16 دی 1392
كتاب «خاطرات ایرج اسكندری، دبیر اول حزب توده ایران(1349-1357)» مجموعهای از گفتگوهای آقایان خسرو امیرخسروی و فریدون آذرنور - دو تن از كادرهای حزب توده - با آقای ایرج اسكندری در پاریس از اواخر سال 1362 الی 28 اسفند 1363 به همراه نقدی بر خاطرات احسان طبری، یادداشتها و نوشتههای خصوصی ایرج اسكندری، برخی نوشتهها و مصاحبههای ایشان و نیز متن دو گفتگوی دیگر با آقای اسكندری در مهر و آبان 1363 در پاریس است. چاپ دوم خاطرات ایرج اسكندری در تابستان 1381 توسط مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی در شمارگان 2200 نسخه به بازار عرضه شده است.
دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران این كتاب را مورد نقد و بررسی قرار داده است كه با هم میخوانیم
زندگینامه
ایرج اسكندری در 21 شهریور 1287 ه.ش در تهران به دنیا آمد. وی پس از پایان مقطع دبیرستان، در سال 1931 م. راهی فرانسه شد و در رشته حقوق به تحصیل پرداخت. در همین دوران با مرتضی علوی و تقی ارانی - از كمونیستهای ایرانی مقیم برلین - ارتباط برقرار كرد و در انتشار روزنامه پیكار و مرتبط ساختن دیگر دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه با این هسته كمونیستی به فعالیت پرداخت؛ به همین دلیل مستمری وی قطع شد و به ناچار به كشور بازگشت و در حلقه یاران دكتر ارانی به انتشار مجله دنیا پرداخت. اسكندری در اردیبهشت 1316ه.ش. در زمره گروه معروف به «53 نفر» دستگیر و زندانی شد. در سال 1320 با آزادی از زندان، جزو مؤسسان حزب توده قرار گرفت و در كنفرانس ایالتی تهران در مهر 1321 به عنوان یكی از اعضای كمیته مركزی موقت و در اولین كنگره رسمی حزب در مرداد 1323 به عنوان عضو كمیته مركزی انتخاب گردید. وی پس از فوت سلیمان میرزا اسكندری، از سوی كمیته مركزی به عنوان یكی از دبیران حزب برگزیده شد. در همین سال او از منطقه مازندران راهی مجلس شد و سپس در سال 1324 در كابینه ائتلافی قوامالسلطنه مسئولیت وزارت پیشه و هنر و بازرگانی را برعهده گرفت. به دنبال وقایع آذربایجان و فروپاشی فرقه دمكرات، اسكندری به مناسبت قضایای منطقه «زیرآب» مازندران تحت تعقیب قرار گرفت و در بهمن 1325 توسط شورویها از ایران خارج گردید. وی مدتی در فرانسه و اتریش با فدراسیون سندیكای جهانی همكاری داشت.
اسكندری پس از بركناری دكتر رضا رادمنش از دبیر اولی حزب، این مسئولیت را از سال 1349 برعهده میگیرد كه تا اسفند 1357 ادامه مییابد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی برای مدتی به ایران میآید و پس از چندی بنا به تصمیم كمیته مركزی به آلمان شرقی میرود؛ بدین ترتیب عملاً از كمیته مركزی حزب و روند تصمیمگیریها كنار گذارده میشود. وی در 11 اردیبهشت 1364 در آلمان شرقی چشم از جهان فرو میبندد.
نقد ونظر
فعالیت حزب توده طی دوران چهل ساله حیات آن، تاكنون دستمایه مطالعات و پژوهشهای گوناگونی بوده است. در این میان، خاطرات اعضای مركزیت این حزب از آنجا كه نگاهی از درون به وضعیت و موقعیت حزب توده در طول این مدت طولانی- به نسبت عمر دیگر احزاب و گروههای سیاسی- دارد، میتواند كمکبسیار مؤثری به محققان و تاریخپژوهان برای نقبزدن به عمق واقعیتها باشد.
خاطرات ایرج اسكندری (1287-1364 ه.ش) كه از جمله اعضای اولیه و بنیانگذار این حزب بوده و از سال 1349 الی 1357 نیز مسئولیت دبیر اولی آن را برعهده داشته است، در این راستا از اهمیتی بسزا برخوردار است، بویژه آن كه وی در گفتگو با دو تن از اعضای بلندپایه این سازمان، خسرو (بابك) امیرخسروی و فریدون آذرنور به بیان خاطرات خویش پرداخته است. جلسات این گفتگو از اواخر سال 1362 الی 28 اسفند 1363 در پاریس برگزار شده و مصاحبهكنندگان كه خود در بطن فعالیتهای این حزب و كمیته مركزی آن قرار داشتهاند با طرح سؤالاتی راجع به مسائل مختلف، توانستهاند پوشش نسبتاً خوبی به موضوعات گوناگون در قالب بیان خاطرات ایرج اسكندری بدهند. از سوی دیگر، این دو تن با یادآوری برخی مسائل یا حتی تصحیح پارهای نظرات آقای اسكندری، از متكلم وحده بودن ایشان جلوگیری كرده و بر جذابیت این خاطرات افزودهاند. علاوه بر این، آوردن مطالب دیگری از ایرج اسكندری كه به صورت سخنرانی، یادداشت، مصاحبه یا جلسات پرسش و پاسخ برجای مانده در كنار مشروح گفتگوی مزبور، باعث شكلگیری مجموعه نسبتاً كاملی از خاطرات ایشان در قالب كتاب حاضر گردیده است.
از آنجا كه مهمترین ویژگی حزب توده وابستگی تام و تمام آن به اتحاد جماهیر شوروی و تبعیت از حزب برادر بزرگتر یعنی حزب كمونیست شوروی بود، یكی از مسائلی كه خوانندگان خاطرات اعضای كمیته مركزی این حزب در پی یافتن پاسخی مناسب برای آن هستند، علل و عوامل شكلگیری، استمرار و تصلب چنین ارتباط یکطرفه و در عین حال خفتباری است. این مسئله از آن رو بیشتر جلب توجه میكند كه موسسان حزب توده از اقشار تحصیلكرده و روشنفكر جامعه بودهاند و علیالقاعده میبایست مسیر صحیحی را برای فعالیت سیاسی خویش برمیگزیدند. البته اكثریت اعضای كمیته مركزی حزب توده نیز در خاطرات و یادداشتهای خود بر این نكته تأكید دارند كه در ابتدا بنای آنها بر پیگیری اصول استقلال ملی و نیز مبارزه با فاشیسم بوده است، اما بتدریج این رویه كنار رفت و راهی دیگر پیش روی حزب قرار گرفت. هرچند با نگاهی دقیق به تاریخچه تأسیس حزب توده باید گفت علیرغم چنین ادعاهایی، در ابتدای امر نیز آن گونه كه بایسته بود، در انتخاب ایدهها و روشهای اصلاحطلبانه، یاران و همراهان و نیز تنظیم روابط حزب با دیگران دقت و حساسیت لازم صورت نگرفت و كج نهاده شدن خشت نخستین، كژی و نااستواری بنای حزب را در پی داشت تا در نهایت زاویه انحراف به حدی شد كه سرنوشت محتوم آن جز سقوط و فروپاشی نبود، كما این كه برادر بزرگتر آن نیز به دلیل وجود نقص و نقصانهای فراوان ایدئولوژیكی و سیاسی، بیش از یکدهه پس از این واقعه دوام نیاورد و با تمام ابهت ظاهری خود، از پای درآمد.
