انقلاب اسلامی :: روایت شهید عراقی از جلسه نواب صفوی و جبهه ملی برای ترور رزم آرا

روایت شهید عراقی از جلسه نواب صفوی و جبهه ملی برای ترور رزم آرا

06 بهمن 1392

...جبهه ملی یک اقلیتی در مجلس بودند و کاری هم نمی‌توانند بکنند. اکثریت هم همیشه پشتیبان دولت بود. در ضمن، هم با این حرکت جدید یواش یواش می‌خواستند روبرو بشوند و احتمال می‌دادند که رزم‌آرا اگر بخواهد کودتا بکند، حتی اگر یک کودتای ضد مجلسی بکند جان همه اینها در معرض خطر می‌باشد. پیغام می‌دهند برای مرحوم نواب که وضع بدین صورت است. مرحوم نواب دعوتی از اینها می‌کند، همه جبهه ملی به غیر از مصدق می‌آیند. مرحوم فاطمی وقتی که می‌آید می‌گوید من اصالتا از طرف خودم هستم و وکالتا از طرف مصدق، چون ایشان کسالت داشتند و گفته‌اند که من نمی‌توانم بیایم، ولی هر تصمیمی که در این مجلس گرفته شود برای خود من هم لازم‌الاجراء است.

شهید حاج مهدی عراقی با توجه به رابطه دیرینه خود با امام ازجمله افرادی بود که به پاریس آمد. انجمن اسلامی دانشجویان پاریس از ایشان دعوت می کند تا با نقل خاطرات خود بخشی از تاریخ مبارزات مردم ایران را که خود شاهد و حاضر در آن بوده است را بیان کند. اولین جلسه در تاریخ 17 آبان 1357 در آپارتمانی متعلق به انجمن اسلامی تشکیل می شود. شهید عراقی به پیشنهاد حضار موضوع کودتای 28 مرداد را انتخاب می کند ولی برای بررسی دقیق این موضوع از شهریور 1320 آغاز می کند. وی با آنکه روزها در بیت امام در نوفل لوشاتو فعال بوده است شبها نیز تا پاسی از شب بدون خستگی و با حافظه ای در خور تحسین به بیان خاطراتش می پردازد.

این بخش از سخنان شهید مهدی عراقی در اولین جلسه بیان شده است که با ذکر دقیق جزئیات حوادث به شخصیت واقعی افراد مختلف اعم از نواب صفوی، اعضای جبهه ملی و فدائیان اسلام پی می بریم که هر کدام با چه انگیزه هایی و به چه شکلی وارد مبارزه شده اند. بالتبع روایت تاریخ یاری گر قضاوت دقیق در مورد کوتاهی ها ، زیاده روی ها و یا خیانتهای افراد و گروهها است.

این پنج جلسه خاطره گویی، که شاید از اولین تاریخ شفاهی های انقلاب اسلامی به شمار می رود، در کتاب «ناگفته ها» ، به کوشش محمود مقدسی، مسعود دهشور، حمیدرضا شیرازی توسط نشر رسا در سال 1370 به چاپ رسیده است.

.... جبهه ملی متوجه این نکته می‌شود و کاری هم از دستش دیگر ساخته نبوده است . چون 12-10 نفر که بیشتر توی مجلس نبودند، یک اقلیتی بودند در آنجا و کاری هم نمی‌توانند بکنند. اکثریت هم همیشه پشتیبان دولت بود. در ضمن، هم با این حرکت جدید یواش یواش می‌خواستند روبرو بشوند و احتمال می‌دادند که رزم‌آرا اگر بخواهد کودتا بکند، حتی اگر یک کودتای ضد مجلسی– نه ضد رژیمی بکند– جان همه اینها در معرض خطر می‌باشد. پیغام می‌دهند برای مرحوم نواب که وضع بدین صورت است، چون می‌دانستند که مرحوم نواب هم جواب رزم‌آراء را خوب داده و تقاضای او را رد کرده است. از این جهت پیغام دادند که مسئله بدین صورت است، یک فکری باید کرد. مرحوم نواب دعوتی از اینها می‌کند، در 15 یا 16 بهمن در منزل حاج احمد آقائی، آهن‌فروش معروف توی بازار. اینها همه‌شان می‌آیند. جبهه ملی به غیر از مصدق، مرحوم فاطمی وقتی که می‌آید می‌گوید من اصالتا از طرف خودم هستم و وکالتا از طرف مصدق، چون ایشان کسالت داشتند– طبق معمول سنواتی– و گفته‌اند که من نمی‌توانم بیایم، ولی هر تصمیمی که در این مجلس گرفته شود برای خود من هم لازم‌الاجراء است.

