اما به سبب عدم توجه رژیم، قتل عامل مستقیم و آشکار تقلب یعنی عبدالحسین هژیر در دستور کار قرار گرفت. انتخابات دوره شانزدهم مجلس شورای ملی که به تعبیر بسیاری از مورخان به « انتخابات نفت » مشهور شده بود، طرفداران دربار و انگلستان را به لزوم ورود به مجلس و دفاع از منافع لندن در ایران واداشت؛ لذا اذهان به سوی هژیر جلب گردید و از او جهت ورود به مجلس و در واقع بیرون آوردن نام ایشان از صندوقهای رأی (نه انتخاب شدن از سوی مردم) درخواست مساعدت شد. در سویی دیگر، مصدق و جبهه ملی نیز برای ورود به مجلس تلاش کرده بودند و توانستند نظر قاطبه ملت را به سوی خود جلب کنند. در نتیجه، برای دربار و عناصر انگلوفیلی چون هژیر، راهی جز استفاده از روشهای غیرقانونی در انتخابات نمانده بود. «...در انتخابات دوره شانزدهم مجلس شورای ملی ریاست انجمن نظارت بر انتخابات را مرحوم سید محمدصادق طباطبایی برعهده داشت. انجمن نظارت در نخستین جلسات خود تصمیم گرفت برای جلوگیری از هرگونه تقلب در رأیگیری از قبول شناسنامههای بدون عکس خودداری شود. لیکن چند روز بعد انجمن تصمیم قبلی خود را نقض کرد و اعلام نمود کسانی که دارای شناسنامه عکس دار نیستند، میتوانند با ارائه کارت کارگری، کارت تجارت و کارت دانشجویی در انتخابات شرکت کرده و رأی بدهند. این شرایط جدید [باعث میشد] صندوقها با رأی تکراری کارگران عضو اسکی (طرفداران خسرو هدایت وابسته به هژیر) پر و انباشته شود» (زندگی سیاسی عبدالحسین هژیر، جعفر مهدینیا، تهران، انتشارات پایوس، تابستان 74 ، ص229)
امتناع الموتی از اشاره به چنین فقرات مهمی در مقابل، انباشته ساختن این بخش از کتاب با مطالب بیاهمیت و کم مایهای چون آوازه خوانی هژیر(جلد دوم، ص90) یا یک چشم بودن او (همان جلد، ص88) نمیتواند معنایی جز نگاه جانبدارانه او در تاریخ نویسی سلطنت پهلوی و کتمان نقش آشکار اشرف در سیاست گذاریها و انتخاب رجال و نخست وزیران وابسته به خود، داشته باشد.
مؤلف کتاب در ذیل توضیح دوران نخست وزیری شریف امامی، هر دو دوره صدارت او را در قالب یک بخش عنوان داشته تا در اثنای آن از یکسو، از بازگویی بسیاری از وابستگیهای رژیم پهلوی و رجال سیاسی آن به ویژه این نخستوزیر سر باز زند و از سویی دیگر، ناکامیهای دولت دوم شریف امامی را بیارتباط با مقام سلطنت و حاصل وضعیت بحرانی موجود قلمداد کند.
برآمدن شریف امامی حاصل وابستگی او به قدرتهای خارجی وقت و عدم ثبات شخصیت سیاسیاش بوده است. شریف امامی که در دوران رضاخان و در اثنای جنگ جهانی دوم اعتقاد راسخی به آلمان و پیروزی هیتلر در جبهه نبرد داشت به عضویت فراماسونی آلمان درآمد. فراماسونی آلمان که از پیشرفت سریع دو لژ خود در ایران (مهر و آفتاب) راضی بود به هیئت رهبری این دو لژ اجازه داد تا لژ دیگری نیز تأسیس کنند. این لژ «ستاره سحر» نامیده شد و استادی آن به مهندس شریف امامی واگذار گردید: «شریف امامی که در مدت سه ماه عضویت در لژ آفتاب، از عضویت ساده به درجه استادی و حتی استاد ارجمند ترقی کرده بود، بزودی در رأس لژ ستاره سحر قرار گرفت.» (اسماعیل رائین، فراموشخانه و فراماسونری در ایران، تهران، مؤسسه انتشاراتی امیرکبیر، 1357، جلد سوم، ص522) پس از پایان جنگ و شکست دول محور در صحنه نبرد، شریف امامی از عضویت در لژ آلمان بیرون آمد و به خدمت لژهای وابسته به انگلیس رفت و توانست موقعیت خود را بهبود بخشد و زندگی سیاسی خویش را دگربار، از سر گیرد.
فراماسونری در ایران، در شکل دهی به طبقه حاکم و هدایت پنهان آن نقش مهمی ایفا کرده است. این تشکیلات مخفی در واقع افراد مستعد را شناسایی می نمود و بعد از کسب اطمینان از وابستگی فکری و سیاسی آنها به غرب، بستر را برای رشد سریع آنان در سلسله مراتب اداری کشور هموار میساخت. افراد مذکور نیز که جایگاه خود را مدیون این وابستگی تشکیلاتی بودند ناگزیر از تعقیب اوامر دول غربی، فرامین ایشان را مجری میساختند. بدین ترتیب عوامل بومی وابسته به این محافل مخفی بدون مشخص شدن نقش مستقیم این دولتها، منافع بیگانگان را در تصمیم گیریها ملحوظ میداشتند. جعفر شریف امامی که علاوه بر مقام دولتی خود «استاد اعظم لژ بزرگ فراماسونری ایران» نیز بود (هوشنگ نهاوندی، آخرین روزها؛ پایان سلطنت و درگذشت شاه، مترجمان: مریم سیحون / بهروز صوراسرافیل، پاریس، شرکت کتاب، اکتبر2004، ص206) در زمره همین افراد محسوب میشد که توانست با بهره گیری از چنین ارتباطاتی وارد حوزه قدرت شود و پلههای ترقی را یکی پس از دیگری به سرعت طی کند. تعدّد مشاغل اینگونه افراد - مانند آنچه الموتی در مورد شریف امامی عنوان داشته (جلد دوم، ص366)- گویای آن است که کشورهای بیگانه از طریق سپردن مدیریت بسیاری از امور به افراد وابسته به خود، میکوشیدند در جهت حفظ و گسترش منافعشان گام بردارند. شریف امامی در «رأس یک لژ بزرگ» بود (خاطرات سپهبد عزیز پالیزبان، لس آنجلس، مرکز کتاب نارنجستان، دسامبر2003، ص332 ) و با در اختیار داشتن پست ها و مقامات کلیدی حساس، تصمیمات و دستورات شبکههای فراماسونری را به بهترین وجه اجرا می کرد و نتایج امور را «به استحضار سازمان جاسوسی S.O.E انگلیس» می رساند.(پالیزبان، منبع پیشین، همان صفحه)
اشاره مؤلف کتاب به پذیرش نخست وزیری از سوی شریف امامی در راستای «اجرای اوامر شاه» (جلد دوم، همان صفحه) گرچه به منظور تأکید بر قدرت مدیریتی اوست تا بتواند در این وضع بحرانی «کارهای مملکت را سر و صورتی دهد»(همان جلد، همان صفحه) اما این فقره، نکته قابل اهمیتی را در خود جای داده و آن اینکه شریف امامی در سمت «ریاست بنیاد پهلوی» با خاطر آسودهتری میتوانسته است تصمیمات تشکیلات متبوع خود را اجرا کند و کمتر در مظاّن اتهام وابستگی قرار گیرد. ذکر روایت مظفر بقائی از آلودگی های شریف امامی جالب توجه به نظر میرسد: «توی راه من از او [رائین] سؤال کردم که «این تحقیقات فراماسونریات را چه کار کردی؟» گفت که «مشغول اقدام هستم که اینها را منتشر کنم.»... این کار که شد رائین را گرفتندش. مدتی زندانی بود. بعد که بیرون آمد گفت که از من التزام گرفتند که جلد چهارم این را منتشر نکنم و گفت جلد چهارم کتاب صد و بیست صفحه تمام راجع به شریفامامی است و دزدیهای او و پروندههایش تمام مستند. گفت از من التزام گرفتند که چاپ نکنم.» (خاطرات دکتر مظفر بقائی کرمانی، با مقدمه و ویرایش محمود طلوعی، تهران، نشر علم، 1382، ص 5-494)
انتصاب شریف امامی به نخست وزیری در سال 57 و در کوران تظاهرات مردمی به این امید که چون او انتساب به خانواده روحانیت دارد همچنین اقدامات وی از قبیل تعطیلی کازینوها، لغو تاریخ شاهنشاهی و ... در واقع، آزمودن آخرین شانس قدرت های بیگانه برای استمرار بخشی به حاکمیت رژیم دستنشانده خود است؛ چرا که شریف امامی در مقام ریاست بنیاد پهلوی و مجلس سنا خود از عاملان وضع و اجرای برنامهها و مفاسد منجر به اعتراضات گسترده مردم بود: « در راه نخستوزیری، از رادیوی اتومبیل دولتی که داشتم، اعلامیهی نخستوزیر جدید را شنیدم... اعلامیه، تاریخ همان روز را به تقویم هجری داشت. معنای آن این بود که تاریخ شاهنشاهی را کنار گذاشته بود. جالب آن که تقویم شاهنشاهی را بر اساس قانونی، چند سال پیش با تصویب مجلسین پایهگذاری کرده بودند و «شریف امامی» به عنوان رئیس سنا، از هواداران سرسخت آن بود. رادیو آنگاه اعلام کرد همهی کازینوها و همهی قمارخانهها که شمارشان در کشور حدود 12تا بود، بسته میشود. همهی آن قمارخانهها به «بنیاد پهلوی» تعلق داشت که «شریف امامی» رئیس آن بوده و هنوز هم بود. او کازینوهایی را که خودش باز کرده بود، بست.»( هوشنگ نهاوندی، منبع پیشین، ص163)
با التفات به توضیحات فوق و نیز عنایت به هشدارها و توصیه های بسیاری از نزدیکان محمدرضا به عدم لیاقت و کفایت سیاسی شریف امامی، انتخاب - یا به بیان دقیق تر تحمیل- وی به صدارت، پرده از وجه مبرهن وابستگی پهلوی دوم به قدرتهای بیگانه کنار زد که در هیچ یک از فرازهای این بخش و البته این مجموعه نویسنده اشاره ای به آن نکرده است.
2- اگرچه مؤلف کتاب در فقرههایی از نوشته خود اشاراتی به اعمال نفوذ دولتهای بیگانه و دخالتهای آنان در امور داخلی کشور نموده است، اما این نکات هنگامی جلوه مینماید که نویسنده به توضیح عملکرد نخستوزیرانی میپردازد که برخلاف سایر همتایانشان و رجال سیاسی، در برابر مقام سلطنت مطیع محض نبوده یا از درجهای از استقلال برخوردار بودهاند. در نتیجه الموتی با نقل مطالب بسیار از منابع متعدد میکوشد تا وابستگی این افراد را به قدرتهای خارجی اثبات نماید و در مقابل، از محمدرضا چهرهای به نمایش گذارد که در برابر این اشخاص برای «حفظ استقلال ایران» تلاش میکند. اولین نمونه این رویکرد را میتوان در مورد قوامالسلطنه دریافت. قوام که توانسته بود با هشیاری، آذربایجان را از چنگال شوروی بیرون کشد و پرونده نفت شمال را ببندد و به این سبب وجههای برای خود فراهم آورد، نمیتوانست مورد پذیرش محمدرضا قرار گیرد، زیرا وی علاقهمند بود از مقام سلطنت به عنوان «رهاییبخش آذربایجان» و بحران نفت شمال یاد شود. کردار مغرورانه قوام و عدم تمکین کامل او از دربار زمینه تحریک محمدرضا را فراهم آورد و آن هنگام که وی سعی کرد به گونهای مسالمتآمیز نظر نخستوزیر را به سوی استعفا جلب کند هیچکس را یارای آن نبود که نقش واسطه در این میان نقش ایفا کند.