بیتردید پیروزی انقلاب سوسیالیستی اكتبر 1917 را باید به عنوان یکعامل اساسی در جهتگیری طیفی از نیروهای روشنفكری ایران به سمت سوسیالیسم و كمونیسم در آن مقطع از زمان به شمار آورد. این نیروها كه به دلایل مختلف از فرهنگ ملی و اسلامی خویش دور شده و یا بریده بودند و زیربنای فكری مستقل و مستحكمی نداشتند، مجذوب انقلاب سوسیالیستی و آوازه پرهیاهوی آن شدند و آرمانها و آرزوهای خود را در قالب این مرام و مسلك، تحقق پذیر تصور كردند. تصویری كه آقای اسكندری از این واقعه میدهد، بسیار گویاست: «واژگون شدن حكومت تزاری و استقرار دولت سوسیالیستی در روسیه چنان شور و هیجانی در میان مردم میهنپرست ایران به وجود آورده بود كه وصف آن در این نوشته نمیگنجد. این اوضاع و احوال، بسیاری از جوانان ایرانی و از آن جمله مرا ناخودآگاه به سوی سوسیالیسم میكشاند، من بدون آن كه چیزی از تئوری انقلاب اجتماعی بدانم، بیآن كه كمترین اطلاعی از نهضت سوسیالیستی جهان و تاریخ جنبش كارگری داشته باشم، بیاختیار خود را مجذوب آن میدیدم.» (ص506) البته تنها جوانانی مانند ایرج اسكندری نبودند كه مجذوب انقلاب سوسیالیستی شدند، بلكه حتی افراد جاافتادهتر و دنیادیدهتری نیز تحت تأثیر قرار گرفتند: «زنده یاد فرخی یزدی كه روزنامه طوفان را منتشر میكرد، در اداره روزنامهاش در خیابان لالهزار، تابلوهای رنگی متعددی از ماركس، انگلس و لنین آویزان كرده بود و با مقالات تندی كه انتشار میداد، میخواست روزنامه طوفان را به مثابه نماینده چپترین جناح جنبش انقلابی ایران درآورد.» (ص506)
تحت تأثیر چنین فضایی، هستههای كمونیستی در میان جمعی از روشنفكران ایرانی خارج كشور و بویژه مقیم آلمان نیز شكل گرفت. مرتضی علوی و تقی ارانی از جمله نیروهای فعال این هسته كمونیستی در برلین به شمار میآمدند كه با ورود به فعالیتهای مطبوعاتی و انتشار روزنامه پیكار و ارسال آن به طرق مختلف برای دانشجویان ایرانی در كشورهای مختلف اروپایی، نقش مؤثری را در جلب آنها به سوی این مرام و مسلکو متصل شدن به حلقه كمینترن ایفا كردند. در این میان سرنوشت یكی از كمونیستهای ایرانی در برلین به نام «اسدوف» كه در ایران به «احمد داراب» تغییر نام داد، جالب و خواندنی است. طبق آنچه آقای اسكندری در خاطرات خود میگوید احمد داراب در زمره باسوادترین و آگاهترین كمونیستهای ایرانی در برلین به حساب میآمده و به همین دلیل نیز تأثیرگذاری معلمگونهای بر علوی و ارانی داشته است: «دكتر ارانی از شخصی تعریف میكرد كه سابقاً در برلین بود و میگفت كه اطلاعات ماركسیستی او بیش از همه ما بود و روی علوی و من مقدار زیادی تأثیر گذاشت. اسم این شخص اسدوف بود كه پس از مراجعت [به ایران] به احمد داراب تغییر نام داد. او كارمند وزارت دارایی بود و بعد هم نماینده مجلس شد... [دكتر ارانی] میگفت: این شخص را دستگیر كردند و بعد در زندان ضعف نشان داد و تعهد سپرد و مرخصش كردند.» (ص63) این كه براستی تنها عامل رویگردانی اسدوف از ماركسیسم و فعالیتهای كمونیستی، ضعف شخصیتی وی و مرعوبیت در مقابل فضای پلیسی رضاخانی بوده یا وی به دلیل پی بردن به ماهیت ایدئولوژی پرطمطراق ماركسیسم و كیفیت ارتباطات معروف به «انترناسیونالیسم پرولتری» تحت زعامت حزب كمونیست شوروی به عنوان برادر بزرگتر _ كه به وابستگان به خود، صرفاً به عنوان ابزاری بیاراده مینگریست _ از ادامه این راه منصرف گردیده است، معلوم نیست. متأسفانه آقای اسكندری نیز هیچگونه توضیح اضافهای در این باره نمیدهد تا از تفكرات «احمد داراب» پس از رویگردانی از ماركسیسم اطلاع بیشتری بیابیم.
به هر حال، واقعیت در مورد علت و انگیزه تغییر مسیر این كمونیست «لیدر» هرچه باشد، باید گفت از بطن خاطرات افرادی مانند ایرج اسكندری نیز، البته به فاصله حدود نیم قرن پس از آن، میتوان بوی پشیمانی از اتلاف عمر در مسیر وابستگی فكری، فرهنگی و سیاسی به یکقدرت بیگانه را در ورای تمامی توجیهاتی كه به كار میبندد، استشمام كرد. بزرگ علوی كه به همراه ایرج اسكندری، نخستین یاران دكتر ارانی در راهاندازی مجله دنیا به شمار میآیند، در این باره اعتراف صریحتری دارد: «... در مسیر راه با دكتر ارانی روبرو شدم- او را در آلمان دیده بودم و میدانستم كه از دوستان برادرم است- تمام آنچه را كه دیده بودم جزء به جزء برای دكتر ارانی شرح دادم... آن روز گفت: گاهی پیش من بیایید تا با هم در این زمینهها صحبت كنیم. از همین رفتن به خانه دكتر ارانی زندگی سیاسی من بدون این كه خود بخواهم آغاز شد و من را به زندان، تبعید، دربدری، بیخانمانی، عزیمت، یأس و سرخوردگی كشاند.» (خاطرات بزرگ علوی، انتشارات دنیای كتاب، 1377، ص152)
نحوه ورود ایرج اسكندری به زندگی سیاسی ماركسیستی نیز شباهت زیادی با بزرگ علوی دارد، جز آن كه این زندگی گذشته از فضای كلی پس از پیروزی انقلاب اكتبر، به دست یکدانشجوی بلغاری بنیان گذارده میشود: «من در سال 1925 برای تحصیل به فرانسه اعزام شدم... در مجامع فرانسویها، كه دانشجویان فرانسوی در آن شركت میكردند یکبار با یکنفر بلغاری به نام كیسیلوف آشنا شدم. در نتیجه [این آشنایی] كمكم به كمونیسم و عقاید كمونیستی رسیدم.» (ص49) اگرچه این مسئله در زندگی شخصی آقای اسكندری ممكن است عادی جلوه كند، اما چنانچه به آن و انبوهی از موارد مشابه دیگر در سیر جریان روشنفكری كشورمان نگاه كنیم، روحیه انفعالی و تأثیرپذیر این جریان را بخوبی میتوان دریافت. در حقیقت آحاد روشنفكران ایرانی در خارج از كشور، عموماً رنگ تفكرات و علائق و آرمانهای محیط، دانشگاه، استاد یا معاشران خود را برگرفته و سپس با خود به درون كشور منتقل ساختهاند. این واقعیت از سخنان آقای اسكندری درباره گرایش به ماركسیسم كاملاً مشخص است.
