09 اردیبهشت 1393
با وجود پژوهشهای نسبتاً پرشماری که برای بررسی زوایای تاریک و یا روشن تاریخ معاصر منتشر شده هنوز جای بررسیهای مبتنی بر مفاهیم و نظریههای جدید تاریخنگاری خالی است. این نظریهها به ما کمک میکنند مرزهایی روشن بین «استمرار» یا «گسست» پدیدارها و فرایندهای تاریخی ترسیم نماییم. مقاله حاضر بر آن است که پدیده «سه حزب» را در همان بستر اجتماعی ـ تاریخی ظهور و سقوطشان بنمایاند تا ما تسلیم داستانسراییهای تاریخنگاری شاهانه نشویم که ساختههای خود را «استمرار» و حتی «تکامل» مشروطیت میخواند.
در انبوه اسناد محرمانه ساواک و تحلیلها و گزارشهای علنی دوره مورد بحث، میتوان به سرنخهای قابل اتکایی پیرامون کارکرد حقیقی آن سه حزب در ورای پیشینهسازیهای مکتب تاریخ مذکور دست یافت. برای ردیابی پدیدارهایی به نام «حزب مردم»، «حزب ملیون» و «حزب ایراننوین» نمیتوان به اعماق تاریخ معاصر بازگشت و ریشههای آن را در سرآغاز آشنایی ایرانیان با فعالیت احزاب سیاسی جستجو کرد و نوعی استمرار مشروطهگری در آن دید. همچنین این سه پدیده ریشه در بنیادها و مبانی سیاستورزی غربی و دموکراتیک ندارند. دو کودتای انگلیسی و آمریکایی که گسستی خشونتبار از آخرین بقایای مشروطه (بهویژه مجلس و قانون اساسی) و فضای باز شهریور بیست و جنبش ملی ایرانیان را موجب شدند، تاریخ معاصر کشورمان را مساعد و مناسب نظرورزیهای مبتنی بر نظریههای عدم تسلسل و عدم استمرار میسازد.
مباحث مربوط به تعاریف حزب، کارکردها، ساختارها، الگوها و حتی مباحث فنیتر و جزئیتری همچون اساسنامهها و مرامنامههای حزبی، نوری بر زوایای تاریخچه آن سه حزب نمیافکند. بلکه کارکرد واقعی آن سه حزب را نه در نظریهها و مفاهیم مربوط به احزاب سیاسی، که در رفت و برگشت مدام بین سالنهای حزبی، و اتاقها و میزهای کارشناسی ساواک، و مطبوعات و ناظرین و منتقدین همان دوره باید جستجو کرد. آنچه در زیر برق سرنیزههای نظام دیکتاتوری و در هیاهوی تریبونهای حزبی و تبلیغات مطنطن «انقلاب شاه و ملت» جلوهفروشی میکند، شناخت اندکی پیرامون ماهیت و کارکرد واقعی آن احزاب در اختیار میگذارد. تصویر واقعی آن سالنهای مجلل حزبی هنگامی که در تاریکخانه امنیتی رژیم شاه «ظاهر میشود» واژگونگی پیوند میان واژگان و واقعیتها را نشان میدهد. واژگانی نظیر «رقابت»، «انتخابات»، «دموکراسی»، «حزب» و غیره هنگامی که از فیلتر گزارش ساواک پیرامون نحوه عملکرد اعضای آن تشکیلات عبور میکند، تیرگی و ابهام معنایی خود را بیشتر نشان میدهد. بنابراین باید در پرتو اسناد آن دوره از واژگان مذکور رمزگشایی کرد. این کاری است که اتفاقاً گزارشگران ساواک به خوبی انجام دادهاند.