الموتی که در توضیح دوران نخستوزیری احمد قوام کوشیده است با آوردن شواهد بسیار از منابع و کتب مختلف (برای نمونه ر.ش به: ج اول،ص310 وص318) بر وابستگی او به قدرتهای بیگانه به ویژه آمریکا تأکید ورزد، محمدرضا را در وضعیتی ترسیم کرده است که گویی از اِعمال نفوذ دولتهای خارجی و دخالتهای ایشان ناراضی است (همان جلد، ص8-327). قصد آن نیست تا حمایتهای آمریکا از قوام را - چه در مورد حل پرونده نفت شمال و خروج ارتش سرخ از ایران و چه در دوران تصدی وی بر پست نخستوزیری - کتمان کنیم، اما آنچه مورد مداقّه قرار گرفته است رویکرد خاص مؤلف کتاب به محمدرضا و تلاش وی به منظور ارائه یک شخصیت مستقل از پهلوی دوم است.
با اینکه الموتی از وفاداری قوام به شاه و حکومت پارلمانی (همان جلد، ص338) سخن گفته است، اما با ذکر مطالبی نظیر تلاش وی برای کنار گذاردن محمدرضا از سلطنت و به پادشاهی رساندن شاهزاده حمید میرزا قاجار در دیدار با «جولین امری نماینده محافظه کار مجلس انگلستان» (همان جلد، صص 11-310) و همچنین تأکید بر اینکه «قوام... هنگام تأسیس حزب دموکرات نام خود را مقدم بر اعلیحضرت شاه ایران» (همان جلد، ص323) قرار داد، اذهان خوانندگان را بدین سوی جلب میکند که وی قصد برچیدن سلطنت پهلوی را داشته و در این میان بیمیل نبوده است که با حمایتهای آمریکا، اعلام جمهوری کند. همه این کوششهای نویسنده به منظور مظلوم نمایاندن محمدرضا در مقابل فردی است که با تأکیدات فراوان کتاب، «رابطه نزدیکی با آمریکائیها» (همان جلد، ص308) دارد. صرفنظر از اینکه بخواهیم به قصد قوام برای کنار گذاردن محمدرضا از سلطنت و اعلام جمهوری یا بازگرداندن خاندان قاجار به قدرت بپردازیم و پیرامون صحت و سقم این سخن و امکان تحققش به کنکاش بنشینیم، اشاره به اظهارنظر فردی که در دوران حکومت سه پادشاه مصدر مشاغل مهمی بوده و از بسیاری از رویدادهای سلطنت آخرین پادشاه سلسله قاجار و سپس پهلویها و نیز استقرار پادشاهی رضاخان و نحوه انتقال قدرت به محمدرضای جوان آگاه بوده است، جالب توجه مینماید: «در مورد قوامالسلطنه گفتهاند که وقتی بعد از رفتن رضاشاه به نخستوزیری رسید قصد داشت بساط سلطنت را برچیند و حکومت جمهوری تشکیل دهد... این مطالب بهیچوجه صحیح نیست. درست است که روابط قوامالسلطنه با شاه اغلب تیره بود و هیچ وقت نسبت به هم علاقهای نداشتند، ولی قوامالسلطنه معتقد به سلطنت بود، همیشه میخواست نخستوزیر بااقتداری باشد و شاه در کارهایش دخالت نکند اما او اینها را به قیمت برکنار کردن شاه نمیخواست» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، ص90)
دومین نمونه از آنچه میباید در ذیل این محور بدان اشاره کرد نوع نگاه مؤلف کتاب به دوره نخستوزیری رزمآراست. نویسنده که مطلع این بخش را با تمجید از رزمآرا به عنوان «یکی از افسران لایق» (ج دوم، ص125) ارتش آغاز کرده و در اثنای این فصل از خدمات نظامی او به کشور و تهیه نقشه جغرافیائی شهرهای مرزی (همان جلد،ص134) سخن به میان آورده، وی را با استناد به منابعی که نقل کرده است عامل بیگانه قلمداد مینماید؛ در فقرهای رزمآرا را مورد «حمایت آمریکائیها» (همان جلد، ص138) میداند و در فرازی دیگر از اعلام آمادگی دولت انگلیس برای همکاری با رزمآرا (همان جلد، ص156) سخن به میان میآورد. مؤلف کتاب همچنین با اشاره به «فرار سران حزب توده از زندان قصر» (همان جلد، ص143) شواهدی مبنی بر گرم گرفتن روسها با رزمآرا (همان جلد، ص137) ارائه میدهد و به موضعگیری «روزنامه پراودا» (ارگان حزب کمونیست شوروی) اشاره میکند (همان جلد، ص142) اشاره میکند که پس از قتل رزمآرا «سرمقاله خود را به او تخصیص داد» (همان جلد، همان صفحه)
در واقع همه شواهدی که الموتی کوشیده است از منابع مختلف گردآورد برای القا و اثبات این مطلب به خواننده است که «رزمآرا با کمک خارجیها» (همان جلد، ص144) توانست به نخستوزیری برسد. قصد آن نیست تا وابستگی رزمآرا به دولتهای بیگانه را نادیده بگیریم و حمایتشان را از وی کتمان کنیم، بلکه میخواهیم توجه خوانندگان گرامی را به نکته ظریفی جلب کنیم که در نقل یک مطلب از منابع متعدد از سوی نویسنده کتاب صورت گرفته است. توضیح اینکه شاید در بادی امر کوشش مؤلف به سبب مطالعه این منابع و گردآوری مطالب از کتب مختلف ستایش شود، اما میباید توجه داشت که آوردن فقراتی طولانی و گاه تا 20 صفحه از کتب مختلف، یک تحقیق علمی نیست و میباید در سبب ذکر آنها اندیشید، به ویژه آنکه کتاب الموتی فاقد هرگونه تحلیل است. آنچه مؤلف در تطویل کلام از منابع گوناگون پی گرفته، انتقال مطالبی است که پیوسته میکوشد آن را به مخاطب القا کند. هدف وی از چنین رویکردی این بوده است که بدون اینکه موجبات دلزدگی خواننده را از اِعمال نظر شخصی راوی فراهم آورد خود را مورخی بینظر و علاقهمند به روشن شدن زوایای پنهان تاریخی نشان دهد و او را به مطالعه کتاب ترغیب نماید، با این توجیه که آرا و کژنویسیهای مندرج در کتاب، نظر مؤلف نیست، بلکه وی صرفاً ناقل مطلب از کتب و منابع ذکر شده، است.
با توجه به توضیحات ارائه شده و اشاره پیشین مبنی بر حمایت دولتهای خارجی از رزمآرا میباید به این نکته توجه داشت که سپهبد رزمآرا در چارچوب رقابتها و تعاملات قدرت پرسابقه مسلط بر ایران (انگلستان) و قدرت تازه وارد (آمریکا) به نخستوزیری رسید. هرچند درباره توافق دو قدرت فوقالذکر بر سر نخستوزیری رزمآرا در اکثر منابع اتفاقنظر وجود دارد، اما آنچه مؤلف کتاب کوشیده است با اتکای به آن (: وابستگی رزمآرا به دولتهای بیگانه) بر وجه استقلالطلبی محمدرضا تأکید کند، بیشتر از آنکه به مقصود وی یاری رسانده باشد، حاکی از دخالت قدرتهای خارجی در امور داخلی ایران و بُرد نفوذ آنها و نیز تمکین پهلوی دوم در برابر فرامینشان است. توضیح اینکه به دنبال خلع رضاخان از سلطنت و خارج ساختن او از کشور با دستیاری و اشاره لندن، بحث عدم کفایت محمدرضا (ولیعهد رضاخان) در محافل سیاسی مطرح شد. اگرچه با همه نمایشهای صورت گرفته محمدرضا را به سلطنت رساندند، اما این، نطفه هراس از انگلستان و آمریکا را در قلب وی نهاد؛ به گونهای که هرگز مقاومتی در برابر خواستههای بیگانگان از خود نشان نداد.
آمریکا با توجه به تغییر اوضاع نمیتوانست سلطه انگلیس بر نفت ایران را به مانند دوره پهلوی اول بپذیرد و میرفت در میدان رقابتهای استعماری گوی سبقت را از لندن برباید. با این حال انگلستان نیز حاضر نبود از سابقه حضور نظامی و سیاسی خود در منطقه به سهولت چشمپوشی کند. این برخوردها، در رقابتهای قدرتهای بیگانه برای روی کار آوردن سیاستمداران وابسته به خود جلوه نمود که حاصل آن جز آشفتگی سیاسی، ایجاد بحران و کوتاهی عمر دولتهای دهه نخست سلطنت پهلوی دوم، نبود. با عنایت به این توصیفات، رزمآرا که توانسته بود براساس توافق آمریکا و انگلیس بر مسند نخستوزیری تکیه زند و گوشه چشمی هم به روس ها افکند و نظر آنها را نیز جلب کند، موجبات نگرانی جدی و عمیق محمدرضا را فراهم ساخت. این امر هنگامی شدت یافت که دولتین مورد اشاره، شایعه به سلطنت رساندن علیرضا پهلوی را قوت بخشیدند. در واقع ایجاد تشویش و نگرانی برای محمدرضا، سیاستی بود تا او را به اطاعت محض وادارند و در دام وابستگی بیش از پیش گرفتار سازند.
آنچه در همین بخش مؤلف کتاب از بازگوییاش امتناع ورزیده، وضعیت نیروهای نظامی و ارتش ایران است. با آنکه الموتی در فرازهایی از این فصل به خدمات نظامی رزمآرا اشاره کرده است و از او به عنوان «یکی از افسران لایق» (همان جلد، ص125) ارتش یاد میکند اما نخواسته است همّ خود را مصروف توضیح آن نماید. در واقع نویسنده کتاب برای گریز از اشاره به این مورد، به ذکر مخالفتهای جبهه ملی با نخستوزیری رزمآرا و اشتباهات او در دوران رئیس الوزرایی میپردازد و با این رویکرد، از زیر بار توضیح در این باره، طفره میرود. الموتی از یکسو بر تواناییهای نظامی رزمآرا تأکید میکند و او را به سبب تلاشهایش در زمینه اصلاح ارتش میستاید و از سویی دیگر او را عاملی خارجی قلمداد میکند که در قامت سردار سپهی دیگر، کودتایی علیه سلطنت محمدرضا در سر میپروراند. (همان جلد، ص1-140) منشأ دوگانگی نویسنده در برخورد با رزمآرا همان مقصودی است که در آغاز نگارش این کتاب، خود را ملزم به اجرای آن ساخته است. به بیان دقیقتر الموتی که برای اثبات استقلال نهاد سلطنت در دوره پهلوی، همچنین شخصیت محمدرضا و کتمان هرگونه نفوذ و دخالت نیروهای بیگانه در این مقطع زمانی، به جعل و تحریف تاریخ چنگ میزند، به منظور اثبات وابستگی رزمآرا و توافق قدرتهای خارجی برای به نخستوزیری رساندن وی میکوشد.
رزمآرا در فضایی بالیده است که خود به فساد درونی آن اذعان دارد و بدون تردید پیوند تنگاتنگ فساد و ناتوانی ارتش و وابستگی آن به بیگانگان، نمیتوانست مورد تذکر نویسنده کتاب قرار گیرد. رزمآرا که خاطرات خود را ثبت کرده اشارات جالب توجهی به ماهیت ارتشی که انگلستان بعد از روی کار آوردن رضاخان در ایران بنا نهاد، دارد: «محیط آن روز قزاقخانه بسیار دیدنی بود چه افسران قزاق اکثراً بیسواد و بسیار عامی بودند... در موقع گرفتن حقوق، این افسران عموماً با مُهر لیست را مهر کرده زیرا سواد برای امضا کردن نداشتند... زندگانی کردن با افسران قزاق امری بسیار دشوار و پرمشقت بود چون من نه مشروبخور و نه مبتلا به سایر ابتلائات بودم» (خاطرات و اسناد سپهبد حاجیعلی رزمآرا، به کوشش کامبیز رزمآرا و کاوه بیات، تهران، نشر شیرازه، 1382، ص3-32) حاصل تفوق سیاسی این گروه از نظامیان بر ایران، همان سرنوشتی شد که در شهریور 1320 بر ملت رفت.