نكته دیگری كه در خاطرات ایشان جلب توجه میكند، تصلب وی و دیگر اعضای مركزیت حزب توده در اصلاح روشها، دیدگاهها و جهتگیریها برای ادامه مسیر، علیرغم مشاهده بسیاری مسائل و قضایایی است كه هر یکاز آنها به تنهایی میتوانست عاملی در جهت اینگونه اصلاحات به شمار آید. به عنوان نمونه، ایرج اسكندری در مورد وضعیت نیروهای حزب در ابتدای تشكیل میگوید: «در حزب از اول از نظر سیاسی دو گروه وجود داشت: یكی گروهی كه معتقد بودند حزب باید مستقل باشد و سیاست دمكراتیكی داشته باشد و گروه دیگر كه اسمش را گذاشتهام گروه وابسته كه به وابستگی معتقد بودند و از همان اول شروع كردند به این كه باید ببینیم كمینترن چه میگوید، شوروی چه میگوید.» (صص7-646) البته معلوم نیست مبنای این تقسیمبندی از نظر آقای اسكندری چیست، چرا كه از همان ابتدا، خطوط وابستگی به حزب كمونیست شوروی در این حزب نمایان بود: «...همان كنگره هفتم كمینترن بود كه [دكتر ارانی] میگفت در آن جلسه شركت كردم... تصمیم كمینترن در این رابطه این بود كه به كمونیستها توصیه میكرد كه در هركجا هستند، با هر فرد یا گروهی كه ضد فاشیست است همكاری و با فاشیسم مبارزه كنند. ارانی اهمیت این مسئله را تذكر [میداد] و تأكید میكرد كه ما هم باید آن را انجام دهیم.» (صص72-71) این گونه حرفشنوی از كمینترن و پیروی از سیاستهای ابلاغی آن در حالی است كه هنوز چندین سال تا بنیانگذارده شدن حزب توده مانده است. بنابراین ملاحظه میشود كه نقطه انحراف از همان ابتدا در چارچوب فكری و تحلیلی كمونیستهای ایرانی وجود داشته است. البته افرادی مانند دكتر ارانی و سلیمان محسن اسكندری به لحاظ ویژگیهای شخصیتی خود و نیز قرار داشتن در ابتدای این مسیر، كمتر دستخوش تبعات منفی اینگونه نقاط انحرافی شدند، اما با از صحنه كنار رفتن آنها، زمینه برای گسترش انحرافات و كجرویهای حزب توده مساعد گشت.
آقای اسكندری در خاطرات خود، پیوسته از عبدالصمد كامبخش به عنوان رهبر «گروه وابسته» در داخل حزب یاد میكند: «... گروه وابسته به دلیل وجود كسی بود كه در رأسش قرار گرفته بود و او تمام این جریان را میچرخاند و آن هم كامبخش بود.» (ص647) دیگر اعضای حزب توده از جمله نورالدین كیانوری نیز در خاطرات خود بر ارتباط كامبخش با شورویها و نفوذ فوقالعاده وی به همین دلیل انگشت تأكید نهادهاند: «قدرت كامبخش به علت نفوذی بود كه نزد شورویها داشت. برای همه آنهایی كه به شوروی علاقمند بودند و گرایششان به شوروی واقعاً زیاد بود، كامبخش شاخص بود.» (خاطرات نورالدین كیانوری، انتشارات اطلاعات، 1371، ص53) بنابراین وابستگی كامبخش به بیگانگان، هیچگاه نكته مخفی و سر به مُهری نبود. از طرفی كامبخش در ماجرای لو رفتن گروه معروف به 53 نفر نیز نقش اصلی را داشت و به همین دلیل نیز در ابتدای تشكیل حزب توده، دیگر اعضا از پذیرفتن وی به عنوان عضو این حزب خودداری كردند، اما پس از سفرش به شوروی و هماهنگی با كمینترن، به محض دستور برادر بزرگتر، كامبخش به عضویت حزب پذیرفته میشود: «كامبخش كه به شوروی رفته بود، به ایران بازگشت و از سوی حزب كمونیست اتحاد شوروی تذكری به اسكندری و سایرین داده شد كه این اتهاماتی كه وارد میكنید، وارد نیست و ما او را به عنوان یكی از رهبران كمونیست تأیید میكنیم. بدین ترتیب كامبخش به عضویت كنگره انتخاب شد.» (نورالدین كیانوری، همان، ص70)
جالب این كه وی بلافاصله پس از ورود به حزب، مهمترین مسئولیتها و وظایف را نیز برعهده میگیرد: «پس از مراجعت كامبخش [از شوروی] و برگزاری كنگره اول حزب و انتخاب او به سمت عضو كمیته مركزی و مسئول تشكیلات كل حزب، او به تشكیل سازمان منسجم افسری دست زد.» (نورالدین كیانوری، همان، ص86)
البته آقای اسكندری در خاطراتش از اعتراض شدید خود به رأی و نظر كمینترن درباره كامبخش سخن به میان آورده است: «... گفتند: آقا! كمینترن عقیدهاش این است كه او را بپذیریم. آمدند با من صحبت كردند. گفتم: آقا! كمینترن هرچه میخواهد بگوید من قبول ندارم... گفتند: آخر رفته در كمینترن ثابت كرده. گفتم: چه چیز را به كمینترن ثابت كرده؟ من خودم آنجا بودهام. یكی خود مرا گیر داده. ثابت كرده كه چی؟ كه مرا گیر نداده؟ این حرفها چیست؟ من زیربار نرفتم.» (ص645) اما اگر براستی ایشان تا بدین حد به صحت نظر خود درباره كامبخش اصرار داشت و از یکسو به صورت آشكار دخالت یکنهاد خارجی و غیرمطلع از ماوقع را در امور یکحزب تازه تأسیس كه قصد داشته مستقل باشد و از سوی دیگر تبعیت بخشی از نیروها و اعضای ارشد حزب از كمینترن را مشاهده میكرد، آیا نمیبایست از چنین حزب و نیروهایی فاصله بگیرد؟ و اگر چنین نشده است آیا نباید اینکدرباره صحت اظهارات كنونی آقای اسكندری به دیده تردید نگریست؟ البته در طول دوران حیات حزب توده، مقاطع و موارد فراوانی را میتوان یافت كه هر نیروی دارای تفكرات و انگیزههای استقلالطلبانه و آزادیخواهانه را از همراهی همیشگی با آن باز میدارد، اما در این مقطع با توجه به این كه حزب هنوز در ابتدای راه قرار داشت و وابستگی اشخاص به آن چندان عمق و استحكامی نیافته بود، لذا جدایی از آن، هیچ مشكلی در برنداشت؛ بنابراین اگر آقای اسكندری در این مقطع علیرغم مشاهده چنین اشكال و انحراف بزرگی، همچنان به ادامه مسیر با حزب توده میپردازد، این حكایت از وجود رگههای وابستگی فكری و سیاسی در تفكر و اندیشه ایشان دارد و امروز بسادگی نمیتوان ادعاهای ایشان را مبنی بر مخالفت با خط وابستگی در حزب توده پذیرفت.