رهبران و مقامات میگویند «حزب ایران نوین یک انقلاب ادبی به وجود خواهد آورد» اما گزارش ساواک به وضوح نشان میدهد که چگونه به محض آغاز مذاکرات درونحزبی، کلمات بیادبانه از زبان «مباحثهگران» فوران میکند. از گزارشهای ساواک درمییابیم که حوزههای حزبی نه محل بحث آزاد و شکلگیری عقاید و تصمیمسازیهای عقلانی که «مجمعی است از انواع آدمها و انواع فسادها» همین گزارشها نشان میدهند که کادرها و رهبران حزبی چگونه «برای انجام یک کار کوچک کارشان به فحش و بد و بیراه میکشد». از این رو چه در مباحثات درونگروهی حزب و چه در سخنرانیهای عمومی، فقدان وضعیت مطلوب کلامی باعث میشود تا احزاب سهگانه در گفتمانسازی و واژهپردازی تبلیغی و ترویجی کمترین توفیقی حاصل ننمایند. فهرست طویلی که ساواک از ناکارامدی و فساد جمعی و فردی هر یک از احزاب سهگانه به دست میدهد این سؤال را به ذهن متبادر میسازد که چرا رژیم شاه نتوانست هیچ یک از نصایح خیرخواهانه و دلسوزانه دیدهبانان امنیتی خود را به کار بندد و روشهای حکومتی خود را تصحیح نماید؟
پاسخ به این سؤال البته پژوهش مستقلی میطلبد اما در عین حال سندها آنچنان گویا هستند که راه را برای افقهای آتی تحقیق باز مینمایند. به عنوان مثال در همان اسناد میبینیم که ساواک در جمعبندی یک دهه از فعالیت حزبی تصریح میکند که حزب دولتساخته موسوم به «اکثریت» فیالواقع از «جذب تودهها و تأثیر عمیق و واقعی در قلوب مردم» عاجز بوده، و در مبارزه ایدئولوژیک کامیابی نداشته، و اعتماد مردمی «به ویژه اعتماد روشنفکران و جوانان» را نتوانسته جلب کند. ساواک به وضوح از رخنه فساد و تباهی در اعماق احزاب دولتساخته سخن میگوید و انواع کلاهبرداری و سودجوییهای اقتصادی را برمیشمارد.
اما هیچیک از این انتقادات به عمق نمیرود و نهایتاً از دیدگاه ساواک همه آن نارساییها و شکستها و ناکامیهای حزبی در مقابل کفه کامیابیها و توفیقات شاهانه رنگ میبازد. ساواک از یکسو به طرزی گزنده و گویا تصریح میکند که حزببازی چگونه یک دهه فرصت طلایی ثبات و امنیت را به هرز برده است اما در انتها با اشاره به «توفیقی که کشور شاهنشاهی طی ده سال گذشته در پرتو راهنمایی اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر در زمینههای مختلف به دست آورده»، تلویحاً نتیجه میگیرد که شکست حزبی با پیروزی شاهانه تلافی شده است!
به این ترتیب گزارشی که با ارائه فهرست مشخص و مستدل کارنامه رسوای حزب ایراننوین آغاز شده به «توفیق اعلیحضرت همایونی» ختم میشود و این ناهمخوانی «صدر» و «ذیل» گزارشهای انتقادی، به آیینه تمامنمایی از علل ناکامی نه فقط حزب و دولت حاکم بلکه ناکامی و نارسایی انتقاد منتقدین و ناظرین درونحکومتی تبدیل میگردد. نمونه دیگری از این محدودیت اندیشه انتقادی را میتوان در نظریاتی که داریوش همایون در مراحل گوناگون آغازین، میانی و بالاخره پایانی فعالیت احزاب دولتساخته به دست داده مشاهده کرد.
داریوش همایون در ابتدای فعالیتهای دوحزبی مذکور مینویسد: «یک نظام حزبی توانا با گسترش دادن انبازی [مشارکت] از طریق نظامهای سیاسی جامعه فعالیتهای سیاسی ناسازگار با آن نظام را پیشگیری میکند و به مجرای درست میاندازد. گروههای تازه بسیجشده را به صورتی تعدیل و هدایت میکند.» همچنین او طی سالهای به اصطلاح «دوحزبی» شاه، به دفعات تصریح میکند که آن احزاب عاجز از تحقق اهداف مذکورند اما هنگامی که نوبت انحلال احزاب خودساخته شاه میرسد، به ضرب و زور همان واژه انبازی میکوشد نظام تکحزبی رستاخیزی را شکل تکاملیافته همان دموکراسی شاهانه معرفی کرده و مدعی شود: «زمینه برای تحقق یافتن درجه بسیار بالایی از انبازی [مشارکت] سیاسی در جامعه ایران فراهم شده است. »
به این ترتیب آینده رستاخیزی احزاب دوقلو، چراغی میشود برای فهم روشنتر گذشته همان احزاب. هنگامی که داریوش همایون و دیگر نظریهپردازان رژیم شاهنشاهی به تبیین «انتقادی» نارساییهای احزاب پیشین حکومتی میپردازند، درمییابیم که آن احزاب نه فقط به خاطر آن مفاسد و ناکارآمدیهای فاحش، بلکه همچنین به خاطر کمترین احتمال بروز کارکرد واقعی حزبی، یعنی رقابتی بودن، مورد غضب شاهانه و شاهپرستان قلمبهدست قرار میگیرند.