سید در آن شب در دو وهله صحبت می‌کند، یکی قبل از شام؛ یکی بعد از شام. وهله اول، علت تسلط غرب بر شرق را تبیین می‌کند و در بین بیاناتش هم تاریخچه‌ای از آندلس تعریف می‌کند برای اینها، که بعد از اینکه دولتهای اسلامی رفتند آنجا و آنجا را تسخیر کردند، کلیسا چه فرمولی رفتار کرد و چه نقشی را در آنجا انجام داد که نتیجه این شد که ریختند مسلمین را از آنجا بیرون کردند و یک حکومت کلیسایی را آنجا جایگزین کردند. بعد، می‌آید روی این مسئله که در شرق هم وقتی تاریخ را بررسی می‌کنیم، می‌بینیم که تمدن شرق قدمت آن خیلی بیشتر از تمدن غرب است، ولی اینها آمده‌اند اول کاری که کرده‌اند فرهنگ ما را گرفتند و یک فرهنگ استعماری را به خورد ما دادند، و خرده خرده فاصله بین‌ نسل‌ جوان ما و فرهنگ اصیل ما ایجاد کردند و جامعه ما را عوض یک جامعه اسلامی تبدیل به یک جامعه فاسد غربی کردند. بخصوص که از جهت تکنیک، خودشان پیشرفت داشتند، تکنیک را به ما ندادند، ولی فسادشان را به اسم تمدن به خورد ما دادند. پس ما هم اگر که بخواهیم آن آقائی گذشته‌مان را دوباره بیابیم، حداقل این است که باید یک مقدار حرکت قهقرائی بکنیم و این حرکت انحرافی را برگردانیم به شاهراه اصلی.

