24 دی 1392
خبر لو رفتن یدالله را از دهان مادرم شنیدم. از ترس رنگم کبود شد. تا خود مسجد محلهمان دویدم. دو پله یکی بالا رفتم. یدالله خونسرد در حال دسته کردن اعلامیهها بود.
ـ یدالله لو رفتی؟ مادرم میگفت مأمورها آمده بودند سراغت!
با کنجکاوی نگاهم کرد. دستههای اعلامیه را بالا برد و با خنده تکانشان داد:
همین امشب به در و دیوار میچسبانیم.
ازاین حرفش خشکم زد. فکر کردم اشتباه شنیدهام. دهان باز کردم که چیزی بگویم، اما او فریاد زد:
ـ چرا ایستادی و برّ و برّ نگاهم میکنی؟ بیا کمک کن!
بیحرف به کمکش رفتم.
تا شب اعلامیهها را دستهبندی کردیم. یدالله حتی یکبار هم به موضوع لو رفتنش اشارهای نکرد. با خودش خلوت کرده بود. میدانستم دارد نقشه پخش اعلامیهها را توی سرش میکشد.
ـ چرا صدایت درنمیآید؟
ـگذاشتمش برای شب.
ـ شب؟!
ـ آره، شب. به موقع میفهمی!
آسمان چنان تاریک بود که هر چند وقت یکبار یدالله را گم میکردم. تو خرابهای ساک پر از اعلامیهاش را روی زمین گذاشت و آنها را بیرون کشید. از ترس هزارتا چشم در آورده بودم! عرق از شقیقههایم راه افتاده بود. پاهایم سنگین شده بود. یدالله چشمهای تیزش را به صورتم دوخت و آهسته گفت: «خیالت راحت باشد؛ به عقل جن هم نمیرسد که ما اینجا باشیم!»
آب دهانم را قورت دادم. حس کردم که یک حالت شجاعت خاصی وجودم را در بر گرفت. مثل آنکه قدرت یدالله در من ظاهر شده بود.
ـ کجایی مرد؟!
با صدای یدالله به خودم آمدم و دوباره دور و برم را نگاه کردم. جز تاریکی و ما، کسی تو خرابه نبود. چمباتمه زدم کنار یدالله که زل زده بود به خیابان روبهرو.
ـ پس کی باید اعلامیهها را بچشبانیم؟
ـ به وقتش این کار را میکنیم، حالا زیاد عجله نکن!
با اشاره یدالله، کورمال کورمال به دنبالش راه افتادم. ناگهان صدای ماشینی شنیده شد! سرجایمان ماندیم. دو جیپ نظامی با موتورهای روشن سر چهارراه، پشت سر هم پارک کرده بودند.
ـ عجب شانسی! درست سر راهمان هستند.
با این حرف یدالله ته دلم خالی شد. فکر کردم باید همان مأمورهایی باشند که به دنبال یدالله بودند. با صدای پارس چند سگ چراغ ماشینها خیابان را روشن کرد.
ـ این حیوانها دیگر از کجا پیدایشان شد؟
ـ سگها حواس مأمورها را پرت میکنند.
ـ اگر جایمان را به مأمورها نشان دهند چی؟
ـ یک کاری میکنیم. فکر نکنم زبانبستهها با ما کاری داشته باشند.
از خونسردی یدالله کلافه شده بودم. او همه چیز را به فال نیک میگرفت. به آسمان نگاه کردم. ابرها مثل چشمهای سیاهی به زمین زل زده بودند. ماه به زورگاه گاهی از پشت آنها سرک میکشید. خدا خدا کردم نتواند بیرون بیاید.
یدالله به طرف ماشینها سرک کشید:
ـ نه انگار میخواهند تا صبح همین جا بمانند؛ باید کاری کنیم.
ـ اگر جلو برویم دیده میشویم. بهتر است برگردیم!
ـ این همه زحمت کشیدیم؛ هر طور است باید اعلامیهها را بچسبانیم!
صدای باز و بسته شدن در یکی از ماشینها سکوت شب را بر هم زد. مأموری در حالی که دست به اسلحه کمریاش داشت، گوشه و کنار سرک کشید. سگها دوباره پارس کردند. مأمور چند قدم به طرف آنها برداشت و برگشت.
یکهو صدای مأمور دیگری در سکوت نیمه شب طنین انداخت:
ـ نکند حیوانها چیزی دیده باشند؟!
ـ نه قربان! این حیوانها ولگرد هستند. چیزی حالیشان نیست.
ـ با این حال بهتر است گشتی بزنید. گزارش دادهآند که اون پسره، کلهر توی این محله است.
مأمور احترام نظامی گذاشت و به طرف ماشین رفت.
وحشتزده به یدالله نگاه کردم. مثل آدمی که منتظر مبارزه باشد پشت به دیوار خانه کنار خرابه داده بود. توی چشمانش هیچ ترسی دیده نمیشد.
ـ اگر ما را دیدند پا به فرار میگذاریم با تمام قدرت به دنبال من بدو!
نوربالای ماشین مأمورها، ستونی از نور را داخل خیابان کشید.
لحظهای بعد ماشین در راستای خیابان به حرکت درآمد.
ـ آماده باش! مطمئن هستم اولین جایی را که بگردند خرابه است!
با این حرف یدالله، لرزی سر تا پایم را فراگرفت. لب پایینیام را زیر دندان گرفتم و فشردم.
ماشینی درست در چند متری خرابه ترمز کرد.
گفتم: «کاش اعلامیهها را همینجا بگذاریم و فرار کنیم!»
ـ نه! حتی اگر نشود، اعلامیهها را با خودمان میبریم و میسپاریمشان به دست باد!
دو مأمور اسلحه به دست از جیپ پیاده شدند. چشمهای از حدقه بیرونزدهشان همه جا را نگاه میکرد.
یدالله گفت: «دستت را که فشار دادم به طرف بالای خیابان میروی!»
مأمورها درست روبهروی خرابه ایستادند.
خودمان را به دیوار آجری چسباندیم. انگار که جزئی از دیوار شده بودیم. یکی از مأمورها به داخل خرابه گردن کشید. چشمهایش برق میزد. یکهو دست یدالله را روی مچ دستم حس کردم. لحظهای بعد فریاد یدالله تو دل تاریک شب ترکید؟
ـ مرگ بر شاه... مرگ بر شاه...
با تمام قدرتی که داشتیم به طرف بالای خیابان دویدیم. مأمورها به دنبالمان دویدند.
یدالله بیآنکه نفسی تازه کند، همچنان شعار میداد.
مأمورها در حالی که تعقیبمان میکردند، فریاد ایست، ایستشان لحظهای قطع نمیشد. یدالله یک دسته اعلامیه به طرفشان پرت کرد. باد اعلامیهها را به سر و صورت مأمورها کوبید. صدای شلیک تیری شنیده شد. برای لحظهای از حرکت ایستادم.
ـ مگر دیوانه شدهای، الان است که مخت را داغان کنند.
تو یکی از کوچهها پیچیدیم. یدالله تندتند اعلامیهها را از بالای در به داخل حیاطها میانداخت و شعار میداد. جلوی در خانه کسی که یدالله را لو داده بود ایستادیم. یدالله در حالی که مشت به در میکوبید با تمام صدایی که در گلویش داشت فریاد زد:
ـ مرگ بر شاه... مرگ بر شاه...
منبع: کتاب غریبه - بر اساس زندگی شهید یدالله کلهر - از مجموعه قصه فرماندهان - نویسنده: داود بختیاری دانشور
تعداد بازدید: 1424