از دیگر مواردی که میتوان ذیل این محور جای داد توضیحات نویسنده کتاب از دوران نخستوزیری علی امینی است. مؤلف که در آغاز سخن، نخستوزیری امینی را از مهمترین وقایع دوران سلطنت محمدرضا (همان جلد، ص378) عنوان داشته در همان دوران، از عدم «نظر موافق» شاه با امینی و «حمایت خارجیها از او» (همان جلد، همان صفحه) سخن گفته است. علقه الموتی به خاندان پهلوی - به ویژه پهلوی دوم - در این فصل به وضوح دیده میشود. در واقع هنگام مطالعه این بخش از کتاب میباید به این نکته التفات داشت که تأکیدات نویسنده بر وابستگی امینی به آمریکا و در پی آن اصرار وی بر اینکه «شاه هرگز با او نظر موافق نداشت» (همان جلد، همان صفحه) به منظور اثبات نارضایتی محمدرضا از نخستوزیريِ فردی است که در وابستگی او به بیگانگان تردیدی نمیتوان داشت. اما واقع مطلب در این باره را میباید در درجهای از اعتماد به نفس امینی (آن هم به مدد حمایت آمریکا از او) یافت. الموتی با ذکر این نکات، به گونهای ناخواسته، وجه وابستگی محمدرضا را عیان ساخته است. همانطور که وی اذعان داشته «دولت آمریکا به شاه فشار آورد که اگر با خواستههای آمریکا موافقت نکند با سقوط سلطنت و ریاست جمهوری امینی مواجه خواهد شد.» (همان جلد، ص395) این رفتار، همان سیاستی بود که پیشتر انگلستان هنگام به سلطنت رساندن محمدرضا برای او اجرا کرده بود، بر این منوال محمدرضاشاه همواره طبق فرامین لندن عمل میکرد.
بعد از گذشت نزدیک به دو دهه از سلطنت پهلوی دوم، آمریکا که توانسته بود گوی سبقت را در میدان سیاستهای استعماری از انگلستان برباید و لندن را وادار به پذیرش سروریاش نماید همین بازی را برای محمدرضا در نظر گرفت؛ بنابراین طبیعی بود پهلوی دوم که ادامه سلطنت خود را در گروی تمکین از قدرت مسلط بر منطقه میدید مخالفتی با آنان نداشته باشد. به بیان دقیقتر، این رویکرد آمریکا و تهدید محمدرضا شاه به ریاستجمهوری امینی همان خوف و رجائی بود که موجب شد وی هیچگونه مقاومتی در برابر خواستهای قدرتهای بیگانه نکند. این معنی را هنگامی میتوانیم بهتر دریابیم که شاه در سفر به آمریکا و در دیدار با کندی آمادگی خود را برای انجام اصلاحات مورد نظر واشنگتن و در کلّ، هر آن چه آنها از امینی انتظار داشتند، اعلام داشت. بر این پایه امینی از نخستوزیری کنار گذارده شد.
نکتهای که باید در راستای محور مذکور و در ذیل این بخش بدان اشاره کرد سکوت مؤلف کتاب در برابر چرایی استعفای امینی یا به عبارت دقیقتر، خلع او از نخستوزیری است. با اینکه محمدرضا در ملاقاتهای خود با مقامات آمریکایی سعی در جلب نظرات آنها نمود، اما پذیرش واشنگتن به کنار گذاردن امینی تنها به تأمین نظراتشان از جانب محمدرضا ختم نمیشد. آمریکا که مایل بود بعد از کودتای 28 مرداد به سرعت هم مشکلات خود را با انگلستان در ایران مرتفع سازد و هم مسائل منطقهای را با محوریت تهران سامان بخشد، بر تصویب کاپیتولاسیون توسط دولت امینی اصرار میکرد. مخالفت صریح امینی با درخواست اعطای مصونیت سیاسی و قضایی به کارکنان آمریکایی و خانوادههای آنان در ایران، برای واشنگتن خوشایند نبود، چرا که برنامههایشان را به تأخیر میانداخت. ذکر این نکته حائز اهمیت است که مخالفت امینی با این درخواست، نه به سبب آنکه وی از آمریکا روی برتافته باشد بلکه به دلیل شناخت جامعه ایرانی بود. امینی اعتقاد داشت واکنش مردم به دنبال تصویب کاپیتولاسیون (که چتر استعماری آمریکا بر فراز ایران را آشکارا میگسترد) برای نفوذ واشنگتن در ایران گران تمام خواهد شد، اما آمریکاییها که در پی پیشبرد سریع اهداف و برنامههای خود بودند، نمیتوانستند این باور امینی را بپذیرند؛ لذا مقدمات استعفای وی را به شرط تمکین محمدرضا از فرامینشان فراهم ساختند. آنچه در این میان باید بدان توجه داشت این که آمریکا با وجود در اختیار داشتن افرادی نظیر امینی- که در زمره وابستگان و حافظان سیاست واشنگتن و به لحاظ دانش و فهم سیاسی به مراتب بالاتر از محمدرضا بود- اجرای سیاستهای خود را برعهده شاه گذارد. پهلوی دوم که فاقد هرگونه درکی از مسائل سیاسی، اجتماعی و فرهنگی بود بهتر و سریعتر میتوانست مقاصد آنان را تأمین کند. در همین راستا بود که واشنگتن خواستار انجام اصلاحات سیاسی و اقتصادی و نیز سامان بخشیدن به فساد لجام گسیخته شاه و درباریان شده بود؛ چرا که رشد تصاعدی آن، که آشکارا در سالهای آخر حکومت محمدرضا اعتراضات وسیعی را برانگیخته بود، بقای حکومت دست نشاندهشان را به خطر میانداخت.
کوشش الموتی برای اثبات «بیگانه ستیزی» (!) محمدرضا شاه به گونهای دیگر، هنگامی جلوه میکند که وی به توضیح رویدادهای نخستوزیری دکتر مصدق پرداخته است. الموتی که نتوانسته است نقش مصدق را در ملی کردن صنعت نفت انکار کند در راستای اثبات ارادت خود به سلطنت پهلوی ضمن آنکه مصدق را مورد حمایت آمریکاییها (ج دوم، ص196) معرفی میکند، از خدمات ارزنده «شاه فقید» در «اقدامات بعدی که برای به راه انداختن صنعت نفت و افزایش درآمد آن شد»(همان جلد، همان صفحه) سخن به میان می آورد.
تأکیدات الموتی بر همکاری مصدق با انگلیسیها با ذکر فقراتی از گفتگوهای مصدق و سیدضیاءالدین طباطبائی در مجلس چهاردهم (همان جلد، صص90-186)، همچنین نقل گوشهای از نوشتههای شاه در کتاب «پاسخ به تاریخ» که بر ارتباط و وابستگی مصدق به انگلیسیها (همان جلد، ص192) اصرار دارد، ادامه مییابد. این اشارات میباید در ذیل مظلوم نمایی محمدرضا در مقابل نخستوزیران و رجالی تفسیر شود که در برابر مقام سلطنت مطیع محض نبودهاند. در این واقعیت نمیتوان تردید داشت که دولت مصدق نه تنها تعارضی با آمریکا نداشت بلکه تمایل به بهرهگیری از نفوذ واشنگتن در عملکرد نخست وزیر یا در انتخاب برخی مشاوران کاملاً مشهود بود، اما آنچه میباید بدان عنایت داشت بهرهگیری الموتی از این نکته برای تبرئه پهلوی دوم یا به عبارت دقیقتر کتمان وابستگی دربار است. برای دریافت این معنی توجه خوانندگان را به گزارش ملاقات شاه با هندرسن (سفیر آمریکا در ایران) که الموتی نیز در کتاب خود آورده است (جلد دوم، صص35- 226) جلب میکنیم؛ آنجا که محمدرضا پس از شنیدن این سخن که «انگلیسها اگر شاه از قدرت بیفتد یا کنارهگیری کند یا بیرون انداخته شود خیلی متأسف خواهند شد» (همان جلد، ص226) آسوده خاطر میشود، آشکارا وابستگی خود را به قدرتهای بیگانه نشان داده است. عدم اطمینان پهلوی دوم از استمرار قدرت سیاسی خود و عدم توانایی او در حل بحرانهای سیاسی با توجه به همین گزارش کاملاً مشهود است؛ هنگامیکه در این ملاقات سخن از سقوط دولت مصدق به میان میآید و سرلشگر زاهدی به عنوان نخستوزیر جایگزین، پیشنهاد میشود یکی از شروط محمدرضا برای پذیرش وی به عنوان نخستوزیر، حمایت کامل دولتین آمریکا و انگلیس از زاهدی است. (همان جلد، ص230) در واقع محمدرضا در شرایط بحرانی مرد رزم نبود. اصرار او در این اوضاع برای خروج از کشور(مانند دوران مصادف با کودتای 28 مرداد و همچنین انقلاب اسلامی) و سپردن امور به انگلستان و امریکا مؤید این ادعاست.
از دیگر موارد بارزی که الموتی کوشیده است در اثنای توضیح آن، بر مبارزه شاه با «خارجیها» تأکید کند فصل نخستوزیری اسدالله علم است. این بخش از جالب توجهترین فصول کتاب است؛ زیرا نویسنده به منظور آنکه «بیگانهستیزی» محمدرضا شاه را برای خوانندگان به اثبات رساند، به وابستگی بسیاری از رجال این دوره اشاراتی کرده است. اگرچه الموتی با آوردن بخشی از خاطرات علم در این فصل کوشیده است بر رعایت انصاف و «بینظری» خود در نگارش تاریخ تأکید کند، اما ذکر این نکته ضروری به نظر میرسد که وی به گزیدهای از این خاطرات اشاره کرده و از نقل بسیاری از فقرات بااهمیت آن اجتناب ورزیده است. بدیهی است خوانندگان گرامی با رجوع به خاطرات علم به نکات پیش گفته، واقف خواهند شد.
علم در پی واقعه 15 خرداد 42 و سرکوبی اعتراضات مردمی ایران به رهبری امام خمینی (ره) در گفتگو با محمدرضا چنین عنوان داشته است: «عرض کردم راستی من هنوز نمیدانم خارجیها کدام یک تحریک میکردند روسها، انگلیسها یا آمریکائیها؟ فرمودند البته انگلیسها. چون آخوندها ایادی آنها بودند.»(جلد سوم، ص52) در همین راستا، علم که خود یکی از عناصر وابسته به لندن بوده است برای آنکه هم خوش خدمتی خود را ثابت کرده باشد و هم در این میان نسبت به سیاستهای جدید دول استعمارگر که موجب حذف یا انزوای برخی سیاستمداران قدیمی از جمله خود وی شده بود، عقدهگشایی کند میگوید: «ولی بعید میدانم که انگلیسها در آن جریان دخالت داشته باشند... پدرسوخته «راکول» وزیر مختار وقت آمریکا نوکر میخواست و من نوکر نمیشدم به این جهت بیعلاقه به سقوط من نبود و خیلی علاقه داشت که حسنعلی منصور را که در جیب خودش داشت نخستوزیر کند» (همانجلد، همان صفحه) این فقره در واقع حاکی از افزایش دامنه نفوذ آمریکا در ایران است، به گونهای که بتدریج واشنگتن، بخشی از جای انگلیس را در ایران پر میکند. در این میان دیگر جای عناصر وابسته به لندن و مهرههای سوختهای چون علم بشدت تنگ میشود. به همین دلیل است که درباره افرادی نظیر منصور و بعدها هویدا نظر مناسبی ندارد و از وابستگی آشکار آنها به «آمریکائیها» سخن میگوید. (همان جلد، همان صفحه) اگرچه علم با وجود خدمات بسیاری که به «مخدوم» (همان جلد، ص56) خود عرضه داشته بود، اشاره شاه مبنی بر کنارهگیری از نخستوزیری را با «خوشروئی» (همانجلد، همان صفحه) پذیرفت لیکن نتوانست در نگارش خاطرات خود دشمنیاش را با نخستوزیران بعدی که همگی متمایل به سیاستهای واشنگتن بودند و البته نسبت به آمریکائیها به طریق اولی، کنار گذارد، به همین سبب است که در ذیل توضیح چگونگی استعفایش از نخستوزیری ادعا میکند که در صورت استمرار دوران ریاست دولتش «پدر خارجی و خارجیپرست را» در میآورد. (همانجلد، ص53)
در همین راستا، نویسنده کتاب در توضیح دوران نخستوزیری منصور رویکردی مشابه فصول پیش گفته در این محور، اتخاذ کرده است. با عنایت به وجوه بارز وابستگی حسنعلی منصور و تصویب سند آشکار سیاست استعماری آمریکا در ایران (کاپیتولاسیون) پذیرش وی برای تصدی پست نخستوزیری از سوی محمدرضا، نمونه دیگری از وابستگی رژیم پهلوی به بیگانگان است. حمایت آمریکا از منصور به اندازهای آشکار بود که الموتی نیز نتوانسته از ذکر آن امتناع ورزد (ر.ش. به: ج سوم، صص 78-77) اما باید توجه داشت این اشارات، در واقع، برای تبرئه محمدرضا و سلطنت پهلوی از دست نشاندگی بارز به دولتهای خارجی است، چه تصویب کاپیتولاسیون به عنوان سند آشکار وابستگی رژیم به آمریکا، در دولت منصور و دوران سلطنت محمدرضا صورت گرفته است و گریزی از پذیرش این واقعیت، نیست.