در حدود دو ساعت و نیم یا سه ساعت صحبت اولیشان طول کشید، تا اینکه شام آوردند و ساعت 11 الی 30/11 بود شام آوردند و غذا خوردند و بعد از غذا، ساعت نیم یا یک بعد از نیمه شب دو مرتبه ایشان شروع کرد به صحبت کردن. مثالهایی از حکومتهای انقلابی زد، یا کودتاهایی که افسران به طور کلی انجام داده‌اند در کشورهای جهان سوم یا کشورهای دیگر. که اینها قبل از اینکه به حکومت برسند، چون اختلافات خودشان را با همدیگر حل نکرده‌ بودند یا حداقل اینکه مطالبشان را برای یکدیگر روشن نکرده بودند، (ولی) وقتی که رسیدند به حکومت، اول تضاد و اول اختلاف بود. دشمن تیر خورده و شکست خورده هم که در کمین بود، از این مسئله حداکثر استفاده را کرد و دو مرتبه با نیروی محکمتری آمد و بر سر اینها کوبید و اینها را از گردونه خارج کرد. من فکر می‌کنم قبل از اینکه ما بتوانیم به یک پیروزی نسبی برسیم، حرفهایمان را اینجا برای یکدیگر بزنیم، نقطه نظرات خود را برای یکدیگر بیان کنیم و هر جایش هم که به نظرمان می‌رسد که اشتباه است، استدلال بکنیم برای همدیگر تا به یک توافق برسیم، و بعد از این توافق برویم جلو و هر کدام از ما هرچه از دستمان برمی‌آید خالصانه و مخلصانه در اختیار همدیگر بگذاریم. البته، از نظر ما اکثر این رجالی که در طی دوران حکومت پهلوی و پسرش به نحوی از انحاء به حضورتان عرض کنم که همکاری داشته‌اند و همگامی داشته‌اند و یا اینکه در آن جنایتها، یا سکوت کردند و یا دستی در کار داشتند، مسئله مسجد گوهرشاد، مسئله کشتن مدرس ، کشتن عده زیادی از روحانیون و این حرفها، تمام اینها باید بعد از رسیدن فرض کن که به حکومت یا به پیروزی، به حساب همه اینها باید رسیدگی شود. دوم اینکه، در فرهنگی که ما داریم، این فرهنگ باید تجدیدنظر بشود. سوم اینکه، این تیول دارانی که امروز یک مشت خوانین که از نوه و نتیجه‌های آن تیول‌داران هستند و مال این مردم را غصب کرده‌اند به عنوان به حساب خانها، به کار اینها هم باید رسیدگی شود. یک سری از این مسائل را شروع کرد برای اینها گفتن. بعد هم دست آخر درآمد گفت که البته اینها به عنوان نظریه است که من دارم می‌گویم، هرکدامش می‌بینید که فایده ندارد و اشتباه است، بخصوص اینکه من از جهت سنی از همه شما کوچکتر هستم و چون از همه شما هم کوچکتر هستم، ممکن است اشتباه من هم از همه شما بیشتر باشد، شما رد بکنید این مسائل من را، این گفتارهای من را، این نظرات من را. بعد، خطاب کرد به دکتر بقایی و گفت بخصوص به شما می‌گویم آقای بقایی، شما که دکتر فلسفه هستی، خودمانی بگویم یعنی یک دکتر چاخان هستی، می‌توانی برای یک آب توی جوی سه روز صحبت بکنی. خلاصه‌اش، اگر مطالب من قابل قبولت نیست ، همین جا رد کن.

بعد، یک سکوتی تقریبا حاکم شد، بعد از چند دقیقه که گذشت از این جریان، اکثرشان گفتند که ما هم غیر از این، نظر نداریم، ما طمعی به حکومت نداریم. اگر ما می‌خواستیم که تنها و تنها مسئله حکومت برای ما مطرح باشد، حکومتهای گذشته و یا همین حکومت حال هم برای ما خیلی ارزش قائل بود و امکانات زیادی هم در اختیار ما می‌گذاشت. ما هم می‌خواهیم حداقل اینکه خدمتی به مردم خود کرده باشیم ، خدمتی به جامعه کرده باشیم، و قدم اول ما هم این است که استعمار را یعنی انگلستان را از این مملکت بیرون بکنیم.


حضار: چه کسانی آنجا بودند؟

حاج مهدی عراقی: بقایی، فاطمی، سید محمود نریمان، عبدالقدیر آزاد، حائری‌زاده، [کریم] سنجابی، شایگان، مکی، اینها بودند تا آنجایی که تقریبا خودم یادم هست. بعد از اینکه اینها به این صورت جواب دادند دو مرتبه سید اضافه هم کرد که تنها سد راه حرکت ما یا سد راه اجرای این برنامه‌ها، وجود آخرین تیر ترکش انگلستان، یعنی رزم‌آراء است. اگر رزم‌آراء از سر راه برداشته بشود ما به پیروزی نزدیک هستیم، چه بسا پیروزی را در دو قدمی خودمان می‌بینیم و به یاری خدا این کارها را انجام خواهیم داد.