بعلاوه، مقاطع حساس و تعیین كننده دیگری نیز وجود داشته است كه حزب توده به دلیل انقیاد نسبت به همسایه شمالی كاملاً در مسیر خلاف منافع ملی و تودههای مردم گام برداشته و ماهیت درونی خود را به وضوح نمایانده است. طبعاً در چنین برهههایی نیز فرصت مناسب برای تصمیمگیری افراد گریزان از وابستگی و بیگانهپرستی به منظور جدایی از این حزب فراهم آمده است، اما آیا آقای اسكندری از چنین موقعیتی به خوبی بهره برده است؟ در سال 1323 و در حالی كه كابینه ساعد زمام امور را در دست داشت، انتشار اخبار مذاكرات اعطای امتیاز به آمریكاییها برای بهرهبرداری از نفت ایران، اعتراضاتی را برانگیخت و به دنبال آن بحث از ممنوعیت اعطای امتیاز به شركتهای خارجی در كل محدوده جغرافیایی ایران به میان آمد. جالب این كه دكتر رضا رادمنش از اعضای فراكسیون حزب توده در مجلس چهاردهم، در 19 مرداد ماه 1323 طی نطقی در مجلس به صراحت مخالفت خود و حزب توده را با اعطای هرگونه امتیازی به خارجیان اعلام میدارد: «همه آقایان مطلع هستند كه از چندی قبل در جراید داخلی و خارجی مفصلاً راجع به نفت ناحیه جنوب شرقی ایران مطالبی نوشته میشود، ازجمله این كه آقای دكتر میلسپو برای مطالعه در اطراف این موضوع دو نفر مستشار نفتی از آمریكا استخدام كردهاند تا در خصوص امتیاز استخراج نفت این منطقه با آنها مشورت نمایند. علاوه بر این جریان یکجریان دومی هم وجود دارد و آن جلساتی است كه آقای نخست وزیر در هفتههای اخیر با یکعده از آقایان نمایندگان تشكیل دادهاند تا مذاكراتی در كلیات مسئله نفت به عمل آورند كه امیدوارم این دو جریان مربوط به یكدیگر نباشند. خواستم عرض كنم كه بنده و رفقای فراكسیون حزب توده با دادن هرگونه امتیازات به دولتهای خارجی به طور كلی مخالفیم.»(هوشنگ منتصری، در آنسوی فراموشی، انتشارات شیرازه، 1379، ص23) هرچند این گونه موضعگیری را میتوان حاكی از وجود رگههایی از روحیه استقلالطلبی در میان برخی اعضای این حزب در ابتدای راه به شمار آورد، اما واكنش شوروی در قبال آن، بسرعت چنین روحیهای را سركوب میكند و از بین میبرد. همزمان با ورود هیئت شوروی به ریاست كافتارادزه كه به منظور تحصیل امتیاز نفت شمال به ایران مسافرت میكند، حزب توده در حركتی كاملاً معكوس موضعگیری پیشین خود در مجلس و صرفاً برمبنای خواست و منافع شوروی، اقدام به برگزاری تظاهراتی در تهران مینماید كه از سوی واحدهای ارتش اشغالگر سرخ نیز مورد حمایت قرار میگیرد. این یكی از تاریكترین نقاط در حیات سیاسی حزب توده به حساب میآید كه تاكنون تلاش زیادی از سوی برخی اعضای حزب توده برای پاکكردن این لكه از پیشانی حزب صورت گرفته است و اظهارات آقای اسكندری در این باره را نیز باید در زمره همین گونه توجیهات به حساب آورد. وی با اشاره به مادهای در قرارداد سال 1921 مبنی بر این كه در صورت قصد دولت ایران برای اعطای امتیاز نفت در كویر خوریان، دولت شوروی باید در اولویت قرار داشته باشد، خاطرنشان میسازد: «حرف ما این بود كه شما چرا بدون این كه قبلاً به آنها مراجعه كنید رفتهاید و چنین مذاكراتی را محرمانه انجام دادهاید... خیال میكردیم اگر تظاهر بكنیم دولت ساعد ساقط میشود. ولی این تظاهرات متأسفانه با آمدن واحدهای ارتش شوروی (در داخل تظاهرات) [صورت] دیگری به خود گرفت و چهره یکتظاهر به نفع اعطای امتیاز به شوروی را پیدا كرد.» (ص169) اما هنگامی كه «آذرنور» به واقعیت حضور حمایتآمیز ارتش سرخ اشاره میكند و میگوید: «ارتش سرخ در تهران تظاهرات حزب توده را حمایت میكرد و اصلاً برای حمایت از آن بیرون آمده بود»، آقای اسكندری نیز چارهای جز آن كه این واقعیت را مورد تأیید قرار دهد، در پیش روی خود نمیبیند: «خوب! من هم میگویم كه با واحدهایشان برای حمایت آمدند. من میگویم این كار را بیخود كردند. عقیدهام این است كه اگر این كار را نمیكردند تظاهرات فقط علیه حكومت ساعد بود و تظاهرات دیگری در آنجا نبود.» (ص169)
اما مسئله اینجاست كه آیا آقای اسكندری در همان زمان نیز اینگونه قاطعانه در مقابل دخالتهای برادر بزرگتر موضعگیری میكرده است یا آن كه خود نیز شخصاً به گونهای از این دست حمایتها برخوردار بوده است.
ماجرای انتخاب ایشان از مازندران به نمایندگی مجلس، خود حكایتی خواندنی است كه تنزهطلبی ایشان از وابستگی به شورویها را به شدت كمرنگ میسازد. همانگونه كه میدانیم در انتخابات مجلس چهاردهم، 8 نفر از كاندیداهای حزب توده توانستند به مجلس راه یابند و فراكسیون این حزب را در مجلس شكل دهند. جالب این كه 7 نفر از منتخبان مزبور از حوزههای انتخابیهای بودند كه در محدوده اشغال و حضور نیروهای ارتش سرخ شوروی قرار داشت. خاطرات آقای اسكندری حاكی از آن است كه فعالیتهای انتخاباتی تودهایها كاملاً تحت نظارت و برنامهریزی شوروی قرار داشته است: «بعد از آمدن ماكسیموف، گفتند [كه] نخیر! باید در شمال با افراد دیگر هم، كه پروگرسیست [ترقیخواه، مترقی] و ترقیخواه محلی هستند، ائتلاف بكنید. از همین وقت است كه این دستورات شروع میشود.» (ص144) البته اگر نمایندگان سیاسی شوروی به خود اجازه میدهند كه اینگونه برای حزب توده «دستورات» صادر كنند، به خاطر آن است كه این حزب پیش از آن خود را به طور كامل در اختیار شوروی قرار داده و از كمكها و مساعدتهای آن برخوردار گردیده است. به عنوان نمونه، مساعدت مالی شوروی به حزب توده با ارائه كاغذ روزنامه به آنها، منبع اصلی تأمین هزینههای حزب به شمار میآمد: «كاغذ را به وسیله نمایندگی تجاری میدادند. روستا واسطهاش بود و آن را میگرفت و تحت نظر یکكمیسیون مالی، كه امیرخیزی هم جزء آن بود، مصرف میشد... البته ما حق داشتیم از كاغذهایی كه به ما میدادند، چنانچه مازادی بر مصرف داشت، آن را بفروشیم، و از محل فروش آن درآمد بالنسبه قابل توجهی به دست ما میآمد كه میتوانستیم آن را صرف دیگر كارهای روزنامه بكنیم.»(ص143) به سختی میتوان باور كرد كه افرادی مانند آقای اسكندری از تبعات برخورداری از چنین مساعدتهایی در زمینههای مالی باخبر نبودهاند. از طرفی نحوه پیروزی آقای اسكندری در انتخابات مجلس چهاردهم جای هیچ شكی را در بروز وابستگی شدید حزب توده و اعضای آن به شوروی در همان مدت اندکباقی نمیگذارد، هرچند ایشان در زمان بیان خاطرات خود سعی دارد این رشتههای وابستگی را انكار نماید: «این 8-7 نمایندهای هم كه از حزب توده انتخاب شد به زور بازوی خودمان بود. مثلاً در مورد خودم [شورویها] در مازندران برای كاندیداتوری من هیچ كاری نكردند غیر از این كه فقط آن را تحمل كردند... منوچهر كلبادی مخارج انتخاباتی مرا داد. [او] در آن موقع تقریباً هشت تا ده هزار تومان برای من خرج كرد.» (ص146) اما از آنجا كه واقعیات روشنتر و آشكارتر از آنند كه به سادگی بتوان آنها را كتمان ساخت، بلافاصله پس از طرح سؤالی از سوی امیرخسروی، خود را از لابلای صحبتهای آقای اسكندری نمایان میسازند: «امیرخسروی: آیا شورویها آنقدر قدرت داشتند كه هركس را كه میخواستند انتخاب بشود؟ اسكندری: بله! بله! در شمال بله! چون ارتش شوروی آنجا بود، كافی بود بهانهای گرفته و یارو را بیرون كنند كه كلكش بكلی كنده شود. در مازندران شهمیرزادی را كه در مقابل من كاندیدا شده بود، بیرون كردند. به او گفته بودند: باید بروی و دیگر حق نداری به مازندران بیایی... خوب! اینجور كمکكردهاند.» (ص147) بدیهی است آنچه نیروهای شوروی در این مرحله از انتخابات به نفع آقای اسكندری و نیز دیگر كاندیداهای حزب توده انجام دادهاند، در واقع بزرگترین كمکبه آنها به شمار میآمده است و آقای اسكندری كه در ابتدا قصد پاکكردن گذشته خویش را از سر شرمساری و پشیمانی داشت، در پاسخ به سوال امیرخسروی، ناچار از بیان حقیقت شده و در یکتناقض گویی آشكار گرفتار میآید.