نویسنده کتاب در مطلع این بخش، تصویری از منصور و چگونگی ورود او به حوزه قدرت برکشیده که گویی وی به سبب شایستگیهای فردی خود توانسته است پلههای ترقی را طی کند. الموتی با اشاره به فعالیتهای منصور از دوران جوانی و عضویت در «شورای اقتصاد» (ج سوم، ص75) و «کانون مترقی» (همان جلد، ص76) از او به مثابه «خواجه نظامالملک» (همان جلد، صص6-75) یاد میکند.
در برآمدن منصور میباید به نکاتی توجه داشت که در پی میآید:
حسنعلی منصور برخاسته از خانوادهای حکومتگر بود. پدر و پدربزرگ او در دورههای مختلف در صحنههای سیاسی ایران، به خصوص در صحنه سیاست خارجی، حضوری فعال داشتند. مطالعه زندگی منصور و چگونگی به قدرت رسیدن او در سنین جوانی هرچند از یک سو معلول همین وابستگی به خاندانهای حکومتگر است، ولی از طرف دیگر به تغییر سیاست شاه و آمریکا در به روی کار آوردن تکنوکراتها و کنار گذاشتن مردان سیاسی کهنه کار که عمدتاً انگلیسی بودند مربوط میشود. بررسی احوال سیاسی منصور نشان دهنده عضویت او در محافل ماسونی و شبه ماسونی است. اگرچه عضویت وی در باشگاه بینالمللی لاینز، لژ پهلوی و همایون نشان دهنده گرایشات این افراد است، اما در عین حال، بیان کننده ماهیت کارگزاران سیاسی، شیوه اِعمال حکومت، اهداف قدرت سیاسی و سیاستهایی است که ریشه در فرهنگ مردم و ایران ندارند.
حوادثی که در اواخر دهه 30 در کشورهای مختلف جهان اتفاق افتاد سبب شد که آمریکاییان درباره سیاستهای خود در کشورهای جهان سوم، به خصوص ایران بازاندیشی کنند. آنان به این نتیجه رسیدند که استمرار شیوههای کهنه استبدادی در درازمدت نتیجه مطلوبی نخواهد داشت. لذا انجام اصلاحاتی در دستور کار قرار گرفت. یکی از برنامههای آنها تدارک احزاب و نهادهای لازم برای بسیج نخبگان نوخاسته تکنوکرات بود. در فضای به وجود آمده، منصور «گروهی متشکل از تکنوکراتها و مدیران ایرانی تشکیل داد. کار این گروه مطالعه مسائل اجتماعی و اقتصادی ایران بود... بعد از حدود دو سال، در دوره منصور به شکل «کانون مترقی» درآمد» (عباس میلانی، معمای هویدا، تهران، نشر اختران / نشر آتیه، تیرماه1380، صص3-173) همه افراد عضو این کانون در یک مورد وجه مشترک داشتند؛ فروختن روح خود به دستگاه، قبول نوکری شاه و تحت نظارت ساواک بودن که همه اینها را میتوان در ذیل «فقدان شخصیت اجتماعی» قرار داد. این مسئله را میتوان در شرایط عضویت افراد به این کانون یافت: «نام هر فرد جدید نخست در هیأت مؤسسان به بحث گذاشته میشد. بعد از موافقت آن هیأت، این نام در اختیار ساواک قرار میگرفت. تنها پس از بررسی و اجازه ساواک، پیشنهاد پیوستن به کانون با نامزد جدید مطرح میشد.» (میلانی، منبع پیشین، ص178) حمایت شاه از این کانون و جانبداری آمریکاییان از نیروها و دولتهایی با ظاهری آراسته که بتوانند حمایت طبقات متوسط شهری، تکنوکراتها و روشنفکران را جذب کنند و جانشینی برای جبهه ملی پدید آورند، موجب صعود منصور و پیشرفت کانون شد و شمار کسانی که تقاضای عضویت در کانون را داشتند افزایش یافت.
در سالهای آغازین دهه چهل، دربار که توانسته بود ارتش، دستگاه اداری و مجلس را زیر سلطه خود درآورد، به عنوان مرکز اصلی قدرت سیاسی پدیدار شد. انتخابات دوره بیست و یکم تحت نظارت کامل دربار برگزار گردید و همه نمایندگان این دوره همچون گذشته انتصابی بودند. کانون مترقی که به دستور دربار به حزب «ایران نوین» تبدیل شده بود با ورود به پارلمان توانست فراکسیون اکثریت مجلس را به دست گیرد و بدین ترتیب به تحکیم قدرت مطلقه محمدرضا کمک کند. منصور با ورود به مجلس، رهبری اکثریت پارلمان را برعهده گرفت. در این هنگام سیاست ایران وارد مرحله پرخشونتی شده بود. شاه در یک مانور بزرگ سیاسی برنامه انقلاب شاه و ملت (یا همان انقلاب سفید) را با شش اصل در ششم بهمن به رفراندوم گذاشت و مهمتر از همه اینکه دولت ایران بالاخره در اثر فشارهای آمریکا، گامهای نخست را در جهت تصویب قرارداد ویژهای درباره مصونيّت حقوقی مستشاران نظامی آمریکا در ایران برداشت. این لایحه در زمان حسنعلی منصور به تصویب رسید. در واقع، منصور ادامه دهنده سیاستهای اسدالله علم بود. تصویب لایحه مصونیت سیاسی مستشاران آمریکایی در ایران، کاری بود که علم در تقدیم آن به مجلس و بررسی و تصویب آن توسط نمایندگان مجلس شورای ملی و سنا تعلل کرد، اما منصور اندکی پس از به قدرت رسیدن و با اطمینان از ثبات سیاسی در داخل و حمایت کامل آمریکا تمام تلاش خود را برای تصویب آن انجام داد و در این راه از هیچ اقدامی کوتاهی ننمود.
اینکه الموتی در کتاب خود درباره چنین فقره بااهمیتی تنها به بیان چند سطری به تصویب این لایحه، بسنده کرده است (ج سوم، صص7- 86) نکته درخور تأملی است که باید بدان و البته هدف نویسنده که در پی آن پنهان است، نیک اندیشید. سفارت امریکا از زمان نخستوزیری علم، ادامه حضور مستشاران خود را در ایران، مشروط به معافیت از شمول قوانین قضایی ایران کرده بود. عدم رسیدگی دادگاههای ایرانی به جرایم مستشاران آمریکایی و خانوادههایشان به معنای احیای کاپیتولاسیون و تبدیل شدن ایران به یک کشور آشکارا تحت سلطه خارجی بود. این لایحه در واپسین روزهای صدارت علم، تنظیم و به مجلس سنا تسلیم شد. مجلس سنا با همه اصرار سفارت آمریکا به تصویب سریع آن، لایحه مزبور را به کمیسیون خارجه ارجاع داد. این لایحه، پس از چند ماه رسیدگی به تصویب کمیسیون خارجه مجلس سنا رسید و در سوم مرداد 1343، گزارش کمیسیون خارجه در جلسه فوقالعاده مجلس سنا به اتفاق آرا تصویب شد. در مجلس سنا به ریاست جعفر شریفامامی، احمد میرفندرسکی - معاون وزیر امور خارجه - به نمایندگی از سوی دولت در تصویب این لایحه حضور داشت. متن تصویب شده لایحه به مجلس شورای ملی ارسال شد و طی جلسه علنی 21 مهرماه 1343 به ریاست دکتر حسین خطیبی، نایب رئیس مجلس و با حضور نخستوزیر و اعضای هیئت دولت به تصویب رسید. بر طبق روایت نویسنده کتاب که عنوان داشته: «[منصور] چندی قبل از دریافت فرمان نخستوزیری، از شغل خود آگاهی داشت» (همان جلد، ص76) میتوان دریافت که سرنوشت منصور، به یقین، با این لایحه و تصویب آن گره خورده بود و سرانجام نیز جان خود را بر سر تصویبش گذاشت.
انتشار خبر تصویب لایحه مصونیت که نقض آشکار حاکمیت ملی و استقلال ایران و مهمتر از آن جریحهدار کردن غرور ملی مردم ایران بود که احساس میکردند خلوتخانه و حیثیتشان در گرو آمریکائیان است، بیش از همه واکنش جامعه مذهبی ایرانی را برانگیخت که در رأس آنها شدیدترین و صریحترین مقاومت از سوی امام خمینی (ره) صورت گرفت.
با تصویب این لایحه جریان نهضت اسلامی وارد مرحله دیگری شد که آن استعمارستیزی و مقابله با سلطه قدرتهای خارجی به ویژه آمریکا بود. به دنبال این مخالفتها، فاجعه خونین مدرسه فیضیه و مدرسه طالبیه تبریز شکل گرفت. رژیم نیز در مقام واکنش امام را در 13 آبان دستگیر و به ترکیه تبعید کرد. خشم و انزجار مردم در اعتراض به این اقدام تا بدانجا اوج گرفت که از میان برداشتن نخستوزیر تبعید کننده مرجع و زعیم سیاسی- مذهبیشان در دستور کار قرار گرفت و سرانجام حسنعلی منصور از سوی اعضای مؤتلفه ترور شد. با توجه به آنچه در اهمیت موضوع گفته شد با عنایت به آنچه در محور فوق مورد تذکر واقع شد طبیعی است الموتی به منظور پنهان نگاه داشتن شدت وابستگی سلطنت پهلوی به قدرتهای بیگانه به ویژه آمریکا، تنها یک صفحه را به توضیح لایحه کاپیتولاسیون که در دولت منصور به تصویب رسید، اختصاص دهد و در ادامه این بخش به چگونگی برنامهریزی و طراحی ترور نخستوزیر- با هدف تخریب چهرههای شرکت کننده در آن- بپردازد.