داریوش همایون هنگامی که به لحظه تأسیس حزب رستاخیز میرسد میگوید «کمترین فعالیت یک حزب مخالف میتوانست اکثریت را به محافظهکاری بیش از اندازه» سوق داده و در نتیجه «مجال چندانی برای حرکت و مانور پارهای اقدامات اصلاحی پردامنه» نمیماند و دولت را از «پارهای اقدامات اصلاحی پردامنه باز میداشت». او یکحزبی و یکدستيِ حاکمیت شاهانه را موجب توسیع «انبازی سیاسی» و بسط قلمرو اصلاحات میداند و نوید میدهد که «در یک حزب واحد، در حزب رستاخیز ملی ایران، بیمی از آن رقابتها نخواهد بود». به این ترتیب مشخص میشود که احزاب دوگانه حتی در صوریترین نقشهای رقابتی بالقوه میتوانند تضادی هر چند اندک میان «صورت دمکراتیک و حزبی» یا «محتوای شاهانه» ایجاد کنند و از محدودههای تعیینشده پیشین فراروند. دقیقاً به خاطر نگرانی از بروز چنین احتمالی است که نیازی به وجود آن احساس نمیشود.
به عبارت روشنتر میتوان گفت که اگر چه بازی دوحزبی صرفاً روکشی نازک از دمکراسینمایی بر محتوای دیکتاتوری میکشید اما در عین حال همین مقدار از ظاهرسازی هم مقتضیات خاص خود را داشت که شاه در مرحله جدید قدرتطلبی (و در واقع آخرین مرحله حکومتی) خود نیازی بدان نمیدید.
گذار از آنچه شاه در دهه چهل «انقلاب شاه و ملت» میخواند به آنچه «دروازه تمدن بزرگ» نامگذاری کرده بود، نظام حزبی متناسب با خود را میطلبید. دو حزب خودساخته شاه در ذیل گفتمان خودساخته او به نام «انقلاب شاه و ملت» یا «انقلاب سفید» معنا مییافتند و حزب رستاخیز فلسفه وجودی خود را وامدار ترم ابداعی جدیدتری به نام «دروازه تمدن» بود. بدین ترتیب، رقابت حزبی نه در ذیل قانون اساسی دموکراتیک که در ذیل گفتمانسازی شاهانه از «انقلاب» و «تمدن» صورت میگرفت. شاه با حرکت از نقطه عزیمتی به نام «انقلاب سفید» مفهومی از حزب در سر داشت که در مقام تصور به «با» و «بر» انقلاب بودن خلاصه میشد. یعنی اگر در بدو تأسیس حزب مردم و ملیون، ضرورت اقدام به یک سلسله اصلاحات هر چند محدود و نمایشی از ضرورت هماهنگی با آمریکاییها و بهویژه حزب دمکرات سرچشمه میگرفت، دیری نپایید که با تصویب لوایح ششگانه و سپس دوازدهگانه انقلاب سفید، همه رقابتهای حزبی به درجه تأیید این یا آن حزب حکومتساخته در قبال اهداف آن «انقلاب» تنزل و تخفیف یافت.