اساساً در همین مدت زمان دو سه ساله پس از تشكیل حزب توده، ارتباطات آن با شوروی و نمایندگان سیاسی آنها در ایران به گونهای شكل گرفت و پیش رفت كه هیچ شكی را در مورد وابستگی كامل آنها به همسایه شمالی باقی نگذارد، طوری كه هیچ تكذیبی در این زمینه نیز مقبول واقع نمیشد: «[دكتر مصدق] گفت: من از تو میخواهم رفته و به اینها بفهمانی و بگویی كه اگر موافق باشند من فردا در مجلس نطقی میكنم و ضمن آن پیشنهاد خواهم داد كه امتیاز نفت نباشد ولی قرارداد فروش نفت باشد. گفتم: بنده كه ارتباطی ندارم. من كه مأمور سفارت شوروی نیستم. گفت: تو حالا برو به ایشان بگو. چه كار داری؟ یعنی میخواست بگوید كه بله، خر خودتی...» (ص186) در چنین وضعیتی كه هیچگونه پرده پوشی بر وابستگیها نیز مقبول نمیافتد، نه تنها مقاومتی را از سوی اعضای حزب برای متوقف ساختن این روند مشاهده نمیكنیم بلكه واقعیات حاكی از آن است كه حزب توده در مسیر وابستگی به شوروی، در چنان شیب تندی قرار گرفته بود كه به هر صورت ممكن قصد تأمین منافع آن كشور را در ایران داشت. به همین لحاظ نیز با طرح تئوری «حریم امنیت شوروی» تلاش كرد تا افكار عمومی را نیز به دنبال خود بكشد و حتیالمقدور از بروز اعتراضات در زمینه اعطای امتیازات نفتی شمال كشور به شوروی جلوگیری به عمل آورد. براین اساس، احسان طبری در آبان ماه 1323 طی مقالهای چنین مینگارد: «ما به همان ترتیب كه برای انگلستان در ایران منافعی قائلیم و برعلیه آن سخنی نمیگوییم، باید معترف باشیم كه دولت شوروی در ایران منافع جدی دارد. باید برای اولین و آخرین بار به این حقیقت پی برد كه نواحی شمال ایران در حكم حریم امنیت شوروی است... عقیده دستهای كه من در آن هستم این است كه دولت به فوریت برای دادن امتیاز نفت شمال به شوروی و نفت جنوب به كمپانیهای انگلیسی و آمریكایی وارد مذاكره شود.» در حقیقت حزب توده در آن زمان به خاطر آن كه بتواند منافع شوروی را در ایران تأمین كند حاضر بود دست به یکحاتمبخشی بزرگ و در عین حال خیانتآمیز بزند و حتی نیمی از كشور را به انگلیس و آمریكا هبه كند. این در واقع بازگشت به قراردادهای استعماری 1907 و 1915 بود كه دولتهای استعماری روس و انگلیس، كشور ایران را بین خود تقسیم كرده بودند و اینکحزب توده بر آن مهر تأیید دوبارهای میزد. اما نكته جالب این كه آقای اسكندری برای شانه خالی كردن از زیر بار مسئولیت تاریخیاش به عنوان یكی از اعضای كمیته مركزی این حزب حاضر است در بیان خاطرات خویش، اعضای این حزب را فاقد قدرت درکسادهترین مسائل سیاسی نشان دهد: «البته این موضوع در آن وقت درست حالیمان نشد. ما خیال میكردیم كه حرف صحیحی است كه گفته شده. به این دلیل یكی دوبار دیگر ضمن مقالات بعدی، حریم امنیت را تكرار كردیم.» (صص191-190)
ماجرای تشكیل فرقه دمكرات آذربایجان و وقایع بعدی آن نیز، از ابتدا تا انتهای حضور آن در ایران و نیز سیر وقایع مربوط به این فرقه در اتحاد جماهیر شوروی، به حدی تلخ و عبرتانگیز بود كه محكمترین دلایل و قویترین انگیزهها را در اختیار یکعضو حزب توده برای جدایی از آن قرار میداد. كما این كه جمعی از این افراد به رهبری خلیل ملكی پس از فروپاشی فرقه در داخل كشور، راه اعتراض به سیاستهای حزب و در نهایت جدایی از آن را در پیش گرفتند. شرح ماجرای شكلگیری این فرقه، نحوه موضعگیری اولیه و ثانویه حزب توده در قبال آن، برنامهها و عملكردهای فرقه در طول یکسال حاكمیتش در آذربایجان و سپس نحوه و مراحل فروپاشی آن، در خاطرات اعضای حزب توده، مورد اشاره قرار گرفته است. در این زمینه بویژه دكتر نصرتالله جهانشاهلو كه خود از مقامات ارشد این فرقه بوده است خاطرات بسیاری دارد و لذا نیازی به تشریح آن چه در طول سالهای 1324 و 1325 در استان آذربایجان گذشت، وجود ندارد. اما مسئله اینجاست كه پاسخ افرادی مانند ایرج اسكندری به این سؤال كه «پس از مشاهده تمامی این مسائل، چگونه ماندن در حزب توده را بر ترکآن ترجیح دادند»، چیست؟ آیا براستی هیچ توجیه منطقی برای این قضیه وجود دارد؟ برای روشن شدن واقعیت حزب توده در این زمان، كافی است به آنچه آقای اسكندری خود به آن اشاره دارد، توجه كنیم: «قبل از جریان كابینه قوام، جرج آلن، سفیر جدید آمریكا كه پس از مرگ روزولت آمده بود [و] مردی بود جدی، تلفن كرد و گفت: میخواهم با اعضای كمیته مركزی حزب توده ایران آشنایی پیدا كنم... صحبت ما با سفیر تمام شد. اما فردا صبح دیدیم اعلامیهای از رادیو باكو انتشار یافته مبنی بر این كه سفیر آمریكا با اعضای كمیته مركزی حزب توده ملاقات كرده و بعد حمله شدیدی به سفیر كرده و حرفهای ما را مطرح كرده است! بنابراین اگر آمریكاییها میخواستند دلایلی پیدا كنند برای آن كه حزب توده وابسته به شوروی است، دیگر دلیلی از این بهتر نمیشد... حالا آمدند یقه مرا چسبیدند كه آن را در روزنامه رهبر هم منتشر كنم. گفتم آقا! این افتضاحه. آخر این سند نمیدانم نوكری را هم میشود در روزنامه ارگان چاپ كرد؟» (ص203) بنابراین مسیری كه در ابتدا با درجهای از كژی و انحراف آغاز میشود، در فاصلهای نه چندان طولانی به وادی «نوكری» میرسد. از همین رو بندهای این وابستگی برپای تودهایها به حدی محكم پیچید كه گویی سرنوشت محتوم آنها، چیزی جز فرو رفتن هر چه بیشتر در این باتلاق وحشتناک نبود.