موضوع اعطای کاپیتولاسیون به اتباع آمریکایی آنچنان رسواییای برای سلطنت پهلوی به دنبال داشت که نویسنده کتاب به منظور تطهیر محمدرضا شاه از همه این آلودگیها، در انتهای این بخش به ذکر گزارشی از سفیر انگلیس در ایران پرداخته و در آن کوشیده است با ترسیم چهرهای «بیگانه ستیز» از پهلوی دوم، رخدادهای اخیر را به گرایشها و وابستگیهای رجال سیاسی و نخستوزیران حاکم مربوط داند نه مقام سلطنت.(ر.ش.به: جلد سوم، صص 105-101 ) اما آنچه جالب توجه به نظر میرسد تناقضی است که الموتی بدان پی نبرده است. این گزارش که برای وزارتخارجه انگلستان فرستاده شده است در واقع به دنبال تبیین شرایط ایران پس از کشته شدن منصور و به نخستوزیری رسیدن هویداست که در بندهای دوازدهگانهای توضیح داده شده است. از جمله در بند ششم این گزارش به نطق شاه به دنبال ترور منصور اشاره شده که در آن مطالبی را پیرامون «نفوذ خارجیها در ایران در گذشته» (همان جلد، ص103) نقل کرده است و در بند هفتم آن محمدرضا از ثبات ایجاد شده در کشور سخن به میان آورده و از به صفر رسیدن «نفوذ خارجیها در ایران» (همان جلد، همان صفحه) ابراز رضایت نموده است. این فقره حاوی نکاتی است که ذیلاً توضیح داده میشود؛
الف) الموتی که به منظور آوردن شاهدی برای اثبات عدم وابستگی سلطنت پهلوی به دولتهای بیگانه به ذکر این گزارش اقدام کرده است باید به روشنی پاسخ دهد که با پذیرش ادعای محمدرضا مبنی بر «نفوذ خارجیها در ایران در گذشته» چرا وی در کتاب خود سعی کرده از سلطنت پهلوی، تصویر نظام سیاسی مستقلی ارائه دهد که در تأسیس و استقرار آن ردّ پایی از حمایتها و تأییدات دول خارجی دیده نمیشود؟ نمونه بارز این ادعا را میتوان در توضیحی که نویسنده کتاب پیرامون قدرتگیری «رضاخان سوادکوهی» ارائه داده است، یافت که در آن سخنی از طرح و برنامه انگلیس در راهاندازی کودتای 1299 به میان نیاورده است.
ب) اگر نویسنده که همواره ارادت و علاقه خود را به سلطنت پهلوی نشان داده و از آن- به صراحت یا در لفافه- سخن گفته است، این ادعای «اعلیحضرت شاه فقید» را بپذیرد، پس چگونه میتواند نقش همین «خارجیها» را در به سلطنت رساندن محمدرضا کتمان کند؟
پ) خوانندگان گرامی با عنایت به اعطای حق «استفاده مستشاران آمریکا در ایران از مصونیتهای خاص» (ج سوم، ص86) از سوی رژیم پهلوی، میتوانند پوچی این سخن محمدرضا را که بر طبق بند هفتم گزارش مزبور ادعا کرده «نفوذ خارجیها در ایران کم شده و به صفر رسیده است» به روشنی دریابند و به تناقض گفتار الموتی و آنکه وی در این مجموعه، بر استقلال سلطنت پهلوی تأکید ورزیده است واقف شوند.
ت) گرچه محمدرضا و اطرافیان او به خوبی میدانستند که سلطنت پهلوی بر حمایتهای دولتهای بیگانه استوار شده و پیوسته، برای بقای خود و استمرار حکومت سعی در ملحوظ داشتن منافع و منویات این قدرتها داشتند، اما اشاره پهلوی دوم به نکات مندرج در گزارش فوق را باید ذیل همان عدم مسئولیتپذیریای دانست که در واقعه پانزدهم خرداد ماه سال 42 در پی اعتراضات مردمی رخ میدهد. برای درک این مطلب توجه خوانندگان را به فقرهای در همین ارتباط از خاطرات علم (خاطرات روز 3/11/51) جلب میکنیم: «... عرض کردم صبح پانزدهم خرداد خاطر مبارک هست که من در دفترم نشسته بودم و خمینی را گرفته بودیم و بلوا شروع شده بود. به من تلفن فرمودید که چه میکنی؟ عرض کردم، میزنم چون راه دیگری نیست...اگر کار من احیاناً پیش نرفت، مرا به جرم آدمکشی بگیرید و محاکمه کرده و دار بزنید، تا خودتان راحت بشوید و راه نجاتی برای اعلیحضرت باشد» (یادداشتهای اسدالله علم، ویراستار: علینقی عالیخانی، تهران، انتشارات مازیار/ انتشارات معین، 1380، ج دوم، ص437) با عنایت به سطور فوق مشخص میشود عدم مسئولیت پذیری محمدرضا او را به موجودی نالایق تبدیل کرده بود که در برخورد با مشکلات و رویارویی با بحرانها حاضر به قربانی کردن حتی نزدیکان خود بود. به دنبال اعطای حق کاپیتولاسیون به اتباع بیگانه در ایران، رژیم با مخالفتهای شدید مردمی به رهبری روحانیت آگاه روبرو شد که ماحصل آن ترور منصور بود. شاه برای آنکه خود را از فشار افکار عمومی برهاند و پادشاه مشروطه معرفی کند، به مخدوش کردن وجهه نخستوزیران پیشین اقدام نمود تا در این میان خود را وطنپرست حقیقی(!) جلوه دهد.
3- اگرچه الموتی ادعا کرده است جنبه بیطرفی را رعایت نموده و به ذکر «بند و بست»ها و «خیانت»ها (جلد اول، ص ب) پرداخته است، اما با مطالعه کتاب او نمیتوان به چنین ادعایی رسید. به بیان دیگر، نویسنده در توضیح وقایع سیاسی دوران نخست وزیران ایران به ذکر گزیده هایی از رویدادها که در جهت اثبات مدعای او بوده باشد، پرداخته است. این معنی گاه به صورت تسویه حساب با حکومت اسلامی ایران جلوه میکند یا آن هنگام که به عملکرد افرادی نظیر اقبال - که نویسنده معاونت او را در دوره تصدی نخست وزیری به عهده داشته است- و متین دفتری میپردازد، به واسطه علاقهاش به او صورتی جهت اثبات سلامت رفتاری آنان به خود میگیرد که در هر دوی این گزاره ها، بی طرفی و بی نظری او را نقض میکند.
بخش مربوط به نخستوزیری «احمد متین دفتری» از جمله بخشهایی از کتاب است که مؤلف قواعد و اصول پژوهش تاریخی را در آن رعایت نکرده و به بازگویی همه جوانب رخدادها نپرداخته است. الموتی در تصویری که از متین دفتری به خواننده ارائه میدهد او را فردی کاملاً منضبط در برابر قوانین قضائی و حقوقی معرفی میکند، به گونهای که در مقام نخستوزیر، وزارت دادگستری را نیز عهدهدار میشود. (جلداول، ص424) مؤلف کتاب که از شاگردان متین دفتری در دانشکده حقوق بوده، نتوانسته ارادت خود را به استاد در مقام راوی روایت تاریخی کنار نهد و جانب انصاف را رعایت کند؛ به طوری که در توضیح چگونگی به نخستوزیری رسیدن وی از زبان خود متین دفتری عنوان میکند: «در یکی از جلسات هیئت دولت با حضور رضاشاه موضوع جنگ بینالمللی مطرح شد. شاه نظر آنان را درباره جنگ پرسید؟ هر یک نظری دادند. شاه قانع نشد و با عصبانیت گفت باید مقاله مستندی درباره عواقب جنگ بنویسید. هفته بعد مقاله خود را تسلیم کردیم... هفته بعد [از آن،] هنگام افتتاح مجلس دوازدهم به نخستوزیری منصوب شدم» (همان جلد، صص 6- 425) ذکر این فقره به معنای ارج نهادن و والا جلوه دادن مقام متین دفتری به عنوان یگانه فردی است که با اِشراف کامل به قوانین حقوقی توانسته مورد توجه رضاشاه قرار گیرد. الموتی برای تأکید بر این نکته و استحکام بخشیدن به ادعای خود فقره دیگری از خاطرات متین دفتری را نقل میکند :«توجه شاه به هیئت وزیران به من بیش از سایر وزراء بود و غالباً در مسائلی که در هیئت دولت به بنبست میخوردیم شاه میگفت یکی دو روز باید به وزیر دادگستری مهلت داد تا راهحلی پیدا کند. شاه غالباً در مسائل مختلف از نظر قانونی با من مشورت میکرد» (همان جلد، ص424) مؤلف کتاب تنها به عملکرد متین دفتری در دوره پهلوی اول قناعت نمیکند بلکه به مخالفتهای او با اختیارات زیادی که در قانون اساسی به شاه [محمدرضا] داده شده است (همان جلد، ص427) نیز اشاره نماید.
صرفنظر از اینکه بخواهیم ساختگی بودن روایت «مخالفت متین دفتری با اختیارات زیاد شاه در قانون اساسی» را نشان دهیم، توجه خوانندگان را به فقرهای از متن سخنان متین دفتری که در «روز چهارم اسفند 1327» به همراه «گروهی از نمایندگان مجلس و شخصیتهای مملکتی» در دربار ایراد شد، جلب مینمائیم: «ما هنوز نتوانستهایم در مورد تشکیل مجلس مؤسسان اول که قاجاریه را از سلطنت خلع کرد محمل قانونی پیدا کنیم. از اعلیحضرت اجازه میخواهم حقوقدانان بنشینند و راهی پیدا کنند تا نتایج بدی در آینده حاصل نشود.» (همان جلد، همان صفحه)
با عنایت به این گفتارها، ادعای پیشین الموتی مبنی بر انضباط قانونی متین دفتری نقض میشود. از سویی دیگر، چنانچه مخالفتهای متین دفتری با مجلس مؤسسان و اختیارات قید شده در آن برای شاه را بپذیریم، ایرادی که بر وی وارد است اینکه چگونه با علم به غیرقانونی بودن مجلس مؤسسانی که رأی به سقوط قاجاریه داد و رژیم پهلوی را تأیید نمود، حاضر به همکاری با حکومت جدید و قبول مشاغلی چون وزارت و از آن مهمتر نخستوزیری میشود؟ این مسئله هنگامی پیچیدهتر میشود که توجه کنیم متین¬دفتری در دوره پهلوی دوم به عنوان سناتور انتصابی «به مجلس سنا رفت و تا پایان عمر این سمت را عهده دار» (جلداول،ص428) بوده است.
تصویر غیرقابل قبولی که الموتی از شخصیت قانونی متین دفتری ترسیم میکند تنها به موارد اشاره شده ختم نمیشود بلکه با مراجعه به عملکرد وی در مقام وزیر دادگستری میتوان به سست بودن ادعای مؤلف کتاب پی برد. نصرتالله جهانشاهلو به عنوان فردی که از سوی دستگاه پلیسی رضاخان دستگیر شد و همراه با گروه 53 نفر به زندان رفت، در مقام شاهد عینی عملکرد متین دفتری از او به عنوان «مردی متظاهر و گندم نمای جو فروش که همیشه دم از سازمان ملل و حقوق بشر» (ما و بیگانگان؛ سرگذشت دکتر نصرتالله جهانشاهلو افشار، تهران، انتشارات ورجاوند، زمستان 1380، ص51 ) میزند، یاد میکند. نصرتالله افشار در مقام تنقید عملکرد متین دفتری تا بدان پایه پیش میرود که وی را ناقض اصول مشروطیت میداند: «[متین دفتری] اصل تفکیک قوا را زیرپا گذاشته است» (جهانشاهلو، منبع پیشین، ص137)
بدین سان مشاهده می شود الموتی به سبب عُلقههای عاطفی و سیاسی و نیز وابستگی های فکری به افراد مختلف (مانند آنچه در مورد استاد وی رخ داده است) به همه زوایای آشکار و پنهان عملکردهای آنان نپرداخته و سعی در منزّه جلوه دادن آنها نموده است. در واقع وی با این نوع نگره از تاریخ نگاری، گفتار پیشین خود مبنی بر رعایت «بیطرفی و بینظری» (جلداول،ص ب) را نقض کرده است.
همین رویکرد نویسنده را در توضیح دوران نخستوزیری منوچهر اقبال نیز میتوان دید. از آنجا که الموتی، خود در دولت اقبال معاونت نخستوزیری را عهدهدار بوده است، انتظار میرفت در این فصل از کتاب شاهد ارائه اطلاعات و آشکار شدن بسیاری از زوایای پنهان این مقطع تاریخی باشیم، اما با عنایت به موارد پیش گفته در تنقید تاریخنگاری الموتی، این انتظار چندان قابل قبول نمینماید، به ویژه آنکه نویسنده کتاب در نگارش این بخش، احساسات خود را وارد نموده و نتوانسته است تصویر روشنی از نخستوزیری اقبال به دست دهد.