شاه علت تحدید دامنه رقابت دو حزب را به یک گفتمان فراحزبی به نام «انقلاب سفید» نسبت داده و با لحنی انکارآمیز میپرسد مگر در «انقلاب شاه و ملت چند نوع برداشت میتواند وجود داشته باشد؟»
به این ترتیب نمایش دمکراتنمایی سالهای پایانی دهه سی که در بدایت ظهور خود به یک عامل «بیرونی» به نام سیاست جهان سومی آمریکا در لحظه کوتاه همان چند سال ارجاع داشت، به سرعت تبدیل به یک امر «درونی» به نام «انقلاب سفید» شده و از آن پس همه چیز ذیل همان گفتمان فراحزبی معنا مییابد. محدوده بسیار تنگ و ناچیز دایره مخالفت اقلیت در گفتمان شاهانه با «خوب» بودن انقلاب سفید تعریف میشود که جایی برای «بد»گویی دیگر حزب شاهساخته نمیگذارد. شاه برای اینکه جای توهمی برای یک رقابت واقعاً دوحزبی باقی نگذارد با لحنی قاطع میپرسد: «آیا [حزب] اقلیت میتواند بگوید که سیاست نفتی ما بد است؟ آیا میتواند بگوید که سیاست مستقل ملی ما بد است؟ آیا میتواند بگوید سیاست اجتماعی ما بد است؟ یا اینکه آنچه ما برای کشاورزان و کارگران انجام میدهیم بد است؟»
تصادفی نیست که در طنز رایج مردم آن دوره چیزی به نام «رقابت حزبی» با درجه آریگویی به نظام آریامهری معنی میشد و به نحوی موجز و گویا در تفاوت «حزب بله قربان» با «حزب البته قربان» تلخیص میگردید. به این ترتیب اگر چه تأسیس سه حزب و نهایتاً انحلال آنها در دل حزب واحد رستاخیز، در مراحل آغازین شکلگیری خود ارجاعی هر چند اندک به بیرون از نظام آریامهری (چه ارجاع به جهان خارج از ایران و ضرورت دمکراسینمایی در قبال جهان غرب و چه ارجاع به مردم و ضرورت کانالیزه کردن نارضایتیها از مجرای نهادهای سیاسی) داشته اما به فاصله اندکی پس از تأسیس و شکلگیری احزاب دولتساخته، مفاهیمی کلیدی از قبیل «حزب»، «انتخابات»، «رقابت»، به سرعت قابلیت تطبیق و انطباق با جهان خارج از نظام مذکور (جهان غرب و مردم) را از دست داده و تبدیل به یک سلسله مفاهیم بیمحتوا و خودارجاع میشوند.
واژگان «حزب مردم» و «حزب ایراننوین» نه به مردم واقعی و حتی جهان غرب که به طور مستقیم به واژگان «انقلاب سفید» تا میخورد و «حزب رستاخیز» بر واژگان «دروازه تمدن بزرگ» میلغزد و کلیه فعالیتهای حزبی آن دوره، فراتر از این همپوشانی واژگانی نمیرود.
سئوال این است که اگر در آن نظام چیزی به نام «حزب» و حتی «احزاب» و «رقابت» بین آنها و «انتخابات» وجود داشته پس جای حلقه مفقودهای به نام «مردم» و نیز «برنامهای» که قرار است «رقابت» و سپس «مشارکت» بر سر آن صورت گیرد کجاست؟
مضمون احزاب شاه در رفت و برگشتی مداوم بین این یا آن حزب و گزارشهای ساواک و مطبوعات آن روز دور میزند و کمتر نقبی به بیرون از این دایره بسته یعنی «مردم» واقعی کوچه و خیابان دارد. البته در آن ایام «نظرسنجی» پیرامون دیدگاه سیاسی مردم نمیتوانست صورت گیرد اما تحقیقات محرمانه ساواک به وضوح از نامقبولیت هشتاد درصدی احزاب سهگانه سخن میگوید.
در این خصوص گزارشهای ساواک درباره فقدان حضور مردم در انتخابات و در حوزه مخاطبین حزب به قدر کافی گویاست. ساواک به طور مکرر از فقدان کادرهای «نامدار» و «خوشنام» در دل احزاب شاهانه سخن میگوید و تصریح میکند که مردم حتی نام «نمایندگان» را نمیشناسند، مگر افرادی که به قول کارشناسان دستگاه امنیتی شاه به خاطر «انتقاد و شوخی روزنامههای فکاهی به مردم شناسانده شدهاند»! یعنی حتی رهبران طراز اول حزبی فقط هنگامی که توسط نشریه توفیق تبدیل به «چهره» میشدند میتوانستند نامی آشنا در حوزه «بلهقربان گویی» برای خود دستوپا کنند. در چنین اوضاعی دستگاه صندوق پرکنی، رأینویسی و «قرائت آرای» رژیم نیز کارکردی به شدت نامنظم داشت. همین دستگاه در حالی برای سناتور آذربایجان شرقی 214 هزار رأی «قرائت کرد» که به فاصله کوتاهی از همان انتخابات مجموع آرای قرائتشده برای کل همان استان 5609 نفر اعلام گردید! با این وجود در آستانه انقلابی واقعی و مردمی، دستگاه صندوق پرکنی رژیم نیز از کار افتاده بود. به عنوان مثال در واپسین مرحله تکامل نظام شاهانه که از پس یک دهه فعالیت «دوحزبی» میآمد و به انحلال آن دو حزب و تأسیس حزب واحد انجامید، روز جمعه اول مهر ماه 1356 در انتخابات میاندورهای تهران چهارمیلیونی آن روز فقط 61 هزار کارت الکترال در میان واجدین حق رأی توزیع میشود. در روز موعود، از آن 61 هزار نفر هم کمتر از یک سوم افراد به یکی از 240 شعبه اخذ رأی میروند و رأی میدهند. 10 نفر داوطلب نمایندگی شدهاند: نفر اول 7695 رأی میآورد. نفرات چهارم تا هفتم از 900 رأی و سه نفر آخر از 100 رأی کمتر دارند. نفر دهم 62 رأی آورده است! همه اینها در شهر چهارمیلیونی تهران و به نام نمایندگی مردمِ همین شهر صورت میگیرد. این همان آیندهای بود که سه سال قبل از آن یعنی در آغاز تأسیس حزب رستاخیز داریوش همایون نوید آن را میداد و مینوشت «در واقع نظام چندحزبی پیشین ایران از نظر انبازی سیاسی بستهتر از نظام یکحزبی آینده بود».