غیرقانونی اعلام شدن حزب توده در پی ماجراجویی كیانوری در حادثه 15 بهمن 1327 را باید نقطه عطفی در سیر تحولات این حزب به شمار آورد. به دنبال این واقعه، اعضای حزب به اجبار مخفی و جمعی از آنها نیز راهی شوروی شدند؛ بدین ترتیب كوچ حزب به سرزمینهای سرد شمالی آغاز گردید. تاكنون كسان بسیاری، كیانوری را به خاطر دست زدن به این ماجراجویی بیثمر، نكوهیدهاند. هرچند كیانوری در خاطراتش با قاطعیت بسیار، این اتهام را از خود دور میسازد ولی باید گفت آنچه وی در این باره اظهار میدارد، چندان پذیرفتنی نیست. اما مسئلهای كه باید به آن توجه كرد این است كه آیا روحیه ماجراجویی تنها منحصر به كیانوری بود یا در حزب توده دیگرانی نیز بودند كه از چنین روحیهای برخوردار بوده و مشكلاتی را برای جامعه، حزب و خود آفریدهاند؟ در این باره چنانچه نگاه خود را به خاطرات آقای اسكندری و شخص ایشان متمركز كنیم، میتوانیم چنین روحیهای را در ایشان كه ظاهراً یكی از اعضای آرام و متین این حزب به شمار میآید نیز مشاهده كنیم. آقای اسكندری در پاسخ به سؤالاتی كه از ایشان راجع به ماجرای «زیرآب» میشود، تلاش كرده است سهم خود را در آن قضیه تا حد ممكن كمرنگ كند، اما با تأمل در گفتههای وی، مشخص میشود كه وی واسطه تحویل 20 قبضه اسلحه برنو به كارگران منطقه شاهی (قائمشهر) بوده است. ایشان دلیل واگذاری اسلحههای مزبور به كارگران را، دفاع از خود در قبال تعرضات قادیكلاییها عنوان میدارد، اما كاملاً روشن است كه راهحل این مشكل در اختیار نهادن اسلحه گرم در اختیار تعدادی از كارگران كه قاعدتاً میبایست از اعضا و وابستگان حزب توده باشند، نبوده است. در حقیقت از مجموع این قضایا برمیآید كه ایشان در پی تشكیل یکهسته مسلح از اعضای حزب در این منطقه بوده است؛ چرا كه چنین گروه مسلحی میتوانست كاركردهای مختلفی در جهت اهداف حزبی داشته باشد. از طرف دیگر، هنگام تصمیم دولت به خلع سلاح این گروه مسلح، رفتار آقای اسكندری به گونهای است كه چندان تلاشی از سوی ایشان برای عودت دادن اسلحههای دولتی مشاهده نمیشود و بلكه طرح اختفای آنها را ارائه میدهد: «من به شاهی رفته و همین لنكرانی را خواستم و به او تأكید نمودم كه فوراً اسلحهها را تحویل بدهند... رفت و برگشت و گفت كه كارگرها اسلحهها را نمیدهند... گفتم: سلاحها را با كامیونی ببر و در زیراب جا سازی كن. او هم بلند شد و همراه یكی دو نفر از كارگرها به راه افتاد.» (ص484)
آقای اسكندری در این خاطرات، اتهاماتی از قبیل این كه وی قصد تشكیل «جمهوری طبرستان» را در آن منطقه داشته است، رد میكند و آنها را «جعلیات» میخواند، اما بلافاصله به وقایعی اشاره دارد كه حاكی از عملكرد حاكمانه، زورمدارانه و بلكه تروریستی اعضای حزب توده و نیز شخص ایشان در این منطقه است: «البته بعداً معلوم شد كه اینها سوء استفادههایی كرده و مرتكب اعمالی شده بودند. از جمله، یکنفر از قادیكلاییها را كشته و جسدش را به چاه انداخته بودند. اتحادیه كارگری كه روستا در شاهی تشكیل داده بود، یکباند درست كرده بودند.» (ص 485) آیا واقعاً میتوان پذیرفت كه چنین باندی در آن منطقه شكل گرفته و جو رعب و وحشت و ترور را در آنجا حاكم ساخته باشد، اما آقای اسكندری به عنوان بالاترین مقام حزبی در این منطقه از آنچه میگذشت، بیاطلاع مانده باشد؟ هرچند ایشان اینگونه وقایع را صرفاً به باند رضا روستا در آن منطقه نسبت میدهد، اما بلافاصله پس از آن به ذكر ماجرایی میپردازد كه «دم خروس» را نمایان میسازد: «یکروز كه در شاهی و در كلوپ حزب بودم دیدم دو نفر كارگر وارد اطاق شده و گفتند: خلیل «انقلافی» را آوردهایم... گفتم: شما فقط برای دیدن خواهرتان میخواهید به آنجا بروید؟ گفت: بله! گفتم: كار دیگری در آنجا ندارید؟ كار اتحادیه انقلابی و غیره؟ گفت: نخیر! گفتم: قول میدهید؟ گفت: بله! گفتم: آقا! ایشان را مرخص كنید.» (ص486)
از این گفتار آقای اسكندری، چند موضوع حاصل میشود: نخست آن كه حزب توده در آن منطقه یکتشكیلات پلیسی غیررسمی با استفاده از اعضا و هواداران خود به راه انداخته بود و اقدام به دستگیری، بازجویی و در صورت لزوم حبس افراد مختلف میكرد. بدیهی است بدین ترتیب توسط حزب جو رعب و وحشت در منطقه حاكم میگشت. دوم آن كه نیروهای حزب، گزارش فعالیتهای خود را به آقای اسكندری میدادند و از او كسب تكلیف میكردند. سوم آن كه هدف این تشكیلات پلیسی غیررسمی كنترل مسائل سیاسی در این منطقه به نفع حزب توده بوده و هرگونه حركت مخالفی نیز سركوب میشده است. سؤال و جوابی كه بین آقای اسكندری و «خلیل انقلاب» رد و بدل میشود، به لحاظ قانونی و رسمی، هیچ جایگاهی نمیتواند داشته باشد. آقای اسكندری بر مبنای كدام حق قانونی قصد جلوگیری از فعالیت سیاسی خلیل انقلاب را داشته و از او تعهد میگیرد كه صرفاً به مسائل شخصی و یکدید و بازدید ساده از خواهرش بپردازد؟ این همه نشان میدهد كه آقای اسكندری مبادرت به استفاده غیرقانونی از موقعیت خود و حزب توده در این منطقه كرده است و در این چارچوب میتوان عملكرد وی را در ماجرای تسلیح تعدادی از كارگران و اقدام به اختفای اسلحه در منطقه زیرآب نیز تحلیل كرد. اگر بر این همه، حضور نیروهای ارتش سرخ در شمال كشور و سیاست درازمدت شوروی را برای سوسیالیزه كردن مناطق تحت اشغال خود بیفزایم - كه نمونه عینی آن در استان آذربایجان اتفاق افتاد- آیا نباید احتمال وجود انگیزهها و برنامههایی برای برپایی «جمهوری طبرستان» در این منطقه را نیز بدهیم؟
بنابراین باید گفت اگرچه افرادی مانند كامبخش و كیانوری در میان اعضای مركزیت حزب توده، به برخورداری از روحیه ماجراجویی و سرسپردگی انگشتنما شدهاند، اما از این واقعیت نباید غفلت كرد كه چنین روحیهای كمابیش در تمامی اعضای ارشد این حزب وجود داشته است و تبری جستنهای بعدی آنها، نمیتواند واقعیات تاریخی را مورد كتمان قرار دهد.