پیش از آنکه بخواهیم به ادعاهای مؤلف کتاب در این بخش بپردازیم، توجه خوانندگان گرامی را به نکتهای جلب مینماییم: در دوران حکومت خاندان پهلوی- با عنایت به دوره پهلوی دوم- نخست وزیران متعددی که به عنوان مجریان امور مملکتی بعد از شاه، زمام کار را به دست گرفتند تأکیدی که بر سلطنت شاه- نه حکومت- میکردند، تنها تظاهر به وفاداری به قانون اساسی بود؛ چرا که جز این، با روش شاه که تمایل داشت در تمام امور دخالت کند، تفاوتی اساسی وجود داشت؛ با توجه به این مهم، شاه در انتخاب نخستوزیر میکوشید برتری خود را نسبت به وی حفظ کند و پایههای حکومتش را مستحکم سازد. نخستوزیران گاهی، ناخواسته به شاه تحمیل میشدند. نخستوزیرانی که به ویژه از ابتدای دهه 30 به اینسو، قدرت را به دست گرفتند بیش از آنکه نسبت به شاه تمکین کنند، قدرت خود را ناشی از اراده یک کشور خارجی میدانستند. بدین ترتیب محمدرضا که دچار تشویش و بیم از کنار گذاشته شدن از سوی این قدرتهای خارجی بود، تمام همّ خود را برای جلب نظر آنها مصروف میداشت. تعویض نخستوزیران متعدد از سوی شاه در فواصل زمانی کوتاه در واقع نشان دهنده تأمین نظرات کشورهای بیگانه از سوی شخص محمدرضاست.
برای درک این معنی میباید به این نکته توجه داشت که آمریکا بعد از کودتا علیه دولت دکتر مصدق در سال 32، فرصت ده سالهای تا سال 42 در اختیار داشت تا نسل دلخواهی از مدیران را سامان دهد و به خدمت محمدرضا در آوَرد. با تأملی نه چندان ژرف در احوالات نخستوزیرانی که بعد از کودتای آمریکا تا زمان واگذاری مسئولیتها به اعضای تربیت شده کانون مترقی در ایران روی کار آمدند که حسنعلی منصور و امیر عباس هویدا تجسم بارز مدیریت اجرایی مطلوب واشنگتن بودند، و نیز عنایت به کوتاهی عمر دولتهای ایشان مشخص میشود آنان علیرغم کوشش بسیار برای اجرای فرامین مورد نظر انگلیس و آمریکا، نتوانستند مطلوب نظر واقع شوند. منوچهر اقبال یکی از این دولتهایی است که در مرحله آزمون و خطای سیاست واشنگتن به نخستوزیری رسید. به همین جهت بی علت نبود که «خیلی زود ترقی کرد» (ج دوم، ص 336) در واقع استفاده اقبال از جوانان در هیئت دولت (که مؤلف کتاب نیز به آن، البته به مناسبتی دیگر، اشاره کرده) (همان جلد، ص 337)، پروردن افراد و اشخاص وابسته برای تصدی پستهای اجرایی بوده است. این معنی در متن عبارتی که نویسنده از امیر عباس هویدا آورده مشهود است. (همان جلد، همان صفحه)
از زمان صدارت منوچهر اقبال تغییر و تحولات چشمگیری - چه در بعد داخلی و چه بعد خارجی - به وقوع پیوست که به ظاهر نشان میداد دولت کنونی خواهان اصلاحات سیاسی- اجتماعی است. اولین اقدام اقبال اعلام پایان حکومت نظامی در تهران بود. وی با این حرکت میکوشید از خود یک چهره آزادیخواه در میان مردم و مطبوعات جلوهگر سازد. لغو حکومت نظامی، تأسیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور را به دنبال داشت. این سازمان که از حمایت کشورهای آمریکا و اسرائیل برخوردار بود و از تجربیات سازمانهای اطلاعاتی و جاسوسی آنها بهره میگرفت، به قدری توسعه یافت که کنترل ارتش را نیز در دست گرفت. تأسیس ساواک که هرگونه فعالیت آزادیخواهانه را در گوشه و کنار کشور سرکوب میکرد، میتواند پوچی ادعای اقبال مبنی بر آزادیخواهی وی را نشان دهد. از جمله اقدامات دیگر اقبال، تشکیل احزاب سیاسی بود که به دستور شاه، نظام دو حزبی برای توازن سیاسی کشور لازم تشخیص داده شد. تشکیل این احزاب به دنبال مسافرت شاه در سال 1335 به چند کشور خارجی ازجمله آمریکا، هند و ترکیه بود. محمدرضا که در این سفر با نهادهای پارلمانی این کشورها آشنا شده بود، میخواست با ایجاد سیستم دو حزبی به تقلید از آنها، فشارهای وارده از خارج و داخل کشور را کاهش دهد و انتخابات دوره بیستم را با سیستم دو حزبی برگزار نماید. بدین ترتیب «حزب ملیون به رهبری دکتر اقبال و حزب مردم به رهبری امیر اسدالله علم» (همان جلد، «ص» 338) تشکیل گردید.
«نمایش دموکراسی قلابی ایران» (نیکی آر. کدی، ریشههای انقلاب ایران، ترجمه عبدالرحیم گواهی، تهران، قلم، 1369، ص 229) به حدی تمسخرآمیز بود که تنها به جدالها و مشاجرات لفظی رهبران و سران این احزاب ختم میشد. ادعای جوان¬سالاری اقبال که از سوی مؤلف کتاب عنوان شده است با عنایت به ترکیب حزب ملیون به رهبری وی، کاملاً کذب است: «در حزب ملیون از رجال قدیمی و دارندگان مناصب حال و گذشته به مانند محمود جم نخستوزیر اسبق و دیگران مشارکت داشتند» (یاد ماندهها از یاد رفتهها، خاطرات سیاسی و اجتماعی دکتر محمدحسین موسوی، کلن آلمان، انتشارات مهر، 1382، ص211) این احزاب حتی برنامه مدون و تنظیم شدهای برای ساماندهی به امور کشور و رهانیدن آن از آشفتگیهای سیاسی و اقتصادی نیز نداشتند و تنها مجریان اوامر شاه بودند: «علم میگفت رسالت حزب ما، خدمتگزاری بلاشرط به شاهنشاه است و آموزگار که یکی از رؤسای حزب ملیون بود میگفت علت وجود حزب ما، اعلیحضرت همایونی است. مردم ایران هم میدیدند این احزاب برای این تشکیل شدهاند که یکی بگوید البته صحیح است اعلیحضرتا و دیگری ندا در دهد که اعلیحضرتا صدالبته صحیح است».(احمد فاروقی و ژان لوروید. ایران بر ضد شاه، مهدی نراقی، تهران، امیرکبیر، 1358، ص167)
با امعان نظر به توضیحات فوق و حرکت فریبگونه پهلوی دوم در ساخت این احزاب، نویسنده کتاب کوشیده است تشکیل نظام حزبی در ایران را به حسن نظر «شاه فقید» در این باره نسبت دهد. این تلاش الموتی در اشاره او به «جلسه مصاحبه مطبوعاتی ماهیانه» شاه فقید (همان جلد، ص341) با خبرنگاران و دستور رسیدگی به اعتراضات مربوط به انتخابات جلوهگر میشود. از سوی دیگر، مؤلف کتاب با اشاره به «مسافرت نخستوزیر و هیئت دولت به شهرستانها» (همان جلد، «ص» 339) و نیز رابطه نزدیک بین دولت و مردم (همان جلد، ص340) بر نطق رادیوئی دکتر اقبال به عنوان رئیس حزب ملیون و نخستوزیر (همان جلد، ص341) تأکید نموده است و از کنار تقلب صورت گرفته در انتخابات دوره بیستم مجلس شورای ملی که در دولت اقبال صورت پذیرفت، در سکوت گذر میکند.
اقبال که در دوره برگزاری انتخابات شانزدهم، وزارت کشور را عهدهدار بود توانست در مقام مجری اوامر شاهانه، اشخاص مورد نظر خود و شاه را در انتخابات پیروز کند. در واقع اقبال که از عناصر نزدیک دربار و کاملاً مطیع شاه بود، نظرات محمدرضا را در ورود افراد به پارلمان تأمین میکرد و همین عمل باعث تداوم حضورش در رأس هرم قدرت شد. این سابقه اقبال، آرامشی را برای محمدرضا هنگام برگزاری انتخابات دوره بیستم مجلس فراهم آورده بود لیکن منازعات میان دو حزب خود ساخته رژیم برای وارد کردن افراد وابستهشان به خود به پارلمان، آنچنان فضایی برای اقبال و به طور اولی برای رژیم ایجاد کرده بود که شاه نمیتوانست از عدم پذیرش آن سرباز زند؛ ذکر تنها نمونهای از این مشاجرت میان اقبال و علم، رهبران دو حزب ملیون و مردم، میتواند در تفهیم این موضوع راهگشا باشد: «در موقع انتخابات تابستانی دوره بیستم دکتر اقبال نخستوزیر وقت، پزشکی را میخواست از منطقه بلوچستان به نمایندگی مجلس از حزب خود (ملیون) کاندیدا و انتخاب کند. بلوچستان به طور کلی تیول و حوزه نفوذ علم بود و علم نمیخواست یکی از کسان اقبال از این ناحیه به نمایندگی مجلس انتخاب شود. روزی پشت در اطاق شاه در این موضوع بین اقبال و علم گفتگو پیش آمد. علم به اقبال گفت «به خاطر داشته باش که اگر این آدم انتخاب شود من او را میکشم» در این موقع که وقت شرفیابی اقبال بود اقبال با رنگ پریده وارد اطاق شاه میشود و بلافاصله زبان به شکایت از علم باز میکند و میگوید «قربان بفرمائید با این شخص من چه بکنم که پشت در اطاق شما میگوید اگر فلانی از بلوچستان وکیل شود من او را میکشم» شاه زنگ میزند و علم را میخواهد. علم شرفیاب میشود. شاه از علم سئوال میکند موضوع چیست؟ علم، پس از تعظیم معمولی، در پاسخ با صراحت و تندی میگوید «به جقه اعلیحضرت میکشمش! به جقه مبارک میکشمش» شاه مات و مبهوت میماند که چه بگوید. بعد از مکث رو به اقبال میگوید «مواظب باش که این دیوانه است و واقعاً میکشد» (محمدحسین موسوی، منبع پیشین، ص265)
نکته دیگری که میباید در این فراز از نوشتار بدان اشاره شود، امتناع الموتی از پرداختن به سیاست خارجی دولت اقبال است. البته با توجه به گسترش دامنه وابستگی بیش از پیش ایران به آمریکا در این مقطع زمانی، چندان هم انتظار نمیرفت که نویسنده - با توجه به علاقهای که در این کتاب هم به سلطنت ابراز نموده و هم به اقبال- به بازگویی آن بپردازد، لیکن عنایت به این موضوع به ویژه امضای موافقتنامه دو جانبه دفاعی ایران و آمریکا از اهمیت بسیاری برخوردار است؛ چرا که نه تنها در ایران بلکه در دیگر کشورهای خاورمیانه نیز پارهای تغییرات را موجب شد. این موافقتنامه که در حقیقت در مورد واگذاری ارتش و نیروهای مسلح ایران برای نوسازی و بازسازی به مستشاران نظامی آمریکا بود، موجب اعتراض شدید دولت شوروی قرار گرفت و رابطه دو کشور تیره شد و جنگ شدید تبلیغاتی میان این دو در گرفت. طرح موافقتنامهای که از طرف مقامات آمریکایی در اختیار ایران گذارده شد «عبارت بود از اینکه در صورت تجاوز به خاک ایران، دولت آمریکا بر اساس قانون اساسی آن کشور اقدام مقتضی را که شامل استفاده از نیروهای نظامی خود با موافقت طرفین و بر حسب درخواست دولت ایران به عمل خواهد آورد» (عبدالرضا هوشنگ مهدوی، تاریخ روابط خارجی ایران، دو جلد، تهران، بینا، 1368، ج اول، ص152)
به دنبال موافقتنامه دو جانبه ایران و آمریکا، روابط ایران و شوروی نیز رو به تیرگی گذارد و این روند تا پایان عمر دولت اقبال ادامه داشت، اما در این میان، دولت با اسرائیل وارد مذاکره شد و سرانجام بین دولتین فوق، به صورت دوفاکتو (شناسایی یک دولت یا کشور جدید به عنوان دولت یا کشوری که در واقع مستقل است. اما با این حال هنوز نمیخواهد یا نمیتواند تعهدات خود را اجرا کند.) رابطه برقرار شد. برقراری رابطه بین ایران و اسرائیل موجب مخالفت مصر و نطق شدید اللحن رئیس جمهور آن، ناصر، گردید؛ در هین راستا، رابطه سیاسی ایران با مصر قطع شد.