سید دو مرتبه برای اتمام حجت رو کرد به آنها و گفت، هان رزم‌آراء رفت– بینک و بین الله– وجدانا برای اینکه فردا دعوا نشود، من و رفقایم هیچ چیز نمی‌خواهیم. ما افتخار می‌کنیم که سپور یک مملکت باشیم، سپور باشیم صبح که بلند می‌شویم خیابانها را جارو کنیم، این بچه مسلمانها توی این خیابانها حرکت کنند بروند کار کنند، زندگی بکنند، در برابر استعمار بتوانند بایستند، منطق الهی را بتوانند در اینجا پیاده بکنند و از این حرفها. اما، شما قول می‌دهید وجدانا، اگر جنوب شهر رفته باشید این پابرهنه‌ها، گرسنه‌های جنوب شهر، من هر وقت در این بازار رد می‌شوم، می‌بینم یک ماشین که می‌ایستد برای دو تا بار، سی تا حمال دنبالش می‌دوند، واقعا خجالت می‌کشم. در عین حالی که ممکن است بعضی از شما را بدانم که اگر به قدرت هم برسید، هیچکدام از این کارها را انجام نمی‌دهید، کما اینکه این آقای سنجابی که اینجا نشسته، من ده روز توی ایلش می‌گشتم، اگر خیلی دلش برای مردم می‌سوزد اول باید برای آن رعیتهایش بسوزد که خودش در اروپا، این ور و آن ور، و خانواده‌اش به عیش و نوش مشغول نباشد، آنها هم در یک حالت بدبختی خلاصه‌اش زندگی بکنند. اما، ما همه اینها را ندیده می‌گیریم، کاری به این حرفها نداریم، وجدانا آن مردم آبادان را شما بروید ببینید که ذخائر نفت ما الان زیر پای آنهاست و چه وضع بدبختی هم دارند. اگر دلتان برای اینها سوخته و تصمیم گرفته‌اید برای آنها یک خدمتی بکنید، حداقل اینکه یک حکومت که در آن عدالت باشد، بوجود بیاورید. بگوئید، اگر نه، همین الان بیائیم صفهایمان را از همدیگر جدا بکنیم و یا بگوئید بابا ما نمی‌توانیم، ما تا این حدش را بیشتر نمی‌توانیم، ما هم تکلیفمان روشن باشد.


حضار: برای شادی روحش یک صلوات بفرستید. [توسط حضار صلواتی فرستاده می‌شود].

و قبول کردند، گفتند ما غیر از این، هیچ نظر دیگری نداریم. دیگر نزدیکهای ساعت 5-4، این جورها شده بود، موقع نماز هم بود. بعضیها نمازشان را خواندند و همانجا خوابیدند، و بعضی‌ها هم رفتند. لابد رفتند خانه‌شان نماز بخوانند، نمی‌دانم، خدا بهتر می‌داند. فردا نه، پس فردا، شب یک ملاقاتی بین باز مرحوم نواب و کاشانی به عمل آمد خانه حاج ابوالقاسم رفیعی. طرز اطاق خانه حاج ابوالقاسم جوری بود که دو تا اطاق، تو کله همدیگر می‌خورد و یک پرده وسطش بود. مرحوم نواب به ما گفتند که چون دیگر هرچه باشد، این از هم لباسیهای خود من است، من نمی‌خواهم جلوی روی شما بعضی حرفها که به او بزنم خجالت بکشد. حالا اگر می‌خواهید شما بشنوید، بروید پشت پرده بنشینید، بگذارید ما حرفهایمان را با این یکسره بکنیم.