برای آن كه به نحو بهتری به نهادینه شدن و تحكیم روحیه سرسپردگی و تسلیم در بین اعضای مركزیت و ارشد حزب توده پی ببریم، شایسته است نگاهی به وضعیت این حزب و رهبران آن پس از خروج از كشور داشته باشیم. آنچه در این زمینه بیش از همه جلب توجه میكند سكوت حیرتانگیز آنها در مقابل تمامی بیاحترامیها و بلكه توهینهایی است كه در قالب برنامهریزیهای مسئولان حزبی شوروی برای این حزب، صورت میگیرد. در این خصوص باید به سیاست شورویها برای برتری بخشیدن به عناصر فرقه دمكرات و خصوصاً «غلام یحیی دانشیان» توجه ویژهای داشت، چراكه هیچ فرد دیگری را در میان تودهایها نمیتوان همطراز وی به شمار آورد. برای آن كه متوجه توهینی كه بدین ترتیب به اعضای مركزیت حزب توده صورت میگیرد، بشویم، جا دارد نگاهی به شخصیت این فرد محبوب مقامات شوروی بیندازیم. دكتر نصرتالله جهانشاهلو در خاطرات خود، به واسطه آشنایی نزدیكش در جریان تشكیل فرقه دمكرات آذربایجان با دانشیان، شناخت جامعی از او به دست میدهد كه تنها به گوشههایی از آن اشاره میكنیم: «او [غلام یحیی دانشیان] خود میگفت اصلاً از سراب آذربایجان بود اما در باكو در بخش صابونچی متولد و همانجا بزرگ شد. او به هیچ خط و زبانی نمیتواند بنویسد و بخواند... او از همان آغاز نوجوانی پس از دیدن یکدوره آموزش پلیسی به مرزشكنی اشتغال داشت... در آستانهی جنگ دوم جهانی كه روسها بیگانگان را به دستاویز امنیتی از كشور اتحاد شوروی میراندند، آقای غلام یحیی نیز با ایرانیان مهاجر به آذربایجان ایران روانه شد و در بخش سراب سكنی گزید. همان طور كه از خود او شنیدم، نخست در روستاهای سراب، شیره (دوشاب) میفروخت. اما پس از آشنایی با چند دزد به كار قصابی پرداخت... در آستانهی تشكیل فرقه دموكرات او مسئول اتحادیه كارگران شهر میانه بود... در آغاز آذرماه 1324 با اسلحهای كه روسها توسط كاپیتن نوروزاف در اختیار او گذاشتند، شهر میانه را از دست دولتیان درآورد... پس از انتقال من به تبریز، او و فدائیان زیر فرماندهیش روی آدمكشان و غارتگران تازی و مغول و غز را سپید كردند.» (ما و بیگانگان، سرنوشت دكتر نصرتالله جهانشاهلو افشار، انتشارات ورجاوند، 1380، صص 230-229)
چنین فرد بیسواد، لمپن و البته ماجراجویی، به دلیل سرسپردگی تام وتمامی كه به شورویها داشته است، به سرعت دارای مقام و موقعیتی ویژه در فرقه دمكرات میشود و از هیچ خدمتی به بیگانگان و خیانتی به مردم ایران، فرو گذار نمیكند: «در زنجان غلام یحیی و همدستانش به دستآویز این فرمان چندین هزار پیت روغن و پنیر و نزدیک250 هزار گوسفند چوبداران زنجانی و كرد را كه برای فروش ره سپار قزوین و تهران بودند توقیف كردند... این پنیر و روغن و گوسفندها را از راه تارم و كاغذكنان به اردبیل و آستارا رسانیدند و در آنجا توسط آقای محمد سراجعلی اینسكی سرهنگ سازمان امنیت روس كه آن زمان همه كارهی آن نواحی بود از راه پل خداآفرین از مرز گذراندند و تحویل عمال باقراف دادند.» (همان، ص233)
این در حالی بود كه ایران به واسطه حضور نیروهای بیگانه و نیز نابسامانیهای ناشی از جنگ جهانی دوم، یكی از سختترین دوران خود را میگذرانید و سایه سیاه قحطی و گرسنگی و بیماری بر سراسر كشور سنگینی میكرد.
به هر حال، دانشیان با چنین ویژگیهایی، هنگامی كه وارد خاکاتحاد جماهیر شوروی میشود، بشدت مورد توجه مقامات باكو و نیز مركز قرار میگیرد و پس از چندی، به دنبال از میان برداشته شدن سیدجعفر پیشهوری در یکحادثه تصادف ساختگی و یکدوره كوتاه حضور چشم آذر، رهبریت فرقه دمكرات را عهدهدار میشود و در واقع به اصلیترین مهره شورویها تبدیل میگردد. در خاطرات آقای اسكندری، این نقش بارها مورد اشاره و تأكید قرار گرفته و جالب اینجاست كه دانشیان نه تنها در زمان اقتدار میرجعفر باقراف، بلكه حتی پس از بركناری و اعدام وی نیز، همچنان از این موقعیت برخوردار است. براین اساس، آنگونه كه آقای اسكندری خاطرنشان میسازد، پس از وحدت حزب توده و فرقه دمكرات، از طریق وارد كردن اعضای فرقه به كمیته مركزی حزب «آب توی آن كمیته مركزی سابق كردند و آن را بكلی از وضع سابقش بیرون آوردند» (ص287) یا: «در همان پلنوم یازدهم است كه این وضع پیدا شد. آن ابستروكسیونی كه غلام و اینها كردند و آن وضعیت كه به وجود آمد در حقیقت ضربه شدیدی بود. از همان موقع آشكار شد كه دیگر كمیته مركزی نمیتواند مستقلاً عمل كند یا بایستی انشعابی در حزب صورت بگیرد، یعنی جدایی به وجود آید، و یا اگر نخواهیم جدا شویم یکچنین وضعی را خلاصه باید تحمل كنیم.» (ص309) كه البته از آنجا كه حزبیها اجازه جدایی و انشعاب نداشتند، لذا راهی جز تحمل این وضعیت، برای آنها باقی نمانده نبود.