به چالش کشیده شدن ایران در عرصه سیاست خارجی و منطقهای و همچنین عدم تأمین کامل نظرات واشنگتن- به مانند آنچه در انتخابات بیستم مجلس موجب رسوایی رژیم و طرفداران آمریکا گردید- مقدمات کنار گذاشته شدن اقبال را فراهم آورد؛ هرچند نویسنده کتاب اشارهای به این نکات ننموده و تنها به ذکر «عدم رضایت» اعلیحضرت از جریان انتخابات (ج دوم، ص 343) پرداخته است. روایت جعفرشریفامامی از چگونگی استعفای اقبال از نخستوزیری دقیقتر به نظر میرسد: «علت اصلی برکناری اقبال سه مطلب بود. یکی وضع اقتصادی بود... یک مسئله دیگر که خیلی اسباب ناراحتی و جنجال شده بود (که مقدار زیادی از آن به علت رقابت بین حزب ملیون و حزب مردم بود- که این دو به همدیگر بدگوئی میکردند- و امینی هم این وسط در رأس افرادی که جزو حزب نبودند در انتخابات شرکت کرده بود) (این بود که) علیه انتخابات فوقالعاده بد گفته شده بود و در اذهان اثر سوئی گذاشته بود. مسئله سوم موضوع سیاست خارجی ما بود. بدین شرح که دکتر اقبال در اواخر گاهی اوقات حتی عمد داشت به اینکه مطالبی بگوید یا اقدامی بکند که شورویها رنجش بیشتر پیدا کنند.» (خاطرات جعفر شریفامامی، ویراستار، حبیب لاجوردی، تهران، سخن، 1380، ص 209)
با عنایت به این توصیفات، الموتی نتوانسته است در مقام یک مورخ، این مقطع زمانی را (که به عنوان معاون نخستوزیر در متن رویدادهایش قرار داشته) با محک انصاف روایت کند و خود را از چنبره علقههایی که موجب مخدوش شدن سلامت تاریخنویسی او شده است، برهاند.
رویکرد نویسنده کتاب در حمایت از سلطنت در بخش مربوط به نخست وزیری شاپور بختیار با معاضدت او به حکومت اسلامی که پس از سقوط رژیم پهلوی در ایران استقرار یافت ترکیب شده، به گونهای که وی در این فصل از کتاب، تمام کوشش خود را برای تطهیر سلطنت به ویژه شخص محمدرضا شاه به کار بسته است.
تلاش نویسنده - علی رغم آنکه عنوان میکند بختیار را نمیشناخته است- به کسب رای اعتماد مجلس و نیز جلب نظر «دوستان پارلمانی» به حمایت از او، به معنای به تأخیر انداختن سقوط رژیم در آن برهه بحرانی است. با وجود آنکه بختیار از جانب جبهه ملی که از عناصر شاخص آن بود، طرد می شود(همان جلد، ص249) اما الموتی که علاقهمند به تداوم سلطنت است در این بخش به ذکر فقراتی میپردازد که آشکار و پنهان، پذیرش صدارت از سوی بختیار را تحسین کرده و از او به عنوان یک «قهرمان» (همان جلد، همان صفحه) و علاقهمند به «استقلال ایران» (همان جلد، همان صفحه) یاد میکند. این معنی هنگامی جلوه بارزتری به خود می گیرد که مؤلف از توصیه دکتر مصدق مبنی بر حمایت و یاری بختیار سخن می گوید.(همان جلد، ص248)
بدون تردید پذیرش نخست وزیری از سوی شاپور بختیار در آن مقطع زمانی که کمتر تحلیلگر سیاسیای ادامه حیات رژیم را باور داشت، حاکی از بلند پروازی و قدرت طلبی اوست و تشبثات صورت گرفته مبنی بر پیشنهاد حمایت مصدق از بختیار و تأکید دکتر صدیقی بر شجاعت و علاقه او به استقلال ایران، همگی، در ذیل توجیه این عمل جاهطلبانهاش قرار میگیرد. اعلامیه جبهه ملی که در آن اقدام به «تشکیل دولت» (همان جلد، ص249) توسط بختیار، تقبیح شده و او به دلیل عدم رعایت انضباط سازمانی از «عضویت جبهه ملی» برکنار گردیده، گویای این ادعاست. هرچند آن «نظام سلطنتی غیرقانونی»(همان جلد، همان صفحه) که جبهه ملی در اعلامیه خود عنوان داشته از باور قلبی ایشان مایه نمیگیرد لیکن پذیرش نخست وزیری از جانب «شاپور بختیار شخصیت دوم جبهه ملی» (همان جلد، همان صفحه) در آن مقطع زمانی، لطمه جدی و جبران ناپذیری بر وجهه این تشکل سیاسی وارد آورد.
تأکیدات فراوان الموتی در این بخش بر برنامههای دولت بختیار علیالخصوص آزادی زندانیان سیاسی، انحلال ساواک و نیز «محاکمه وزرا از سال 1342 تا سال 1357 و پیشنهاد اعدام» (همان جلد، صص 47- 246 و 67- 264) در واقع نشان دهنده تلاش او بر القای این موضوع است که بختیار در صدد اصلاح کارها و سامان دادن به وضعیت آشوب زده کشور بوده است، به ویژه آنکه در مصاحبه خود با بختیار، از امید زیاد او به حل مشکلات (همان جلد، ص247) سخن به میان رانده است. خوانندگان گرامی میباید به این نکته توجه داشته باشند که اگر بختیار به عنوان نخست وزیر انتخاب میشود نه بر اساس یک اراده داخلی، بلکه بدان لحاظ است که آمریکاییها به صراحت تمایل خود را در زمینه اینگونه تغییرات به محمدرضا منتقل ساختهاند؛ چرا که میکوشیدند به هر قیمتی، موجبات بقای حکومت دست نشانده خود را که حافظ منافعشان در منطقه است، فراهم آورند. «شاه خودش را توی بغل آمریکائیها انداخته بود. دستور آمریکائیها را چشم بسته اجرا می کرد- همان اصلاحات ارضی که بزرگترین ضربه را به کشاورزی مملکت وارد کرد» (خاطرات دکتر محمدعلی مجتهدی، به کوشش: حبیب لاجوردی، تهران، نشرکتاب نادر، 1380، ص 154) بنابراین انجام اصلاحات ضروری به نظر میرسید؛ هرچند این رفرم ها هرگز نمیتوانست - و نتوانست- فریاد اعتراض خروش مردم را فرونشاند؛ چرا که نظیر این اصلاحات در انقلاب سفید شاه و مردم(!) تجربه شده بود و ملت به درستی دریافته بودند که این اقدامات چیزی جز فریب نیست. با توجه به همین توصیفات میتوان اصرار شاه را برای خروج هرچه سریع تر از کشور دریافت: «شاه میخواست به هر صورتی است به سرعت از ایران خارج شود» (همان جلد، ص 266)
همانگونه که پیشتر نیز اشاره شد، محمدرضا نه مرد حکومت و سلطنت که مرد بزم بود. لذا از آنجا که نمیتوانست در شرایط بحرانی و حتی عادی، مدیریت کشور را به دست گیرد و امور را سامان بخشد، با واگذاری کارها به بیگانگان و سر باز زدن از مسئولیت اداره کشور، اصرار به خروج از ایران داشت: «در آن روزها وضع به صورتی بود که هرکس از شاه میخواست در کشور بماند نمیپذیرفت و همه شاهد بودیم که علاقه شاه به سفر بیش از دیگران بود»(همان جلد، همان صفحه) عدم پذیرش پیشنهاد دکتر صدیقی مبنی بر قبول نخست وزیری «به شرطی که شاه در کشور بماند»(همان جلد، همان صفحه) مؤید این ادعاست. این خصیصه محمدرضا از مهمترین مؤلفههای بقای او در رأس هرم قدرت بود. پهلوی دوم که به اعتراف بسیاری از سیاستمداران وابسته به غرب، فردی نالایق، بیسواد و خوشگذران بود، (ر.ش به: خاطرات دکتر محمدعلی مجتهدی، ص153 و 154) دقیقاً به همین دلیل، همچون پدرش انتخاب شده بود؛ زیرا عناصری با این ویژگیها به مراتب تابعتر و مطیعتر از وابستگان فکری و سیاسی به غرب بودند.
آنچه میباید در این میان از آن سخن گفت، ذکر فقرهای طولانی از خاطرات بختیار در انتهای این بخش از کتاب است. در خلال مطالعه این قسمت، دو نکته دریافت می شود؛ یکی اینکه بیش از پیش انگاره دخالت یک اراده خارجی در انتخاب بختیار به عنوان نخستوزیر تقویت میشود و دیگر اینکه الموتی نخواسته است کینه و عداوت خود را نسبت به آن دسته از مردم ایران که زمینههای سقوط رژیم و استقرار حکومت اسلامی را فراهم آوردند، آشکارا بیان دارد؛ لذا با ذکر گزیدههایی از خاطرات بختیار با هدف نیل به مقصود، به این اقدام دست زده است. در توضیح رگههای حضور اراده بیگانگان درانتخاب بختیار، توجه خوانندگان به این فراز جلب میشود که بختیار خود عنوان داشته بعد از کودتای 28 مرداد، چندین بار به وی پیشنهاد وزارت شده است: «صدقی- بعد از 28 مرداد در چه شرایطی بودید؟ بختیار- ... وقتی شاه از خارج بر میگشت از من خواسته شد بروم فرودگاه و به عنوان وزیر معرفی شوم. این دعوت چند بار تکرار شد» (همان جلد، ص 292) بر همگان مبرهن است که پیشنهاد وزارت در این مقطع زمانی که چتر نفوذ آمریکا بر فراز ایران گشوده شده و شاه با اطمینان خاطر از حمایت واشنگتن حاضر به بازگشت به کشور شده بود، چه معنایی میتواند داشته باشد. اگرچه بختیار این پیشنهادات را نمیپذیرد، اما اقدام او به معنای روگردانی یا عدم تمایل او به آمریکا نیست، بلکه پذیرش وزارت در برهه سقوط دولت مصدق و ورود به کابینه زاهدی، نشان دهنده مورد تأیید بودن بختیار از سوی آمریکا بود که در صورت قبول آن، موجب مخدوش شدن چهره او میان فعالان جامعه سیاسی کشور و به طور اولی در اذهان عمومی میشد. هرچند بختیار خود، ناخواسته وابستگیاش به بیگانگان را اعتراف کرده است: «سه چهار روز بعد از 28 مرداد که مخفی بودم گفتند کسی با شما کاری ندارد. حقوق رتبه ام را که ماهی 500 تومان بود میدادند»(همان جلد، همان صفحه) با این حال، آن چه این وجه وابستگی را بیشتر نمایان میکند موافقت بختیار و همفکران او با اصلاحات آمریکایی است که شاه در اوایل دهه 40 به اجرا درآورد: «در حزب ایران ما موافق اصلاحات ارضی و تعدیل زمین و ثروت بودیم»(همان جلد، ص297)
اگرچه بختیار پیوسته کوشید تا خود را از افراد وطن خواه و هوادار مصدق جلوه دهد و در گفتگو با سنجابی بر اینکه وی «یک مصدقی اصیل»(همان جلد، ص301) است، پای میفشارد، اما پذیرش نخستوزیری و كُرنش او در برابر شاه و تلاش برای بقای سلطنت، سستی ادعایش را نشان میدهد. این معنی را میتوان با عنایت به تناقض گوییهای او دریافت. بختیار که کوچکترین باوری به دموکراسی نداشت، هنگامی که تمام آرزوهای بلندپروازانهاش را در زمان ورود امام به میهن برباد رفته دید برای اینکه بتواند خود را متصل به قدرت نگاه دارد اینچنین موضعی گرفت: «ایشان [امام] میتوانند تهران بیایند و از ایشان هم استقبال شود. ما دموکراسی را قبول داریم»(همان جلد، ص305) اما هنگامی که دریافت در خیزش انقلابی- اسلامی مردم، جایی برای عناصری چون او وجود ندارد، سیل اهانتهای خود را به سوی ملت جاری ساخت.« هنوز عدهای خر او هستند. این آدم از سنجابی را خر کرده بود تا آن جاروکش سر محله. باید واقعیت را قبول کرد.» (ص303) ... »حقیقت این است که اگر خمینی کشته میشد آن احمقهائی که خیال میکردند مهدی عصر آمده چه بلائی بر سر من میآوردند.« (ص307) مردمی که با نجابت و شکیبایی 57 سال اسائه ادب این پدر و پسر به فرهنگ ملی و دینی خود را تحمل کردند، هنگامی که کاسه صبر از کف نهادند و به تبعیت از مرجع دینی خود، رژیم فاسد و وابسته پهلوی را به ورطه اضمحلال راندند، با الفاظ ناشایستی از سوی بختیار مورد خطاب قرار گرفتند. در واقع خود او بود که برای به دست¬گیری قدرت، در مقابل شاه، به همانی تبدیل شده بود که به مردم ایران نسبت میداد.