همه شواهد نشان میدهد که پدیده «سه حزب» را در درجه اول و به طور عمده باید در چارچوب نظام واژگانی شاهانه بررسی کرد و از تعمیمهای شتابزده ادبیات سیاسی و حزبی رایج در نظامهای دمکراتیک دو یا چندحزبی غرب و حتی نظامهای تکحزبی بلوک شرق، به حوزه نظام آریامهری، پرهیز نمود.
هنگامی که گزارشهای ساواک درباره «عدم لیاقت سازمانی» و فقدان «دیسیپلین کار حزبی» و نبودن روح و ایمان کافی، و «فقدان تحرک» را در کنار سایر گزارشهای مربوط به فقدان پایه مردمی و عدم استفاده از افراد خوشنام و فسادهای بیشمار درونحزبی میخوانیم درمییابیم که این احزاب نه فقط «مردمی» نبودند، بلکه در طول حیات خود فاقد بسیاری از اجزاء و عناصر و کارکردهای «حزبی» نیز بودهاند. به همین دلیل نقطه آغاز و فروپاشی نظام به آنجا باز میگردد که خودِ کادرها و ارکان اصلی و به اصطلاح اعضای نهادهایی که باید استوانههای آن باشند، خود را جدی نمیگیرند و به تعبیر گویای همان گزارشها و اسناد درونحاکمیتی، حتی معاونین دبیرکل حزب نیز روزانه نیمساعت کار جدی برای فعالیت حزبی اختصاص نمیدهند. با این وجود نباید در ابعاد پوسیدگی آن نظام مبالغه کرد و یا «نقطه آغاز فروپاشی» را با خودِ فروپاشی یکسان گرفت.
تجربه انقلابهای معاصر نشان میدهد یک نظام هر قدر که پوسیده باشد تا زمانی که یک جانشین کارامد و یک اپوزیسیون جدی تهاجم خود را بر همان نقاط آسیبپذیر و پوسیده آن نظام استوار نکرده باشد، و نتواند اعتماد مردم را برای یک آینده جذاب و در عین حال قابل حصول و در دسترس جلب نماید، رژیم همچنان میتواند در همان وضعیت «در حال احتضار» برای مدتهای مدیدی به حیات خود ادامه دهد.
با توجه به فقدان پروژه دمکراسیخواهی در صفوف اپوزیسیون و «انقلابیون حرفهای» آن دوره و نیز اولویتهای ضد کمونیستی آمریکا که بروز کمترین روزنه دمکراتیک را منجر به فوران «کمونیزم» از دل جنبشهای ملی تلقی میکرد، میباید درباره ماهیت عمیقاً نمایشی دمکراسی شاهانه قدری مداقه کرد؛ یعنی خصلت واقعاً نمایشی پروژه دوحزبی شاه را میبایست در چارچوب تدابیری دریافت که هیأت حاکمه آن روز آمریکا (بهویژه دمکراتها) به منظور خلع شعار اصلاحات اقتصادی و اجتماعی کمونیستی خواستار پیشبرد آن بودند. بنابراین برنامه اصلاحات نه در قد و قواره دمکراسی که دقیقاً در اندازههای پیکر سیاسی حریف کمونیستی طراحی شده بود. با این وجود، همین برنامه کلی و جهانشمول آمریکا هنگامی که از فیلتر «اندیشه شاهانه» عبور میکرد و بر مقتضیات رژیم دیکتاتوری منطبق میگردید محدودیت بیشتری مییافت و به شکلی کاملاً خاص «ایرانی» میشد. در نگاه نخست ممکن است چنین به نظر برسد که شاه تحت فشار آمریکاییها برای خنثیسازی اصلاحات به سبک شوروی، اقدام به گزینشی آگاهانه کرده و از میان انواع گزینههای ممکن دمکراسی، دموکراسی دوحزبی آمریکا را «برگزیده است».