بدین ترتیب مقدرات حزب تا حد زیادی در دست دانشیان قرار گرفت تا جایی كه «فریدون آذرنور» چنین ابراز میدارد: «رفقا نمیتوانند منكر این واقعیت باشند كه با حق وتویی كه غلام یحیی خود به خود به دست آورده بود، نظریاتش در تمام تصمیمات پلنومها تعیین كننده بود.» (ص269) برای درکبهتر جوهره این جمله كافی است به این نكته توجه شود كه در پلنومهایی كه اشخاصی مانند ایرج اسكندری، دكتر رضا رادمنش، دكتر كیانوری، دكتر فروتن، دكتر بقراطی، دكتر طبری و دیگر اعضای دارای تحصیلات عالیه و آكادمیکبودند، نظرات و آرای شخص بیسواد و لمپنی مانند غلام یحیی دانشیان، بیش از تمامی آنها قدرت تأثیرگذاری داشت و این البته تمام ماجرا نیست. دانشیان در مقاطع حساس تصمیمگیری برای موضوعات اساسی راجع به حزب، به عنوان نماینده ویژه حزب كمونیست شوروی حضور مییافت و نظرات مقامات بالا را به مركزیت حزب دیكته میكرد. در دو مقطع، بركناری رادمنش از دبیر اولی و جانشینی ایرج اسكندری در سال 1348 و نیز بركناری اسكندری و جانشینی كیانوری در سال 1357، دانشیان چنین نقشی را ایفا میكند. ایرج اسكندری پیرامون بركناری خود در آستانه پلنوم شانزدهم حزب، اینگونه میگوید: «... او فردا هم آمد و در حالی كه سرش را پایین افكنده بود آن پیشنهاد را در هیئت اجرائیه داد. در وسط جلسه، كه داشتیم درباره گزارش سیاسی كه میبایستی به پلنوم میآمد بحث میكردیم، اجازه صحبت خواست. من كه رئیس جلسه بودم گفتم: بفرمایید!... فكر نمیكردم وسط گزارش سیاسی بخواهد پیشنهادش را مطرح كند. از جیبش كاغذی درآورد و شروع به قرائت كرد به این عنوان كه پیشنهاد میكنم رفیق اسكندری از دبیری حزب معاف و رفیق كیانوری به جای او به سمت دبیر اول حزب انتخاب بشود، دبیر دوم هم صفری باشد. دبیرهای دیگر [را] هم، میزانی و بقیه را، اسم برد.» (ص398) و باز برای این كه به شأن و جایگاه غلام یحیی نزد مقامات شوروی بیشتر پی برده شود، به نكتهای كه آقای اسكندری در جریان بركناری «پیشنمازی» از هیئت اجرائیه فرقه دمكرات آذربایجان توسط دانشیان، میگوید توجه میكنیم: «در همان جلسه غلام گفت: «رایون»ها اینطور رأی دادند. غلام به جای حوزهها میگفت: «رایونها»... یادم نمیرود كه پیشنمازی حرف جالبی زد. گفت: رفیق غلام! من یکخواهش از شما دارم. شما این اتومبیل خودتان را به من بدهید. اتومبیل غلام مشخص بود و یکنمره مشخص داشت. به شرط این كه به هیچ جا تلفن نكنید، من به شما قول میدهم كه فردا میروم و پس فردا از تمام رایونها، بخشها، حكم اعدام شخص شما را میآورم. باور كنید این عین عبارت اوست. ما تعجب كردیم و او گفت: دروغ نمیگویم. غلام گفت: این اتومبیل به تو داده نمیشود، بیخود جوش نزن.» (ص609)
براستی چه توهینی برای مركزیت و كادرهای حزب توده، به ویژه آنها كه اینکمدعی استقلالطلبی هستند و شخص آقای اسكندری، بالاتر از این، كه فردی مانند غلام یحیی دانشیان تحت حمایت و عنایت مقامات شوروی در رأس تصمیمگیریهای حزبی قرار گیرد و رأی و نظر او بر رأی و نظر تمامی اعضای حزب، تفوق و برتری داشته باشد؟ چرا علیه چنین وضعیتی اقدامی به عمل نمیآمد؟ چرا آقای اسكندری و دیگران خود را ناچار از تحمل این وضعیت تحمیلی توهینآمیز میدانستند؟ چرا اگر پیمودن راه اصلاحگری برای آنها میسر نبود، دستكم با ترکحزب، به هر قیمت و بهایی، راهی شرافتمندانه در پیش نمیگرفتند؟ از سوی دیگر، نوع سیاستگذاریها و رفتارهای حزب كمونیست شوروی در قبال حزب توده و رهبران آن نیز، جای سؤالات فراوانی دارد. بیتردید این نحوه رفتار، مثال و الگویی است از رفتاری كه مقامات شوروی با احزاب اقماری خود در دیگر كشورها داشتهاند. آیا نمیتوان علل و عوامل اضمحلال و در نهایت، سقوط بلوکشرق را در همین نوع رفتارها نیز جستجو كرد؟ به هر حال این قبیل سؤالات از جمله مسائل اساسی است كه در خاطرات آقای اسكندری و نیز دیگر سران حزب توده میبایست به دقت و به تفصیل موشكافی میشد و بدین ترتیب تجربیات ارزشمندی در اختیار نسلهای بعدی قرار میگرفت، هرچند تفكر و تأمل خوانندگان در مسائل و موضوعات مختلفی كه در خاطرات آقای اسكندری و نیز خاطرات دیگر اعضای حزب توده آمده است، میتواند این نقیصه را مرتفع سازد.
متأسفانه باید گفت آقای اسكندری، هنگامی كه در مقام تجزیه و تحلیل علل و عوامل فروپاشی حزب توده برمیآید، چشم برآنچه خود بیان كرده است میپوشد و یكسره گناه این قضیه را بر دوش كیانوری بار میكند. (صص640-639) این البته میتواند به دلیل وجود رقابتی طولانی مدت میان آنها باشد، كما این كه كیانوری نیز در خاطرات خود، طعنهها و كنایههای فراوانی به ایرج اسكندری دارد، از جمله این كه «شورویها همیشه میگفتند كه كافی است اسكندری بداند، ساواکهم میداند.» (نورالدین كیانوری، همان، ص131) و نیز «شهناز اعلامی» همكار نزدیکاسكندری را از جمله افراد وابسته به ساواکاعلام میدارد كه نام وی در لیست انتشار یافته ساواكیها در بعد از انقلاب به چشم میخورد. (همان، ص485)
مسلماً اگر آقای اسكندری ضعفهای بیشماری را كه برای حزب توده در طول 40 سال فعالیت آن برمیشمارد، مورد دقت قرار میداد، به این نتیجه میرسید كه سرنوشت چنین حزبی در دوران پس از انقلاب اسلامی و در شرایطی كه روحیه استقلالطلبی و آزادیخواهی در جامعه در اوج خود قرار دارد، جز فروپاشی نمیتوانست باشد، بویژه این كه نظام جمهوری اسلامی بنای خود را بر معامله با اتحاد جماهیر شوروی بر سر حزب توده قرار نداده بود؛ البته این به معنای نادیده انگاشتن اشتباهات و ماجراجوییهای كیانوری در جمعآوری و اختفای اسلحه و نیز به وجود آوردن شبكه مخفی جمعآوری اطلاعات نظامی و انتقال آنها به شوروی در دوران بعد از پیروزی انقلاب و حضور حزب در ایران، نیست، اما فارغ از اینها، اگر به دیدگاهها ونظرات آقای اسكندری درباره ساز و كار درونی حزب و نیز اشخاص رده بالای آن مانند كیانوری، صفری، پورهرمزان، میزانی، طبری یا حتی اعضای سابق سازمان افسری این حزب مانند محمدعلی عمویی كه نزدیکبه 25 سال حبس در زندانهای شاه را در پشت سر خود داشتند، توجه كنیم بخوبی متوجه میشویم كه حزب توده از درون دارای ضعفها و كاستیهای فراوانی بود و در شرایط نوین كشور، امكان ادامه حیات نداشت: «عمویی عضو سازمان افسری بوده و من به شما گفتم كه آن افسران عوض این كه تعلیمات بدهند كارشان همین بوده كه (خبرچینی كنند). چیزی بیشتر از این از عمویی درنمیآید غیر از این كه فقط بیست و پنج سال زندان بودهاند.» (ص640)
اگرچه نكات ریز و جزئی فراوانی در خاطرات آقای ایرج اسكندری وجود دارد كه میتوان در یکبحث تفصیلی به آنها پرداخت، اما در یکنگاه و نتیجهگیری كلی باید گفت مطالعه این خاطرات و نیز خاطرات دیگر اعضای حزب توده، بیش از هرچیز میتواند برای كسانی كه قصد حضور در صحنه سیاست را دارند، آموزنده و عبرتانگیز باشد. اهدافی مانند عدالتخواهی، توسعه و پیشرفت، آزادی و استقلال و از این قبیل همواره در طول تاریخ مد نظر كسان بسیاری بودهاند، اما چشم دوختن صرف به این اهداف متعالی و بیتوجهی به راه، شیوه و ابزاری كه برای رسیدن به آنها برگزیده میشود، میتواند نتایج كاملاً معكوسی به بار آورد. آغاز و فرجام حزب توده، یکعبرت بزرگ تاریخی در این زمینه به حساب میآید؛ برای دستیابی به اهداف متعالی، باید راه و وسیلهای مناسب برگزید.
منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران
تعداد بازدید: 840