کاشانی آمد، دو تایی گرفتند نشستند و شروع کرد در وهله اول حمله زیادی به کاشانی کردن که تو به عنوان یک مجتهد، به عنوان یک رهبر مذهبی در ایران نمایش داده شده‌ای و جلوه کرده‌ای، ولی، متأسفانه نه توی خانه‌ات، نه دور و بر تو اصلا نمود مذهبی ندارد. از فلان کشور اسلامی بلند می‌شوند می‌آیند به عنوان اینکه کاشانی یک مجتهد سیاسی و دینی است، حداقل باید توی خانه تو چهار تا اسلام‌شناس وجود داشته باشد، که اگر مسائلی از اسلام آنجا مطرح شد بتواند بگوید. یا دور و بر تو افرادی باشند که سابقه بد نداشته باشند. حتی تو قدرت این را نداری که پسرت را نگه داری. ما این قهوه‌خانه بغل در خانه تو را، برادرهای من می‌روند به او می‌گویند این صدای موسیقیت را خفه کن، اینجا منزل آقای کاشانی است، می‌گوید کاشانی راست می‌گوید جلوی پسرش مصطفی را بگیرد، که رفیق شخصیش را توی ماشین ننشاند و نیاورد. اینکه درست نیست که! تو چرا این جوری؟ یک سری از این حرفها [و] تا آنجایی که زورش می‌رسید، کوبیدش. بعد، صفحه را پشت رو کرد، گفت در این حال چون تو یک کسی هستی که سابقه مبارزه با استعمار داری؛ یک کسی هستی که معلومات دینیت خوب است، اگر روی این حساب نبود، من نمی‌آمدم دست تو را بفشارم. الان هم توقع ما این است که تو در هر حال کمک بکنی، یاری بکنی، بتوانیم که احکام اجدادمان را در این مملکت تا آنجائی که در قدرتمان هست، تا آنجائی که امکانش را داریم، پیاده بکنیم. کاشانی باز شروع کرد از خودش صحبت کردن که من دیگر عمرم را کرده‌ام، من که شهوت ندارم، من که مقام نمی‌خواهم، من که چیزی نمی‌خواهم، فلان نمی‌خواهم. تنها مسئله‌ای که اینجا مطرح است 7 نفر باید زده بشوند تا ما بتوانیم برنامه‌مان را پیاده بکنیم. اولیش رزم‌آراء است، دفتری، دکتر فلاح، دکتر طاهری، دو سه تا دیگر که من الان یادم نیست. گفت 7 نفر باید زده بشوند.

بعد، باز مرحوم نواب به آنها اضافه کرد و گفت آقاجون فرض کن رزم‌آراء رفت، فردا دو مرتبه مسئله‌ای پیش نیاید که حالا این بگذار باشد برای بعد. مسئله فرهنگ، رأس همه اینهاست. بعد از مسئله نفت، فرهنگ را باید خیلی در آن دقت بکنید، برای خاطر اینکه کمونیستها الان رخنه کرده‌اند، چون این فرهنگ، یک فرهنگ اصیلی نیست، فرهنگ استعماری است، از اینجا حداقل باید شروع بکنیم. باید یک تعدیلی در ثروتمندان بوجود بیاید. یک کسی به این بدبختی نباشد، یک کسی آن جوری باشد، اینها را باید برایشان کاری بکنیم. یک سری از این حرفها هم زد. گفت شما بگذار مرحله اول رزم‌آراء برود، بقیه کارها درست می‌شود. این دو تا ملاقات انجام شد و به قول بعضیها گفتنی، آن آقایان فتوای قتل رزم‌آراء را از جهت بعد سیاسی صادر کردند، این آقا هم فتوای قتل رزم‌آراء‌ و 6 نفر دیگر را از جهت شرعی صادر کرد، چون مجتهد بود. بچه‌ها مأمور شدند بروند به قول بعضیها گفتنی شناسایی بکنند آقای رزم‌آراء را. رزم‌آراء 9 تا ماشین از [شماره] 1351 تا 1359 بیوک 51 مشکی در اختیارش بود. از صبح که ساعت 5 از خانه می‌آمد بیرون تا شب هم که ساعت 10 می‌رفت در خانه، مرتب توی این ماشینها در تغییر بود. الان 1351 بود، فرض کن تعقیبش می‌کردند، می‌رفت در یک وزارتخانه آماده می‌شدند که اگر آمد مثلا حسابش را برسند، می‌دیدند ماشین ایستاده، بعد خبردار می‌شدند با 1357 از یک در دیگر رفته است ، چون متوجه شده بود که دنبالش هستند.