اما واقعیت تاریخی و از آن جمله انبوه اسناد نشان میدهد که گزینش شاهانه را باید قبل از هر چیز در چارچوب درک و دریافت خود او از آنچه «انقلاب شاه و ملت» مینامید معنا کرد. شاه هنگامی که به استناد انبوه گزارشهای مستند ساواک درباره احزاب دولتساخته، گوشهای از ناکارامدی حزب خود را اذعان میکند باز هم درک «انقلابی» خود از دمکراسی را در قالب «انقلاب شاه و ملت» به نمایش میگذارد و میگوید «به هر صورت تجزیه و تحلیل اصولی انقلاب و مسائل مملکتی آنقدرها نمیتواند با هم متفاوت باشند که لازم شود ده تا بیست حزب سیاسی با عقاید مختلف داشته باشیم». یعنی در اوضاعی که فرامتن و فراگفتمان شاهانه «انقلاب سفید» به عنوان یک سند فراحزبی توسط شاه مشخص شده همه رقابتهای احتمالی حول نحوه برداشت از «منویات اعلیحضرت» دور میزند و از آنجا که چنین منویاتی، برداشتها و تفاسیر متکثر و دهگانه و بیستگانه را برنمیتابد، حد رقابت حزبی به نحوه تقرب و رویکرد چاکرمآبانه به شخص شاه محدود میشود. این موضوع، معنای «آمریکایی بودن» اصلاحات آن دوره را روشن میکند و نشان میدهد که برای فهم خصلت عمیقاً آمریکایی شاه نباید به دوردستها و آن سوی قارهها رفت و ریشههای دمکراسینمایی شاه را در مدل آمریکایی دمکراسی جُست. این دمکراسی عمیقاً «شاهانه» است.
بحث بر سر آن نیست که مثلاً به همان ترتیبی که در آمریکا قانون اساسی جفرسن، حدّ و حدود رقابت دو حزب را تعیین میکند، در این سوی قضیه نیز قانون اساسی مشروطیت تبدیل به یک سند فراحزبی شده باشد. برعکس، کودتاهای انگلیسی و آمریکایی که ایران را از طلیعه تاریخی مشروطیت منقطع میساخت هرگونه بازگشت به دموکراسی بومی را تحت سلطه شاهانه منتفی میکرد.
از همین جا میتوان درک روشنتری از مبارزه امام خمینی(ره) در لحظه تاریخی مذکور به دست داد و آن را از سایر اشکال مبارزه ضدرژیمی جریانهای مخالف دیگر متمایز نمود. امام خمینی(ره) با اشاره به دو حزب «ایران نوین» و «مردم» تجربه نظامهایی را که در آن میتوان از وجود حزب به مفهوم واقعی سخن گفت خاطرنشان مینماید: «آن جاهایی که حزب هست، دولتها از حزب وجود پیدا میکنند، نه اینکه اول دولت تشکیل شود بعد حزب درست کنند.»
ضلع دیگر بازی حزبی در مفهوم دمکراتیک آن نمادی به نام «مجلس» است که به تعبیر روشن امام خمینی(ره) دولت موجود خود را به یکسان هم از مجلس و هم از مردمی که میباید آن را انتخاب کنند بینیاز میبیند: «دولت هم به مجلس و به من و شما ربطی ندارد... وقتی که دولت تشکیل شد و سرنیزه دستش آمد شروع میکند حزب درست میکند.»