آنچه می¬باید در ذیل توضیح قصد مؤلف کتاب از نقل این فقره طولانی بیان شود، اشاره به اهانت هایی است که الموتی از زبان بختیار به ملت ایران که موجبات سقوط سلطنت پهلوی را فراهم آوردند، بیان میدارد. همانگونه که پیشتر نیز اشاره شد، الموتی با آوردن مطالبی به نقل از کتب و منابع مختلف به اظهار نظر صریح نمیپردازد. در واقع، وی با نقل مطالب مورد نظر خود از منابع گوناگون، عقیدهاش را در لفافه و به زبان فرد دیگری بیان میکند. الموتی در انتهای جلد سوم کتاب به نقل قسمتی گزیده شده از خاطرات شاپور بختیار - همان مصاحبه وی با بخش تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد- میپردازد و بدین ترتیب سعی دارد بسیاری از واقعیات تاریخ معاصر ایران را کتمان میکند یا به گونه¬ای دیگر جلوه دهد. نویسنده کتاب که با فروپاشی رژیم بسیاری از امتیازات خود را از دست داده است زیرکانه با نقل این بخش از گفتارهای بختیار(که به تمامی تحریف یا وارونگی واقعیت تاریخی و توهین به مردم ایران است) غیر مستقیم، پریشانی خود را از وقوع انقلاب اسلامی در ایران بیان میدارد.
همین قصد مؤلف را میتوان با مشاهده و مطالعه «وصیت نامه سیاسی محمدرضا شاه پهلوی»(جلد سوم، ص399) دریافت. الموتی در پایان جلد سوم از کتاب خود به نقل سخنرانی شاه در جمع «فرماندهان ارتش، نخستوزیر و رؤسای مجلسین و اعضای برجسته دربار با حضور شهبانو» (همان جلد، ص400)پرداخته و آن را «وصیتنامه سیاسی شاه» عنوان نموده است. این فقره در فرجامین سطور مجموعه سه جلدی روزشمار زندگی نخست وزیران ایران در واقع به شکل تکملهای برای خواننده و اثبات فرضیات (یا به بیان دقیقتر جعلیات) نویسنده آمده است. با اینکه این ملاقات در «آذرماه 1352» انجام شده و سیر روایی کتاب نیز وقایع مرتبط با دوره نخست وزیری بختیار را بازگو می¬کند، اما الموتی ذکر آن را در این بخش از کتاب بلامانع دیده است که میباید در چرایی آن تأمل کرد.
مؤلف که پیوسته در فصول مختلف به انحای گوناگون بر استقلال و ناوابستگی سلطنت پهلوی - چه هنگام تأسیس آن توسط رضاخان، چه هنگام به پادشاهی رسیدن محمدرضا و نیز آن زمان که به توضیح تحولات سیاسی عصر پهلوی دوم پرداخته - تأکید ورزیده و عامدانه از تبیین نقش دولتهای بیگانه در سیاستگذاریهای کشورمان غفلت نموده با نقل این بخش از سخنان محمدرضا به دنبال اثبات همه آن فرضیاتی است که در کتاب بدانها اشاره کرده است. بی شک این سؤال نزد خواننده مطرح میشود که با وجود به پایان رسیدن بخش مربوط به نخستوزیری شاپور بختیار و نیز ذکر مصاحبه طولانی مسئولان بخش تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد با وی و حتی آوردن ضمیمهای از مجموعه منقولات مختلف در مورد نخستوزیران ایران، اشاره به آنچه محمدرضا در جلسه مذکور عنوان نموده چه معنایی میتواند داشته باشد؟ دستکم میتوان به دو هدف نویسنده اشاره کرد؛ نخست آنکه با نقل این فقره از سخنان شاه خواسته به هوشمندی و دوراندیشی(!) وی اشاره کرده باشد که همواره در اندیشه اصلاح وطن و سعادت ملت بوده است و دوم اینکه وی که در طول نگارش تاریخ یکصد ساله ایران مفروضات خود را با گزیدهگویی از منابع مختلف تاریخی و به تبع آن تحریف واقعیات به اصول بدیهی برای خوانندگان بدل کرده بود، توجه ایشان را به گفتار «شاهنشاه» سوق داده تا تأکیدی بر درستی ادعایش باشد، غافل از اینکه آن چه وی برای اثبات جعلیات و غرض ورزیهای تاریخی خود بدان تمسک جسته، از اساس می باید مورد سؤال و کنکاش قرار گیرد.
الموتی با نقل این سخن محمدرضا مبنی بر لزوم مقاومت و اتحاد نیروهای مسلح مقابل دشمنان و «حذف کلمه تسلیم در برابر دشمن» (همان جلد، ص 402) بلادرنگ این نتیجه را از قول شاه میآورد که «در شهریور اگر دشمن چنین احساسی میکرد هرگز جرئت حمله به ما را نمیکرد» (همان جلد، ص403)در واقع نویسنده کتاب با ذکر این مقدمه و مؤخره از زبان محمدرضا پهلوی قصد دارد تا اولاً بر عدم وابستگی رژیم پهلوی به قدرتهای بیگانه تأکید نماید و ثانیاً از پرداختن به نقشی که این قدرتها به ویژه انگلستان در ابتنای این رژیم سیاسی به منظور تأمین منافع خود داشته اند، طفره رود. الموتی که در مقام راوی روایت تاریخی سعی کرده خود را مورخی بیطرف جلوه دهد آنجا که مسئله حمایت از خاندان پهلوی باشد سخن از اعمال نظر قدرتهای بیگانه به میان میآورد(مانند آن چه در مورد امینی توضیح داده شد) اما همواره سمت سخن را از جانب چگونگی تأسیس سلطنت پهلوی و حمایتهای لندن از رضاخان دور میسازد. اینکه وی برای القای صحت ادعای استقلال نظام سیاسی پهلوی به سخن محمدرضا استناد نموده خود به وجهی، کذب آن را آشکار ساخته است. همین ترتیب را میتوان در فقره دیگری که پهلوی دوم از ترجیح «مرگ شرافتمندانه» بر «زندگی غیرشرافتمندانه» که حاصل «تسلیم در قبال خارجی»(همان جلد، ص404) است سخن میگوید، یافت. این معنی را در معرفی شاه از خود بهتر میتوانیم درک کنیم؛ فردی که «کشور را از شهریور 20 به یکم آذر 1352 رسانده است»( همان جلد، ص405)
اینکه محمدرضا از چگونگی به سلطنت رسیدن خود و پدرش سخنی به میان نمی آورد و نیز، از کنار اعمال نفوذ قدرتهای بیگانه(به ویژه حمایت آنان از سلطنت پهلوی در کودتای 28 مرداد و فراهم ساختن موجبات تداوم آن) به سکوت گذر میکند شاید چندان تعجب خواننده را برنینگیزد، اما تأکیدات الموتی برای نشان دادن استقلال این رژیم سیاسی، نشانگر تلاش وی برای القای اهداف از پیش گفته به اذهان خوانندگان است. شاهد مخدوش بودن ادعای شاه و مؤلف کتاب را میتوان در آن چه به زعم ایشان «تمدن بزرگ» و «دوران عظمت ایران»( همان جلد، همان صفحه) نام داده اند، یافت. تأکیدی که پهلوی دوم( همان جلد، ص404) و نویسنده( همان جلد، صص 7 و 46) بر انقلاب ششم بهمن داشتهاند و آن را اساس استقلال سیاست خارجی و «سیاست ملی» (همان جلد، ص404) کشور عنوان نمودهاند، راهبردی اصلاحگرانه، اما در ظاهر سیستم پوسیده و فاسد رژیم بود که از سوی امریکاییها برای بقای سلطنت پهلوی در رأس هرم قدرت به منظور تأمین و حفظ منافع ایشان دیکته شده بود. گرچه این استراتژی توانست برای مدتی پانزده ساله (از سال 1341 تا 1357) موجبات تداوم سلطنت را فراهم آورد، اما در اساس نمیتوانست نارضایی عمومی از ساختار بیمار و سیستم وابسته پهلوی را - که در سال 57 خود را به تمامی عیان نمود فرو نشاند و افکار عمومی را اقناع کند.
آنچه می باید در فرجامین سطور این نوشتار به آن اشاره شود، توجه به فراز و نشیب قدرتگیری پهلوی دوم است. محمدرضا پس از گذراندن دو دوره پرالتهاب کودتای 28 مرداد 32 و نهضت 15 خرداد 42، به سمت قدرت مطلقه پیش رفت. وی که تا پیش از این، به سبب ضعف شخصیتی و عدم اقتدار لازم ناگزیر به پذیرش رجال با تجربه و با سابقه (و در عین حال وابسته) برای صدارت بود و همین افراد به سبب بعضاً بیتوجهی به اوامر شاه و اتکای محض به کشورهای خارجی موجبات نارضایی او را فراهم آورده بودند(کوتاهی زمان صدارت این گونه نخستوزیران گواه عدم اطمینان شاه به ایشان است) اینک خود مستقیماً به مذاکره با قدرتهای بیگانه میپرداخت و میکوشید نظراتشان را تأمین کند. باید توجه داشت که محمدرضا به چند موضوع در ارتباط با نخستوزیرانش به شدت حساس بود؛ اول آنکه به دلیل فقر دانش و سواد، حاضر به تحمل نخستوزیری با شأن و منزلت علمی نبود - این مطلب در مورد قوام، مصدق و امینی کاملاً مشهود است- همچنین از اینکه نخستوزیر مستقیماً با آمریکا در ارتباط باشد به شدت هراس داشت. از سوی دیگر شاه شخصیت و محبوبیت اجتماعی داشتن نخستوزیرانش را هرگز تحمل نمیکرد؛ برای نمونه با وجود اطلاع از پایبندی دکتر مصدق به سلطنت از آنجا که محمدرضا نتوانست ارتقای جایگاه مردمی او را برتابد، انواع کارشکنیها را کرد تا وی نخستوزیری موفق جلوهگر نشود. همین امر به تدریج مصدق را رودررويِ دربار قرار داد.
با التفات به موارد پیش گفته، نویسنده کتاب که از همان آغاز نگارش این مجموعه همّ خود را برای تطهیر خاندان پهلوی و مظلوم نمایاندن محمدرضا گذارده بود، نسبت به وابستگی آشکار و بدیهی سلطنت سکوت پیشه کرده است؛ هرچند دور از انتظار نبود که مصطفی الموتی - عضو کلوپ روتاری تهران - به بازگویی این واقعیات نپردازد. در مواردی هم که تقابلی بین نخستوزیران و شخص شاه وجود داشته است، وی وجه وابستگی را معطوف به نخستوزیر و اطرافیان او میداند.
منبع: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)
تعداد بازدید: 958