در روز جمعه 6 یا 7 اسفند 1329 از طرف فدائیان اسلام اعلام میتینگ شد در مسجد شاه. که از روز دوشنبه سه تا چهار تا جیپ با بلندگو توی خیابانها حرکت می‌کرد و مردم را دعوت می‌کردند برای میتینگ. کاشانی پیغام داد که من حائری‌زاده را می‌گویم بیاید آنجا صحبت بکند. بچه‌ها گفتند که نه، ما احتیاج نداریم، ما خودمان صحبت می‌کنیم. ساعت سه یا چهار بعد از ظهر روز چهارشنبه که جمعه‌اش میتینگ بود، سرهنگ لوزانی که هم رئیس راهنمایی وقت بود و هم رئیس پلیس بود در آن موقع، دم چهار راه شاه خیابان حشمت‌الدوله یکی از این ماشینها را که بلندگو رویش بود و مردم را داشت دعوت می‌کرد، جلویش را می‌گیرد و اخطار می‌کند به آنها که بیائید برویم شهربانی و از جیپ خود می‌آید پائین. توی آن ماشین 4 نفر بودند: یک راننده و سه نفر دیگر، یعنی دو نفر جلو و دو نفر عقب. اخطار می‌کند که دو نفرتان بروید داخل جیپ من بنشینید، من هم خودم توی این جیپ می‌نشینم برویم شهربانی. به او می‌گویند نه، ما توی جیپ تو نمی‌رویم بنشینیم، تو بیا بالا بنشین و برویم . او که بغل شوفر نشسته بود از ماشین می‌آید پائین، سرهنگ لوزانی را می‌گویند بفرمائید شما بالا. خب، اینجا گیر می‌کند، اگر بگوید نمی‌آیم حمل بر ترس می‌شد، اگر بخواهد بیاید الان دلش دارد تپ تپ می‌زند، چه جوری می‌تواند بیاید؟

در هر حال آمد سوار شد. سوار شد و یک موتورسیکلت سوار جلو و بچه‌ها هم در این ماشین و جیپ خود سرهنگ لوزانی هم از عقب. بلندگو هم دست بچه‌ها، در عین حال دعوت می‌کردند و حرفشان را می‌زدند. رسیدند به خیابان سپه و آمدند چهار راه پهلوی و حسن‌آباد را رد کردند، دم باغ ملی که آمدند بپیچند طرف باغ ملی و بروند شهربانی، راست آمدند. گفت کجا؟ آن کسی که جلو نشسته بود یک نگاه کرد به عقب و خلاصه‌اش عقبی دم دهان سرهنگ لوزانی را گرفت. هر چه آمد این داد بزند، دید نمی‌تواند داد بزند. شوفر پرسید که کجا ببریم ایشان را؟ گفت می‌روی پایگاه. تا گفت می‌رویم پایگاه، این به عجر و التماس افتاد و گفت والله من زن دارم، بچه دارم، من تقصیری ندارم. گفتند خب، حالا می‌رویم، معلوم می‌شود. دم توپخانه که رسیدیم، عوض اینکه بیاندازد بیاید از جلوی پست و تلگراف برود، جیپ مستقیم آمد، خلاف آمد. مستقیم آمد جلوی شهرداری، از جلوی شهرداری، بانک بازرگانی و وارونه زد از این ور. توی خیابان چراغ برق که آمد، یک موتوری پیچید جلویش، از این موتورهای پلیس. با سپر زد موتوری را پرتش کرد و آمد. نرسیده به پامنار که چون این خیلی دیگر التماس کرده بود، به شوفر گفته شد که بروید به منزل کاشانی، دیگر نمی‌خواهد بروید آنجا [پایگاه ]. خلاصه‌اش در خانه کاشانی از ماشین آوردنش پائین، با یک پذیرایی تمیز فرستادش رفت. تصمیم می‌گیرند که یک مشت اوباش را بفرستند بیایند روز جمعه میتینگ را در موقع سخنرانی بلا هم بزنند. ساعت 2 بعد از ظهر که اعلام برنامه می‌شود. یکی از بچه‌ها شروع می‌کند به قرآن خواندن، بعد آقای واحدی [که] سخنران به حساب جمعیت بود، شروع می‌کند به صحبت کردن. هنوز یک 8-7 دقیقه‌ای از صحبت مرحوم واحدی نگذشته بود که اینها شروع می‌کنند بعضی از آنها دست به عربده کشیدن و چاقو کشیدن و این حرفها که مردم را متفرق بکنند. بچه‌ها هم چون قبلا آمادگی داشتند با چوب حساب اینها را می‌رسند که یکی از آنها می‌افتد توی حوض. هوا هم نسبتا سرد بود– زمستان بود دیگر، اسفند ماه بود– یک کتک تمیزی هم با لباس تر می‌خورد که بعد می‌گویند وقتی از مسجد شاه بیرونش کردند، طرف بازار حلبی سازها آنجا پلیس تحویلش گرفت، وقتی برد مریضخانه، توی مریضخانه به حساب [از دنیا] رفت. هفت هشت تا دیگرشان هم سر و کله شکسته از توی جمعیت رفتند بیرون.