امام خمینی(ره) با همان زبان شفاف، گویا و خیرخواهانه، مدلی از یک دولت واقعاً حزبی و حزب واقعاً مردمی و منتخب مردم معرفی میکند که عمدتاً با دمکراسیهای پارلمانی (و در وضعیت ایران آن روز با دمکراسی پارلمانی متکی به مشروطیت) سازگار بود تا دمکراسینمایی شاهانه. دقیقاً با ارائه چنین بدیلی دمکراتیک در مفهوم واقعی آن است که در سخنان امام خمینی(ره)، مرتجع نمایاندن نهضت اسلامی توسط شاه به خود رژیم بازمیگردد و «عقبماندگی» دیکتاتوری بر مبنای عقبماندن از مدلهای دمکراتیک و «حزب واقعی در جهان امروز» تعریف میشود:
.... دست بردارید آقا از عقبافتادگی؛ مجد خودتان را حفظ کنید. اگر حزب میخواهید درست کنید، خوب، یک حزبی قبل از اینکه دولت شما پیش بیاید، یک حزبی درست کنید، و بعد هم حزب در مجلس، به طوری که قانون اساسی و سایر قوانین اقتضا میکند، نماینده درست کنند؛ و بعد هم آقای وزیر، نخستوزیر متکی به نمایندگی که از احزاب پیدا شد و از جمعیت و از خواسته مردم و اینها پیدا شد؛ بعد میشود یک دولت متکی به حزب؛ متکی به ملت ....
واضح است که چنین وضعیتی صرفاً در چارچوب نظامهای دمکراتیک میتوانست تحقق یابد و الگوی دمکراسی دوحزبی در اوضاع مشخص ایران آن روز، تنها از طریق بازگشت به قانون اساسی مشروطیت میتوانست به مفهوم واقعی، بومی و ایرانی شود. اما شاه چنان شیفته داستانسرایی پیرامون «اصول انقلاب شاه و ملت» و «انقلاب سفید» بود که آن اصول را به مثابه سند تعیینکننده افق آتی کشور و مبيّنِ حد و حدود دایره «آریگویی» احزاب آریامهری معرفی مینمود و در عرض قانون اساسی مشروطیت قرار میداد. به این ترتیب قانون اساسی از حالت متن فراحزبی خارج و جای خود را به متنی شاهساخته میسپارد.
به دنبال استغنای طاغوتی شاه از استناد به قانون اساسی، احزاب شاهساخته نیز به طریق اولی با توسل به سند شاهساخته (موسوم به «انقلاب شاه و ملت») از اتکا به قانون اساسی و ملت معاف شده و نهایتاً در انتهای یک دهه تجربه بیحاصل، گفتمان «انقلاب سفید» تمامی تهمایههای درون حکومتی را به مصرف میرساند و نوبت به فرامتن و فراگفتمان حزبی جدیدی به نام «دروازههای تمدن بزرگ» میرسد. فرجام رستاخیزی آن «سه حزب» نشان داد که بازی دوحزبی قبل از آنکه واقعاً متکی به قواعد «بازی» بوده، و حقیقتاً «دو طرف» داشته باشد و بدون آنکه تمرین دمکراسی باشد، چیزی جز تمرین بازی یکحزبی نبوده است.
دقیقاً یک دهه قبل از تکامل شاهانه دو حزب به یک حزب، و تأسیس حزب رستاخیز، امام خمینی(ره) نقاب از «دوحزبنمایی» شاه کنار میزند و عملکرد آن روز رژیم را چیزی جز «مملکت یکحزبی» نمیبیند:
.... اصلاً در ایران حزب معنا ندارد؛ در هیچ جای دنیا، مگر آنهایی که مثل ایران هستند. مملکت یک حزبی اصلاً معنا ندارد، حزب زوری معنا ندارد ....
این سخنان که در سال 1343 و در نقطه اوج «دوحزبنمایی» شاه بیان شده در سال 1353 مصداق بیشتری برای توصیف حزب رستاخیز مییابد و در همان حال جایگاه واقعی ایران آن روز را نشان میدهد. یعنی برخلاف ادعای شاه که تأسیس دو حزب را موجب قرار گرفتن ایران در عداد «ملل راقیه» میدانست، امام خمینی(ره) ایران استبدادی را از شمول کشورهایی که حزب در آنها «معنا دارد» خارج کرده و در ردیف ممالک تکحزبی جهان طبقهبندی میکند.
منبع: مظفر شاهدی ، سه حزب ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، پیشگفتار
منبع بازنشر: سایت دوران
تعداد بازدید: 814