آن روز به هر سه سیاست خارجی حمله شد، هم به روسها، هم به آمریکائیها و هم به انگلستان. و در قطعنامه‌شان هم اخطار به تمام وکلا که اگر یک نفر شما در موقعی که لایحه ملی شدن صنعت نفت در مجلس مطرح می‌شود، یک رأی مخالف بدهد، با یک رأی ملت از بین خواهید رفت. و بعد هم اخطار به دولت که اگر بیشتر از این بخواهی پافشاری بکنی و جلوگیری بکنی از مطرح شدن لایحه ملی شدن صنعت نفت، خلاصه‌اش مصون از انتقام بچه مسلمانها یا فرزندان اسلام [نیستی]، حسابت رسیده می‌شود. این اخطار هم تقدیم دولت شد.

علیرغم این اخطارها، رزم‌آراء روز یکشنبه می‌رود توی مجلس و یک سخنرانی می‌کند و سخت تهدید می‌کند که می‌گوید ما به آنجایی رسیده‌ایم که حرفهایی که دیروز زده‌ایم، امروز عملیش بکنیم، یعنی در هر حال مجلس را ببندیم. با این تهدید رزم‌آراء و با مقدماتی هم که چیده شده بود، اقلیت وحشت همه وجودش را گرفته بود. ولی، در طی این مدت، فرض کنید یک ماه یا کمتر، بچه‌ها نتوانسته بودند یک جای مناسبی رزم‌آراء را دسترسی به او داشته باشند. تا اینکه روز دوشنبه، شب سه شنبه در [روزنامه ] اطلاعات اعلام شد چون آیت‌الله فیض فوت کرده بود، روز چهارشنبه از طرف دولت در مسجد سلطانی مجلس ختمی به مناسبت فوت حضرت آیت‌الله فیض برقرار است و دولت شخصا حضور به هم می‌رسانند. خب، این دیگر یک مژده بسیار خوبی بود برای بچه‌ها. درست من یادم است، آن شب تا نزدیکیهای ساعت چهار پنج بعد از نصف شب بچه‌ها از عشقشان نمی‌خوابیدند. خیلی شادی می‌کردند آن شب.

صبح چهارشنبه که شد، مرحوم خلیل می‌آید توی مسجد شاه. البته بچه‌های زیادی آمده بودند و کسی اطلاع نداشت که یک همچنین جریانی می‌خواهد انجام شود، مگر 3 نفر یا 4 نفر که آنجا بودند. مسجد شاه که اگر کسی رفته باشد، جلویش یک دالون است که این دالون دو راه دارد: یک طرف می‌رویم به طرف بازار زرگرها و یک طرف می‌رویم به طرف بازار حلبی‌سازها. از جلوی آن دالونی که می‌خواهیم برویم به طرف بازار زرگرها، دو طرف، پلیس یک کوچه بسته بود تا در ورودی.




منبع: مرکز اسناد انقلاب اسلامی
منبع بازنشر: نشریه الکترونیکی گذرستان – شماره 20



 
تعداد بازدید: 768


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: